معارف محقق ترمدی – تصحیح استاد فروزانفر – متن ۲۷
تا نیست نگردی از این هستی، هست نگردی از هست او و نمیری و از او زنده نشوی و غرقۀ آب زندگانی و صاحب ملک جاویدان نشوی هیچ فایده نیست (تا حال اینچنین نشود) اَلعالِمُ دُوْنَ ما یَقُولُ وَ الْعارِفُ فَوْقَ ما یَقُولُ الْعارِفُ مَعْدِنُ عِلْمِ اللهِ تَعالی[۱]. بیت:
دایۀ جان بخردان خوانش/ دفتر راز ایزدی جانش
تو هست و خدای هست! زنهار/ زینگونه سخن مگوی، هش دار
تا تو به خودی تو را به خود ره ندهند/ چون نیست شدی ز دیده بیرون ننهند
چون نیست شوی ز هستی خود به یقین/ آنگه نشان فرقت انگشت نهند[۲]
الانس مع الله نور ساطع و مع ما سواه سم قاطع[۳]
آنکس که زنده به هوست زنده است حی ناطق است مست است خوشی است ابدی است و آنکه زنده به دون حق است گر هزار جان و عقل دارد و علم دارد مردۀ عدم شمارش، تا او نباشی با او نباشی درست شد که جان حقیقی هر یک حق است.
ماورای جان تن هم فانی است با خالق بساز یعنی با خویشتن بساز[۴] ز همدم نشان مخواه با خویش تن تن مساز، با خویش جان بساز خویش جان باش
جان ده اندر عشق و آنگه جانستان را جان شمر
من بندۀ آن قوم که خود را دانند/ هر دم دل خود را ز غلط برهانند
از ذات صفات خویش بینند همه چیز/ وز لوح وجود خود انا الحق خوانند
عالم همه دربند صفات اویند/ در هستی خویش خلق مات اویند
آنها که ز پردۀ حیات اویند/ موقوف صفت نیند که ذات اویند[۵]
آنکه حدوث بیند به قدم برسد[۶]. قومی را جهت دنیا آفرید و دنیا را جهت ایشان و قومی را جهت عقبی آفرید و عقبی را جهت ایشان بعضی را خاص جهت خود آفرید اهل دنیا بقال و حلاج را نمیخواهم قول رابعه[۷] نگویم که نخواهیم او را، او از اهل دنیاست گفتند: «کی از دنیا هیچ ندارد قالَ اللهُ وَ قالَ رَسولُ اللهِ دارد چه میفرمایی از دنیا نیست».
——
[۱] این عبارت با تقدیم و تأخیر و بدون ذکر گوینده آن در رساله قشیریه (طبع مصر، ص ۱۴۲) نقل شده است.
[۲] با اندک تفاوت مذکور است در حدیقه سنایى (طبع طهران، ص ۲۰۶) و به نظر مىرسد که بدان صورت که در حدیقه آمده درستتر است.
[۳] پس از این در سل چنین است: هرکه چنان زید که او را باید چنان میرد که او را نباید. آن زنبور را دیدى که بیهوده دوست. هرجا رایش که بود مىنشست. قصاب چند بار از روى گوشت براند. ممتنع نشد سوم بار تبر بر او زد و سرش جدا کرد. بر زمین مىغلطید گفت: نگفتمت که هرجا منشین و آن زنبور انگبین که به امر نشنید که ثُمَ کُلى مِنْ کُلِّ الثَمَراتِ خنک آنکه چشمش بخسبد و دلش نخسبد واى بر آنکه چشمش نخسبد و دلش بخسبد وَ اللهُ وَلىّ الْاِرْشاد. تَمّ الکِتاب بّعون اللهّ الملک الوَهابِ. چون مدت دور عمرم از سى بگذشت/ وز خرمیم هرآنچه پرسى بگذشت/ گویند نشاط عمر باشد تا سى/ صد کاسه بدانکى چو عروسى بگذشت.
[۴] از خاقانى است در قصیده ذیل: در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه/ ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه/ در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوى/ با خویشتن بساز و ز همدم نشان مخواه.
[۵] از حکیم سنایى است و تمام آن چنین است: اى سنایى کفر و دین در عاشقى یکسان شمر/ جان ده اندر عشق و آنگه جانستان را جان شمر.
[۶] ظاهرا مقصود آن است که نظر در حدوث منتهى مىشود به اثبات قدیم ازآنجهت که وجود حادث محتاج علت است و آن علت باید قدیم باشد و الا لازم مىآید دور یا تسلسل که هر دو به عقیده حکما و متکلمین باطل است و در این صورت عبارت مذکور اشارتی است به گفته متکلمین که از طریق حدوث عالم وجود صانع قدیم را تعالى جده اثبات مىکنند (جع: شرح مواقف، طبع آستانه، ج ۳، ص ۵- ۲ کشف الفوائد، طبع طهران ۱۳۰۵ قمرى، ص ۳۶- ۳۱ کشف المراد، طبع صیدا، ص ۱۷۲) و مىتوان این جمله را بدینگونه تفسیر نمود که: هرکس نظر بر حدوث افکند و فقر و احتیاج حادثات و زوال و دثور و فناى آنها را ببیند دل از علاقه بدانها برمىکند و طالب معشوق قدیم و لا یزال مىگردد و به سوى او مىپوید و به وسیله مجاهدات و ریاضات قدم از مرتبه حادثات بالاتر مىگذارد تا به وصال جانان برسد و به ذات قدیم اتصال یابد و این راه ابراهیم خلیل است که از زوال و ناپایدارى جهان مادى دلش بگرفت و لا احب الآفلین گویان، روى در حضرت الهى آورد و از سر همه چیز برخاست و تعلق از مال و جان و فرزند بگسست تا به مقام خلت و دوستى حق نائل آمد.
[۷] ام الخیر رابعه عدویه بنت اسماعیل در عداد بزرگان صوفیه و زاهدان به شمار مىرود و او معاصر بوده است با حسن بصرى (متوفى ۱۱۰) و سفیان ثورى (متوفى ۱۶۱) و چون چهارمین دختر پدرش بود او را بدین سبب رابعه نامیدهاند. وفاتش بنابر مشهور در سال (۱۳۵) اتفاق افتاد و بعضى گفتهاند که در سال (۱۸۵) وفات کرد و یافعى وفات او را یک نوبت در حوادث (۱۳۵) با قید آنکه بعضى هم وفات او را به سال (۱۸۵) دانستهاند و بار دیگر در حوادث سال (۱۸۰) ضبط نموده است و بىگمان قول اول اصح است و این سخن که برهان محقق نقل مىکند مناسبت دارد با این روایت شیخ عطار در احوال رابعه: «پس سفیان گفت در کار تو چون سخن نمىتوان گفت در کار من سخنى بگوى گفت تو نیکمردى اگر نه آن است که دنیا را دوست دارى و گفت روایت حدیث دوست دارى یعنى این جاهی است».
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!