مولانا جلال الدین – بدیع الزمان فروزانفر – فصل دوم – برهان الدّين محقّق ترمذی

از سادات حسینی[۱] ترمذ است که در آغاز حال[۲] و درد طلب دست در دامن جان وی زد
و او را به مجلس بهاءالدّين ولد که در بلخ انعقاد می یافت کشانید و به حلقۀ مریدان
در آورد. کشش معنوی و جنسیت روحانی برهان الدّین را که هنوز جوان بود، بندۀ آن پیر

راه بین کرد و چون زبانۀ[۳] شمع در نور آفتاب، وجودش در وجود شیخ محو ساخت و کار
برهان به شهود کشید و شاهد غیب را مشاهده کرد و افلاکی گوید که تمام مدّت ریاضت
محقّق ترمذی بیش از چهل روز نبود[۴].
و بعضی[۵] گویند که هم در بلخ بهاءولد تربیت مولانا را به برهان الدّین گذاشت و او
نسبت به مولانا سمت لالایی و اتابکی داشت و این که دولتشاه[۶] او را مرشد و پیر بهاءولد
می پندارد، سهو عظیم و مخالف اسناد قدیم و روایات ولدنامه و افلاکی می باشد.

وقتی که بهاءولد[۷] از بلخ هجرت می کرد، برهان الدّین در بلخ نبود و سر خویش گرفته و
در ترمذ منزوی و معتزل می زیست و چون بهاءولد مسافرت نمود، پیوسته خبر او از دور و
نزدیک می پرسید تا نشان او در روم دادند و برهان الدّين به طلب شیخ عازم روم شد. چون
بدان ملک رسید یک سال تمام از وفاتش گذشته بود و بنابراین تاریخ وصول او به روم
مطابق بوده است با سنۀ ۶۲۹٫ افلاکی در مناقب العارفين و جامی به تقلید وی در
نفحات الانس آورده است که در وقت وفات بهاءولد، برهان الدّين «به معرفت گفتن مشغول
بود، در میان سخن آهی کرد و فریاد برآورد که دریغا شیخم از کوی عالم خاک به سوی
عالم پاک رفت و فرمود فرزند شیخم جلال الدّين محمّد بی نهایت نگران من است، بر من
فرض عین است که به جانب دیار روم، رَوم و این امانت را که شیخم به من سپرده است به
وی تسلیم کنم» و داستان این کرامت در ولدنامه که اصحّ منابع تاریخی راجع به حیات
مولاناست نیامده و ظاهراً از قبیل کرامات و داستان های دیگر باشد که افلاکی از اشخاص
شنیده و بی تحقیق یا از روی حسن عقیدت در کتاب خود گنجانیده است و اینک ابیات
ولدنامه با اختصار:

مدّتی چون بماند در هجران
طالب شیخ خویش شد برهان
گشت بسیار و اندر آخر کار
داد با وی خبر یکی مختار
گفت شیخت بدان که در روم است
نیست پنهان به جمله معلوم است
این طرف عزم کرد آن طالب
عشق شیخش چو شد براو غالب
چون که شادان به قونیه برسید
شیخ خود را ز شهریان پرسید
همه گفتند آن که می جویی
هر طرف بهر او همی پویی
هست سالی که رفته از دنیا
رخت را برده باز در عقبا…

و با تصریح سلطان ولد فرزند مولانا که خود هم از مریدان سیّد بوده با این که «داد با
وی خبر یکی مختار» در ضعف گفتار افلاکی و جامی شبهه نخواهد ماند و توان گفت که
انقلاب و آشفتگی بلاد خراسان بر اثر هجوم مغول نیز در مهاجرت برهان الدّین از مولد
خود به طلب شیخ بی تأثیر نبوده است.
به روایت افلاکی هنگامی که سیّد به قونیه رسید «مگر حضرت خداوندگار به سوی
لارنده رفته بود و حضرت سیّد چند ماه در مسجد سنجاری معتکف شده با دو درویش
خدمتگار مکتوبی به جانب حضرت مولانا فرستاد که البتّه عزیمت فرماید که در مزار والد
بزرگوار خود این غریب را دریابند که شهر لارنده جای اقامت نیست که از آن کرده در
قونیه آتش خواهد باریدن، چون مکتوب سیّد به مطالعۀ مولانا رسید از حدّ بیرون رقّت ها
کرد و شادان شده و به زودی مراجعت نمود.» ليكن در ولدنامه هیچ گونه اشارتی بدین
مطلب نیست و تواند بود که سلطان ولد رعایت اختصار کرده و از تفصیل این وقایع
صرف نظر نموده باشد.

چنان که از ولدنامه و یکی از روایات مناقب العارفین مستفاد است، سیّد مولانا را در
انواع علوم بیازمود و وی را در فنون قال نادر یافت«و برخاست و به زیر پای خداوندگار
بوسه ها دادن گرفت و بسی آفرین ها کرد و گفت که در جمیع علوم دینی و یقینی از پدر به
صد مرتبه و درجه گذشته ای، امّا پدر بزرگوارت را هم علم قال به کمال بود و هم علم حال
به تمام داشت، می خواهم که در علم حال سلوک ها کنی و آن معنی از حضرت شیخم به من
رسیده است و آن را نیز هم از من حاصل کن تا در همه حال ظاهراً و باطناً وارث پدر باشی
و عین او گردی» مولانا این سخن از سیّد بپذیرفت و مرید وی گشت و در ریاضت و

مجاهدت بایستاد و مرده‌وار[۸] خویش را بدو تسلیم کرد تا به زندگانی ابد برسد و از
تنگنای تن و آلودگی که کان اندوه و غم است برهد و مرغ جانش در فضای بی آلایشی که
معدن شادی ها و جهان خوشی است بال و پر بگشاید.
مدّت ارادت ورزی مولانا به سیّد نه سال بوده است[۹] و از این روی تا سال ۶۳۸
سروکار مولانا با برهان الدّين افتاده و به رهنمایی آن عارف کامل سراپا نور گردیده[۱۰] و از
تغیّر نفس بر اثر توارد احوال ظاهری و معنوی که در هر حال نتیجۀ نقص و انفعال است دور
شده بود و برای نیل به کمال و مرتبه خداوندی سیر و سلوک می نموده است.

————–

[۱]– نفحات الانس

[۲]– سلطان ولد در مثنوی ولدی شرح ارادت سیّد را به بهاء ولد چنین گفته است:

در جوانی به بلخ چون آمد
خواست آن جایگاه آرامد
جدّ ما را چو دید آن طالب
که بر او بود عشق حقّ غالب
گشت سیّد مریدش از دل و جان
تا روان را کند ز شیخ روان
در مریدی رسید او به مراد
زان که شیخش عطای بی حدّ داد

[۳]– اشاره است به این ابیات مثنوی در تمثیل فنا و بقای درویش:

گفت قایل در جهان درویش نیست
ور بود درویش آن درویش نیست
هست از روی بقا آن ذات او
نیست گشته وصف او در وصف هو
چون زبانه شمع پیش آفتاب
نیست باشد هست باشد در حساب
هست باشد ذات او تا تو اگر
بر نهی پنبه بسوزد زان شرر
نیست باشد روشنی ندهد ترا
کرده باشد آفتاب او را فنا

مثنوی، دفتر سوم، چاپ علاءالدوله (صفحه ۲۹۰).

[۴]– این روایت افلاکی است و در مناقب محمود مثنوی خوان (در سنه ۹۹۷ به ترکی تألیف گردیده و مأخذ بیشتر روایاتش همان مناقب افلاکی می باشد)، مدّت ریاضت او دوازده سال ضبط شده است.

[۵]– مناقب افلاکی.

[۶]– تذکره دولتشاه طبع لیدن (ص ۱۹۳) که به تبعیّت او مؤلّف آتشکده همین اشتباه را مرتکب شده است.

[۷]– مناقب افلاکی.

[۸]– اشاره است به این ابیات:

شد مریدش زجان و سر بنهاد
همچو مرده به پیش او افتاد
پیش او چون بمرد زنده ش کرد

گریه اش برد و کان خنده‌ش کرد

[۹]– مناقب افلاکی و هفت اقلیم و نفحات الانس و ظاهراً سند همه این بیت ولدنامه باشد:

بود در خدمتش به هم نه سال
تا که شد مثل او به قال و به حال

[۱۰]– اقتباس و اشاره بدین ابیات است:

پخته گرد و از تغیّر دور شو
رو چو برهان محقّق نور شو

چون زخود رستی همه برهان شدی
چون که گفتی بنده‌ام سلطان شدی

مثنوی، دفتر دوم، چاپ علاءالدوله (صفحه ۱۳۳).

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *