مولانا جلال الدین – بدیع الزمان فروزانفر – فصل سوم – دورۀ انقلاب و آشفتگی
مولانا چنان که گذشت پس از طی مقامات از خدمت برهان محقّق اجازۀ ارشاد و
دستگیری یافت و روزها به شغل تدریس و قیل و قال مدرسه می گذرانید و طالب علمان و
اهل بحث و نظر بر وی گرد آمده بودند و مولانا سرگرم تدریس و لم و لا نسلم بود.
فتوی می نوشت و از يجوز ولايجوز سخن می راند، او از خود غافل و باعمرو و زید[۱]
مشغول ولی کارداران[۲] غیب دل در کار وی نهاده بودند و آن گوهر بی چون را آلودۀ چون و
چرا نمی پسندیدند و آن دریای آرام را در جوش و خروش می خواستند و عشق غیور
منتهز فرصت تا آتش در بنیاد غیر زند و عاشق و طالب دلیل را آشفتۀ مدلول و مطلوب کند
و آن سرگرم تدریس را سرمست و بی خود حقیقت سازد.
خلق به زهد و ریاضت و علم ظاهر که مولانا داشت فریفته بودند و به خدمت و دعای
او تبرّک جسته او را پیشوای دین و ستون شریعت احمدی می خواندند، ناگهان پرده برافتاد
و همه کس را معلوم شد که آن صاحب منبر و زاهد کشور[۳] رندی لاابالی و مستی پیمانه به
دست و عاشقی کف زنان و پایکوبان است و دستار دانشمندانه و ردای فراخ آستین که
نشان ظاهریان و بستگان حدود است بر وی عاریت و جولانگاه او بیرون از عالم حدّ و
نشیمن وی نه این کنج محنت آباد است[۴].
تا وقتی که مولانای ما در مجلس بحث و نظر بوالمعالی[۵] گشته فضل و حجت می نمود،
مردم روزگار او را از جنس خود دیده به سخن وی که درخور ایشان بود فریفته و بر تقوی
و زهد او متّفق بودند، ناگهان آفتاب عشق و شمس حقیقت پرتوی برآن جان پاک افکند و
چنانش تافته و تابناک ساخت که چشم ها از نور او خیره گردید و روز کوران محجوب که
از ادراک آن هیکل نورانی عاجز بودند از نهاد تیره خود به انکار برخاستند و آفتاب
جان افروز را از خیرگی چشم شب تاریک پنداشتند. مولانا طريقه و روش خود را بدل
کرد، اهل آن زمان نیز عقیده خویش را نسبت به وی تغییر دادند، آن آفتاب تیرگی سوز که
این گوهر شب افروز را مستغرق نور و از دیدۀ محجوبان مستور کرد و آن طوفان عظیم که
این اقیانوس آرام را متلاطم و موج خیز گردانید و کشتی اندیشه را از آسیب آن به گرداب
حیرت افکند سرّ مبهم و سرفصل تاریخ زندگانی مولانا شمس الدّين تبریزی بود.
————–
[۱]– اشاره است بدین قطعه سعدی:
طبع ترا تا هوس نحو کرد
صورت عقل از دل ما محو کرد
ای دل عشّاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید
[۲]– مضمون این عبارت از این ابیات مولانا مستفاد است:
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو
کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو
تو بر آن که خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آن که مست و حیرانت کنم نیکو شنو
بس جهد می کردم که من آیینه نیکی شوم
تو حکم می کردی که من خمخانه سیکی شوم
[۳]– از این ابیات مولانا اقتباس شده:
زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم
کرد قضا دل مرا عاشق کف زنان تو
غزل سرا شدم از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ناموس و شرم هر چم بود
عفیف و زاهد و ثابت قدم بدم چون کوه
کدام کوه که باد تواش چو که نربود
زاهد سجادهنشین بودم با زهد و ورع
عشق درآمد ز درم برد به خمّار مرا
[۴]– اشاره به گفته خواجه حافظ:
که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
[۵]– مولانا گوید:
بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت مینمودی
نک محک عشق آمد کو سؤالت کو جوابت
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!