مولانا جلال الدین – بدیع الزمان فروزانفر – فصل سوم – ملاقات اوحدالدّین کرمانی با شمس الدّین تبریزی

وقتی[۱] شمس الدّین در اثناء مسافرت به بغداد رسید و شیخ اوحدالدّین کرمانی را که
شیخ یکی از خانقاه های بغداد و به مقتضای المجاز قنطرة الحقيقة عشق زیبا چهرگان و
ماه رویان را اصل مسلک خود قرار داده بود[۲] و آن را وسیلۀ نیل به جمال و کمال مطلق
می شمرد دیدار کرد «پرسید که در چیستی گفت ماه را در آب طشت می بینم فرمود که اگر
در گردن دنبل نداری چرا در آسمان نمی بینی» مراد اوحدالدّین آن بود که جمال مطلق را
در مظهر انسانی که لطیف است می جویم و شمس الدّین بر وی آشکار کرد که اگر از
غرض شهوانی عاری باشی همه عالم مظهر جمال[۳] کلی است و او را در همه و بیرون از
مظاهر توانی دید.

شیخ اوحدالدّین «به رغبت تمام گفت که بعد اليوم می خواهم که در بندگیت باشم، گفت
به صحبت ما طاقت نیاری، شیخ به جدّ گرفت که البتّه مرا در صحبت خود قبول کن، فرمود
به شرطی که علی ملأالناس در میان بازار بغداد با من نبیذ بنوشی، گفت نتوانم گفت برای
من نبيذ خاصّ توانی آوردن، گفت: نتوانم، گفت: وقتی من نوش کنم با من توانی مصاحبت
کردن، گفت: نه نتوانم مولانا شمس الدّين بانگی بزد که از پیش مردان دور شو» چنان که از
این حکایت و دیگر روایات مستفاد است مولانا شمس الدّین به حدود ظاهر بی اعتنا و به
رسوم پشت پا زده و از مجردان چالاک این راه و غرض وی از این سخنان آزمایش
اوحدالدّین بوده است در مقام تجرید و تفرید که حقیقت آن در مرحلۀ معاملات صرف نظر
از خلق و توجّه به خالق است به تمام و کمال همّت و صاحب این مقام را پس از رعایت

دقایق اخلاص اندیشۀ رد و قبول عام نباشد که گفته اند:
از پی رد و قبول عامّه خود را خرمساز
زان که نبود کار عامّه جز خری یا خرخری
چنان که شمس الدّین در طریق معامله به همه همّت روی به نقطه و مرکز حقیقت آورده
و از پسند و ناپسند کوتاه بینان گذشته و رعایت حدود و رسوم مسجد و خانقاه را که آن
روزها سرمایۀ خودفروشی و خویشتن بینی بعضی از کم همّتان زهدنمای جاه پرست به
شمار می رفت ترک گفته بود و در عالم لاحدی و فضای آزادی پر و بال همّت می گشاد، در
مرحلۀ تعلیم و تعلم هم به توقّف به روایت گفتار گذشتگان و قناعت به قال قال حدّثنا[۴]
که مبنای بیشتر علمای آن عهد است عقیده نداشت و می گفت هرکس باید از خود
سرچشمۀ زایندۀ دانش باشد و اندیشۀ قطره مثال[۵] را به دریای بی پایان و خشک ناشوندۀ
کمال پیوسته گرداند و به گفتار کسان که بر اندازۀ نصیب خود از حقیقت سخن رانده اند
خویش را از شهود حقّ بر وفق نصیبی که دارد محروم نسازد چنان که «روزی در
خانقاه نصرت الدّين وزير اجلاسی عظیم بود و بزرگی را به شیخی تنزیل می کردند و
جمیع شیوخ و علما و عرفا و امرا و حکما حاضر بودند و هر یکی در انواع علوم و حکم
و فنون کلمات می گفتند و بحث ها می کردند مگر شمس الدّین در کنجی مراقب گشته بود
از ناگاه برخاست و از سر غیرت بانگی بر ایشان زد که تاکی از این حديث ها
می نازید، یکی در میان شما از حدثنی قلبی عن ربی خبری نگویید، این سخنان که
می گویند از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره سخنان مردم آن زمان است که هر یکی در
عهدی به مسند مردی نشسته بودند و از درد حالات خود معانی می گفتند و چون مردان این

عهد شمایید اسرار و سخنان شما کو» و نظر به همین عقیده[۶] مولانا را نیز از خواندن و
مطالعۀ کلمات بهاءولد باز می داشت زیرا به طوری که از اخبار مستفاد است می خواست
که مولانا به مطالعۀ کتاب و اسرار عالم که با تکامل علم هنوز هم بشر سطری از صفحات
بی شمار آن را به پایان نرسانیده مشغول شود و فکر گرم رو خویش را پای بست گفتار قید
مانند این و آن نکند.

————-

[۱]– مناقب افلاکی و نفحات الانس و تذکره هفت اقلیم در ذکر اکابر تبریز.

[۲]– علاوه بر آن که جامی و دیگر تذکره نویسان این عقیده را به اوحدالدّین نسبت داده‌اند از اشعار خود او نیز این
عقیده به دست می آید، چنان‌که از رباعی ذیل:

زان می‌نگرم به چشم سر در صورت

زیرا که ز معنی است اثر در صورت

این عالم صورت است و ما در صوریم

معنی نتوان دید مگر در صورت

[۳]– چنان که سعدی گوید:

محقّق همان بیبند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل

[۴]– اشاره است بدین قطعه ناصرخسرو که در طعن ارباب حدیث گفته است:

کردی از بر قرآن به پیش ادیب
نحو سعدان بخوانده، صرف خلیل
‌وان‌گهی قال قال حدثنا
گفته ای صد هزار بر تقلیل
چه به کار اینت چون ز مشکل‌ها
آگهی نیستت کثیر و قلیل

[۵]– مقتبس است از گفته مولانا:

قطره دانش که بخشیدی ز پیش

متّصل گردان به دریاهای خویش

قطره ای علم است اندر جان من

وا رهانش از هوا و خاک تن

پیش از آن کاین خاک‌ها خسفش کنند

پیش از آن کاین بادها نشفش کنند

مثنوی، جلد اول، چاپ علاءالدوله (صفحه ۴۹).

[۶]– افلاکی از مولانا روایت می کند «که در اوایل حالات اوقات کلمات مولانای بزرگ را مطالعه می‌کردم و لایزالی بایستی که در آستینم بودی و شمس‌الدّین از مطالعه آن مرا منع می‌کرد. همانا جهت رعایت خاطر او مدتی ترک مطالعه کرده بودم چندان که مولانا شمس‌الدّین زنده بود بدان معانی نپرداختم».

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *