مولانا جلال الدین – بدیع الزمان فروزانفر – فصل سوم – بازگشت شمس الدّین به قونيه

بنا به روایت ولدنامه[۱] و دیگر کتب مولانا سلطان ولد را به عذرخواهی از گناه و
گستاخی مریدان نزد شمس الدّین فرستاد و به لابه و عجز تمام درخواست کرد که از جرم و
ناسپاسی یاران تنگ حوصلۀ تنک مغز درگذرد و بار دیگران ابروار[۲] باران لطف و کرم بر سر

بوستان و شورستان ببارد و چون ناقص[۳] طبعان ترش روی گوهر خویش پدید کردند او نیز
که معدن کمال و كان حلاوت است کار خود کند و دوستان را به تلخی فراق باز نگذارد.
سلطان ولد به فرمان پدر با بیست تن[۴] از یاران برای آوردن آن صنم گریز پا[۵] ساز سفر
کرد و همچنان در سرما و گرما راه و بی راه در نوشت تا در دمشق[۶] شمس الدّین را دریافت
و ره آوردی که به امر پدر از نقود با خود آورده بود نثار قدم وی کرد و پیغام های پر سوز و
گداز عاشق هجران دیده را به لطف تمام به گوش معشوق بی پروا رسانید.
دریای مهر شمس جوشیدن گرفت و گوهرهای[۷] حقایق و معارف بر سلطان ولد افشاند
و خواهش مولانا را بپذیرفت و عازم قونیه[۸] گردید (سنۀ ۶۴۴). سلطان ولد بندگی ها نمود
و بیش از یک ماه از سر صدق و نیاز، نه از جهت حاجت پیاده در رکاب شمس راه می سپرد
تا به قونیه رسید و مولانا از غرقاب حسرت رها شد و خاطرش چون گل از نسیم صبا
بشکفت و مریدان نیز پوزش ها کردند و باز روی به شمس و مولانا آوردند و هر یک به قدر
وسع و به اندازۀ طاقت خویش خوان نهادند و سماع دادند و مولانا با شمس چندی
تنگاتنگ صحبت داشت تا اینکه:
باز گستاخان ادب بگذاشتند
تخم کفران و حسدها کاشتند

مردم قونیه و مریدان در خشم آمدند و بدگویی شمس آغاز کردند و مولانا را دیوانه و
شمس را جادو خواندند و سخن آشفتگی مولانا نقل مجالس علما و داستان هر کوچه و
بازار شد و ظاهراً علت شورش فقها و عوام قونیه اولاً آن بود که مولانا پس از اتّصال به
شمس، ترک تدریس و وعظ گفته به سماع و رقص نشست و نیز جامۀ فقیهانه را بدل کرد و
«فرمود از هند باری فرجی ساختند و کلاه از پشم عسلی بر سر نهاد و گویند در آن ولایت
جامۀ هند باری را اهل عزا می پوشیدند و قاعدۀ قدما آن بود چنان که در این عهد غاشیه
می پوشند همچنان پیرهن را پیشباز پوشیده و کفش و موزۀ مولوی در پای کردند و دستار
را با شکرآویز بر پیچیدند و فرمود که رباب را شش خانه ساختند چه از قديم العهد
رباب عرب چهارسو بود، بعد از آن بنیاد سماع نهاد و از شور عشق و غوغای
عاشقان اطراف عالم پر شد و دائماً ليلاً ونهاراً به تواجد و سماع مشغول شدند».
بدیهی است که بنیاد سماع و ترک تدریس از فقیه و مفتی و مدرّسی در محیط مذهبی
و میانۀ فقهای قونیه چه اندازه زشت و بدنما بود و تا چه حدّ مردم را به شمس
بدبین می ساخت. بدین جهت آنان که حسن نیّت و ایمانی داشتند از سر درد
مسلمانی حسرت می خوردند که «دریغا نازنین مردی و عالمی و پادشاه زاده ای که از
ناگاه دیوانه شد و مختل العقل گشت» و رقبا و حاسدان خاندان مولانا از بومیان
قونیه و مهاجرین که بر پیشرفت طريقه و احترام پدر و شخص مولانا از دیر باز
حسد می بردند، در این هنگام فرصت غنیمت شمرده آتش فتنه را به نام غیرت مسلمانی
و حمیّت دین دامن می زدند و به انواع و اقسام در صدد آزار خاطر شریف و برکندن
بنیاد عظمت مولانا برمی آمدند و به نام بحث علمی با حمایت شرع از مولانا
مسایل می پرسیدند و تحریم سماع را مطرح می کردند و مولانا سرگرم کار خود بود و
پروای آنان نداشت، ثانياً آن که شمس الدّين چنان که گذشت پای بند[۹] ظواهر نبود و
گاهی برخلاف عقاید و آرای ظاهريان عمل می کرد و سخن می گفت و مردم که پیمانۀ
استعدادشان تنگ است حوصلۀ تحمّل آن اعمال و کلمات که از شرح صدر و سعۀ خاطر
ناشی می شد به هیچ روی نداشتند و آن را بر بی دینی و نامسلمانی حمل می کردند و
مولانا به نیاز و صدق تمام همین شمس را که در عقیدۀ عوام کافر بود می پرستید و او را

مغز دین و سرّ الله می شمرد و به آشکار شمس من و خدای من[۱۰] می گفت و پیداست که این
روش هم در دل های ظاهریان ناخوش و در مذاق عامیان ناگوار می آمد و بیشتر سبب
انکار می شد.

ثالثاً مولانا مریدان قدیم و خالص داشت که بعضی از بلخ در رکاب پدرش آمده و
عدّه ای نیز در بلاد روم بدین خاندان پیوسته بودند و او را پیشوای بحقّ و شیخ راستین و
قطب زمان می شمردند و گاه و بی گاه به خدمت می رسیدند و از فواید مجلس او بهره ها
می بردند و پس از آمدن شمس و انقلاب حال مولانا آن مجالس به هم خورد و دست
مریدان از دامان شیخ کوتاه ماند و شمس الدّین[۱۱] نیز پیوسته «بر در حجره می نشست و
مولانا را در حجره کرده، با هر یاری که از مولانا می پرسید، می گفت: چه آورده ای و چه
شکرانه می دهی تا او را به تو نمایم» و یقین است که این حرکت با وجود آن سوابق بر
مریدان هموار نبود و طعن و تشنیع علما و مردم قونیه در حقّ شمس بدین رفتار منضم شده
آنان را به دشمنی و عداوت شمس وا می داشت.
احتمال قوی می رود که بعضی از پیوستگان و خویشان[۱۲] مولانا نیز که از شورش اهل
قونیه و شکست کار خود نگران بوده یا آن که نام جاوید و عظمت روزافزون آن بزرگ را
در عالم ماده و معنی دیدن نمی توانسته اند با این گروه همراه و در آزار شمس همدست شده
باشند چنان که بعضی گویند[۱۳] علاءالدّين محمد فرزند مولانا با دشمنان همدست شده و
بعضی او را شریک خون شمس شمرده اند.

—————-

[۱]– اشعار ولدنامه:

بود شه را عنایتی به ولد
در نهان اندرون برون از حدّ
خواند او را و گفت رو تو رسول
از برم پیش آن شه مقبول

ببر این سیم را به پایش ریز
گویش از من که ای شه تبریز
آن مریدان که جرم‌ها کردند

زانچه کردند جمله را خوردند
همه گفته کنیم از دل و جان
خان و مان را فدای آن سلطان
همه او را به صدق بنده شویم
در رکابش به فرق سر بدویم
رنجه کن این طرف قدم را باز
چند روزی بیا و با ما ساز

[۲]– اشاره است بدین قطعه عنصری:

تو ابر رحمتی ای شاه و آسمان هنر

همی بباری بر بوستان و شورستان

بدین دو جای تو یک سان همی رسی لیکن

ز شوره گرد بر آید چو نرگس از بستان

[۳]– از این ابیات ولدنامه اقتباس شده:

چون تو لطفی و ما یقین همه قهر
کی دهد چاشنی شکر زهر
آنچه از ما سزید اگر کردیم
همچو خار خلنده سر کردیم

تو چو گلشن بیا و وصل نما
همچو مه ز ابر هجر باز برآ

[۴]– مطابق روایت افلاکی.

[۵]– اشاره بدین غزل مولاناست که گویند در موقع رفتن سلطان ولد به شام سروده است:

بروید ای حریفان بکشید بار ما را

به من آورید آخر صنم گریز پا را

به بهانه های شیرین به ترانه های موزون

بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را

اگر او به وعده گوید که دم دگر بیایم

همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را (الخ)

[۶]– مطابق تمام روایات سلطان ولد شمس‌الدّین را در دمشق یافت و به قونیه آورد، اشعار ولدنامه نیز به صراحت مفید این سخن است ولی در کتاب مقالات شمس برخی اشارت هست که می رساند شمس را از حلب به قونیه آورده اند «از جمله مرا تو آوردی از حلب به هزار ناز و پیاده آمدی و گفتی علی اذا لاقیت لیلی بخلوه زیاره بیت الله عریان (رجلان) حافیا من سوار و تو سوار» مقالات شمس، نسخه عکسی (صفحه ۲۷) و ذکر پیاده آمدن آورنده مفید آن است که خطاب به سلطان ولد باشد و در این صورت باید گفت شمس را از حلب به قونیه کشانیده اند و نیز در صفحه ۲۹ از همان کتاب می آید «و شما چون به حلب آمدید در من هیچ تغییر دیدید در لونم و آن صد سال بودی (و اگر آن ظ) هم چنین و چندان دشوار و ناخوش آمد که زشت است گفتن و از وجهی خوشم آمد اما ناخوشی غالب بود الّا این جانب م-(مولانا) را راجح کردم» و باز در صفحه ۸۱ دیده می شود «این نیز نیافتم الّا م (مولانا) را یافتم بدین صفت و این که می‌بازگشتم از حلب به صحبت او بنابراین صفت بود و اگر گفتندی مرا که پدرت از گور برخاست و آمد به تل باشر جهت دیدن تو و خواهد باز مردن بیا ببینش من گفتمی گو بمیر چه کنم و از حلب بیرون نیامدمی الّا جهت آن آمدم» و این همه معارض اقوال و نصوص ولدنامه و دیگران است و شاید فرض توان کرد که شمس دو سفر کرده یکی به حلب و دیگری به دمشق و سلطان ولد در سفر دوم به طلب وی رفته است.

[۷]– برای توضیح ابیات ولدنامه به اختصار نقل می شود:

ادامه پاورقی در صفحه بعد f

g ادامه پاورقی از صفحه قبل

بعد از آن شست با حضور و ادب
از سر لطف شه گشاد دو لب
در سخن آمد و دُرر بارید
در دل و سینه عقل نو کارید
چون شنید از ولد رسالت را
خوش پذیرفت آن مقالت را
بازگشت از دمشق جانب روم

تا رسد در امام خود مأموم
شد ولد در رکاب او پویان

نز ضرورت ولی ز صدق و ز جان

شاه گفتش که شو تو نیز سوار

بر فلان اسب خنگ خوش رفتار

ولدش گفت ای شه شاهان

با تو کردن برابری نتوان

چون بود شه سوار و بنده سوار

نبود این روا مگو زنهار
چون رسیدند پیش مولانا

نوش شد جمله نیش مولانا

در سجود آمدند جمله شهان
چون شود تن بگو ز دیدن جان
وآن جماعت که مجرمان بودند

منکر قطب آسمان بودند

جمله شان جان فشان به استغفار

سر نهادند کای خدیو کبار

توبه کاریم از آن چه ما کردیم
از سر صدق روی آوردیم

بعد از آن هر یکی سماعی داد

هر یکی خوان معتبر بنهاد

[۸]- از مقالات شمس (صفحه ۲۸) مستفاد است که در این سفر رنج بسیار به شمس‌الدّین وارد گردیده و او آن همه را به خاطر مولانا تحمّل نمود.

[۹]– رجوع کنید به صفحه ۵۲ از همین کتاب و در مقالات شمس (صفحه ۹۵) آمده که «این مردمان را حق است که به سخن من الف ندارند، سخنم همه به وجه کبریا می آید قرآن و سخن محمّد همه به وجه نیاز آمده است لاجرم همه معنی می نماید سخنی می شنوند نه در طریق طلب و نه در نیاز از بلندی به مثابه ای که بر می‌نگری کلاه می افتد» و همین بلندی گفتار و آزادگی شمس در کردار خود که همواره از آن در مقالات شمس به «بی نفاقی» تعبیر می شود. سبب اختلاف عقاید مردمان در حقّ آن بزرگ گردید تا آن که بعضی از تنک مغزان آن کردار و گفتار را ناپسند داشته گوینده را نامسلمان می انگاشتند و جمعی نیز درباره او غلو می کردند چنان که در مقالات (صفحه ۴۳) ذکر شده «آن یکی می گوید تا این منبر است درین جامع کس این سخن را بدین صریحی نگفته است مصطفی (ص) گفته است امّا پوشیده و مرموز، بدین صریحی و فاشی گفته نشده است و هرگز این گفته نشود زیرا که تا این غایت این نوع خلق که منم با خلق اختلاط نکرده است و نه آمیخته است و خود نبوده است سنّت و اگر بگوید بعد من برادر من باشد کوچکین» و ازین گفته پیداست که بعضی مردم شمس را برتر از پیشینیان گمان می کرده اند و شمس نیز پایه خویش را از پیشوایان خلایق فراتر می دانسته است.

[۱۰]– اشاره است بدین غزل مولانا که به مطلع ذیل آغاز می شود:

پیر من و مرید من درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من

و در تمامی این غزل «شمس من و خدای من» تکرار یافته است.

[۱۱]– به مناسبت مقام این بیت مولانا بر خاطر می‌گذرد:

هله ساقیا سبک تر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر که آمد که سر شما ندارد

[۱۲]– چنان که از مجموع روایات و اخبار واضح می شود مولانا پس از اتّصال به شمس رشته الفت و دمسازی با خویشان و پیوستگان نیز گسسته می‌داشت، حتّی آن که به ترک صحبت فرزندان و خاندان خویش گفته بود چنان که در غزلی فرماید:

چو خویش جان خود جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم

[۱۳]– مطابق روایت افلاکی علاءالدّین محمّد فرزند مولانا ]شریک[ در خون شمس شده بود و هم در آن ایام تب محرقه و علّتی عجیب پیدا کرد و مولانا از غایت انفعال به جنازه وی حاضر نگردید، سایر ارباب تذکره هم کمابیش این روایت را از افلاکی گرفته و در تذکره‌ها نوشته اند و این سخن با ولدنامه مخالف و به قوت مورد
تردید است.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *