مولانا جلال الدین – بدیع الزمان فروزانفر – فصل سوم – غیبت و استتار شمس الدّين

برای خرید تصحیح جدید مقالات شمس تبریزی اینجا را کلیک کنید.

بنا به روایات ولدنامه چون یاران به کين شمس الدّین کمر بستند و به جد به آزار وی
برخاستند، شمس دل از قونیه برکند و عزم کرد که دیگر بدان شهر پر غوغا باز نیاید و چنان
رود که خبرش به دور و نزدیک نرسد و از وی نومید شوند و به مرگش همداستان گردند و
این سخن با سلطان ولد در میان نهاد و شرح آن در ولدنامه چنین است:
باز چون شمس دین بدانست این
که شدند آن گروه پُر از کین
آن محبت برفت از دلشان
باز شد دل زبون آن گلشان
نفس های خبیث جوشیدند
باز در قلع شاه کوشیدند
گفت شه با ولد که دیدی باز
چون شدند از شقا همه دمساز
که مرا از حضور مولانا
که چو او نیست هادی و دانا
فکنندم جدا و دور کنند
بعد من جملگان سرور کنند
خواهم این بار آن چنان رفتن
که نداند کسی کجاام من
همه گردند در طلب عاجز
ندهد کس ز من نشان هرگز
سال ها بگذرد چنین بسیار
کس نیابد ز گرد من اثار
چون کشانم دراز گویند این
که ورا دشمنی بکشت یقین
چند بار این سخن مکرّر کرد
بهر تأکید را مقرّر کرد
ناگهان گم شد از میان همه
تا رود از دل اَندُهان همه

و افلاکی از سلطان ولد روایت می کند که«مگر شمس در بندگی مولانا نشسته بود در
خلوت، شخصی آهسته از بیرون اشارت کرد تا بیرون (آید) في الحال برخاست و به
حضرت مولانا گفت که به کشتنم می خوانند، بعد از توقف بسیار پدرم فرمود الاله الخلق و
الامر فتبارک الله مصلحت است گویند هفت کس ناکس عنود و حسود که دست یکی کرده
بودند و ملحدوار در کمین ایستاده چون فرصت یافتند کاردی راندند و شمس الدّین چنان
نعره ای بزد که آن جماعت بی هوش گشتند چون این خبر به سمع مولانا رسانیدند فرمود که
یفعل الله مایشاء و يحكم ما يريد» و جامی[۱] نیز همین روایات را از افلاکی گرفته و این جمله
را در آخر افزوده است که «چون آن جماعت به هوش باز آمدند غیر از چند قطره خون
بیش ندیدند، از آن ساعت تا امروز نشانی از آن سلطان معنی پیدا نیست» و تذکره نویسان
همه این روایت را پذیرفته و در کتب خود آورده اند. و دولتشاه[۲] نقل می کند که مردم قونیه
فرزندی از فرزندان مولانا را بر آن داشتند تا دیواری بر شمس انداخت و او را هلاک
ساخت و خودگوید این قول را در هیچ نسخه و تاریخ که بر آن اعتمادی باشد ندیده ام بلکه
از درویشان و مسافران شنیده ام لاشک اعتماد را نشاید. و در میانۀ این روایات گفتۀ
سلطان ولد از همه صحیح تر است زیرا او خود در این وقایع حاضر و شاهد قضایایی بوده
است که در خانه و مدرسۀ پدرش اتّفاق افتاده و به از همه کس به چگونگی آنها وقوف
داشته است. علاوه بر آن که روايت افلاکی و جامی خالی از اشکال نیست زیرا اگر شمس
می دانست که از را خواهند کشت چگونه از خلوت بیرون شد و مولانا با آن همه عشق
و محبت که ساعتی از دیدار او شکیب نداشت چگونه به هجران ابد تن در داد و شمس را به
دست مردم کشان باز گذاشت و سخن جامی در ناپدید شدن جسد شمس مایۀ حیرت و از
روی قطع منشأ آن اندیشۀ اثبات کرامت است برای اولیا.
اختلاف اخبار و روایات[۳] در باب عاقبت کار شمس و محل قبر وی (که پهلوی
مولانای بزرگ یا در مدرسۀ مولانا پهلوی بانی مدرسه امیر بدرالدّين مدفون است) هم
دلیل است که تذکره نویسان و اصحاب مناقب از این قضیه خبر درستی نداشته اند و آنان که
این خبر را قطعی شمرده اند مأخذشان همان روایت بی بنیان افلاکی است که از قول سلطان
ولد نقل کرده و با ولدنامه که نسبت آن به سلطان ولد قطعی است به هیچ روی سازش

ندارد. مؤلّف الجواهر المضیئه نیز که با مولانا قريب العصر است حادثۀ قتل شمس را به
صورت تردید تلقی کرده ولی غیبت و استتار او را ثابت شمرده و گفته است[۴]:
«و عدم التبريزی و لم يعرف له موضع فيقال أن حاشية مولانا جلال الدّین قصدوه و
اغتالوه والله اعلم» و دولتشاه هم گوید[۵] «و در فوت آن سلطان عارفان اختلاف است».
جستجوی مولانا از شمس و دوبار مسافرت او به دمشق هم در طلب شمس دلیل
دیگر بر درستی اشعار ولدنامه تواند بود، چه اگر این حادثه بر مولانا مسلّم شده بود مدت
دو سال درصدد جستجوی شمس برنمی آمد و شهر به شهر و کوی به کوی به امید دیدارش
نمی گشت و چون همه روایت تذکره نویسان در کشتن شمس به یک مأخذ نادرست
برمی گردد و در برابر روایت ولدنامه و تردید دولتشاه و مؤلّف الجواهر المضيئه و قراین
خارجی به خلاف آن بر مسافرت و ناپدید شدن او دلیل است، پس به احتمال قوی تر باید
گفت که شمس الدّین در قونیه به قتل نرسیده ولی پس از هجرت هم خبر و اثری از وی
نیافته اند و انجام کار او به درستی معلوم نیست[۶] و سال غیبتش بالاتّفاق ۶۴۵ بوده است.
پس از غیبت و استتار شمس خبر کشته شدن او در قونیه انتشار یافته بود و مولانا[۷] هم

از این واقعه جانگزای آگهی داشت ولی دلش بر صحّت این خبر گواهی نمی داد و
آشفته وار بر بام و صحن مدرسه می گشت و به سوز دل آه می کشید و این دو رباعی را به درد
تمام می خواند[۸]:
از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی
شب گشته ز زلفین تو عنبر بیزی
نقّاش ازل نقش کند هر طرفی
از بهر قرار دل من تبریزی

که گفت که آن زندۀ جاوید بمرد
که گفت که آفتاب امید بمرد
آن دشمن خورشید برآمد بر بام
دو چشم ببست و گفت خورشید بمرد

باز در مجمعی که اکابر حاضر بودند گفت:

که گفت که روح عشق انگیز بمرد
جبریل امین ز خنجر تیز بمرد
آن کس که چو ابلیس در استیز بمرد
می پندارد که شمس تبریز بمرد

اخبار و اراجیف که شاید بعضی از آن را هم دشمنان برای رنجش دل مولانا
می ساختند از هم نمی گسست و خبر مرگ و قتل و زندگانی و وجود شمس همه روز به
گوش می رسید و مولانا در جوش و خروش و میان امید و نومیدی سرگردان بود و مانند
کشتی شکستگان که سرنوشت زندگانی خود را در دریای بی پایان و میان موج های
هول انگیز به تخته پاره ای که به اندک موج زیر و زبر گشته بنیاد هستی آدمی را
بر باد می دهد تسلیم می کنند، در آن طوفان غم دل به خبرهای بی اساس داده بود و
شور و بی قراری خود را به گفتۀ مسافران تسکین می داد و از هر کس قصّۀ شمس
می خواست و می گفت[۹]:
لحظه ای قصّه کنان قصّۀ تبریز کنید
لحظه ای قصّۀ آن غمزۀ خونریز کنید
و چندان فریفتۀ خبر بود که پس از استتار شمس «هر که به دروغ خبری دادی که من
شمس الدّین را در فلان جا دیدم، در حال دستار و فرجی خود را به مبشّر ایثار کردی و
شکرانه ها دادی و بسی شکرها کردی و شگفتی مگر روزی شخصی خبر داد که
شمس الدّين را در دمشق دیدم نه چندانی بشاشت نمود که توان گفتن و هرچه از دستار و
فرجی و کفش پوشیده بود به وی بخشید، عزیزی گفته باشد که دروغ می گوید او را ندیده
است مولانا فرمود که برای خبر دروغ او دستار و فرجی دادم چه اگر خبرش راست بودی
به جای جامه جان می دادم» و گویا این بیت اشاره بدین سخن باشد:

خبر رسیده به شام است شمس تبریزی
چه صبح ها که نماید اگر به شام بود

مولانا پس از جستجوی بسیار بی اختیار و بی قرار و یک باره آشفته حال گردید و
سررشتۀ اختیار و تدبیرش از دست برفت و شب و روز از غایت شور چرخ می زد و شعر و
غزل می گفت و «بعد از چهلم روز دستار خانی بر سر نهاد و دیگر دستار سپید بر سر نبست
و از برد یمانی و هندی فرجی ساخت تا آخر وقت لباس ایشان آن بود». تبدیل طريقه و
روش مولانا و گرمی او در سماع و رقص هم چنان که عده ای از ارباب ذوق و اصحاب
حال[۱۰] را مجذوب و ربوده و پروانۀ وجود وی گردانید، جماعت فقها و متعصّبان قونیه را به
خلاف و انکار برانگیخت و اجتماع[۱۱] و رغبت یاران مولانا به سماع و طرب خشم آنان را
تندتر می کرد و سخن تحریم سماع[۱۲] و رقص ورد مجالس بود و فقیهان و محدّثان بر غربت
اسلام و ضعف دین افسوس و دریغ می خوردند و آشکارا بر روش مولانا که حافظان
قرآن را به شعرخوانی و طرب می خواند[۱۳] و معتکفان مساجد و صومعه ها را در مجلس
سماع به جولان می آورد انکار می کردند و آن را بدعت و کفر صریح می شمردند و
پیغام های درشت می فرستادند و به سخنان تلخ، مشرب عيش باران را مکدّر می ساختند
چنان که وقتی «علمای شهر که در آن عصر بودند و هر یکی در انواع علوم متّفق عليه
به اتّفاق تمام به نزد خیرالانام قاضی سراج الدّین ارموی جمع آمدند و از میل مردم
به استماع رباب و رغبت خلایق به سماع شکایت کردند که رئیس علما و سرور فضلا
خدمت مولوی است و در مسند شریعت قائم مقام رسول الله چرا باید که چنین بدعتی پیش
رود و این طریقت تمشیت یابد. قاضی گفت این مرد مردانه مؤيّد من عند الله است و در
همه علوم ظاهر نیز بی مثل است با او نباید پیچیدن، او داند با خدای خود، بوالفضولی چند،
 چند فصولی در مسایل از فقه و خلافی و منطق و اصول و عربیت و حکمت و علم نظر و
علم معانی و بیان و تفسیر و نجوم و طب و طبیعیات بر ورقی نوشته به دست ترکی فقیه
دادند تا به خدمت مولانا برد. ترک پرسان پرسان حضرتش را در دروازۀ سلطان بر کنار
خندق بیافت. دید که به مطالعۀ کتابی مشغول شده است، فقیه اجزاء را به دست مولانا
داد. در حال مطالعه ناکرده دوات و قلم خواسته جواب هر مسئله را در تحت آن ثبت کرد
به تفصیل و همچنین جوابات مجموع مسایل را در هم دیگر آمیخته مجملاً مسئله ای
ساخت، چون ترک فقیه کاغذ را به محکمه باز آورد بعد از اطلاع فضوح مشکلات
على العموم در غمام غموم فروماندند. همانا که حضرت مولانا در عقب رقعه فرمود نوشتن
که معلوم رای عالم آرای علما باشد که مجموع خوشی های جهان را از نقود و عقود و
عنقود و اعراض و اجناس و آن چه در آیت زين للناس است و جميع مدارس و خانقاه ها را
به خدمت صدور مسلّم داشته به هیچ منصبی از آنها نگران نیستیم و به کلی علی (عن ظ)
الدّنيا و مافيها قطع نظر کرده ایم تا صدور را اسباب متوافر و لذّات مرتّب و مستوفی باشد و
زحمت خود را دور داشته و در کنجی منزوی گشته ایم و در خانۀ خمول فرو کشیده ایم
چه اگر آن رباب حرام که فرموده بودند و نفی کرده به کار عزیزان شایستی و بایستی
حقا که دست از آن جا باز کشیده آن هم ایثار ائمۀ دین می کردیم و از غایت ناچیزی و
ناملتفتی رباب غریب را بنواختیم چه غریب نوازی کار مردان دین و خاصان يقين است و
این غزل فرمود:

هیچ می دانی چه می گوید رباب
ازشک چشم و از جگرهای کباب
»[۱۴]
مولانا در جواب این پیغام ها چنان که دیدیم جواب های لطیف می داد و به سخنان گرم
و نرم آن سنگدلان دم سرد را در کار می کشید و ناسزاها و گزاف گویی ها را به خُلق جمیل
تحمّل و بدگویان را به راه صواب ارشاد می فرمود و گوش به فریاد بدخواهان نمی داد و
مجالس سماع را گرم تر می داشت، چنان که قوالان و سرودگویان و نوازندگان چنگ و
رباب از کار می رفتند و و مولانا همچنان چرخ می زد و شورهای عجب می کرد و ما شرح
این حالت را به فرزند مولانا باز میگذاریم که به بیانی هرچه صریح تر مشاهدات خود را
بدین طریق شرح می دهد:
نیست این را نهایت آن سلطان
باز گو چون شد از فراق و چسان
روز و شب در سماع رقصان شد
بر زمین همچو چرخ گردان شد
بانگ و افغان او به عرش رسید
ناله اش را بزرگ و خُرد شنید
سیم و زر را به مطربان می داد
هرچه بودش ز خان و مان می داد
یک زمان بي سماع و رقص نبود
روز و شب لحظه ای نمی آسود
تا حدّی که نماند قوالی
که ز گفتن نماند چون لالی
همشان را گلو گرفت از بانگ
جمله بیزار گشته از زر و دانگ
غلغله اوفتاد اندر شهر
شهر چه بلکه در زمانه و دهر
کاین چنین قطب و مفتی اسلام
کوست اندر دو کون شیخ و امام
شورها می کند چو شیدا او
گاه پنهان و گه هویدا او
خلق از وی ز شرع و دین گشتند
همگان عشق را رهین گشتند
حافظان جمله شعر خوان شده اند
به سوی مطربان روان شده اند
پیر و برنا سماع باره شدند
بر بُراق وَلا سواره شدند
ورد ایشان شده است بیت و غزل
غیر این نیستشان صلوة و عمل
عاشقی شد طريق و مذهبشان
غیر عشق است پیششان هذیان
کفر و اسلام نیست در رهشان
شمس تبریز شد شهنشه شان

گفته منکر ز غایت انکار
نیست بر وفق شرع و دین این کار

جان دین را شمرده کفر آن دون
عقل کل را نهاده نام جنون

————-

[۱]– نفحات الانس.

[۲]– تذکره دولتشاه، طبع لیدن (صفحه ۲۰۱).

[۳]– چه سلطان ولد به صراحت گوید که شمس متواری وار فرار نمود و در خاتمه مثنوی مولانا منطبعه بمبئی ۱۳۴۰ که شرح احوال او را از مناقب درویش سپهسالار نقل کرده اند عاقبت کار شمس را به همین صورت نوشته اند و این هر دو تاریخ اصحّ و اقدم منابع شرح احوال مولاناست و در برابر روایت افلاکی و متأخرین که از
همان منبع گرفته اند به خلاف این می باشد و احتمال اینکه شاید واقعه قتل شمس پس از وفات سلطان ولد آشکار شده باشد هم ضعیف است زیرا روایت قتل شمس را افلاکی به سلطان ولد و هم عصران وی اسناد داده است و همو می گوید که چون شمس الدّین به درجه شهادت رسید آن دونان مغفّل او را در چاهی افکندند و سلطان ولد بر اثر خوابی که دیده بود جسدش را از آن چاه برآورد و در مدرسه مولانا پهلوی بانی مدرسه امیر بدرالدّین (مقصود امیر بدرالدّین گهرتاش معروف به زردار است، رجوع کنید به صفحه ۲۹ از همین کتاب) دفن کردند و هم روایت می‌کند که شمس‌الدّین در جنب مولانای بزرگ مدفون است و به اندک دقّت از این اختلاف و اضطراب که در اقوال و روایات افلاکی است مشاهده می افتد که این راوی اخبار مولانا و مناقب نویس تربت شریف هم از عاقبت کار شمس‌الدّین آگاهی درستی نداشته و حتّی در کتاب پیر و مرشد خود سلطان ولد هم مطالعه کافی ننموده است.

[۴]– الجواهر المضیئه، طبع حیدرآباد، جلد دوم (صفحه ۱۲۵).

[۵]-. تذکره دولتشاه، طبع لیدن (صفحه ۲۰۱).

[۶]– زیرا چنان که گذشت (صفحه ۷۴-۷۵ از همین کتاب) اخبار و روایات در این باب مختلف است و از اشعار مولانا هم چه در مثنوی و چه در غزلیّات به صراحت این مطلب مستفاد نیست و ممکن است از روی آن اشارت برای هر یک از این دو روایت مختلف مؤیّدات و قراینی به دست آورد چنان که از این ابیات:

دریغا کز میان ای یار رفتی

به درد و حسرت بسیار رفتی

کجا رفتی که پیدا نیست گردت

زهی پر خون رهی کاین بار رفتی

بشنو این قصّه بلهانه امیر عسسان

رندی از حلقه ماگشت درین کوی نهان
تو مگو دفع که این دعوی خون کهن است

خون عشاق نخفته است و نخسبد به جهان
فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجو

بیش از این از شمس تبریزی مگو

شاید بتوان اشاراتی بر قتل شمس تصور نمود و در مقابل آن از تعبیرات مولانا که همواره از انجام کار شمس‌الدّ‌ین به لفظ غایب شدن یا پنهان گشتن یا آن که رفتن عبارت می کند ممکن است قرینه‌ای بر روایت دیگر یعنی فرار شمس به دست آورد مثلاً از این ابیات:

شمس تبریزی به چاهی رفته‌ای چون یوسفی

ای تو آب زندگانی چون رسن پنهان شدی

(در نسخه طبع هند به جای)،

شمس تبریز که غایب شد زین چرخ کبود
من نشانش بنشانم تنناها یا هو

[۷]– چنان که در غزلی گوید:

گفت یکی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاری‌ست خُرد

ادامه پاورقی در صفحه بعد f

g ادامه پاورقی از صفحه قبل

شمس مگو مفخر تبریزیان
هر که بمرد از دو جهان او نمرد

و معنی و الفاظ این غزل مقتبس است از این قطعه رودکی:

مرد مُرادی نه همانا که مُرد
مرگ چنان خواجه نه کاری‌ست خُرد

جان گرامی به پدر باز داد
کالبد تیره به مادر سپرد

[۸]- این خبر و اشعار از مناقب افلاکی نقل شده است.

[۹]– این بیت مولانا هم از همین معنی حکایت می کند:

هرکه کند حدیث تو بر لب او نظر کنم
زآن هوس دهان تو تا لب ما مزیده‌ای

[۱۰]– مانند قاضی شمس‌الدّین ماردینی و سراج‌الدّین ارمری از فقهای صاحب حال که مرید مولانا گردیده ‌و از باده وجود او سرگرم و مستان شده بودند و مولانا به کثرت مریدان خود اشارت کرده گوید:

دو هزار شیخ جانی به هزار دل مریدند

چو خدیو شمس دین را ز دل و ز جان مریدم

علمی به دست مستی دو هزار مست با وی

به میان شهر گردان که خمار شهریارم

[۱۱]– و گویا در اشاره بدین وقایع گفته است:

چون مرا جمعی خریدار آمدند
کهنه دوزان بر سر کار آمدند
از ستیزه ریش را صابون زدند
وز حسد ناشسته رخسار آمدند

خلق را پس چون رهانند از حسد
کز حسد این قوم بیمار آمدند

[۱۲]– مولانا گوید:

گفت کسی کاین سماع جاه و ادب کم کند
جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من
سوی مدرس خرد آیند در سؤال
کاین فتنه عظیم در اسلام شد چرا

[۱۳]– اشاره است بدین بیت ولدنامه که گفتار مخالفان را شرح می دهد:

حافظان جمله شعرخوان شده‌اند
به سوی مطربان روان شده‌اند

[۱۴]– و تمامی این غزل که از غرر غزلیّات مولاناست در کلیّات شمس، طبع هند، ص ۱۱۱ توان یافت.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *