مولانا جلال الدین – بدیع الزمان فروزانفر – فصل سوم – مسافرت های مولانا به دمشق در طلب شمس

ظاهراً پس از فحص و جستجوی بسیاری از مجموع اخبار بر مولانا مسلّم شد که اینک
مشرق آفتاب عشق دمشق است و شمس الدّين در آن ناحیت که اقامتگاه مردان خدا و
جای مراقبت هفت تنان و ابدال است دور از حسد و طعنۀ روز کوران و دشمنان خورشید
فاش به سر می برد.

دل مولانا نسبت بدین خبر قرار گرفت زیرا اولین ملاقات او با شمس در شام اتفاق
افتاده بود و نیز بار نخستین که شمس از قونیه دلگیر شد و سفر گزید او را از همین نواحی
به دست آوردند و مولانا نیز با این سرزمین سر و کار داشت چه چند سال از دورۀ جوانی و
بهار زندگانی را در این شهر به طلب دانش و پژوهش حقیقت گذرانیده بود و یاد آن
روزگار خوش او را بدان سو می کشید.

جنبش و جوشش فقیهان و عامیان قونیه هم خاطر مولانا را که جز هدایت و رهنمایی
و نجات آن قوم منظوری نداشت و پی نشاط دل و سوق ضمیر آنان از گلستان رنگ و بو به
گلستان جان و مرعای عشق[۱] دل چون چنگ را با زخمۀ خوش آهنگ آسمانی به نوا
درآورده اشعار و غزل می سرود رنجه و آزرده گردانید ناچار دلش از مسکن مألوف بگرفت و
در طلب یار سفر کرده و تأليف خاطر پراکنده عزیمت دمشق[۲] فرمود و در راه این غزل را که
مشتمل بر علّت این سفر نیز هست به نظم آورد:
ما عاشق سرگشته و شیدای دمشقیم
جان داده و دل بسته به سودای دمشقیم

آن صبح سعادت چو بتابید از آن سوی
هر شام و سحر مست سحرهای دمشقیم
از روم بتازیم دگر بار سوى شام
کز طرّۀ چون شام مطرّ ای دمشقیم

از مسکن مألوف چو بگرفت دل ما
ما طالب تألیف ز ابنای دمشقیم

مخدومی شمس الحق تبریز چو آنجاست
مولای دمشقیم و چه مولای دمشقیم

مولانا در دمشق مجلس سماع و رقص ساز کرد و پیوسته به افغان و زاری و بی قراری
شمس را از هر کوی و برزن می جست و نمی یافت و از سر اشتیاق نالۀ پر سوز بر می آورد و
اشعار غم انگیز می سرود که:

چند کنم ترا طلب خانه به خانه در به در
چند گریزی از برم گوشه به گوشه کو به کو

به روایت ولد نامه بسیاری از مردم دمشق که اهل دید بودند به مولانا گرویدند و مال و
خواسته در قدمش نثار می کردند و برخی نیز که از سِرّ کار خبر نداشتند از حالت مولانا
تعجب می کردند.
معلوم است که شمس تبریز مشهور نبود و علاوه بر شهرت پدر و خاندان در علم ظاهر
به عقیدۀ مردم همتای مولانا شمرده نمی شد، بدین جهت آشفتگی مولانا و پشت پا زدن او
بر مقامات خود به عشق و در طلب درویش گمنام بی سروپایی به نظرشان شگفت می آمد و
از تعلّق خاطر او به شمس که بر حسب عقیدۀ ظاهری ایشان یکی از بندگان مولانا هم به
حساب نمی رفت تعجّب می کردند و این ابیات ولدنامه اقوال و خیالات أهل دمشق را در
این قضیه روشن می گرداند:
با چنان مستی و چنان جوشش
با چنان عشق و با چنان کوشش
کرد آهنگ و رفت جانب شام
در پیش شد روانه پخته و خام
چون رسید اندر آن سفر به دمشق
خلق را سوخت او ز آتش عشق
همه را کرد سُغبه و مفتون
همه رفتند از خودی بیرون
خانمان را فدای او کردند
امرش از دل به جای آوردند
همه از جان مرید و بنده شدند
همچو سایه پیش فکنده شدند
طالبش طفل گشته پیر و جوان
همه او را گزیده از دل و جان
شامیان هم شدند واله او
کاین چنین فاضل و پیمبر خو

از چه گشتند[۳] عاشق و مجنون
کاندر او مُدرَج است صد ذوالنون
عالم و عامی و غنی و فقیر
مانده خبره در آن فغان و نفیر
گفته چه شیخ و چه مرید است این
که نبدشان به هیچ قرن قرين
تا جهان شد ز عهد آدم کس
نشنید این چنین هوی و هوس
دیده بر روی او هزار اثر
هر که را بوده در درون گوهر
همه گفتند خود عجب این است
این چنین دیده کو خدابین است
مثلش اندر دهور نشنیدیم
نه چنو در زمانه هم دیدیم
که بود در جهان ازو بهتر
در بزرگیّ و عز ازو مهتر
که شده است این چنین ورا جویان
هر طرف گشته خیره سر پویان
شمس تبریز خود چه شخص بود
تا پیش این چنین یگانه دود…
ای عجب شیخ ازو چه می جوید
که پیش هر طرف همی پوید

جستجو و کوششن مولانا به جایی نرسید و شمس تبریز روی ننمود. ناچار با جمع
یاران به قونیه باز آمد[۴] و دیگر بار به ارشاد و اصلاح و تکمیل خلق پرداخت و سماع بنیاد
کرد و یک چند در قونیه مقیم بود تا این که باز عشق شمس سر از گریبان جان او در آورد و
بار دیگر روی به دمشق نهاد.
علّت این مسافرت نیز که چهارمین سفر مولانا به دمشق می باشد همان دلتنگی از قونیه
و تنگ حوصلگی مردم آن مرز و بوم بود و ظاهراً اخباری که بر وجود و ظهور شمس در
دمشق دلالت داشت به گوش مولانا رسیده و بدین جهت دیگر بار مسکن مألوف را بدرود
گفته به دمشق که برق امید در آن می تافت عزیمت فرمود و ماهی چند در آن شهر آرام
گرفت و در طلب مطلوب بی آرام و بی قرار بود. لیکن این بار نومیدی[۵] تمام به حصول
پیوست و از شخص جسمانی و پیکر مادی شمس اثری مشهور نگردید و مولانا به معنی[۶]
و صورت روحانی شمس که در درون او ممثله شد و چون رنگ و بوی با گل و شیرینی با
شکر به وجودش در آمیخته بود (هم به مسلک خود که عشق به باده[۷] باید داشت نه به جام
و پیمانه) متوجّه گردید و عشق آغاز کرد و بعد ازین آن بادۀ شورانگیز را از پیمانۀ وجود
صلاح الدّین و حسام الدّين می آشامید.

مدّت اقامت مولانا در دمشق در این سفر و سفر نخستین به تحقیق نپیوسته و چون این
قسمت از تاریخ زندگانی مولانا در هیچ یک از تذکره ها نقل نشده و تنها مأخذ آن اشعار
ولدنامه و مناقب العارفين افلاکی است که آن هم فقط به یکی از این دو سفر اشاره می کند و
اشعار ولدنامه نیز مبهم است و به لفظ چند سالی و ماه ها اکتفا شده، بدین جهت مدّت
حقیقی اقامت مولانا را در دمشق معلوم نتوان کرد ولی به احتمال اغلب می توان گفت که
این سفرها در فاصلۀ ۶۴۵ و ۶۴۷ واقع گردیده، چه تمام مدّت مصاحبت صلاح الدّین با
مولانا به نقل افلاکی ده سال بوده و او هم در سنة ۶۵۷ درگذشته است و بنابراین حدس ما
قريب به واقع خواهد بود.

هرچند از لفظ چند سالی در بیت ولدنامه راجع به سفر نخستین و ماه ها در باب سفر
دوم ممکن است بیش از این مدّت مستفاد گردد ولی چون مفهوم حقیقی چند سالی و ماه ها
مبهم است و شعرا نیز در سنوات چندان دقّتی لازم نمی شمارند به استناد آن از حدس
مذکور صرف نظر نتوان کرد.

به روایت افلاکی علّت بازگشت مولانا به ولایت روم آن بود که «چون جميع اهالی
قونیه و اکابر روم در فراق مولانا بیچاره شدند به اتّفاق به حضرت سلطان روم و امرا کیفیت
حال را عرضه داشته محضری معتبر در دعوت مولانا نوشته تمامت علما و شیوخ و قضات
و امرا و اعیان بلاد روم على العموم نشان ها کردند و باز به وطن مألوف و مزار والد عزیزش
دعوت کردند» و بر بطلان این سخن اگر چه دلیلی در دست نیست و قراین و روایات حاکی
است که پادشاهان سلجوقی روم به خاندان مولانا ارادت می ورزیده اند با این همه بی شک
سبب اصلی در بازگشت مولانا همان نومیدی از دیدار شمس بوده است.

در ایّام اقامت دمشق با آن که مولانا سر در طلب شمس داشت باز هم بی یار و دمسازی
که پیکر محبّت را در مرآت سلوک وی توان دید به سر نمی کرد و با شیخ حمیدالدّین نامی
از اولیای کامل خدا دوستی می ورزید و چون عزیمت قونیه فرمود وی را در دمشق
بگذاشت و با خویشتن به قونیه نیاورد.

————-

[۱]– از این ابیات مولانا اقتباس شده است:

من و دلدار نازنین خوش و سر مست همچنین

به گلستان جان روان زگلستان رنگ و بو

این دل همچو چنگ را مست و خراب و دنگ را

زخمه به کف گرفته‌ام همچو ستاش می‌زنم
هر رگ از این رباب نو زخمه نو نوای نو

تا ز نواش پی برد دل که کجاش می‌زنم

شرح که بی زبان بود بی خبر دهان بود

بهر شماست این نوا بهر شماش می‌زنم

و اصطلاح مرعای عشق درین بیت مذکور است:

لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می رسند

[۲]– گویا درباره این سفر و سفر دوم فرماید:

به جان عشق که از بهر عشق دانه و دام

که عزم صد سفرستم ز روم تا سو شام

دل عزم سفر دارد اندر طلب آن شه

چون سوخت پر و بالش زین مرغ سفر ناید

اخبار ندانم من آثار ندانم من

تا از بر آن دلبر آثار و خبر ناید

به غم فرو نروم باز سوی یار روم

بدان بهشت و گلستان نو بهار روم

جوار مفخر آفاق شمس تبریزی

بهشت عدن بود هم در آن جوار روم

من چو جان داری بُدَم در خدمت آن پادشاه

اینک (لیک ظ) اکنون در فراقش می‌کنم جان ساییی

در هوای سایه عنقای آن خورشید لطف

دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی

[۳]– گشته است ظ.

[۴]– ظاهراً این بیت ازین قضیه حکایت کند:

برجه ای ساقی چالاک میان را بر بند
به خدا کز سفر دور و دراز آمده ایم

[۵]– در اشاره به نومیدی های خود گوید:

باز گِرد شمس می‌گردم عجب

هم ز فرّ شمس باشد این سبب

شمس باشد بسر سبب‌ها مطلع

هم ازو حبل سبب‌ها منقطع

صد هزاران بار ببریدم امید

از که از شمس این زمن باور کنید

هر چند ممکن است نومیدی در حال سلوک مقصود باشد چه نظایر این احوال از خوف و رجا و نومیدی و امیدواری سالکان را بسیار افتد.

[۶]– و شرح این سخن در ولدنامه چنین است:

شمس تبریز را به شام ندید
در خودش دید همچو ماه پدید
گفت گر چه به تن ازو دوریم
بی تن و روح هر دو یک نوریم
خواه او را ببین و خواه مرا
من ویم او من است ای جویا
گفت چون من ویم چه می‌جویم
عین اویم کنون ز خود گویم
وصف حسنش که می‌فزودم من
خود همان حسن و لطف بودم من
خویش را بوده‌ام یقین جویان
همچو شیره درون خم جوشان

شیره از بهر کس نمی جوشد
در پی حسن خویش می‌کوشد

[۷]– چنان‌که نظر به همین عقیده مولانا همواره دست در دامن یاری زده عشق می ورزید و هرگز تأسف و دریغ را به خود راه نمی داد و مجلسیان را هم از تلهّف و تأسّف باز می‌داشت چنان که شمس‌الدّین ملطی روایت می‌کند که «روزی مصحوب مولانا در باغ چلبی حسام‌الدّین بودیم حضرت مولانا هر دو پای مبارک در آب جوی کرده معارف می فرمود. همچنان در اثنای کلام به اثنای صفات شمس‌الدّین تبریزی مشغول گشته مدح‌های بی نهایت می فرمود و خدمت مقبول الاقطاب بدرالدّین ولد در آن حالت آهی بکرد و گفت حیف زهی دریغ! مولانا فرمود که چرا حیف و چه حیف و این حیف بر کجاست و موجب حیف چیست و حیف در میان ما چه کار دارد، بدرالدّین شرمسار گشته و سر نهاد و گفت حیفم بر آن بود که مولانا شمس‌الدّین تبریزی را در نیافتم. همانا که حضرت مولانا دمی خاموش گشته هیچ نگفت، بعد از آن فرمود که اگر به خدمت مولانا شمس‌الدّین نرسیدی به روان مقدس پدرم به کسی رسیدی که در هر تار موی او هزار شمس‌الدّین آونگان است و در ادراک سرّ و سر او حیران. اصحاب شادی‌ها کردند و سماع برخاست و حضرت مولانا این غزل آغاز فرمود:

گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان
آمده آن گلعذار کوفت مرا بر دهان
گفت که سلطان منم جان گلستان منم
حضرت چون من شهی وانگه یاد فلان

و نظر به همین عقیده گفته است:

شمس تبریز خود بهانه است
ماییم به حسن و لطف ماییم

و شرح این عقیده و تأثیر آن در اشعار و اخلاق و روش مولانا، اگر تأخیری در اجل باشد به بیانی مستوفی مذکور آید و اصطلاح می و باده حسن و کوزه و پیمانه صورت ازین بیت گرفته ام:

گفت صورت کوزه است و حسن می
می خدایم می‌دهد از ظرف وی

مثنوی، دفتر پنجم، چاپ علاءالدوله (صفحه ۵۲۱).

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *