مولانا جلال الدین – بدیع الزمان فروزانفر – فصل چهارم – شیخ صلاح الدّین زرکوب قونوی

صلاح الدّین فریدون[۱] از مردم قونیه و ابتداء[۲] مرید برهان الدّین محقّق بود و دوستی و
پیوستگی او به مولانا در بندگی و ارادت برهان آغاز گردید و در مدّت مسافرت مولانا به

دمشق و بازگشت او و وفات برهان، صلاح الدّین در یکی از دهات[۳] قونیه که موطن پدر و
مادر او بود توطّن داشت و به اشارت پدر و مادر متأهّل شده بود و از آن اطوار و احوال که
بر مولانا می گذشت وی را اطلاعی حاصل نمی شد «مگر روزی به شهر قونیه آمد و در
مسجد بوالفضل به جمعه حاضر شد و آن روز حضرت مولانا تذکیر می فرمود و شورهای
عظیم میکرد و از سیّد معانی بی حدّ نقل می کرد، از ناگاه حالات سیّد از ذات مولانا به شیخ
صلاح الدّین تجلّی کرد همانا که نعره بزد و برخاست و به زیر پای مولانا آمد و سر باز کرده
بر پای مولانا بوسه ها داد».

صلاح الدّین به مولانا ارادت می ورزید و مولانا هم عنایت از وی دریغ نمی داشت،
لیکن در اوایل حال مولانا با حریفی قوی پنجه تر از شیخ صلاح الدّین دچار شده بود و
از این جهت با وی نمی پرداخت و چون روزگار نوبت به صلاح الدّین داد و مولانا از
دیدار شمس نومید گشت، به تمامی دل و همگی همّت روی در صلاح آورد و او را
به شیخی و خلیفتی و «سرلشکری جنودالله» منصوب فرمود و یاران را به اطاعت وی
مأمور ساخت.
چنان که مولانا در بیان حقایق و معانی به اصطلاحات صوفیان و تعبیرات آنان مقید
نیست، در تربیت مریدان هم پیرو اصول مریدی و مرادی نبود و از فرط استغراق و غلبۀ
عشق سر این و آن و گاهی سر معشوق نیز نداشت[۴] و خود به دستگیری طالبان
نمی پرداخت و پیوسته پس از دیدار شمس این شغل را به یکی از یاران گزین که آیینۀ
تمام نمای شیخ کامل بودند واگذار می کرد و خود به فراغ دل، چشم بر جلوۀ معشوق نهانی
می گماشت. نصب صلاح الدّین به شیخی و پیشوایی هم ازین نظر بود ولی یاران مولانا که
در آتش عشق نگداخته و در بوتۀ ریاضت و سلوک از غش هوی و وهم پاک برنیامده
بودند بجز مولانا هیچ کس را قبول نمی کردند و صلاح الدّین را هرچند برگزیدۀ وی بود
برای دستگیری و راهنمایی سزاوار نمی شمردند و بدین جهت بار دیگر مریدان و یاران سر
از فرمان مولانا پیچیده به دشمنی صلاح الدّین برخاستند.

صلاح الدّین مردی امّی[۵] بود و روزگار در قونیه به شغل زرکوبی می گذرانید و در دکان
زرکوبی می نشست و ساعتی از عمر را صرف تحصیل علوم ظاهر و قیل و قال مدرسه و
بحث و نظر که به عقیدۀ این طایفه حجاب اکبر[۶] و سد راه است نکرده بود و حتّی اینکه از
روی لغت و عرف ادبا صحیح و درست هم سخن نمی راند و به جای قفل، قلف و به عوض
مبتلا مفتلا می گفت[۷] و دیگر آن که وی از مردم قونیه و با اکثر ارادتمندان مولانا از یک شهر
بود و مردم قونیه از آغاز کار او را دیده و از احوالش آگهی داشتند و مطابق مثل معروف
آبی که از در خانه می گذرد گل آلود است. هم شهری امّی خود را شایسته و درخور مقام
شامخ ارشاد نمی دانستند و مانند همه منکران انبیا و اولیاء و بزرگان عالم، گرفتار شبهۀ
مشابهت ظاهری گردیده از صفای باطن و كمال نفسانی صلاح الدّین غافل شده ظاهر را
مناط باطن و ضدّی را مقياس ضد دیگر شناخته بودند.
مولانا به کوری چشم منکران حسود، دیده بر صلاح الدّین گماشت و همان عشق و
دلباختگی که با شمس داشت با وی بنیاد نهاد و از آنجا که صلاح الدّین مردی آرام و نرم و
جذب و ارشادش به نوع دیگر بود، شورش و انقلاب مولانا آرام تر گردید و از بی قراری به قرار
باز آمد و برای شکستن خمار هجران شمس، از پیمانۀ وجود او رطل های سبک می نوشید.
هرچه بر ارادت مولانا به صلاح الدّین می افزود دشمنی یاران هم فزونی می گرفت و در
پشت سر و پیش روی ملامت می کردند و سخنان گزنده و زشت در حقّ صلاح الدّین
می گفتند و آخرالامر بر آن شدند که صلاح الدّین را از میانه بردارند. این خبر به گوش

صلاح الدّين رسید، خوش بخندید و گفت بی فرمان حقّ رگی نجنبد و اگر فرمان رسد بنده
را ناچار مطیع فرمان باید بود لیکن اگر ایشان قصد کشتن من دارند من جز به خیر در حقّ
ایشان سخن نخواهم گفت.

ظاهراً آشکارا شدن این قصّه در عزم دشمنان صلاح الدّين فتوری افکند. بنا به روایت
ولدنامه وقتی که مولانا و خلیفۀ او از آنان اعراض کردند، مدد فیض از جان مریدان
گسست و ناچار از در نوبت و انابت درآمدند و عذرخواهان به نزد مولانا آمده از گناه و
قصد بد عذر خواستند و او نیز عذرشان بپذیرفت.
و چون هیچ یک از تذکره نویسان این قصّه را به شرح تر از سلطان ولد ذکر نکرده اند
اینک ابیات ولدنامه را به اختصاری که متضمّن بیان مقصود باشد در این نامه
مندرج می سازیم:
———–

[۱]– مناقب افلاکی و نفحات الانس و در مناقب افلاکی نام پدر او را بدین طریق نوشته اند:

«ماغنیان» و به جهت انحصار نسخه معلوم نشد اصل این کلمه چیست.

[۲]– نفحات جامی و مناقب افلاکی.

[۳]– به روایت افلاکی نام آن دیه کامل بوده است.

[۴]– اشاره بدین بیت مولاناست:

چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی گوید

بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمی دارم

[۵]– در مناقب العارفین ذکر شده «اغلب طاعنان و طاغیان شیخ را عامی و نادان می خواندند» و در ولدنامه نیز آمده است:

عامی محض و ساده و نادان
پیش او نیک و بد بده یکسان

[۶]– عرفا نقل می کنند «العلم هو الحجاب الاکبر» و مولانا در بیان این عقیده گوید:

بر نوشته هیچ بنویسد کسی
یا نهالی کارد اندر مغرسی
کاغذی جوید که آن بنوشته نیست

تخم کارد موضعی که کشته نیست
ای برادر موضع ناکشته باش

کاغذ اسپید نا بنوشته باش

تا مشرف گردی از ن و القلم

تا بکارد در تو تخم آن ذوالکرم

مثنوی، دفتر پنجم، چاپ علاءالدوله (ص ۴۸۲).

[۷]– افلاکی روایت می‌کند «روزی مولانا فرمود آن قلف را بیاورید و در وقتی دیگر فرموده بود که فلانی مفتلا شده است. بوالفضولی گفته باشد که قفل بایستی گفتن و درست آن است که مبتلا گویند، فرمود که آن چنان است که گفتی اما جهت رعایت خاطر عزیزی چنان گفتم که روزی صلاح‌الدّین مفتلا گفته بود و قلف فرموده و راست آن است که او گفته چه اغلب اسماء و لغات موضوعات مردم است در هر زمانی از مبدأ فطرت».

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *