مولانا جلال الدین – بدیع الزمان فروزانفر – فصل چهارم – ابيات ولدنامه

نیست این را کرانه ای دانا
بازگو تا چه گفت مولانا

گفت از روی مهر با یاران
نیست پروای کس مرا به جهان

من ندارم سر شما بروید
از برم باصلاح دین گروید
سر شیخی چونیست در سر من
نبود هیچ مرغ هم پر من

خود به خود من خوشم نخواهم کس
پیش من زحمت است کس چو مگس
بعد از این جمله سوی او پویید
همه از جان وصال او جویید

پیش او سر نهید اگر ملکید
ورنه دیوید اگر در او بشکید

شورش شیخ گشت ازو ساکن
وان همه رنج و گفتگو ساکن

زان که بُد نوع دیگر ارشادش
بیشتر بود از همه دادش

شیخ با او چنان که، با آن شاه

شمس تبریز خاص خاص اله

خوش درآمیخت هم چو شیر و شکر
کار هر دو ز همدگر شد زر

نظر شیخ جمله بر وی بود
غیر از او نزد شیخ لاشیء بود

باز در منکران غریو افتاد
باز در هم شدند اهل فساد

گفته با هم کز آن یکی رستیم
چون نگه می کنیم در شستیم

این که آمد ز اولین بتر است
اولین نور بود و این شرر است
داشت او هم بیان و هم تقریر
فضل و علم وعبارت و تحریر
بیش از این خود نبود کان شه ما
بود ازو بیشتر به علم و صفا

حیف می آمد و غبین که چرا
جوید آن شیخ بیش کمتر را

کاش کان اولین بودی باز
شیخ ما را رفیق و هم دمساز

نبُد از قونیه بُد از تبریز
بود جان پرور ونبُد خون ریز

همه این مرد را همی دانیم
همه هم شهرییم و هم خانیم

خُرد در پیش ما بزرگ شده است
او همان است اگر سترگ شده است

نه ورا خط و علم و نه گفتار
بر ماخود نداشت او مقدار
عامی محض و ساده و نادان
پیش او نیک و بد بُده یکسان

دائماً در دکان بدی زرکوب
همه همسایگان ازو درکوب

نتواند درست فاتحه خواند
گر کند زو کسی سؤالی ماند
کای عجب از چه روی مولانا
که نیامد چو او کسی دانا
روز و شب می کند سجود او را
بر فزونان دین فزود او را
هرچه دارد همه دهد با او
از زر و سیم و جامه های نکو

پیش از این جاش بود صف نعال
فخرکردی ز ما میان رجال

چون شود این که ماورا اکنون
شیخ خوانیم یا ز شیخ افزون

زین نمط فحش های زشت و درشت
گاه گفته به روش و گه پس پشت

جمله را رأی این چنین افتاد
که چو ز اسب مراد زین افتاد
سر ببازیم زنده اش نهلیم
چون ازو جان فکار و خسته دلیم

همه گشتند جمع در جایی
که جز این نیستمان گزین رایی
که ورا از میانه برگیریم
عشق آن شاه را ز سرگیریم

همه سوگندها بخورده کزین
هرکه گردد یقین بود بی دین

یک مریدی به رسم طنّازی
شد از ایشان و کرد غمّازی

او همان لحظه نزد مولانا
آمد و گفت آن حکایت را
که همه جمع قصد آن دارند
که فلان را زنند و آزراند

بعد زجرش گشند از سرکین
زیر خاکش نهان کنند و دفین

پس رسید این به شه صلاح الدّين
نور چشم و چراغ هر ره بین

خوش بخندید و گفت آن كوران
که زگمراهیند بی ایمان

نیستند این قدر ز حق آگاه
که بجز ز امر او نجنبد کاه
می برنجند از این که مولانا
کرد مخصوصم از همه تن ها
خود ندانسته این که آینه ام
نیست نقشی مرا معاینه ام
در من او روی خویش می بیند
خویشتن را چگونه نگزیند

عاشق او بر جمال خوب خود است
برد گر کس گمان مبر که بد است

مشفقم من بر آن همه چو پدر
خواسته از خدا و پیغمبر
که رهند از بلای نفس عدو
کارهاشان چو زر شود نیکو

خشمگین شد از آن گروه لئيم
گشت واقف ز راز شیخ علیم

هر دو با هم زقوم گردیدند
صحبت جمله را چو گردیدند

ره ندادند دیگر ایشان را
آن لئیمان کور و بی جان را
مدّتی چون بر این حدیث گذشت
همه را خشک گشت روضه و کشت

مدد از حقّ بدو بریده شد آن
لاجرم بر نرست در بستان
روزها شیخ را نمی دیدند
همه شب خواب بد همی دیدند

آخر کار جمله دانستند
همچو ماتم زده به هم شستند

گفته با هم اگر چنین ماند
چه شود حال ما خدا داند
همه جمع آمدند بر در او
می نهادند بر زمین سر و رو
گفته از صدق ما غلامانیم
شاه خود را به عشق جویانیم
لابه ها کرده زین نسق شب و روز
با دو چشم پر آب از سر سوز

چون شنیدند هر دو زاری را
ساز کردند چنگ یاری را

در گشادند و راهشان دادند
قفل های ببسته بگشادند
توبه هاشان قبول شد آن دم
شاد گشتند و رفت از دل غم

علاوه بر روایت ولد نامه و مناقب العارفین از آثار خود مولانا نیز استنباط می شود که
عدّه ای از مریدان به جهت غلبه حسد و هم چشمی به گزند و آزار صلاح الدّين همّت بسته و
از لطف و عنایت بی دریغ مولانا در باب وی، بی اندازه خشمگین بوده اند و مولانا به انواع
نصایح آنان را به متابعت و پیروی صلاح الدّین می خوانده است و خصوصاً در کتاب فيه
مافيه[۱] فصلی است به عربی راجع به یکی از مریدان گستاخ به نام ابن چاوش که نخست بار
از دوستان صلاح الدّین بوده و پس از رسیدن وی به مقام خلیفتی و شیخی به معاندت و
دشمنی درایستاده است.

عنایت و لطف مولانا نسبت به صلاح الدّین تا به حدّی رسید که پیوستگان و
خویشاوندان و حتّی فرزند خود سلطان ولد[۲] را فرمان داد تا دست نیاز در دامن وی زنند و
بنده وار در پیشگاه عزّتش سر نهند و بدین جهت پیوستگان و فرزندان مولانا سراسر وی را
به جای پدر گرفتند و به رهنمونی او در طریق معرفت قدم می زدند.
مولانا هم که دلباخته و اسیر زنجیر عشق کاملان و واصلان حقّ بود پشت بر همۀ یاران
و روی در صلاح الدّین داشت و ابیات و غزلیّات به نام وی موشّح می ساخت و اینک
قریب ۷۱ غزل در کلیّات که مقطع آن به نام صلاح الدّین می باشد موجود است و از آن جا
که ظهور و جلوۀ عشق در مولانا با پرده دری و عالم افروزی توأم بود و سر در کتمان و
احتجاب نداشت در هر مجلس و محفل ذکر مناقب وی می کرد و تواضع[۳] از حدّ می برد
چندان که صلاح الدّین منفعل و شرمسار می گردید و به طوری که در داستان شمس الدّين
دیدیم بی محابا در کوی و برزن با او نیز عنایت و ارادت می ورزید چنان که «در آن غلبات
شور و سماع که مشهور عالميان شده بود از حوالی زرکوبان می گذشت مگر آواز ضرب
تقتق ایشان به گوش مبارکش رسیده از خوشی آن ضرب شوری عجیب در مولانا ظاهر
شد و به چرخ درآمد. شیخ نعره زنان از دکّان خود بیرون آمد و سر در قدم مولانا نهاده
بی خود شد، مولانا او را در چرخ گرفته شیخ از حضرتش امان خواست که مرا طاقت
سماع خداوندگار نیست از آن که از غایت ریاضت قوی، ضعیف ترکیب شده ام همانا که به
شاگردان دکّان اشارت کرد که اصلاً ایست نکنند و دست از ضرب باز ندارند تا مولانا از
سماع فارغ شدن. همچنان از وقت نماز ظهر تا نماز عصر مولانا در سماع بود از ناگاه
گویندگان رسیدند و این غزل آغاز کردند:

یکی گنجی پدید آمد در آن دکّان زر کوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی

روزی حضرت خداوندگار در سماع بود و ذوق های عظیم می راند و شیخ صلاح الدّین
در کنجی ایستاده بود، از ناگاه حضرت مولانا این غزل را فرمود:
نیست در آخر زمان فریادرس
جز صلاح الدّين صلاح الدّین و بس
گر ز سر سرّ او دانسته ای
دم فرو کش تا نداند هیچ کس
سینۀ عاشق یکی آبی ست خوش
جان ها بر آب او خاشاک و خس
چون ببینی روی او را دم مزن
کاندر آیینه اثر دارد نفس
از دل عاشق برآید آفتاب
نور گیرد عالمی از پیش و پس

قطع نظر از قرابت جانی و خویشی معنوی مابین خاندان مولانا و صلاح الدّین، نزدیکی
و خویشاوندی صورت هم برقرار گردیده بود و دختر صلاح الدّین را که فاطمه خاتون نام
داشت با بهاءالدّین فرزند مولانا معروف به سلطان ولد عقد مزاوجت بستند و مولانا در
شب اوّل عروسی این غزل را به نظم آورد:
بادا مبارک در جهان سور و عروسی های ما
سور و عروسی را خدا ببریده بر بالای ما

و در شب زفاف این غزل فرمود:
مبارکی که بود در همه عروسی ها
درین عروسی ما باد ای خدا تنها

و ناچار این وصلت مابين سنۀ ۶۴۷ و ۶۵۷ اتّفاق افتاده است.

از فرط علاقه ای که مولانا به خاندان شیخ صلاح الدّين داشت «پیوسته فاطمه
خاتون را کتابت و قرآن تعلیم می داد» و وقتی که او از شوی خود سلطان ولد
رنجیده خاطر گشت، مولانا به دلجویی وی درایستاد و فرزند را به نیکو داشت او مأمور

کرد و یک نامه[۴] از آثار مولانا در دلجویی فاطمه خاتون و نامۀ دیگر در توصیۀ او به
سلطان ولد موجود است که چون حاکی از کیفیت ارتباط مولانا با صلاح الدّين می باشد در
موضع خویش مذکور خواهد شد.

————

[۱]– فیه مافیه، طبع تهران (صفحه ۱۳۴-۱۳۷).

[۲]– شرح آن در ولد نامه بدین صورت مذکور است:

پس ولد را بخواند مولانا
گفت دریاب چون تویی دانا
سر نهاد و سؤال کرد از او
چیست مقصود از این به بنده بگو
گفت بنگر رخ صلاح‌الدّین
که چه ذات است آن شه حقّ بین
مقتدای جهان جان است او
مَلک مُلک لامکان است او
گفتم آری ولیک چون تو کسی
بیند او را نه هر حقیر و خسی
گفت با من که شمس دین این است
آن شه بی براق و زین این است
گفتمش من همان همی بینم
غیر آن بحر جان نمی بینم
مست و بی خویشتن ز جام ویم
ز دل و جان کمین غلام ویم
هرچه فرماییم کنم من آن
هستم از جان مطیعت ای سلطان

گفت ازین پس صلاح دین را گیر
آن شهنشاه راستین را گیر

نظرش کیمیاست بر تو فتد
رحمت کبریاست بر تو فتد
گفتمش من قبول کردم این
که شوم بنده صلاح‌الدّین

و پس از این شرح ماجرا و گفتگوهای خود با صلاح‌الدّین و ممنوع شدن خود از گفتار به میان می آرد که جهت رعایت اختصار نوشته نیامد.

[۳]– رجوع کنید به فیه مافیه، طبع تهران (صفحه ۱۳۳).

[۴]– این هر دو نامه را افلاکی در مناقب العارفین آورده است.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *