مولوینامه – جلد اول – فصل سدوم: عقاید و افکار کلامی و فلسفی مولوی – اخیار بشر مقهور و مغلوب اختیار الهی است
تقریبا دنبال همان عنوان است که گفتم اختیار بشر مقهور اختیار خالق است.
مولوی میگوید اختیار بشر در برابر اختیار الهی زبون و عاجز است. مقصود وی اختیار بشر است در مقابل قضا و قدر و سلطنت ارادۀ مطلقۀ الهی؛ و بیان ضعف و ناتوانی خلقت انسان در برابر عظمت خالق
خود چه باشد پیش نور مُستَقَر/ کرّوفَرّ اختیار بوالبَشَر
گوشتپاره آلت گویای او/ پیهپاره مَنظَر بینای او
مَسمَع او از دو پاره استخوان/ مَدرَکش دو قطره خون یعنی جَنان
کرمکی و از قَذَر آکندهیی/ طَمطُراقی در جهان افکندهیی
منظور مولوی بیان ضعف و زبونی بشر است در مقابل دستگاه خلقت؛ و غرض نهایی او این است که انسان نباید به اختیار نیمبند خود که یک پایۀ اصلی او روی اضطرار و اجبار است مغرور شود و خود را فعّال مایشاء بداند بلکه باید در هر حال مدد از قدرت لایزال آسمانی بخواهد و بداند که «در پس پردۀ دل دلبر خود رایی هست».
اگر محوّل حال جهانیان نه قضاست/ چرا مجاری احوال برخلاف رضاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود/ یکی چنانکه در آیینۀ تصوّر ماست
در خصوص اینکه مولوی میگوید «مَسمَعِ او از دو پاره استخوان» این حکایت را شنیدهام که مرحوم میرزا ابو الحسن جلوۀ اصفهانی مدرس معروف فلسفه در طهران متوفی ۱۳۱۴ هجری قمری با یک نفر دانشمند مسیحی بر سر این نکته بحث و او را ملزم و محجوج کرده بود، مسیحی ایراد میگرفت که در طب و فلسفۀ شما حامل جمیع حواس را عصب گفتهاند؛ و حال آنکه در علم جدید مغربزمین ثابت شده که قوۀ سامعه در استخوان گوش است که آن را «عَظم سندانی» میگویند.
جلوه به سبب احاطه به اقوال و آراء فلسفی و حاضرجوابی که از خصایص وی بوده است، برفور جواب داد که این سخن تحفۀ اروپا نیست؛ بلکه آن را حدود هزار و سیصد سال قبل امام و پیشوای مذهب ما حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرموده است در وصف انسان که «یسمع بعظم و یتکلّم بلحم»؛ از او گذشته شعرای ما نیز چند صد سال قبل این نکته را گوشزد کردهاند که آلت شنوایی استخوان است؛ مولوی میگوید: «مسمع او از دو پاره استخوان».
گفتند که آن مسیحی را حیرت و تعجب و اعجاب زائدالوصف گرفت؛ بعد از آنکه بر وی ثابت شد که گفتار علی علیه السلام و شعر مولوی خیلی قدیمتر و جلوتر از کشف علمای اروپاست.
ناگفته نماند که مقصود جلوه الزام و افحام طرف بحث بوده است، وگرنه خود این حقیر فلسفه و طب قدیم را به تفصیل تحصیل کرده و در خدمت اساتید فن خواندهام؛ معروف همان است که آن دانشمند مسیحی گفته بود، یعنی جمهور قدمای طب و فلسفۀ طبیعی معتقد بودند که حامل هر قوهیی عصبی مخصوص است به طوری که اگر آن عصب تباه شود آن قوه از بین خواهد رفت؛ و استخوان را اصلاً دارای قوۀ حس و احساس نمیدانستند؛ و در اینباره مخصوصاً اختلاف گونهیی در گفتههای شیخ رئیس ابوعلی سینا در خصوص استخوان دندانها و سایر عظام وجود دارد که معرکۀ آراء واقع شده و مابین شراح قانون مورد قیل و قال و بحث و جدال است؛ در کتاب روضات هم ضمن شرح احوال شیخ بهایی بدان قضیه اشاره شده است.
امّا گفتۀ حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام، و شعر مولوی که گویا از همان مأخذ کلمات علی علیه السلام گرفته شده باشد؛ از مقولۀ الهامات آسمانی و وجدان عرفانی و روشنبینی غیبی الهی است؛ نه از باب مباحث درسی فلسفی و کلامی.
علاوه میکنم که در استخوان گوش هم ممکن است که حامل قوۀ سامعه در اصل پردۀ نازک عصبی باشد که روی استخوان کشیده شده؛ و به سبب همین مجاورت صحیح است که قوۀ سامعه را به عصب یا استخوان نسبت بدهند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!