رسالۀ سپهسالار – قِسم اوّل – فصل دوّم – در ذکرِ مقاماتِ حضرتِ سلطان العلماء بهاء الدّین محمّد الولد، رَضی اللهُ عَنْه

 اِجری دِهِ اَرواحی و سُلطانِ اَبَد

گرچه به لَقب بهای دینی و وَلَد

مَگذار که شیشۀ وفا دَرشکند

چون شیشه شکست، پای مستان بِخَلَد[۱]

پادشاهی بود کامل کشف و در همه علومِ ظاهر و باطن بی‌نظیر و رَیان[۲]، و دریایی بود از معارف و حقایق بی‌ساحل، پسندیده و مقبول و محبوبِ همۀ دل‌ها بود و ورع و تقوی به غایت و ریاضات بسیار و مجاهدات بی‌شمار داشت و بر همۀ دل‌ها مُشرف بود. و در محروسۀ بلخ متمکن و از اقصای خراسان فتاوی مشکل به حضرتِ او آوردندی و او را از بیت‌المال مرسومی[۳] معین بود که به امرِ شریعت معیشت از آنجا فرمودی و هرگز از وقف چیزی تصرّف نکردی، و در لباس و زی دانشمندان بودی.
هر روز از اوّل صبح تا بَینَ الصَّلاتَین[۴] خلایق را درس فرمودی و فواید رسانیدی و بعد از نمازِ دیگر، اصحاب و ملازمان را معارف و حقایق گفتی. روزِ دوشنبه و جمعه عامۀ خلایق را موعظه فرمودی و سلطانِ سعید، جلال‌الدّین محمّدِ خوارزم‌شاه[۵]، اَنارَ الله بُرهانَه، از جملۀ مریدان و معتقدانِ حضرتِ او بود و پیوسته به حضرتِ ایشان تردد کردی و در اکثرِ ایام به وقتِ موعظه با استادش مولانا فخرالدّینِ رازی، رَحمَةُ الله عَلَیهم، به مجلس حاضر آمدندی.
هیچ مجلس نفرمودی که در آن مجلس از سوختگانِ جگرخون و عاشقانِ جمالِ بی‌چون جان‌بازی‌ها نشدی و جنازه‌ها برنداشتندی و گریه و زاری و نفیر از میانِ خلق برنخاستی. چون به تکلم برآمدی بِغُریدی چون شیر و نعره‌ها زدی و کلماتی آغاز کردی که تا سخن از آن مقام سه چهار نوبت نازل نشدی، هیچ آفریده فهمِ آن سخن نکردی.
و از کثرتِ تجلّیاتِ جلالی مزاجِ مبارکش تند و باهیبت شده بود، دایم متفکر بودی، مریدان ومعتقدان و تلامیذِ بسیار داشت، امّا هیچ یکی را مجالِ آن نبودی که بی‌اجازتِ او حرکتی توانستی کردن و صحبتِ او به طریقۀ صحبتِ سلاطین بود. سید برهان الدّین الترمذی المحقّق[۶]، که از جملۀ اقطاب بود و ریاضات و مجاهدات بی‌حساب داشت، مریدِ حضرتش بود و به اتابیکی حضرتِ خداوندگارِ ما منسوب بود.
از حضرتِ سید استماع رفت که: شبی سیصد دانشمند و مفتی از مشاهیر در بلخ، که از جملۀ منکران بودند، در خواب خواجۀ کاینات را، صَلَّی الله عَلَیهِ وَسَلَّم دیدند که در خیمه‌ای سبز نشسته بودند و مولانا بهاء الدّین الولد رَضی اللهُ عَنْه در بندگیش نشسته، حضرتِ رسالت صَلَّی الله عَلَیهِ وَسَلَّم مولانا را نوازش‌ها فرمودی و در کنار گرفتی و به حاضران گفتی که: سلطان العلماش لقب نهادم. آن جماعت چون از خواب بیدار شدند روی به حضرتِ او نهادند. چون در راه به همدیگر مُلاقی می‌شدند و از خوابِ دوشینه حکایت می‌کردند، به تعجّب و تحیّر می‌ماندند. حضرتِ مولانا سلطان العلماء چون از دور این جماعت را دید فرمود که: تا حضرتِّ پیغامبر عَلَیهِ السَّلام، از حالِ درویشان اعلام نفرمود شما را یقین نگشت؟ آن جماعت به پای‌ماچانِ[۷] استغفار ایستاده، زُنّارِ انکار به یکبار از میان گسستند و مرید و معتقد شدند و بعد از این حال فتاوی بسیار مشاهده رفت که بعد از جواب به موضعِ نام کَتَبَهُ سُلْطانُ الْعُلَماء نوشتی.
چون صفتِ عظمتِ ایشان در آفاق منتشر شد تمامتِ اکابر و ملوک و مشایخ و ارباب و فُحول[۸] از اطراف روی به حضرتِ او آوردندی و در مجلسِ وعظ حاضر شدندی و در اکثرِ مجالسِ سلطانِ سعید جلال الدّین خوارزم‌شاه[۹] با استادش فخرالدّینِ رازی حاضر بودی. مولانا در اثنای موعظه مذمتِ مذهبِ حکمای یونان فرمودی و گفتی که: جمعی که کتبِ آسمانی را در پسِ پُشت انداخته‌اند چگونه امیدِ نجات داشته باشند؟ امام را از این معانی حسد باعث می‌آمد و دایماً می‌خواست که نزدِ سلطان کلمه‌‌ای گوید که اعتقادِ او را فاسد گرداند، هرگز فرصت نمی‌یافت، چه اعتقادِ سلطان به مبالغه مشاهده می‌کرد.
اتفاقاً روزی سلطان به زیارت آمده بود، کثرتی عظیم، شکوه بیش از پیش دید که در مجلسِ وعظ حاضر بودند. روی به امام کرد و گفت: بی‌حد کثرتی مجتمع می‌شده‌اند. امام را فرصت دست داد و گفت که: اگر تدبیرِ دفعِ این کثرت نشود بیم است که در ارکانِ سلطنت خلل افتد، چنان‌که دفعِ آن نتوان کرد و عللی چند گفت که به واسطۀ آنکه از اطراف جمعی از ملوک و اکابر و مشاهیر به زیارتِ او مجتمع می‌شدند و در پایۀ تخت اجتماعی عظیم می‌کردند، بواعثِ حسد در نفوس مستمر است، اگر ناگاه جمعی بدین تمسک خروج کرده، به تقویت عساکرِ مخذول[۱۰] خروج کنند و عَلی حینِ الْغَفلَه[۱۱] دست‌درازی نمایند ممکن باشد.
این سخن در سلطان اثر کرد، می‌فرمود که: تدبیر چگونه باید کرد؟ گفت: صواب آن است که کلیدِ خزاین و قِلاع را به خدمتش فرستیم و بگوییم که: چون امروز جمعیت و کثرتِ آن حضرت راست و به واسطۀ تقویتِ مریدان و استشفاعِ[۱۲] طلبِ عشق فهامِ معتقدان وهنی در امورِ مملکت ظاهر گشته است به جز کلیدی در دستِ ما نمانده است، تا از پایۀ تخت بیرون آید و از مملکت و هرکجا خواهد متمکن شود، تمامتِ مصالح و اسبابِ معتقدان را مهیّا گردانیم. چون براین سیاق عمل کردند حضرتش فرمود: سهل است، روزِ جمعه مجلس گوییم، روانه شویم. روزِ دیگر در میانِ مجلس فرمود که: فردا عزم است، هرکه را ارادتِ درویشان است آماده باشد. روزی دیگر از معتقدان و مریدان وتلامذه مقدارِ سیصد نفر به هم در رکابش روانه شدند. سلطان را چون از کیفیّتِ عزم اعلام کردند از حرکتی ماضی در آنچه بود پشیمانی خورد. با ارکانِ دولت برنشست و به حضرت‌شان آمد و به تمهیدِ عذر مشغول گشت، ممکن نشد و اجابت نفرمود و برقرار عزم را جزم فرمود وروان شد.
به هر شهری که رسیدندی ملوک و اکابرِ شهر به استقبال آمدندی و به عزت و تعظیم به شهر بردندی. مدّتی که آنجا اقامت می‌فرمود خدماتِ مقبول مبذول می‌داشتندی و فوایدِ دوجهانی حاصل می‌کردندی. چون از آنجا نیز عبور فرمودندی از اصحاب عزیزی را به التماسِ آن جماعت قایم مقامِ خویش می‌گذاشت. همچنین تا دارالسلامِ بغداد رفت. چون صیتِ عظمت و کراماتِ ایشان در بغداد منتشر شده بود تمامتِ وزراء و نُوّاب و قُضات و اکابرِ شهر پذیره شدند و به تعظیمِ تمام به شهر آوردند. هر روز تمامتِ اکابر طَرَفَی النَّهار[۱۳] به حضرتش آمدندی و معانی و حقایق استماع کردندی که هرگز نظیرِ آن نشنیده بودند. مدّتِ یک ماه تفسیرِ بِسمِ الله فرمودند، چنان‌که تقریرِ اوّل به ثانی نسبتی نداشت.
جمعی از طرفِ سلطانِ الاسلام، علاءِالدّین کیقباد، از طرفِ روم به دارالخلافه آمده بودند. آن عظمت و شأن را ملاحظه کردند و به ارادت مخصوص شدند. چون به روم باز آمدند در اثنای حکایات از مناقبِ مولانا آنچه مشاهده کرده بودند عرضه داشتند. سلطان را در غیبت اعتقادی عظیم راسخ شد و دایماً خواهان بودی که ملاقاتِ صوری حاصل گشتی، تا از تقدیرِ کردگار حضرتِ مولانا را عزیمتِ حجاز افتاد و از حجاز به طریقِ شام عبور فرموده، به ارزنجان[۱۴] آمدند و یک شب در خانقاهِ عصمتیۀ تاج مَلِک خاتون که عمۀ سلطان علاءالدّین بود نزول فرمودند. خاتون مَلِکِ سعید فخرالدّین[۱۵]، اَنارَ اللهُ بُرهانَه، خدماتِ پسندیده به جای آورد و التماس نمود که آن جایگاه متمکن گردد. قبول نفرمود و به زودی روان گشت و به آق شهرِ[۱۶] ارزنجان رفت و فصلِ زمستان آنجا اقامت فرمود. خاتون مَلِک آنجایی که خانقاهی انشا کرد. مدّتِ یک سال کمابیش آنجایی که ساکن بودند، ملکه اسبابِ ملازمان به تمام مرتب می‌داشت. بعد از آن به طرف روم نهضت فرمودند. چون سلطان را معلوم شد که قربتِ منازل حاصل شده است قُصّاد[۱۷] به بندگی‌شان فرستاد و استعجالِ حضورِ مبارک کرد. حضرتش اجابت فرمود. چون به صحرای قونیه رسیدند سلطانِ اسلام با جمعِ ارکانِ دولت پذیره شدند و به توقیر و احتشامِ تمام به شهر آوردند. چون به درِ وثاق رسیدند سلطان پیاده شد و چند گام در رکابش پیاده رفت. چندان‌که مبالغه فرمودند سلطان در تواضع بیشتر می‌کوشید و می‌گفت که: جهتِ سعادت و دولتِ خویش این عبودیت خواهم تقدیم داشتن، و در منزلی که لایقِ آن حضرت بود فرمود آوردن و نه آن خدمات و مراعات فرمودند که توان شرح دادن.

حضرتِ خداوندگارِ ما در آن وقت به سنِ چهارده سالگی بوده است. بعد از آن، سلطان اکثرِ اوقات به حضرتش آمدی و استفادت فرمودی. چون سلطان ارادتِ کلّی به خدمت‌شان آورد حضرتِ مولانا نیز اکثر اوقات نزدِ سلطان تشریف فرموده، بر سرِ تخت به‌هم نشستی، در وقتِ خطاب سلطان را مَلِک خطاب فرمودی.
————

[۱] رباعی ۴۵۴ مولانا

[۲] ماهر و استاد

[۳] مقرری، جیره

[۴] فاصله میان نماز ظهر و مغرب.

[۵] حواشی استاد نفیسی: به سیاق زبان فارسی باید جلال الدّین را در حال اضافه بر محمد خواند یعنی جلال الدّین بن محمد خوارزمشاه که مراد سلطان جلال الدّین منکبرنی آخرین پادشاه خوارزم شاهی‌ست که از سال ۶۱۷ تا ۶۲۸ پادشاهی کرد و در این زمان جوان بوده است.

[۶] سیّد بُرهان الدّین مُحقّق تِرمَذی معروف به سیّد سردان، (متولد ۵۶۱ ه ق، وفات ۶۳۷ ه ق) از مریدان خاص بهاءالدّین ولد (پدر مولانا) بود و بعد از وفات بهاءالدّین ولد وظیفه راهنمایی و ارشاد مولانای جوان را که در آن زمان حدود ۲۵ سال داشت را بر عهده گرفت

[۷] حواشی استاد نفیسی: این کلمه به معنی پای بوست مشتق از پای و ماچان از فعل ماچیدن به معنی ماچ کردن و بوسیدن و این کلمه در قرن هفتم در میان طریقه‌های تصوف معمول بوده است.

[۸] برگزیدگان، دلاوران

[۹] حواشی استاد نفیسی: جلال الدّین خوارزمشاه این مطالب را در کتاب‌های دیگر به علاءالدّین محمد بن تکش خوارزمشاه پدر جلال الدّین منکبرنی که از ۵۹۶ تا ۶۱۷ پادشاهی کرده است نسبت می‌دهند.

[۱۰] سرشکسته، ذلیل

[۱۱] غافلگیر کردن

[۱۲] شفاعت خواستن

[۱۳] شبانه روز

[۱۴] حواشی استاد نفیسی: نام شهری است معروف نزدیک آق شهر و قونیه که امروز در ناحیۀ شرقی ترکیه است.

[۱۵] بخشی از حواشی استاد نفیسی: ظاهراً همسر فخرالدّین صاحب عطا علی بن حسین امیر داد است که پروانه معین الدّین سلیمان در وزارت سلجوقیان روم از ۶۶۳ تا ۶۸۴ شرکت داشت و در ۶۸۴ درگذشته و او را در قونیه به خاک سپرده‌اند و قبر او اینک یکی از بناهای معروف شهر قونیه است و وی مؤسس سلسله‌ای است که به مناسبت لقب او که صاحب عطا بوده آنها را صاحب عطا اغللری می‌نامند.

[۱۶] مراد همان آق شهر کنونی است که شهری است در ناحیۀ شرقی ترکیۀ کنونی نزدیک قونیه و ارزنجان.

[۱۷] قاصدان

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *