شرح مثنوی بدیعالزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۱۱ – داستانِ آن پادشاهِ جُهود که نَصرانیان را میکُشت از بهرِ تعصب
ب ۷۲۹- ۳۲۴، ص ۱۶۰- ۱۴۹ فهرست مطالب:
۱- مأخذ و نقد و تحلیل داستان، ص ۱۶۰- ۱۴۹ ۲- لغات و تعبیرات، ص ۱۶۱ ۳- مباحث کلی، ص ۱۶۳- ۱۶۲ ۴- شرح ابیات، ص ۲۹۰- ۱۶۴
مأخذ و نقد و تحلیل این داستان:
مأخذ این داستان را در کتاب مآخذ و قصص و تمثیلات مثنوی (ص ۷- ۶) از روی تفسیر ابوالفتوح رازی طبع طهران، ج ۲، ص ۵۷۹- ۵۷۸ نقل کردهام و در ذیل آن مواضع دیگر را نیز که این داستان در آنها مذکور است نام بردهام، روایت ابوالفتوح را با مختصر اختلافی در عبارت در تفسیر کشف الاسرار (انتشارات دانشگاه طهران، ج ۲، ص ۱۱۸- ۱۱۷) هم میتوانید ببینید، در کتاب قصص الانبیاء، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب که ظاهراً تألیف پسر یا نوه ابوالقاسم منصور بن خلف بن حمّود مغربی است (متوفّی ۴۱۵) که در رساله قشیریه بارها نامش ذکر شده و عبدالغافر فارسی شرح حالش را در سیاق آورده است، این روایت به صورتی نقل شده است که با روایات دیگر تفاوت دارد و از بعضی جهات به روایت مثنوی نزدیکتر است و اینک در اینجا نقل میکنیم:
«قصّه نود و دوم، اصل ترسایی، و اصل این هم از بولس بود که ملکی بود در بنیاسرائیل، او با قومش به عیسی علیهالسلام گرویده بودند و پیوسته با جهودان حرب کردی و آن قوم با وی بر نیامدی، بولس گفت اگر خواهید که با ایشان بر آیید مرا دستوری دهید تا بروم و میان ایشان دو گروهی افکنم تا از ایشان برهید. ایشان دستوری دادند بیامد بر ره گذار ایشان و روی خود را سیاه کرد و سه شبان روز خود را بر سر راه ایشان بیفکند، هرکه او را دید عجب میداشت.
پس بولس ایشان را گفت مرا میشناسید گفت نه. گفت من بولسم، گفتند تو خبیثترین جهودانی. گفت آری. لیکن عیسی را به خواب دیدم که بیامد و مرا طپانچه زد چنانکه چشم من رفت. من از و زینهار خواستم و توبه کردم و از دین جهودی بیزار گشتم، و گفتم دعا کن تا چشم من باز آید. دعا کرد چشمم باز آمد و این اثر طپانچه اوست بر روی. اکنون پیش شما آمدم خواهید عفو کنید و خواهید بکشید. ایشان گفتند که تو را عفو کنیم. آنگاه او گفت که من توبه کردم و نیز به میان خلق نتوانم بود مرا صومعه بر آرید تا در آنجا عبادت کنم. برآوردند. در آنجا رفت تا روزگاری برآمد و خبرش در جهان برفت که هرکه آن صومعه را زیارت کند خدای تعالی او را بیامرزد. خلق از اطراف روی آنجا نهادند. پس روزی که خلق بسیار جمع آمده بودند گفت درآیید تا من شما را چیزی بیاموزم، خلق درآمد.
گفت هرچه خدای تعالی آفرید از پیل تا پشه همه برای منفعت خلق آفرید، ایشان گفتند، آری چنین است. گفت پس چرا این خوکان فربه را بهجای میمانید و نمیخوارید گوشت ایشان را بخوارید. ایشان گفتند راست میگوید. گوشت خوک خوردن گرفتند. پس در صومعه استوار کرد چند گاه، آنگاه در صومعه باز کرد و خلق را گفت درآیید تا شما را چیزی آموزم. درآمدند. گفت میبینید که آفتاب از سوی مشرق برمیآید. گفتند آری. گفت شما نمیدانید که خدای تعالی آفتاب را از نزد خود میفرستد روی به مشرق کنید. روی به مشرق آوردند. باز در صومعه استوار کرد. چون یک چند برآمد در باز کرد و خلق را گفت درآیید تا شما را چیزی دیگر آموزم. خلق درآمدند. گفت عادت جهودان آن است که چون کودک چهل روزه گردد ختنه کنند من این از شما برگرفتم چون شما را کودکی بباید و هفت روزه گردد شما او را به آب معبودیه برآرید تا دین خدای گیرد. چنان کردند که او گفت. باز در صومعه در بست. چون یک چند بگذشت. باز در صومعه بگشاد و خلق را گفت درآیید تا شما را چیزی آموزم. درآمدند او، نستور و مار یعقوب و نوش را که ایشان داناتر بودند گفت هیچکس در جهان آن کرد که عیسی کرد از مرده زنده کردن و بیماران و معلولان درست کردن و نابینا بینا کردن ایشان گفتند نه. بولس گفت مرا به دل میآید که مگر عیسی خدای بود که از آسمان فرود آمده و در زمین جای نیافت بهتر از رحم مریم در آنجا شد و باز بیرون آمد و داد و عدل در روی زمین بگسترد و کار جهان به نظام و صلاح آورد و باز به آسمان شد. بعضی گفتند که چنین است که تو میگویی و بعضی گفتند پسر خدای است. گفت این نیز شاید بودن. و بعضی گفتند هنباز خدای بود. و در میان اختلاف افتاد. تا همه با هم حرب کردند و مسلمانان همه کشته شدند چنانکه از ایشان چهل تن بیش نماند.
آنگاه آن معلوم کاردی در شکم خویش زد و خود را بکشت و کافر از این جهان بیرون شد. و آن چهل تن از میان خلق بیرون شدند و بکوهها رفتند و صومعها ساختند تا وقت پیغمبر علیهالسلام.» ص ۳۹۸- ۳۹۶٫
این داستان ساختگی و مجعول است ولی بعضی نکات درست در آن هست، مطالب نادرست نیز دارد، اینکه بولس در اصل یهودی و در آغاز کار از مخالفین سر سخت مذهب مسیح و از علمای یهود بود صحّت دارد مثل اینکه حواریین نیز در اوّل امر یهودی بودند ولی او پس از آن که بدین مسیح گروید از روی صدق و صفا در بیان اصول مسیحیت و ترویج آن کوشید و یکی از بنیان گذاران دین مسیح بود که مسیحیت را از کیش یهود جدا ساخت و عالمگیر و دنیا پسند کرد و سرانجام بر سر همین مجاهدت به فرمان نرون به قتل رسید، بنا بر مشهور در سال ۶۴ یا پس از ۶۷ میلادی و بنابراین، خودکشی او که در روایت ابوالفتوح و قصص الانبیاء میخوانیم به هیچ روی درست نیست.
یعقوب که مذهب یعقوبیه بدو منسوب است و نسطور مرعشی که نسطوریان بدو انتساب دارند هیچ یک معاصر بولس نبودند، اوّلین در قرن ششم و دومین در قرن پنجم میزیسته است، ملکا نیز نام شخصی نیست و مذهب ملکایی طریقه پیروان کنیسه رم و به معنی مذهب ملکی و پادشاهی است. بیشک سازندگان این روایت اطّلاعات و مسموعاتی دربارۀ آغاز کار بولس و عمل او در جدا کردن مسیحیت از دین یهود داشتهاند و این حکایت را بر اساس اختلاف فرق مسیحی معروف ساخته و پرداختهاند. جع: قاموس کتاب مقدّس در ذیل: پولس، محیط المحیط در ذیل: ملک، عقب، نسطور.
مولانا بر اساس روایت دیگر یا بر حسب اطّلاعی که شخصاً از فداکاریهای بولس داشته نام او را از این داستان بهکلی حذف کرده و این ماجرا را به وزیر متعصّب پادشاه جهودی که در کشتن مسیحیان میکوشید نسبت میدهد ولی جریان قصّه شباهت تمام به روایت قصص الانبیاء دارد، بریدن گوش و دست وزیر در این داستان شبیه است به قصه رزم پیروز با هیاطله که طبری در تاریخ خود نقل میکند. (تاریخ طبری، طبع مصر، ج ۲، ص ۸۳) بهموجب روایت طبری وقتی فیروز پادشاه ساسانی (۴۸۳- ۴۵۹، م) به جنگ خوش نواز پادشاه هیاطله میرفت، یکی از اصحاب خوش نواز حیلتی انگیخت و خواهش کرد تا دست و پایش را بریدند و بر سر راه ایرانیان افکندند، او ایرانیان را فریفت و ببیابان بیآب و علفی کشانید و بدین سبب لشکر ایران مانده و کوفته شدند و بصلح تن دادند. مذاکرات مریدان با وزیر و نوشتن طومارهای متناقض در هیچ یک از این روایتها دیده نمیشود و آن مباحث عرفانی ساخته فکر خود مولاناست تنها در روایت ابوالفتوح و قصص الانبیاء، ذکری از طرح مسائل مختلف هست که ممکن است منشأ نوشتن طومارهای متناقض، فرض شود.
ارتباط این داستان به قصه شاه و کنیزک بهوسیله ابیات آخر آن (بیت ۳۱۶ به بعد) است که از ابلیسان مردم روی و فریبکاری آنها سخن میگوید و امّا هدف و مقصود اصلی از این داستان، انتقاد تعصّبات مذهبی است که مردم جاهل در هر عهدی بدان گرفتاراند و ریاست طلبان آن را دست موزه آرزوهای پلید خود و فریب عوام و نیل بریاست و جمع اموال میکنند.
در روزگار مولانا هنوز جنگهای صلیبی به پایان نرسیده بود و مسلمانان و عیسویان به نام دین شمشیر کشیده، خون هم را میریختند، فرق اسلامی با یکدیگر جدال داشتند و خصومت میورزیدند، شیعیان از یک سو و فرق مختلف سنّت از حنفی و شافعی و حنبلی و مالکی به خون برادران خود تشنه بودند. حنفیان و شافعیان در شهرهای مهمّ از قبیل اصفهان و نیشابور و بغداد هر چندی فتنهای برمیانگیختند و کار به خراب کردن مدارس و سوختن کتب نیز میکشید، این طوائف دینی با پیروان تصوّف و فلاسفه نیز غالباً به نظر موافق نمینگریستند و آنها را آزار میکردند، در چنین محیطی مولانا که خود هم از مخالفت فقها و ظاهرپرستان مصون نمانده بود، در این داستان و در سخنان و مجالس خود، به انتقاد متعصّبان برخاست و این روش دور از انسانیت و خلاف عقل را که زاده جهل و بیگانگی از اسرار دعوت انبیا و اولیاست، بهصراحت انتقاد کرد و یگانگی و وحدت انبیا و ادیان را در ضمن مثالها و همراه با ادلّه روشن بیان نمود و گمان میرود که پس از دفاع از طریقه خود و شمس تبریز که در حکایت نخستین ممکن است مراد وی باشد، این مسئله که گرفتاری روزانه مردم آن عصر بوده در نظر او بینهایت اهمّیت داشته و بدین علّت آن را موضوع دوم از دفتر اوّل قرار داده است، بیان مولانا در انتقاد روش متعصّبان و باطل اندیشان بسیار روشن و منصفانه و بهطوری قاطع است که هر هوشمند صاحبنظر و حقیقتپژوهی را متوجّه میسازد که تعصّب بر سر دین و مذهب و عقیده کاری است برخلاف اصول انسانیت و روش کسانی که خود صاحب دعوت و مؤسّس ادیان بودهاند، طرز بیان و نقل حکایت از آغاز تا پایان طوری است که گناه را به گردن رؤسا و ائمه مذاهب و ارباب قدرت میافکند و عامّه مردم را از این ذنب لا یغفر تبرئه میکند و این حقیقت را ما میتوانیم از فریبکاری وزیر و التماسها و زاریهای مریدان و اخلاص و قوّت ایمان آنها از یک سو و در نوشتن طومارهای متناقض و وعده جانشینی دادن به امرا از جانب وزیر تزویرگر بهخوبی دریابیم، این همه برای آن است که مریدان و پیروان یکتادل به هوش آیند و گول نخورند و آلت دست کسانی نشوند که ریاست را از طریق دین و اغفال مردم بیگناه، جستوجو میکنند، کوششهای وزیر، نمودار تأثیر تعصّب مذهبی است که بر اثر آن ممکن است اشخاصی خود را از دست و پا و نعمتهای زندگی محروم سازند به خیال اینکه در دینی که مخالف آن هستند خللی ایجاد کنند، این نکته قوّت تأثیر تعصّب را روشن میکند ولی زیانهای آن را نیز پیش چشم ما قرار میدهد، عاقبت کار وزیر و خودکشی او، خود به خود این نتیجه را میدهد که او عملی ابلهانه کرد و بهدست خود انتقام آن را باز داد تا مسندنشینان نیز عبرت گیرند و خلاف و دوگروهی از راه دین به وجود نیاورند.
اصل این داستان بسیار ساده و خشک است ولی مولانا بنا بر اسلوب خود نکات اخلاقی و مسائل فلسفی و کلامی و عرفانی را در قالب این حکایت فروریخته و آن را جانی و حیاتی از حکمت و عرفان بخشیده است، نکتهای که بر آن سخت تکیه میکند یگانگی انبیا و اولیا و وحدت آنها با حقتعالی است و اینک میپردازیم به نقل این داستان از زبان وی:
در میانه جهودان پادشاهی بیدادگر و دشمن عیسی و عیسویکُش بود، این پادشاه موسی و عیسی را که به معنی، متّحد و یکتن بودند، بهسبب تعصّب و کینه مذهبی جدا و مخالف یکدیگر میپنداشت و این خاصیتِ غرض و تعصّب است که بصیرت آدمی را به علت دوبینی مبتلا میکند، چنانکه هرگاه این علّت در چشم پدید آید، انسان احول و دوبین میگردد و یکی را دوتا میبیند، در اینجا به مناسبت، داستانِ شاگردِ احول و استاد را بهحسب مثال و توضیح مطلب نقل میکند و نتیجه میگیرد که پادشاه نیز بهعلت احولی، در راه حقیقت مرتکب خطاهای بزرگ شد و به نام حمایت از دین یهود، خون بسیار مردم ستمدیده و بیگناه را بر خاک ریخت. این پادشاه، وزیری زیرک داشت، او میدانست که عقیده و ایمان به زور و فشار از میان نمیرود بلکه قویتر و ریشهدارتر میشود و خود مظلومیت، عامل نیرومندی عقاید و سبب توجّه و دلبستگی اکثریت مظلوم بدانهاست، از این رو پادشاه را متقاعد ساخت که گوش و دست و بینی او را ببرد و از خودش براند و به پیروی عیسویت او را شهره سازد تا او مسیحیان را بدین حیله بفریبد و محبّت خویش را در دلهای آنها مستقرّ و جایگزین کند، شاه چنین کرد و او مقبول ترسایان شد و دعوت آغاز کرد، عامه بدو اقبال کردند و او اسرار انجیل و رسوم مسیحیت را بدیشان بازمیگفت، ولی سخن او به ظاهر، وعظ و نصیحت، و در باطن، دام ضلالت بود، چنانکه نفس بسیار اوقات از راه مکر، راه ریاضت و عبادت را به سالک مینماید و مقصود او ایجاد غرور و غفلت و یا صرف عمر در پوست و ظاهر طاعت است، به همین دلیل حذیفة بن الیمان علائم و آثار نفاق و مواضع خطر را از پیغمبر (ص) میپرسید و مسائل متعلّق به ظواهر عبادات را از قبیل طهارت ظاهر و شک و سهو فرومیگذاشت، فریبکاری وزیر و گول خوردن مردم به ناگاه قلب مولانا را تکان میدهد و ضمیرش را در لرزه میافکند زیرا او میداند که انسان تا چه حدّی ضعیف و افسونپذیر است و چه بسیار نیرومندان و زاهدان که به اسباب پیدا یا پنهان، دانسته یا ندانسته، لغزیده و از راه صواب منحرف شدهاند، این انسان با همه تقوی و زیرکی از تأثیر عوامل درونی مصونیت ندارد، مگر خدا دستگیر شود و او را رهایی بخشد، بر اثر همین اندیشه، مولانا دست به دعا برمیدارد و در ضمن دعا رمزی از مکاید نفس و تأثیر آن در عبادات و احوال قلبی بازمیگوید، نفس را به موشی که غلّه از انبار میدزدد و یا دزدی که جرقّههای آتش را خاموش میکند تشبیه مینماید. از آن رو دیگربار به خدا و عنایات او متوجّه میشود و مسئله خواب و آسایش انسان را در آن حالت که از هر تکلیفی آزاد است، به یاد میآورد و عارف را از جهت فنای در حق، به خفته تشبیه میکند از آن جهت که خدا در وی تصرّف میکند و او خود از تصرّف آزاد و محمول حق است و اصحاب کهف را مثال میآرد امّا اصحاب کهف نزد وی اشخاص معینی نیستند که در قرآن و روایات اسلامی خواندهایم، بلکه آنها در هر عهدی وجود دارند و نوعشان محفوظ است هرچند که چشمِ ناقصِ ظاهربین ایشان را ادراک نمیکند، در اینجا تفاوت نظرها را به اجمال بیان میفرماید و میخواهد بگوید که مرد خدا همیشه موجود است، لیکن برای همه مشهود نیست زیرا همه چشم باطنبین ندارند و قصّه لیلی و خلیفه را بهحسب مثال میآورد که او لیلی را به صفت زیبایی نمیدید، چه از داشتن چشمی چون چشم مجنون که جمال لیلی را درمییافت محروم بود، آنگاه بیداری و خواب را به سلیقه خود تفسیر میکند و مردم ناقص را از جهت آن که در پی آرزوهای باطل میروند و از اصل خوشی و لذّت بیخبرند، خفته میانگارد و در این مورد تمثیلی روشن و بسیار مؤثّر میآورد که نتیجه آن توضیح احلام یقظه و توجیه آمال غلطانداز به صورت اضغاث احلام و خوابهای دور از حقیقت است. پس از بیان این مطلب که دل هر هوشیاری را از احساس ضعف خود میلرزاند، راه نجات و رستگاری را نشان میدهد، این راه، به عقیدۀ او، توسّل به مرد خداست، اوست که میتواند ما را از تصرّف خیال و اندیشه خطا برهاند، این مرد نجات دهنده شمس تبریزی و یا حسامالدین چلبی است، لیکن حسد ما را نمیگذارد که آنها را بشناسیم و دست در دامن آنان بزنیم، بدین مناسبت نکتهای چند در مذمّت حسد و عواقب نامطلوب آن میسراید ولی باز دری از امید میگشاید از آن جهت که دل، جلوهگاه حق است و جلوه او آلودگی را قهراً میزداید، وزیر مزوّر نیز حسود و بدسگال بود و زیان حسد را چشید و گوش و بینی خود را به شومی بدسگالی از دست داد، باز متوجّه میسازد که بینی وزیر خاصیت خود را فروگذاشته بود برای آنکه بینی مرکز قوّه شامّه است و او بویی از حقیقت نیافته بود پس میتوانیم بگوییم که او از بُن و بیخ، بینی نداشت و آنچه داشت و به باد داد صورت و شکل بینی بود، وزیر وعظ میگفت و نصیحت میکرد، مردم کمخرد فریفته میشدند ولی آنها که ذوق معنوی داشتند در آن فصاحت گفتار و الفاظ آراسته، سوز معنی و اثر حقیقت نمییافتند بلکه سخن رنگآمیز را سبب تیرگی و سیاهی درون میشناختند، او مدّت شش سال بدین حالت میزیست، مردم دل داده وی و به امید نجات، و او با شاه در مشورت و گفتوگوی پنهانی و طرّاحی فتنه و فساد، عاقبت وزیر برای هریک از سران مسیحیت که دوازده تن بودند طوماری جداگانه ترتیب داد که مضمون هر یکی خلاف دیگری بود، این مضامین مختلف را مولانا خود برشمرده و ما بهجای خود شرح کرده و جهت اختلاف آنها را باز گفتهایم، بیگمان دوازده امیر در این حکایت نموداری از حواریین است که بنا بر مشهور دوازده تن بودهاند، طومارها یادآور اجازهنامه و یا کرسینامه است که مشایخ و صوفیه برای خلفا و جانشینان خود مینوشتهاند و اکنون هم در میان آنها معمول است، این طومارها مطابق بسط و تفصیلی که در مثنوی میخوانیم، به شانزده تا بالغ میشود ولی مولانا بهصراحت میفرماید که وزیر دوازده طومار ترتیب داد و ظاهراً نظر او به احصاء دقیق نبوده و میخواسته است وجوه اختلاف را شرح دهد، این اختلافات ربطی به مذاهب عیسویان ندارد ولی با طرق مختلف سلوک و روش مشایخ و صوفیه ارتباط نزدیک دارد.
سپس مولانا بهصراحت میگوید که آیین مسیح و روش عیسی یکرنگی و وحدت است و این خلافانگیزی از آثار فکر کوتاهِ سران دین و رؤسای مذهب است که از یکرنگی عیسی و دیگر پیغمبران بویی نبردهاند، یکرنگی نزد وی مایه عشق و گرمی است، نه سردی و خلاف جویی. چنانکه ماهیان از بیرنگی آب سیر نمیشوند و بیآب زیستن نمیتوانند، این مثال هم به نظر وی کوتاه مینماید و بدین جهت سخن را به قدرت و سعه رحمت میکشاند و با ذکر مثالهای گوناگون از ظهور فیض رحمت در آب و آفتاب و زمین، مطلب را روشن میسازد پس قدرت حق را در ایجاد عالم محسوس و جهان غیب و ظهور آن در معجزات موسی و عیسی و حضرت رسول اکرم (ص) بیان میفرماید و به تصرّف حق در باطن آدمیان و زیر و زبر کردن افکار اشارت میکند و نتیجه میگیرد که با خدا، جز تسلیم راهی نیست، آنگاه همّتهای دون و فرومایه را که به غیر خدا آرامش میگیرند به یاد میآرد و سخنی چند مؤثّر و کارگر در تعلّق همّت به امور خسیس و فرودین میگوید و به مسخ باطن که حاصل دونهمّتی و تخلّق به خلقهای ناپسندیده است اشارت میکند و باز توانایی حق را در تبدیل وسایل گمراهی به اسباب هدایت شرح میدهد تا در نتیجه معلوم گردد که تزویر مزوّران در اضلال خلق با توانایی حق پهلو نمیزند و حقیقت پنهان نمیماند.
وزیر در خلوت مینشیند و در بر روی مریدان میبندد، مریدان زاری آغاز میکنند و نیازمندی خود را به وعظ و نصیحت باز میگویند، وزیر ایشان را ملامت میکند که از علم نقلی درگذرید و گوش حسّ را ببندید و آماده سیر درونی که شناوری در دریا است بشوید و سلوک ظاهری را که بهمنزله سیر در خشکی است بدرود کنید، مریدان میگویند که ما هنوز آماده چنان سیر و سلوکی نیستیم و بیپیر راه به جایی نمیبریم، سلوک باطن نصیب کسانی است که در معاملات و سلوک ظاهر به کمال رسیده باشند و ما در اوّل قدم فروماندهایم، این احتجاج قوی، وزیر را خشمگین میسازد تا سخنی درشت، حاکی از عدم اعتماد مریدان به خود بر زبان میراند، مریدان از طریق نیستی و فنا پیش میآیند و به مثالی چند از طفل و دایه و چنگ و چنگی و نای و نایزن و کوه و صدا و شطرنج و شطرنج باز، فنای خود را در مرتبه افعال شرح میدهند، ذکر فنا و نیستی سالک در شیخ، راه را برای شرح فنا و نیستی خلق در حق باز میکند و مولانا این موضوع را پیش میکشد و به صورتی این مطلب را ادا مینماید که به عقیده جبریان نزدیک میشود و او بدین مناسبت مسئله جبر و اختیار را پیش میآورد و میان عقیده جبریان که ترک عمل و طاعت است، با تذکر جبّاری و غلبه قدرت حق فرق میگذارد بدین دلیل که شهود جبّاری مستلزم رجوع به حق و عقیده جبری مورث اعراض از اوست، این بحث بسیار شیرین و جذّاب است ولی طرح اصلی و تفصیلی این مسئله، در مثنوی نیست، مولانا آن را در مواضع دیگر به تفصیل خواهد گفت.
وزیر در بحث فرومیماند و سرانجام به نص متوسّل میشود و میگوید که فرمان عیسی چنین است که او خلوت را نشکند و زبان از گفتوگو بسته دارد، این بحث میان وزیر و مریدان خاتمه میپذیرد زیرا با حصول نصّ قاطع، عقل از داوری معزول است و جای چون و چرا نیست.
آنگاه وزیر امیران را جدا جدا به خلوت میبرد و هریک را وعده خلافت و جانشینی خود میدهد و طوماری که بهمنزله فرمان خلافت و دستور عمل است بدو میسپارد و پس از چهل روز خود را میکشد. مریدان پس از عزاداری به فکر میافتند که خلیفه او کیست و بدین مناسبت مولانا مسئله احتیاج به پیشوای روحانی و شیخ را مطرح میکند و به آشکار میگوید که میان پیغمبر و ولی کامل و خدا فرقی نیست و اگر فرقی هست در ظاهر و صورت است چنانکه میان اولیا نیز تفاوتی وجود ندارد مگر بهلحاظ صورت امّا از نظر معنی و حقیقت آنها یکی هستند و بر این معنی مثالی چند ذکر میکند از قبیل بینایی و چشم که بینایی یکی است ولی ما دو چشم داریم و چراغها که خود به صورت متعدّد و به اشکال و رنگهای مختلفاند ولی روشنایی که حقیقت چراغ است و چراغ را برای آن میخواهیم یکی بیش نیست و همچنین آب انگور و دیگر میوهها یک چیز است اگرچه عدد دانههای انگور و میوه که میفشریم بسیار است، پس این اختلاف و دوگانگی از رؤیت صورت برمیخیزد و ما صورت را از پیش باید برگیریم تا به وحدت برسیم، طرح وحدت اولیا و مردان حق منتهی میشود به اینکه حقیقت جهان نیز چنین است و یکی بیش نیست مانند نور آفتاب که بر باره شهر افتد و کنگرهها چند گونه سایه بر زمین افکنند و اگر کنگره را در هم ریزیم تعدّد و کثرت مضمحلّ میگردد، همچنین حقیقت هستی، واحد است و مظاهر، بسیاراند ولیکن چشم بر اصل باید گماشت که ثبات دارد نه بر مظاهر که معروض تغیر و تبدّل است، این نکته دقیق که یگانگی بشر و همه اجزای عالم است چون ممکن بود که انکار مخالفان را شدیدتر کند مولانا در این داستان به همین تمثیل اکتفا میکند و تفصیل مطلب را بهوقت دیگر میگذارد و این روش اوست که نخست مطلبی را به اجمال میگوید و خواننده را با اندک یادآوری به حال خود میگذارد تا آمادگی بیشتر بهدست آرد و یکباره از دست نرود.
هر یک از امیران دوازدهگانه به استناد طوماری که دارد مدّعی خلافت میشود و جدال و نزاع شخصی میان آنها روی میدهد و بسیار مردم بر سر تعصّب و هواداری این خلفا جان خود را درمیبازند ولی آنها که جان کمالیافته دارند به حیات جاوید میرسند، از این سخن مولانا نتیجه میگیرد که بقا، نصیب روحی است که به علم و عمل، فعلیت یافته و به کمال رسیده باشد، راه تکمیل نفس پیوستگی اولیاست ولی به هرکسی هم اعتماد نباید کرد و دل بدان کس باید سپرد که نور ولایت در گفتار و رفتارش نمایان باشد. این همان مطلب است که در آخر داستان پادشاه و کنیزک هم بدان اشاره فرموده بود و بدین ترتیب مولانا پس از بحثهای گوناگون و طرح چند قصّه باز به سر مطلب نخستین که داستان مورد بحث را بدان پیوسته بود بازگشت نموده است، پایان این حکایت بدین گونه است که مولانا اشارت میکند که نام و اوصاف حضرت رسول اکرم (ص) در انجیل وجود داشت و طایفهای از ترسایان آن نام مبارک را حرمت میداشتند و در این فتنه که وزیر تزویرگر بر پا ساخت آن طایفه در امان بودند و در پناه نام احمد (ص) ایمن زیستند، نتیجه آن که هرگاه نام آن بزرگ حافظ جان و حیات مادّی باشد بیگمان حقیقت باطن او دستگیر دنیا و آخرت است و ما باید بدان حقیقت پیوسته شویم.
لغات و تعبیرات:
جهود، نصرانی، ناصره، زو، وُثاق، طعنه، میلان، غرض، رشوت بدل قرار دادن، گبر، عشوهده، گره بر آب بستن، پناه جان کردن، حکم مُرّ، شرّ و شور، سوزن در نان، نوشیدن، انگلیون، غول، نفس، اخلاص، مو بمو، شناسیدن، دجّال، دام و دانه، حفره زدن، جوش کردن، صدر الصّدور، حضور قلب، صِدْق، ستاره آتش، سوزیده، عنایت، مقیم، الواح، سلطانیان، خواب حسّی، صحرای بیچون، در داد و داور کشیدن، کرکس زرّین، فالق الاصباح، منبسط، در بندان، لگدکوب، آب، بخویش آمدن، سایه یزدان، دایه، سایه، آخرالزمان، وادی، دامن کسی تافتن، عُرْس، عَقَبه، جَسَد، بینی کردن، سیر در گوزینه کردن، نکته، جُلّاب، دار و گیر، فریق، تبع، بدنشان، طومار، ریاضت، جوع، توبه، جود، توکل، تسلیم، هو، نظر، زحیر، رَیع، مُعَسَّر، حسب، دستباف، یکرنگی، ملک، یاران، عَدْل، سَداد، ضریر، یشْم، کیمیا، معجزه، سیمیا، کور و کبود، پنجه زدن، قدیم، ناگزیر، عدم، بیبُن، امّی، مرغ زیرک، ریش گاو، روی زرد، مسخ، عَوْرت، اسفلین، سُفول، آدم مسجود، وِزْر، تخییل، حکمت، سَوْدایی، سوفسطایی، مکر بستن، خلوت، شوق، حال، قال، سُخْرگان، پنبه در گوش کردن، خشکی، دریا، محو، سُکر، خاموش، رخنه جو، کار نهادن، فلک، سماک، سمک، رفعت، وجود مطلق، شیر علم، باد، باد و بود، بارگه، کارگه، جبر، جبّاری، اصل، اصل جو، درد، بو بردن، آزادی کردن، سرهنگ، سرهنگی، جبری، سِجّین، علّیین، چرخ ناری، عنا، عطب، حرف راندن، اتباع، اشیاع، نشان، امیم، دست و دامن بهدست کسی دادن، آبی، مولی، خرقه، بیسر و بیپا، آن سر، بیگره، سره، کنگره، منجنیق، مِری، الماس، ناردانگ، زرّادخانه، انار خندان، دُرْج، حِلْیه.
مباحث کلّی:
نقد تعصّب مذهبی، تأثیر غرض و دوستی و دشمنی در کیفیت تشخیص، آثار خشم و شهوت، اعتقاد، امر باطنی است، دشواری جهاد با نفس، ضعف انسان در برابر شهوت و محرّکات داخلی و خارجی، اهمّیت اخلاص و نیت پاک، تأثیر وهم و وسوسه نفسانی در باطن و آثار عمل، کشتن نفس با عنایت حق ممکن است، حقیقت خواب و رؤیا، عارف در تصرّف حق است و از این رو بخفته ماند، کیفیت بیداری، خواب برادر مرگ است، گله از بیداری و هوش و ترجیح سُکر بر صَحْو، نوع و مرتبه هر ولی محفوظ است و باقی است، هر چشمی معشوق بین و ولی شناس نیست، نکوهش بیداری در کار دنیا، خفته واقعی و احلام یقظه، لذّت در خود انسان است و سایه آن بر اشیا میافتد، تشبیه ولی بدایه، اولیا ظلّ حقاند، وجه احتیاج بمرشد، آفات حَسَد، منشأ حسد، ریاضت و صوم، ترجیح جود و ایثار بر ریاضت، ترجیح توکل بر ایثار، خدمت بر توکل ترجیح دارد، طرح عقیده اباحتیان، ردّ عقیده آنها، بت چیست، ردّ کسانی که نظر و استدلال را مفید نمیشمارند، ترک بحث و نظر، بازگشت به احکام فطرت، معنی تیسیر، ترک هوی و آرزو و لزوم پیروی از دین، میسّر چیست و معسّر کدام است، لزوم طلب شیخ، هرکسی شیخ خود است، مرید و مُراد یکی هستند، دعوت عیسی به وحدت و یگانگی بود، در یکرنگی و اتّحاد ملال راه ندارد، قدرت و رحمت حقتعالی و آثار آن، جمادات هم از حق با خبرند، ثنا گفتن از آثار هستی است، قدرت حق بر ایجاد، جهان حسّی زندان است، مقایسه قدرت مادّی با قدرت معنوی، ترجیح دل شکستگی بر فکر و استدلال، مسخ صورت و مسخ باطن، انتقاد اختر شناسان، قدرت حق بر تبدیل خواص و آثار، وعظ از طریق حال، گوشِ حسّ و گوشِ سِرّ، گوش سَر بند و قید است، مقید چگونه باید به مطلق بازگردد، سیر بیرونی و سیر باطن، گفتوگوی ظاهر غبار است، مسئله تکلیف ما لا یطاق، سالک محتاج پیر است و واصل بینیاز میشود، آثار حضور سالک، طرح مسئله وحدت وجود، ظهور کثرت و اختفای وحدت، اعیان ثابته، انسان مقهور تصرّف حق است، وجهه الهی منشأ فاعلیت و وجهه نفسی منشأ اسناد فعل است، طرح مسئله جبر و اختیار و تفاوت جبر با شهود جبّاری حقتعالی، زاری از شهود جبّاری است، درد طلب، انسان کی جبری است و کی خود را مختار میبیند، جذب جنسیت، حاجت انسان به نوّاب و خلفای انبیا و مشایخ، وحدت انبیا و اولیا با حقتعالی، اختلاف اولیا با حق و با خود در صورت است، معنی، قسمت و تجزیه و تعدّد نمیپذیرد، عنایت حق سبب اکمال است، تصریح به وحدت وجود، حشر نفوس کامله، تأثیر صحبت، ظاهر شیخ باید نمودار کمال باطن باشد.
شرح ابیات
[داستان آن پادشاه جهود که نصرانیان را میکشت]
بود شاهی در جهودان ظلم ساز | دشمن عیسی و نصرانیگداز | |
جهود: صورت دیگر است از کلمهی یهود نظیر: ژوزف و یوسف، ژاکب و یعقوب.
نصرانی: نسبت است به «ناصره» برخلاف قیاس، ناصره شهری است واقع در فلسطین که مولد مسیح و مسکن مریم بوده است و هنوز خانهی مریم را و چشمهی آبی را که روح القدس بر مریم در آنجا ظاهر شده است در این شهر نشان میدهند و زائران مسیحی به زیارت آن شهر میروند، این شهر اکنون در تصرف اسرائیل است.
عهد عیسی بود و نوبت آن او | جان موسی او و موسی جان او | |
شاه احول کرد در راه خدا | آن دو دمساز خدایی را جدا | |
مولانا اختلافات و تعصبات دینی را در مثنوی چند نوبت انتقاد کرده و اصول ادیان را واحد شمرده و همهی آنها را منتهی به حق و حقیقت دانسته است، این دشمنیها و خونریزیها که متعصبان در هر عصری به نام دین و در راه نصرت انبیا برانگیختهاند به عقیدهی وی از آثار جهل و غفلت و رنگ عالم حدوث است و کسی که به قدیم متصل شود و حقیقت را چنانکه باید بشناسد، او به یگانگی میرسد و پیروان هر مذهب را معذور میدارد و جدل و خلاف را به یکسو مینهد و متوجه میشود که انبیا با یکدیگر دوست و مصدق هم بودهاند چنانکه موسی به ظهور عیسی بشارت داد و عیسی نبوت موسی را تصدیق میکرد و همچنین حضرت رسول اکرم (ص) موسی و عیسی را فرستادهی خدا و بشارت دهنده به ظهور خود معرفی فرمود و از عیسی و تهمتهای ناروای دشمنان وی دفاع کرد اما این امتان که با یکدیگر دشمنی میورزند از این نکته غافل شدهاند که میان پیشوایان آنها هیچگونه خلافی نیست و همه فرستادگان حق بودهاند و بهسوی خدا دعوت میکردهاند پس چرا امت نیز به سیرهی رهبران خود دست از خلاف نمیکشند و با هم دوست و برادر نمیشوند چنانکه ناصر خسرو گفته است:
فضل تو چیست بنگر بر ترسا | از سر هوس برون کن و سودا را | |
تو مومنی گرفته محمد را | او کافر و گرفته مسیحا را | |
ایشان پیمبران و رفیقانند | چون دشمنی تو بیهده ترسا را | |
دیوان ناصر خسرو، ص ۱۷ و پادشاه جهود را بدان مناسبت احول گفته است که احول کسی را گویند که یک چیز را دو چیز میبیند و آن پادشاه نیز موسی و عیسی را که در حقیقت یکی بودند مخالف و غیر میدید.
گفت استاد احولی را کاندر آ | رو برون آر از وثاق آن شیشه را | |
گفت احول ز ان دو شیشه من کدام | پیش تو آرم بکن شرح تمام | |
گفت استاد آن دو شیشه نیست رو | احولی بگذار و افزون بین مشو | |
گفت ای استا مرا طعنه مزن | گفت استا ز ان دو یک را در شکن | |
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود | چون شکست او شیشه را دیگر نبود | |
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم | مردم احول گردد از میلان و خشم | |
زو: مخفف زود، در بعضی نسخ: رو، امر از رفتن.
وثاق: به ضم اول در اصل ترکی است به معنی خیمه و در پارسی به معنی حجره و همان است که اکنون اطاق گویند، در نسخهی قونیه زیر واو علامت کسر دیده میشود، فرهنگنویسان به کسر اول نیز ضبط کردهاند. (برهان قاطع، آنندراج).
طعنه: به نیزه زدن است، مجازاً، استهزا و تمسخر.
میلان: به فتح اول و سکون دوم مخفف میلان است (به فتح اول و دوم) که به معنی تمایل و گرایش به چیزی است و مولانا به معنی شهوت و محبت استعمال کرده است.
محبت و عداوت هر دو سبب میشود که انسان چیزی را چنانکه هست نه بیند زیرا این هر دو حالت خروج از اعتدال است و بدین جهت دوست عیب نمیبیند و نظر همه بر محاسن و خوبیها دارد و دشمن جز عیب نمیبیند و همواره چشم بر بدیها و زشتیها میگمارد ولی نظر معتدل هریک را بهجا و در حد خود مینگرد و از هیچ طرف افراط نمیکند، مولانا در این تمثیل ببیان این نکته که گفتیم توجه دارد و میخواهد بگوید که هر داوری که مبتنی بر غرض باشد خواه آن غرض صورت محبت داشته باشد یا در کسوت عداوت جلوهگر شود، آن داوری درست نیست و بیرون از عدل و ناشی از عدم تساوی باطن و اندیشهی قاضی است نسبت بدانچه دربارهی آن حکم میکند و مانند داوری است که دلایل یکی از دو خصم را بشنود و دلایل آن دیگر را نادیده انگارد.
این تمثیل مأخوذ است از مرزبان نامه (طبع لیدن، ۸۳) که شیخ عطار نیز آن را در اسرارنامه (طهران، ۱۳۳۸، ص ۹۹) به نظم آورده است. مآخذ قصص و تمثیلات مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۷٫
خشم و شهوت مرد را احول کند | ز استقامت روح را مبدل کند | |
خشم و شهوت هریک به نوبت خود انفعالی در نفس ایجاد میکند و اعتدال و بیطرفی آن را بر هم میزند تا انسان حقیقت را چنانکه هست نمیبیند و به طرف افراط یا تفریط میرود به همین جهت کارهایی میکند که به میزان عقل درست در نمیآید و این امری روشن است و در زندگانی عادی همه وقت دیده میشود، همچنین است تمایل روح و اعتقاد و ایمان به چیزی یا به شخصی که در نتیجهی آن مرد معتقد، هر محالی را نسبت بدانچه اعتقاد دارد باور میکند و آن را امری عادی بلکه ضروری میپندارد و مخالف پندار و تصور خود را بیخرد و جاهل و درخور شکنجه و قتل فرض میکند و اگر نسبت به چیزی ایمان ندارد و آن را باطل میشمارد یا از کسی عملی خلاف میل و مراد خود میبیند، خشم غالب میشود و کینه در دل میگیرد و هر فضیلتی را که به وی نسبت دهند اگرچه از امور عادی باشد بهشدت انکار میکند و معتقد آن فضیلت را دشمن میدارد و گاه ممکن است که درصدد ریختن خون او بر آید پس حقیقت را آن کس، ادراک میکند که بیطرف و از حب و بغض بر کنار باشد و استقامت و راستروی و پاک بینی را از دست ندهد.
چون غرض آمد هنر پوشیده شد | صد حجاب از دل به سوی دیده شد | |
غرض: نشانه و هدف، آنچه برای آن، کاری انجام دهند، مقصد و مطلوب از عملی، قصد بد و نیت سوء.
مقتبس است از گفتهی افلاطون: محبتک الشیء ستر بینک و بین مساوئه و بغضتک له ستر بینک و بین محاسنه. مختار الحکم، طبع مادرید، ص ۱۵۳٫
نظیر آن از گفتهی مولانا:
گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان | پنهان شد آن که خوب و شکر لب برادرست | |
دیوان، ب ۴۸۵۲
چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار | که دی چو جان بدهاند این زمان چو گرگ عنود | |
همان مأخذ ب ۹۶۱۰
چو گرگی مینمودی روی یوسف | چو آن پردهی غرض میگشت اظهار | |
همان مأخذ، ب ۱۱۰۴۷
چون دهد قاضی به دل رشوت قرار | کی شناسد ظالم از مظلوم زار | |
رشوت بدل قرار دادن، طمع رشوه داشتن، رشوه قبول کردن.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!