شرح مثنوی بدیع‌الزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۱۲۳ – در نمد دوختن زن عرب سبوی آب باران را و مُهر نهادن بر وی از غایت اعتقاد عرب‌

مرد گفت آری سبو را سر ببند هین که این هدیه ست ما را سودمند
در نمد در دوز تو این کوزه را تا گشاید شه به هدیه روزه را
کاین چنین اندر همه آفاق نیست‌ جز رحیق و مایه‌ی اذواق نیست‌
ز آنکه ایشان ز آبهای تلخ و شور دایما پر علت‌اند و نیم کور
مرغ کآب شور باشد مسکنش‌ او چه داند جای آب روشنش‌
این که اندر چشمه‌ی شور است جات‌ تو چه دانی شط و جیحون و فرات‌
ای تو نارسته از این فانی رباط تو چه دانی محو و سکر و انبساط
ور بدانی نقلت از اب وز جد است‌ پیش تو این نام‌ها چون ابجد است‌
ابجد و هوز چه فاش است و پدید بر همه طفلان و معنی بس بعید

رحیق: باده‌ی ناب.

اذواق: جمع ذوق.

مرغ کاب شور الخ: مأخوذ است از مثل:

مرغی که خبر ندارد از آب زلال‌ منقار در آب شور دارد همه سال‌

امثال و حکم دهخدا، در ذیل: همین مثل. مجالس سبعه مولانا، چاپ انقره، ص ۵۳٫

فانی رباط: دنیا.

محو، سکر: جع: شرح مثنوی شریف، ج ۱، ذیل: ب ۵۷۵٫

انبساط: گسترش و پهن شدن جسم بر سطح چیزی، ترک حشمت و آزرم داشت که نتیجه‌ی آن عمل به مقتضای سرشت و جبلت است تا هرچه خواهد گوید و کند بی‌آنکه حرمت و شکوه کسی وی را از آن باز دارد، در اصطلاح صوفیه، آن است که از خلق به‌خاطر حفظ حظ خود روی در نکشد و با آنها در کار و سخن آید و سعه‌ی صدر نشان دهد به‌شرط آنکه از حدود شرع نگذرد و در محظور نیفتد، و این را انبساط با خلق گویند. آنکه بیم و امید، سالک را از حق محجوب نکند در حالی که از صفات بشری و نفسانی مجرد باشد و نتیجه‌ی این حالت انبساط با حق است در قول و عمل. آنکه بسط و سعه‌ی وجود عبد، حکم بسط و سعه‌ی وجود حق گیرد و در اسم (الباسط) محو شود و این آخرین درجه‌ی انبساط و از جنس توحید افعالی است.

عبدالله انصاری آن را بدین گونه هم تعریف می‌کند: «نزدیکی نیوشیدن و دیدار خواستن.» که به معنی دوم یعنی انبساط با حق مناسبت دارد.

ممکن است مراد (بسط) باشد، مقابل: قبض. و آن واردی است که اقتضای اشارت به قبول و رحمت و لطف و انس کند، ظاهراً مقصود حالتی است قلبی که ثمره‌ی آن، توجه بخارج و انصراف از باطن است که در آن حالت، سالک میل به گفت‌وگو و قیام به امور خلق حاصل می‌کند، برخلاف قبض که مقتضای آن، روی آوردن به درون و روی در کشیدن از خلق است و ظاهراً بدین مناسبت، صوفیان آن را برای منتهی مانند رجا برای مبتدیان فرض‌ می‌کنند زیرا امید (یعنی چشم داشت حصول مراد در مستقبل) آدمی را در کار می‌کشد و خوش و سر حال می‌دارد، بسط نیز چنین است که سالک منتهی را متوجه به خلق می‌سازد با این تفاوت که دلش نگران گذشته و آینده نیست پس می‌توانیم در تعریف (بسط) بگوییم که آن خوشی و انبساط قلب است به صورتی که از درون به احوال برون می‌گراید.

عبدالله انصاری، میان بسط و انبساط فرق می‌گذارد، به گفته‌ی او دومین، نتیجه‌ی اولین است و این نکته را در کتاب صد میدان می‌آورد ولی در منازل السائرین نخستین را در قسم حقایق و دومین را در قسم اخلاق ذکر می‌کند که بنابرآن، انبساط حالتی است مقدم بر بسط. به گفته‌ی متاخرین، انبساط، سیر و سلوک است در قول و عمل مطابق طبعی که سرشت سالک است بدون تکلفی و تصنعی و خیالی.

ابن‌عربی، بسط را بدین سان تعریف کرده است: «حال الرجاء فی الوقت.»، این تعریف سخت نزدیک است بدانچه ما در تعریف آن باز گفتیم.

جع: شرح منازل السائرین، طبع ایران، ص ۱۱۳- ۱۱۱، صد میدان، طبع مصر، ص ۳۷، اللمع، طبع لیدن، ص ۳۴۳، رساله‌ی قشیریه، طبع مصر، ص ۳۲، کشف المحجوب طبع لنینگراد، ص ۴۸۹، فتوحات مکیه، ص ۶۷۳- ۶۷۲، اصطلاحات الصوفیة، کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: بسط. کشف اسرار معنوی در شرح ابیات مثنوی، نسخه‌ی عکسی.

حالات قلبی از قبیل امور وجدانی است که ادراک آنها منوط بیافتن و به اصطلاح ذوق و چشیدن است و دانستن الفاظ و شرح آنها بیش فائدتی نتواند داد، این احوال نتیجه و حاصل کوشش و مجاهدت و عمل است و در هرکسی مناسب استعداد و اخلاص او جلوه‌گر می‌شود و از قبیل مصطلاحات علوم رسمی نیست که مردم در فهم آنها بر یک سطح قرار دارند و معرفت آنها از طریق تعلم‌ میسر است بدین جهت مولانا تعلم سلوک را از راه کتب و استادان تشبیه می‌کند به الف با آموختن طفل مکتبی که آن الفاظ را می‌آموزد بدون آنکه از فایده‌ی آنها در ترکیب کلمات آگاه باشد و یا استعمال حروف ابجد را در حساب جمل بشناسد همچنین مقلدان و آنآنکه تصوف را از روی کتب و در محضر درس می‌آموزند لفظ محو و سکر و انبساط را از پیش خود تصوری می‌کنند و سری به تصدیق می‌جنبانند ولی از حقایق آنها به‌کلی بی‌خبراند و از آثار آنها نصیب ندارند. شارحان مثنوی در تفسیر ابجد، هوز، حدیثی بسیار خنده انگیز که بی‌گمان مجعول است نقل کرده‌اند، به‌موجب آن روایت بی‌اساس، تمام حروف ابجد تا به آخر منطبق است بر احوال آدم ابوالبشر مثل اینکه: ابجد ای ابی آدم وجد فی المعصیة. باقی از این جنس است. جع: المنهج القوی، شرح ولی‌محمد اکبرآبادی، شرح خواجه ایوب در ذیل این ابیات.

پس سبو برداشت آن مرد عرب‌ در سفر شد می‌کشیدش روز و شب‌
بر سبو لرزان بد از آفات دهر هم کشیدش از بیابان تا به شهر
زن مصلا باز کرده از نیاز رب سلم ورد کرده در نماز
که نگه دار آب ما را از خسان‌ یا رب آن گوهر بدان دریا رسان‌
گرچه شویم آگه است و پر فن است‌ لیک گوهر را هزاران دشمن است‌
خود چه باشد گوهر آب کوثر است‌ قطره‌ای زین است کاصل گوهر است‌
از دعاهای زن و زاری او وز غم مرد و گرانباری او
سالم از دزدان و از آسیب سنگ‌ برد تا دار الخلافه بی‌درنگ‌
دید درگاهی پر از انعامها اهل حاجت گستریده دامها
دم به دم هر سوی صاحب حاجتی‌ یافته ز آن در عطا و خلعتی‌
بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت‌ همچو خورشید و مطر نی چون بهشت‌
دید قومی در نظر آراسته‌ قوم دیگر منتظر برخاسته‌
خاص و عامه از سلیمان تا به مور زنده گشته چون جهان از نفخ صور
اهل صورت در جواهر بافته‌ اهل معنی بحر معنی یافته‌
آنکه بی‌همت چه با همت شده‌ و آنکه با همت چه با نعمت شده‌

مصلی: سجاده، جا نماز.

رب سلم: مأخوذ است از حدیث ذیل: الصراط کحد السیف او کحد الشعرة و ان الملائکة ینجون المؤمنین و المؤمنات و ان جبریل (ع) لأخذ بحجزتی و انی لأقول یا رب سلم سلم.

(صراط و پل چینود چون دم شمشیر و یا بباریکی موی است و فرشتگان، زنان و مردان مؤمن را رهایی می‌دهند و جبرئیل دست در کمر گاه من استوار دارد و من می‌گویم پروردگارا سلامت دار، سلامت دار.) احیاء العلوم، طبع مصر، ج ۴، ص ۳۷۷٫

کوثر: جوی آبی در بهشت که کناره‌های آن از زر و یا مروارید است، دارای آبی سپیدتر از شیر و شیرین‌تر از انگبین و خوشبوی‌تر از مشک که به‌جای سنگ ریزه بر مروارید درشت و خرد می‌غلطد و یا حوضی بفراخی مسافت میان مدینه و عمان که آب آن از شیر سپیدتر و از عسل شیرین تر و تنگهای اطراف آن که برای آب خوردن است به شماره‌ی ستاره‌های آسمان است.

جع: تفسیر طبری، طبع مصر، ج ۳۰، ص ۱۸۲- ۱۷۹، احیاء العلوم، ج ۴، ص ۳۷۹، تفسیر ابوالفتوح، طبع طهران، ج ۵، ص ۵۹۴- ۵۹۳٫

خورشید بر آبادیها و ویرانه‌ها می‌تابد و بی‌دریغ نور می‌پاشد:

کافتابی که نیست نور دریغ‌ آبگینه تر نماید اندر میغ‌

حدیقه‌ی سنایی ص ۶۹

کالشمس لا تبتغی بما صنعت‌ منفعة عندهم و لا جاها

متنبی، التمثیل و المحاضره، ص ۲۲۹ باران نیز بر گلزار و شوره زار می‌بارد و منفعتش عام است:

تو ابر رحمتی ای شاه و آسمان هنر همی‌بباری بر بوستان و شوره ستان‌

عنصری، مجمع الفصحاء، ج ۱، ص ۳۶۴ بیت (۲۷۳۹) ناظر بدین معنی است. نسخه‌ی لیدن: بل چون بهشت.

احتمال اینکه مولانا چنین گفته است و سپس دیگران تغییر داده‌اند تا موافق عقیده‌ی مسلمانان در محرومیت دیگران از بهشت باشد، با وجود نسخه‌ی موزه‌ی قونیه که در متن آورده‌ایم، ناموجه است.

جواهر بافته: ظاهراً مقصود پارچه‌ای است که بجواهر آموده باشند، گوهر آگین، گوهر نگار.

می‌توانید «بافته» را صفت «اهل ظاهر» فرض کنید چنان‌که شارحان مثنوی گفته‌اند یعنی آراسته به جواهر، در این صورت محتاج به ارتکاب مجاز است.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *