شرح مثنوی بدیع‌الزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۱۳۰ – حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان‌

آن یکی نحوی به کشتی درنشست‌ رو به کشتیبان نهاد آن خود پرست‌
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا گفت نیم عمر تو شد در فنا
دل شکسته گشت کشتیبان ز تاب‌ لیک آن دم کرد خامش از جواب‌
باد کشتی را به گردابی فگند گفت کشتیبان به آن نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن بگو گفت نی ای خوش جواب خوب رو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست‌ ز آن که کشتی غرق این گردابهاست‌

علمای نحو، در مباحث لفظی و اختلاف نحویان بصره و کوفه، سخت فرورفته‌ بودند و برای هر استعمالی که عرب بر وفق اختلاف لهجه و یا تحول زبان بسادگی و از روی طبع به‌کار برده بودند، دلیل و نکته‌ای می‌تراشیدند، این نکته بینی و دلیل تراشی سرانجام خنده آور شده بود، در روزگار مولانا نحو قیاسی وسعت عجیبی یافت و همانند علم اصول فقه در قرن سیزدهم و اوائل قرن چهاردهم هجری شد، این وسعت را در شرح کافیه از رضی‌الدین استرآبادی (متوفی ۶۸۶، یا بعد از ۶۸۸) می‌توان دید، رضی استرآبادی نحو را مانند علوم برهانی بدلایلی که بعضی از آنها نیک قوی و لطیف و برخی زاده‌ی وهم و به‌غایت واهی است مجهز کرده است، این نحویان با وجود تسلط بر قواعد ترکیب، در نظم و نثر بی‌مایه بودند و شعرهای سست می‌سرودند، نثر آنها دست کمی از شعر نداشت، با وجود این، از خودبینی و غرور در پوست نمی‌گنجیدند و مردم را به چشم حقارت می‌نگریستند، برای خودنمایی الفاظ غریب و شواذ استعمال را به‌کار می‌بردند، این عادتی که زاده‌ی علوم لفظی است از آغاز گریبان گیر این طایفه شده بود، استادان ما نیز کم و بیش از این عجب و خودبینی سرمایه‌ای نه اندک داشتند، ایراد گرفتن و اغلاط لفظی همنشینان را با روی آنها آوردن و از تهذیب نفس غافل ماندن، خلقی بود که از این غرور سرچشمه می‌گرفت، محمد غزالی، به همین مناسبت نحویان را انتقادی سخت دردناک کرده است. (احیاء العلوم، طبع مصر، ج ۳، ص ۲۸۰) ظاهراً بعضی از نحویان معاصر، می‌خواسته‌اند، عربی دانی مولانا را در آزمایش کشند. این حکایت که افلاکی نقل می‌کند و تا حدی از لحاظ شکل و نتیجه به قصه‌ی نحوی و نتیجه‌ی آن در مثنوی همانند است دلیل مدعای ما تواند بود:

«روزی دانشمندی متبحر با شاگردان مستدل به زیارت حضرت مولانا آمده بودند، می‌خواستند که به‌طریق استفسار و اما بر سبیل امتحان سؤالها کنند و به هم دیگر گفته باشند که عجبا مولانا را قسم عربیتش چون باشد، چنان‌که استاد ما در آن فن نظیر خود ندارد، همانا که چون به حضرت خداوندگار زیارت کرده بنشستند، بعد از آنک معارف بسیار و لطایف بی‌شمار فرمود، حکایتی آغاز کرد که مگر فقیهی ساده‌دل با نحوی زیرک موافقت کرده بود از ناگاه به سر چاهی رسیدند که خراب و بی‌آب گشته بود، فقیه آغاز کرد که و بیر معطله (۲۲/ ۴۵) بی‌همزه گفت، نحوی برنجید و گفت: و بئر بگو، مهموز بخوان فصیح‌تر بود، همچنان بحث فقیه و نحوی دراز کشید و جهت همزه‌ی اعلال نموده تمامت کتب صرف و نحو را ورق ورق می‌کردند و از دلایل گفتن ملول شدند، عاقبه الجدال اصلاً به منزلی و آبادانی نرسیدند و بتاریکی شب مانده، در عین آنک در بحث گرم شده بودند، قضا را نحوی ما بچاهی مغ فروافتاد، از اندرون چاه بانگ و فریاد می‌کرد که ای رفیق طریق و ای فقیه شفیق حسبه لله تعالی مرا از این چاه مظلم برهان، فقیه گفت به‌شرطی خلاصت دهم که همزه را از بئر حذف کنی، بی‌چاره نحوی مسکین که مغرور هنر گشته بود، تا از بئر همزه حذف نکرد از آن چاه نرهید، همچنان تا همزه‌ی تردد و هستی خود را حمزه وار از خودی خود حذف نکنی از بئر تاریک خودبینی که چاه طبیعت و نفس است و غیابة الجب (۱۲/ ۱۰) عبارت از آن است نرهی و هرگز بفضای صحرای و ارض اللَّه واسعه (۳۹/ ۱۰) نرسی.» مناقب افلاکی، طبع انقره، ص ۱۰۷- ۱۰۶٫

مأخذ حکایت نحوی را در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۲۸، می‌توانید ملاحظه فرمایید.

محو می‌باید نه نحو اینجا بدان‌ گر تو محوی بی‌خطر در آب ران‌
آب دریا مرده را بر سر نهد ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصاف بشر بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر می‌خوانده‌ای‌ این زمان چون خر بر این یخ مانده‌ای‌

محو: ستردن و پاک کردن چیزی است از سطح جسم، معنی آن را در اصطلاح صوفیه پیشتر بیان کرده‌ایم. شرح مثنوی شریف، ج ۱، ذیل: ب (۵۷۵).

بر آن می‌افزاییم که متاخرین، محو را به پنج معنی گرفته‌اند:

۱- محو ارباب ظواهر: رفع اوصافی که بعادت فرا گیرند و ازاله‌ی اخلاق نکوهیده.

۲- محو ارباب سرائر: شستن و زایل کردن آفاتی که از وصول به حقیقت باز می‌دارد و آن اوصاف بنده و رسوم افعال و اخلاق اوست، این محو بتجلی صفات و اخلاق و افعال حق حاصل می‌شود.

۳- محو جمع و یا محو حقیقی: فنای کثرت در وحدت.

۴- محو عبودیت و یا محو عین عبد: و آن عبارت است از اسقاط اضافه‌ی وجود باعیان، اعیان صورت علمیه‌ی ذات حق‌اند و معلومی هستند که عین آن، معدوم است ولی مظاهر وجود حق‌اند، وجود، عین حق است که اضافه و نسبتی به اعیان دارد، اضافه و نسبت امری است اعتباری، آثار خارجی تابع وجود است بنابراین موجودی جز خدا متصور نیست، محو، شهود این معنی است.

۵- محو محو: بقای به حق بعد از فنای خلق. اصطلاحات الصوفیة، در ذیل: محو. کشف اسرار معنوی در شرح ابیات مثنوی.

خر بریخ: مثالی است از فروماندن و باز ایستادن به‌لحاظ آن که خر بر روی یخ نتواند رفت. نظیر: خر در خلاب.

خودبینی مانع وصول است از آن رو که مرد خود بین، از دید حاجت و نقص محجوب و کور است و تا این صفت و دیگر صفات ناقص بشری بر جا باشد، آدمی به جایی نمی‌رسد و به صفات خدایی آراسته نمی‌گردد پس شرط آرایش به صفات کمال و اوصاف الهی، زدودن صفات خلق و خلقیت است زیرا این دو، در دو جهت و قطب مخالف قرار دارند و تا یکی را رها نکنند و فرونشویند به آن دیگر نتوانند رسید، نیستی و محو را تشبیه می‌کند به حالت مرده‌ای که در دریا افتد، مرده بر روی آب دریا قرار می‌گیرد و موج دریاش با خود از سویی بسویی می‌برد و حرکت او همان حرکت دریاست، همچنین سالکی که در دریای وحدت غرقه می‌شود به صفات حق متحلی می‌گردد و فعل او فعل خداست.

علمای ظاهر و طلاب قدیم خویش را (اهل علم) و دیگران را (خر) می‌خواندند، این تعبیر زشت و رد زبان آنها بود، مولانا این خلق ناپسند را انتقاد می‌فرماید.

گر تو علامه‌ی زمانی در جهان‌ نک فنای این جهان بین وین زمان‌
مرد نحوی را از آن در دوختیم‌ تا شما را نحو محو آموختیم‌
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف‌ در کم آمد یابی ای یار شگرف‌

در دوختن: پیوستن به چیزی.

فقه فقه: جان و حقیقت فقه، و بر قیاس، نحو نحو، صرف صرف.

کم آمد: فروتنی و تواضع، نیستی و نادیدن خود.

نقدی است صریح و قاطع از مدعیانی که به دانستن چند لغت و یا مبحث لفظی و یا ورقی از کتاب آفرینش و یا چند مساله شرعی و نام چند راوی و ناقل خبر، باد در آستین می‌افکنند و خود را علامه و پر دان فرض می‌کنند، مولانا می‌فرماید جهان با همه پهناوری ناپایدار است و روزگار با همه وسعت و امتداد، جاوید نمی‌پاید تا چه رسد به ما که زاده‌ی جهان و موقوف به حدود زمانه‌ایم پس چه مایه زشت است که علم به احوال چیزی ناپایدار که آن علم هم صفت و اثر شخصی‌ فناپذیر است، موجب غرور و خودبینی و خویشتن ستایی گردد. شمس تبریزی می‌گوید: «این، راه بحث معتزله نیست، این راه شکستگی است و خاک باشی و بی‌چارگی و ترک حسد و عداوت، اگر این معنیها بتعلم و بحث بشایستی ادراک کردن پس خاک عالم بر سر بایستی کردن ابا یزید و جنید را از حسرت فخر رازی که صد سال شاگردی فخر رازی بایستی کردن، گویند هزار تا کاغذ تصنیف کرده است فخر رازی در تفسیر قرآن، بعضی گویند پانصد تا کاغذ و صد هزار فخر رازی در گرد راه ابا یزید نرسد و چون حلقه بر در باشد» مقالات شمس تبریزی نسخه‌ی عکسی.

اینک به پیروی مولانا قصه‌ای از نحوی دیگر که مولانا نقل فرموده و نتیجه‌ی آن همانند حکایت نحوی در مثنوی است بدین بحث می‌پیوندیم: «همچنان روزی حضرت مولانا اصحاب را معانی می‌فرمود، در اثنای سخن حکایتی مثال آورد که مگر نحویی در چاه افتاده بود، درویشی صاحب‌دل بر سر چاه رسیده بانگی زد که ریسمان و دول بیارید تا نحوی را از چاه بیرون کشیم، نحوی مغرور اعتراض کرد که رسن و دلو بگو، درویش دست از خلاص او باز کشید و گفت تا من نحو آموختن تو در چاه بنشین، اکنون جماعتی که اسیر چاه جاه و طبیعت گشته‌اند و پیوسته بپر هنر خود می‌پرند تا ترک آن خیالات و هنرها نکنند و پیش اولیا سر ننهند حقا که از آن چاه خلاص نیابند و در صحرای و ارض اللَّه واسعه خرامان نشوند و به مقصود کلی نرسند.» مناقب افلاکی، طبع انقره، ص ۱۳۶٫

آن سبوی آب دانشهای ماست‌ و آن خلیفه دجله‌ی علم خداست‌
ما سبوها پر به دجله می‌بریم‌ گر نه خر دانیم خود را ما خریم‌
باری اعرابی بدان معذور بود کو ز دجله بی‌خبر بود و ز رود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما او نبردی آن سبو را جا به جا
بلکه از دجله چو واقف آمدی‌ آن سبو را بر سر سنگی زدی‌

نتیجه حکایت است و مناسبتی دارد با مضمون آیه‌ی شریفه: وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا. (و نداده‌اند شما را از علم و دانش مگر اندکی.) الإسراء، آیه‌ی ۸۵٫

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *