شرح مثنوی بدیع‌الزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۱۳۲ – در صفت پیر و مطاوعت وی‌

ای ضیاء الحق حسام‌الدین بگیر یک دو کاغذ بر فزا در وصف پیر
گرچه جسم نازکت را زور نیست‌ لیک بی‌خورشید ما را نور نیست‌

ضیاء الحق: عنوانی است که مولانا، حسام‌الدین حسن چلبی را بدان یاد می‌کند، ضیا، روشنی اصلی و ذاتی است، شمس و آفتاب را در قرآن کریم بدین مناسبت (ضیا) گفته است، نور، روشنی مکتسب است و در مورد ماه به‌کار رفته است (قرآن کریم، یونس، آیه‌ی ۵) پس اعطای این عنوان به‌سبب آن تواند بود که حسام‌الدین، تجلی دیگر از حقیقت شمس تبریزی است. از مولانا بشنوید:

ز ان ضیا گفتم حسام‌الدین ترا که تو خورشیدی و این دو وصفها
کین حسام و این ضیا یکیست هین‌ تیغ خورشید از ضیا باشد یقین‌
نور از آن ماه باشد وین ضیا آن خورشید این فرو خوان از نبا
شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر و آن قمر را نور خواند این را نگر
شمس چون عالی‌تر آمد خود ز ماه‌ پس ضیا از نور افزون دان بجاه‌

مثنوی، ج ۴، ب ۱۶ به بعد به‌زودی خواهیم دید که مولانا، وی را «مصباح و زجاجه» می‌خواند همچنان‌که درباره‌ی شمس‌الدین تبریزی فرموده است: «سر المشکاة و الزجاجة و المصباح» مناقب افلاکی، طبع انقره، ص ۶۲۹٫

حسام‌الدین به‌سبب ریاضت و مجاهدت و بی‌خوابیهای پیاپی ضعیف و لاغر شده بود، مولانا در مکتوبی که بدو نوشته، فرموده است: «در این روزها شنیده باشید که مخلصی دعوتی می‌ساخت اگرچه آن عزیز از حضور دعوتها از نازکی و لطف مزاج محروس گریزانست لیکن نمی‌خواستم که بی‌حضور مبارکش باشد که لا صلاة الا بحضور القلب‌

من بنده‌ی آن کسم که بی‌ماش خوش است‌ جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است‌
گویند وفاهاش چه لذت دارد ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است‌

چه جای جفا از آن معدن صفا و وفا که تا قوت بود، تن و جسمش را، وفا می‌کرد، شب و روز در معاونت این ضعیف بود و امروز که تن ضعیف شد و روح مبارکش قوت گرفت بدین صفت که قائل گوید:

فصلی است چو وصل دوست فرخنده شده‌ وز مردن تن چراغ دل زنده شده‌

بتایید روح قدس در یاری این ضعیف لطفها و معاونت او می‌رسد.» مکتوبات مولانا، طبع اسلامبول، ص ۱۳۴٫

این ابیات، دلیل دیگر است بر آن که مولانا مثنوی شریف را انشا می‌کرده و حسام‌الدین می‌نوشته است. جع: شرح مثنوی شریف، ج ۲، ذیل: ب (۱۸۰۷).

گرچه مصباح و زجاجه گشته‌ای‌ لیک سر خیل دلی سر رشته‌ای‌
چون سر رشته به دست و کام تست‌ درهای عقد دل ز انعام تست‌
بر نویس احوال پیر راهدان‌ پیر را بگزین و عین راه دان‌
پیر تابستان و خلقان تیر ماه‌ خلق مانند شب‌اند و پیر ماه‌

مصباح (چراغ) و زجاجه (شیشه، حباب چراغ) مأخوذ است از آیه‌ی شریفه: اللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کمِشْکاةٍ فِیها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِی زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ کأَنَّها کوْکبٌ دُرِّی‌. (خدای تعالی روشن کننده و یا روشنی آسمان و زمین است، صفت نور او چون چراغدان و یا لوله‌ی قندیلی است که در آن چراغی یا زبانه‌ی چراغی باشد و آن چراغ در حبابی است که آن حباب گویی ستاره‌ای است روشن و تابناک.) النور، آیه‌ی ۳۵٫

که مفسران بر این آیت تفسیرهای گوناگون نوشته‌اند و متاخرین آن را عبارت از وجود می‌دانند که مفهومی است تشکیکی و دارای مراتب مختلف بدشت و ضعف، نقل آن اقول از حوصله‌ی این شرح بیرون است. می‌توانید به کشف الاسرار و بیان السعادة در ذیل همین آیه رجوع کنید، مقصود مولانا آن است که حسام‌الدین مانند چراغ، لطیف و بر شکل شیشه، نازک و شکننده شده است و یا مظهر تام نور حق گردیده است بدان سان که پروای غیر ندارد.

سر خیل: رئیس جمعیت، سر لشکر. این تعبیر مناسبتی دارد با (راس الحزب) در اصطلاح عیاران و جوانمردان که پدر حسام‌الدین از آنها بوده است.

سر رشته: کسی که مبداء عملی است و سر نخ آن کار به‌دست اوست مانند کسی که سر نخ کلاف به‌دست اوست و آن را باز می‌کند و می‌پیچد، مدبر، اهل حل و عقد. در این صورت، ترکیب وصفی است، سر رشته، به اضافه، مجازاً، مبداء کار، راه حل.

دره: مروارید یکتا و درشت.

راه دان: در مصراع نخستین، صفت فاعلی و در دوم مرکب است از اسم (راه) و صیغه‌ی امر (دان).

تیر ماه: پاییز و مهرگان، جع: دیوان عثمان مختاری، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ذیل: ص (۴۶۲).

پیر، کسی است که منازل سلوک را بقدم مجاهدت پیموده و آفات و عقبه‌های هر منزلی را باز یافته و شناخته است بدین جهت او را «راه دان» توان گفت، همچنین او به تمام احوال و مقامات و اوصاف الهی متحقق و متخلق است و سالک، هرگاه به باطن پیر اتصال یابد از طریق (مراقبه‌ی برازخ) هرچه آسان‌تر و سریع‌تر موفق بقطع مراحل سلوک تواند گشت، بدین مناسبت عین راه است.

نظیر آن:

مرا همراه و هم راهست یارم‌ که روی او مرا ایمان و دین شد

دیوان، ب ۷۰۵۱ پیر را به‌سبب آن که مرید را به کمال می‌رساند و میوه‌ی خام وجودش را می‌پزد به تابستان تشبیه می‌کند که میوه‌ها در آن فصل می‌رسد، تواند بود که پیر را به مناسبت آن که حرارت شوق و عشق را در درون سالک برمی‌افروزد، به تابستان تشبیه فرموده باشد، مردم عادی مانند پاییزاند که شعله‌ی استعداد را خاموش می‌سازند و مختصر برگ معرفت را از درخت هستی راهرو، فرومی‌ریزند، سرداند و سردی افزا و زکام آور مانند فصل پاییز.

کرده‌ام بخت جوان را نام پیر کاو ز حق پیر است نز ایام پیر
او چنان پیری است کش آغاز نیست‌ با چنان در یتیم انباز نیست‌
خود قوی‌تر می‌شود خمر کهن‌ خاصه آن خمری که باشد من لدن‌

دُر یتیم: مروارید درشت و آب‌دار که به‌تنهایی در درون صدف پرورش یابد، مروارید گران بها، مروارید یک دانه، در یکتا.

من لدن: از سوی خدا، خمر من لدن: شراب خدایی، می عشق و معرفت. مأخوذ است از آیه‌ی شریفه: وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً. (و او را از سوی خود دانشی آموختیم.) الکهف، آیه‌ی ۶۵٫

پیری، به‌حسب عادت در اثر گذشت روزگار به‌حصول می‌پیوندد ولی مقصود مولانا کسی نیست که موی سر و رویش سپید شده و دیرینه و کهن‌سال باشد، این پیر، بخت جوانی است که روزبه‌روز نیرومند‌تر می‌شود و مریدان را سعادت می‌بخشد و پیر سال و ماه نیست، پیر از خود فانی و به حق باقی است و از این رو وجودی سرمدی و هرگزی است و مانند حق، آغاز و پایانی درباره‌ی او تصور نتوان کرد، او همیشه بود و همیشه خواهد بود، آنگاه تأثیر دم و نفس پیر را به شراب کهنه مثال می‌زند که از شراب تازه و نورس، اثر آن قوی‌تر و دیرپای‌تر است.

درباره‌ی قِدَم و ازلیت پیران، مولانا در دفتر دوم، روشن‌تر سخن می‌گوید (ب ۱۶۸ به بعد) تفصیل این بحث را در آنجا خواهید شنید.

پیر را بگزین که بی‌پیر این سفر هست بس پر آفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفته‌ای‌ بی‌قلاووز اندر آن آشفته‌ای‌
پس رهی را که ندیده ستی تو هیچ‌ هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ‌
گر نباشد سایه‌ی او بر تو گول‌ پس تو را سر گشته دارد بانگ غول‌
غولت از ره افکند اندر گزند از تو داهی‌تر در این ره بس بدند

داهی: زیرکسار، دانا در کار.

میان صوفیان و علمای ظاهر، خلافی عظیم در مورد احتیاج به پیر، وجود داشته است، اهل ظاهر می‌گفتند که قرآن و حدیث و اقوال علمای دین و تحصیل علوم دینی برای نجات امت کافی است و حاجتی به شیخ و تربیت او، وجود ندارد، صوفیان می‌گفتند که طریق تهذیب نفس، سخت غامض و دشوار است و هرکسی آفات آن را نمی‌شناسد، طریقت را مثال می‌زدند به جاده‌های محسوس که قطع آنها بی‌دلیل و راهبری متضمن خطر است و بر فرض آن که کسی راه را باز شناسد، وقتی با دلیلی راه دان همراه شود، آرامش خاطر او بیشتر است پس اگر آدمی در راه حس به راهبری نیازمند است به‌طریق اولی در قطع طریق مجاهده‌ی نفس و تصفیه‌ی دل که راهی بس پنهان و محفوف به هزاران آفت است به رهنمایی بصیر و واقف بر مواضع خطر نیازمند خواهد بود، مولانا عین این دلیل را ذکر می‌کند.

صوفیان و مخالفان ایشان در ضرورت وجود پیر، هریک بر درستی گفتار خود، دلایل چند آورده و ادله‌ی یکدیگر را نقض و رد کرده‌اند، این مناظره‌ی دل کش را عبدالرحمن بن محمد معروف به ابن خلدون (متوفی ۸۰۸) در کتاب شفاء السائل (طبع انقره، ص ۱۰۸- ۷۰) به تفصیل تمام ذکر کرده و علاوه بر آن، در مورد هریک از دلایل، نظر خود را باز گفته است.

ابن خلدون، راه و طریق تصوف را مشتمل بر سه نوع از مجاهده تقسیم کرده است:

۱- مجاهده‌ی تقوی که عبارت است از وقوف و عمل به حدود و احکام شرع و مقصود از آن نجات و رهایی از عقوبت اخروی و پاد افراه آن جهانی است، در این مجاهدت، احتیاجی بشیخ نیست زیرا احکام و حدود شرع در کتب دینی به روشنی تمام ضبط شده است.

۲- مجاهده‌ی استقامت یعنی اصلاح نفس و نگه داشتن بر حد وسط و دور از افراط و تفریط و تحقق به اخلاق نیک به صورتی که اخلاق قرآنی و آنچه حضرت رسول اکرم (ص) بدان متحقق شده بود بر اثر مجاهدت و ریاضت، صورت نفس و امری جبلی گردد، در این گونه مجاهدت توسل به پیری مربی و معلم ضرورت دارد، به‌دلیل آن که شناختن نفس و احوال آن و دستان آوریها و حیلت انگیزیهای او سخت دشوار است و کسی می‌تواند نفس را بشناسد که راه مجاهدت را با قدم راسخ و نیت پاک و اخلاص تمام به پایان برده باشد.

۳- مجاهده‌ی کشف که مقصود از آن، پرده بر گرفتن از روی رازهای آفرینش و اسرار شرع و معرفت خداست، این مجاهدت، محصول مجاهده‌ی تقوی و استقامت است و امری است که اصول آن را، صوفیان در نتیجه‌ی خلوت و ریاضت‌های نفسانی باز یافته و به اشارت در کتب خود نقل کرده‌اند، راهی است که شریعت از بیان آن، تن زده است و این، صوفیان‌اند که اصطلاحاتش را وضع کرده و مدعی وصول بدان هستند و بنابراین، مجاهده‌ی کشف اگرچه‌ مشروع بودن آن، محل خلاف است، هرگز بدون پیر و شیخی معلم و مربی، میسر نتواند بود.

ابن خلدون، در فتوایی که ضمیمه‌ی کتاب شفاء السائل است (ص ۱۱۰) به‌صراحت بر مخالفت روش ابن‌عربی و ابن سبعین با شریعت، فتوی داده و گفته است که فصوص و فتوحات مکیه و کتاب (البدء) ابن سبعین هرجا یافته شود، ستردنی و سوختنی است.

حقیقت امر، آن است که راهرو به هر حال در سلوک جاده‌ی حق، به شیخ و پیری راهبر نیازمند است و بیان احکام و اخلاق در کتب دینی هرگز کفایت نمی‌کند، معالجه و درمان روح از علاج تن سخت دشوارتر است، بیماریهای دل و امراض نفسانی نیک در پرده و پوشیده است، کسی که بدین گونه بیماری گرفتار می‌شود بیمار است و درد خود را حس نمی‌کند، این علل و امراض گاهی جداگانه اثر می‌کنند و گاهی با یکدیگر می‌آمیزند و بیماری صعب و هول انگیزی را سبب می‌شوند، با وجود سختی و دشواری مرض، بیماران روحی از احوال خود لذت می‌برند و بدان می‌نازند تا چه رسد بدان که در صدد علاج بر آیند و بطبیبی علت شناس گرایند، درمان دل و نفس به‌وسیله‌ی کتب همچنان است که کسی بیماری محسوس را از روی کتب طب معالجه کند و یا از دارو ساز بخواهد که دارویی برایش تجویز کند، اصل و پایه‌ی درمان، تشخیص بیماری است که بدون طبیب حاذق صورت نمی‌پذیرد، میزان استعمال دارو هم بسته به تشخیص طبیب است، کتب شرعی و اخلاق مانند کتب طب و داروشناسی است و درمان روح از روی آن کتب، همان حکم دارد که معالجه‌ی حصبه و سل و یا هر مرض دیگر به‌وسیله‌ی کتابهای پزشکی و داروسازی.

گذشته از آن که بیمار حسی همواره نیازمند است که بطبیب حاذق مراجعه کند تا پیشرفت و یا کندی مرض را باز شناسد و اگر لازم دید، نسخه‌ی دوا را عوض کند و اگر مرض شدت یافت به‌ناچار مریض محتاج مراقبتی بیشتر است و پرستاران کار آزموده، باید مواظب احوال او باشند، خانقاه به‌منزله‌ی بیمارستان و پیر، به‌جای طبیب و پرستار است که حالات درونی و آثار اعمال را در باطن سالک بدقت و از روی دل‌سوزی مراقبت می‌کند و آنگاه که سالک از بیماری رست و تخلیه‌ی به کمال رسید و تحلیه و آرایش جان آغاز گشت باز هم پیر باید که دست راهرو را بگیرد و او را از اسرار هر مقام و آفاتی که ممکن است به جان سالک در آویزد، با خبر سازد و بر حذر دارد تا فریفته‌ی عمل نگردد و عجب و خودبینی مجاهدتش را نقش بر آب نکند، این راه تا وصول به مرتبه‌ی فنا، هر منزلی متضمن خطری و مخافتی و هر قدمی آمیخته به آفتی است، در تمام این منازل، اشراف پیر مدد جان سالک است و او را دستگیری و یاری تواند کرد.

اضافه می‌کنیم که تصوف، علمی است منبعث از عمل و مبتنی بر مجاهده و ریاضت و مانند سایر صنایع است که بی‌استاد نتوان آموخت با این تفاوت که اصول طریقت، مأخوذ است از امور وجدانی و ذوقی که حواس ظاهر با آنها پیوند ندارد.

اهل ظاهر می‌گویند که اصول تصوف در زمان پیمبر (ص) و صحابه وجود نداشته و اینان سادات تابعین توسل به پیر را ضروری ندانسته‌اند، در جواب می‌توان گفت که علم اصول فقه و کلام و درایت نیز در زمان حضرت سید کاینات (ص) وجود نداشت و شما می‌آموزید و به دانستن آنها می‌نازید و باد در آستین می‌اندازید و عامه‌ی مردم را به پیروی خود ملزم می‌دانید، فرض کنیم که اصول تصوف نیز چنان است ولی حقیقت آن، در زمان مهتر و بهتر عالم (ص) وجود داشته و گزینان اصحاب آن روش را ورزیده‌اند و اگر تعلیم پیشینیان و کتب بسنده بود بعثت وی ضرور نمی‌شد. سیره‌ی حضرت رسول اکرم (ص) را نیز اهل ظاهر گرد آورده‌اند و از آن همه کوشش معنوی و تعلیم سماوی بر ذکر حروب و مغازی اکتفا کرده‌اند و در حقیقت آن کتب، متضمن سیره‌ی روحانی پیمبر (ص) نیست و آنچه هست هم چندان مورد اعتماد نیست و حقایق ظروف و محیط بعثت و سوابق حیات آن حضرت را چنان‌که باید نشان نمی‌دهد و بدین جهت هرچه پیشتر می‌رویم مسائلی را می‌بینیم که جسته گریخته در کتبی مثل طبقات ابن سعد و اغانی ابوالفرج و روایات شیعه ذکر شده و در کتب مشهور سیره‌ی نبوی یاد نشده است، محدثین و رواه اخبار نیز مردمی خشک و گراینده به ظاهر بوده‌اند و خود جهد در ضبط و نقل و تمسک بوجوه مختلف روایت هرچند کاری دقیق می‌نماید حاکی از درجه‌ی رغبت و حدود فهم و همت این راویان و محدثان است و بدین سبب اخبار مربوط به سلوک باطن را از جنس خبر موضوع و یا ضعیف در شمار آورده و شاید بسیاری را به هدر داده‌اند.

گفتار صوفیان در ضرورت وجود پیر همانند است به عقیده‌ی شیعه درباره‌ی امام، شیعه می‌گویند که هرگز جهان از حجتی غایب یا حاضر و ظاهر خالی نتواند بود، خلافت نیز در عقیده‌ی عامه‌ی اهل اسلام همین حکم را دارد پس اگر برای انتظام امور ظاهر و معیشت دنیوی وجود خلیفه ضرور باشد بی‌گمان و به‌طریق اولی برای تهذیب باطن، وجود امام یا پیر ضروری‌تر است، در صورتی که جهانیان از راه وضع قوانین و نظامات به‌وسیله‌ی قوه‌ی مقننه اکنون امور دنیوی خود را از دوران خلفا بهتر و عادلانه‌تر منظم و مرتب می‌سازند. از نظر دیگر، اکتفا بکتب، مانند بقاء بر تقلید میت است که اکثر فقهای شیعه روا نمی‌دانند.

از نبی بشنو ضلال رهروان‌ که چه شان کرد آن بلیس بد روان‌
صد هزاران ساله راه از جاده دور بردشان و کردشان ادبار و عور
استخوان‌هاشان ببین و مویشان‌ عبرتی گیر و مران خر سویشان‌

به احتمال قوی ناظر است به آیه‌ی شریفه: قُلْ أَ نَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ‌ ما لا ینْفَعُنا وَ لا یضُرُّنا وَ نُرَدُّ عَلی‌ أَعْقابِنا بَعْدَ إِذْ هَدانَا اللَّهُ کالَّذِی اسْتَهْوَتْهُ الشَّیاطِینُ فِی الْأَرْضِ حَیرانَ‌. (بگو آیا رواست که بخوانیم و بپرستیم به‌جای خدا چیزی را که به ما سود نبخشد و زیان نرساند و بپاشنه و پی بازگردیم و فرا پس رویم از آن پس که خدا ما را راه نمود مانند آن کسی که دیوانش بفریبند و بر روی زمینش سر گشته و حیران در افکنند.) الانعام، آیه‌ی ۷۱٫

تواند بود که مقصود آیاتی باشد که در آنها اشارت است به گمراهی اقوام پیشین مثل قوم نوح و عاد و ثمود و فرعونیان که پیمبران را به دروغ داشتند و مستحق عذاب شدند.

گردن خر گیر و سوی راه کش‌ سوی ره بانان و ره دانان خوش‌
هین مهل خر را و دست از وی مدار ز آن که عشق اوست سوی سبزه زار
گر یکی دم تو به غفلت واهلیش‌ او رود فرسنگ‌ها سوی حشیش‌
دشمن راه است خر مست علف‌ ای که بس خر بنده را کرد او تلف‌

هلیدن: رها کردن و به‌کار خود باز گذاشتن. واهلیدن: نیز به همین معنی است.

خربنده: مکاری، آن که خدمت خر کند، مجازاً فرمانبر هوای نفسانی.

نفس را به خر مثال می‌زند از آن جهت که میل نفس به‌سوی شهوت و آرزوهای خسیس و فرومایه است همچنان‌که خر به‌سوی علف و گیاه می‌گراید و از راه منحرف می‌شود، نظیر این مثال را در ذیل: ب (۱۹۶۶) ملاحظه فرموده‌اید که در آنجا نفس را به شتر تشبیه کرده است.

گر ندانی ره هر آنچه خر بخواست‌ عکس آن کن خود بود آن راه راست‌
شاوِروهُنَّ پس آن‌گه خالفوا ان من لم یعصهن تالف‌
با هوا و آرزو کم باش دوست‌ چون یضلک عن سبیل اللَّه اوست‌
این هوا را نشکند اندر جهان‌ هیچ چیزی همچو سایه‌ی همرهان‌

شاوِروهُنَّ: مقتبس است از حدیث: شاوِروهُنَّ و خالفوهن. (با زنان مشورت کنید و خلاف آنچه گویند بکنید.) که منسوب است به حضرت امیر مومنان علی (ع) و اسناد آن به پیمبر (ص) درست نیست. احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۳۰٫

یضلک عن سبیل اللَّه: مقتبس است از آیه‌ی شریفه:. لا تَتَّبِعِ الْهَوی‌ فَیضِلَّک عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ‌. (و بر پی هوی و آرزو مرو که تو را از راه خدا به‌دور افکند.) ص، آیه‌ی ۲۶٫

مقصود آن است که راه رستگاری در خلاف نفس است خاصه برای کسی که راه راست را نمی‌شناسد و دست در دامن پیری نزده است، این چنین کسی جز خلاف نفس چاره ندارد ولی هرگاه دست ارادت به پیری داد ممکن است که پیر او را در استفاده‌ی از لذات رخصت دهد و صلاح کار او را در آن طریق داند.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *