شرح مثنوی بدیع‌الزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۱۸ – در بَیانِ آن که این اختلافات در صورتِ روِش است، نی در حقیقتِ راه

او ز یک‌رنگی عیسی بو نداشت‌ وز مزاج خم عیسی خو نداشت‌
جامه‌ی صد رنگ از آن خم صفا ساده و یک رنگ گشتی چون صبا

اشاره است به قصه‌ی ذیل: مریم عیسی را با حرفت صباغی داد پیش مهتر صباغان، چون آن حرفت بدانسته بود و دریافته، آن مهتر صباغان جام‌های بسیار به وی داد و بر هر جامه نشان کرد بر آن رنگ که می‌خواست، آن‌گه به عیسی گفت این جام‌ها، رنگارنگ می‌باید، هریکی چنان‌که نشان کرده‌ام به رنگ می‌کن، این بگفت و بسفری بیرون شد و جام‌ها به عیسی سپرد، عیسی رفت و آن جام‌ها همه در یک خنب نهاد بر یک رنگ راست، و گفت «کونی بإذن اللَّه علی ما ارید منک» پس آن‌گه مهتر صباغان زود از سفر باز آمد و آن جام‌ها دید، در یک خنب نهاده و به یک رنگ داده دل‌تنگ شد، گفت این جام‌ها تباه کردی، عیسی گفت جام‌ها چون خواهی و بر چه رنگ خواهی تا چنان‌که تو خواهی از خنب بیرون آرم، چنان کرد، یکی سبز آمد، یکی زرد، یکی سرخ، چنان‌که مراد بود، آن مرد از کار وی عجب در ماند و دانست که بجز صنع الهی نیست. کشف الاسرار، انتشارات دانشگاه طهران، ج ۲، ص ۱۳۳، نیز تفسیر ابوالفتوح، طبع طهران، ج ۱، ص ۵۶۹، قصص الانبیاء، ثعلبی، چاپ مصر، ص ۳۲۹٫

اما مقصود مولانا این است که عیسی علیه‌السلام مردم را به وحدت و محبت می‌خواند و کسی که به حقیقت دین و آیین وی راه یابد از رنگ و اختلاف و دوبینی‌ و تزویر خلاص می‌یابد و به جهان بی‌رنگ و عالم یگانگی می‌پیوندد و با همه‌ی ادیان و مذاهب یکی می‌شود ولی این وزیر رنگ آمیز تزویر گر اگرچه خود را بر کیش وی می‌دانست و مردمان ساده‌دل بدو گرویده بودند از این لطیفه خبر نداشت و بویی نبرده بود بدین جهت به خلاف گرایید و اختلاف به وجود آورد چنان‌که در بیان این معنی می‌فرماید:

زین رنگها مفرد شود در خنب عیسی در رود در صِبْغَةَ اللَّهِ‌ رو نهد تا یفْعَلُ اللَّهُ ما یشاءُ

دیوان، ب ۳۷۵ و حکیم سنایی گفته است:

کاین همه رنگهای پر نیرنگ‌ خم وحدت کند همه یک رنگ‌

حدیقه‌ی سنایی و شارحان مثنوی چون می‌خواسته‌اند که مقصود مولانا را به صورت قصه ربط دهند دچار تکلف بسیار شده و تاویلات نابجا بر تراشیده‌اند و ما می‌دانیم که مولانا قصه را قالبی برای منظور خود قرار می‌دهد و به اجزاء آن غالباً نظری ندارد، در این مورد هم مولانا از خم و رنگرزی استفاده کرده و مراد خویش را مبتنی بر آن روایت بیان نموده است و الا ظاهر و شکل قصه می‌رساند که عیسی از خم یک رنگ، الوان مختلف برآورد و آن به‌طور کلی خلاف آن چیزی است که مولانا اصولاً از داستان شاه و وزیر مزور اراده کرده و مغایر است با گفته‌ی مولانا در مواضع مختلف از مثنوی، از جمله: ج ۱، ب ۲۴۶۷ به بعد.

نیست یک‌رنگی کز او خیزد ملال‌ بل مثال ماهی و آب زلال‌
گرچه در خشکی هزاران رنگهاست‌ ماهیان را با یبوست جنگهاست‌

یک‌رنگی: مجازاً، دوستی بی‌غرض و نفاق، وحدت و یگانگی، وحدت صرف.

لذت، به‌حسب عادت از تفنن و تنوع قوت می‌گیرد و تکرار، ملال انگیز است و آدمی را بستوه می‌آورد اما عشق و محبت که روش عیسی است چنان نیست که ملال و رنجوری دل از آن ناشی گردد زیرا عشق با آن که بی‌رنگ است سرچشمه‌ی همه‌ی لذتهاست و تا میل که مرتبه‌ی نازل عشق است به چیزی تعلق نپذیرد هرگز خوشی و لذت نمی‌دهد تا چه رسد به عشق که شدیدترین و نیرومندترین درجات میل است که اگر ذره‌ای از آن بر خاک ریزند چست و چالاک می‌شود و به رقص می‌خیزد بنابراین روش عیسی که بر محبت و عشق مبتنی بود هرگز ملال به وجود نمی‌آورد تا پیروان او به‌سبب ملال و سستی عشق به‌سوی بحث و نظر گرایند و در تبعیت و اداء تکالیف به اختلاف برخیزند و از این راه نوعی از تفنن و تنوع پدید آید (برای منافات درد و عشق با بحث و نظر، جع: مثنوی، ج ۳، ب ۱۳۷۴ به بعد.) و نزدیک بدین معنی است بیت ذیل:

لیس التلون من امارات الرضی‌ لکن إذا مل الحبیب تلونا

مجموعه‌ی امثال، نسخه‌ی خطی، متعلق به استاد همایی ولی وزیر مزور و امت عیسی از حقیقت روش او بی‌خبر بودند و از عشق بویی نداشتند لا جرم به بحث و نظر پرداختند و به جدل برخاستند.

و شاید که از «یک‌رنگی» وحدت و یگانگی و یا حق‌تعالی که عین وحدت است اراده شده باشد چنان‌که ابیات بعد موید آن تواند بود.

و تمثیل عشق یا حق‌تعالی به آب و عاشق و طالب به ماهی در مثنوی مکرر است و در دیوان کبیر نیز توان دید و اینک یک نمونه:

ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان‌ ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان‌
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب‌ عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان‌
جان ماهی آب باشد صبر بی‌جان چون بود چونک بی‌جان صبر نبود چون بود بی‌جان جان‌

دیوان، ب ۲۰۷۸۲ به بعد

کیست ماهی چیست دریا در مثل‌ تا بدان ماند ملک عز و جل‌

ملک: پادشاه، یکی از صفات خداست به اعتبار اینکه قادر بر ایجاد و ابداع است و جهان و جهانیان در زیر فرمان او هستند. التحبیر از ابوالقاسم قشیری، نسخه‌ی عکسی متعلق بنگارنده.

این بیت عدول است از تشبیه که مقتضای شهود جمال و ظهور حق در مرتبه‌ی اسماء و صفات است به‌سوی تنزیه که اقتضای مشاهده‌ی حق است بنعت جلال و در مرتبه‌ی احدیت ذات. نظیر آن:

ای برون از وهم و قال و قیل من‌ خاک بر فرق من و تمثیل من‌

مثنوی، ج ۵، ب ۳۳۱۸

چند باران عطا باران شده‌ تا بدان آن بحر در افشان شده‌

باران: ریزان و بارنده (به معنی وصفی) و به همین مناسبت قطره‌های آب را که از ابر فروریزد باران (به معنی اسمی) می‌گویند.

اشاره است به عقیده‌ی قدما که مروارید را متولد از قطره‌ی باران می‌پنداشته‌اند.

این بیت و ابیات پس از آن، مبتنی است بر این عقیده که حق‌تعالی جامع جمیع کمالات است و هر کمالی که موجودات بدان متصف می‌شوند به افاضه‌ی اوست و مستفاد از اوست.

أزمة الامور طرا بیده‌ و الکل مستمدة من مدده‌

حاج ملا هادی سبزواری‌

خاک امین و هرچه در وی کاشتی‌ بی‌خیانت جنس آن برداشتی‌
این امانت ز آن امانت یافته‌ست‌ کافتاب عدل بر وی تافته‌ست‌

عدل: صفتی است که اقتضای آن اجراء حکم است بدون میل و افراط و تفریط، و دادن حق به ذی حق است.

خدا را به امانت وصف نمی‌کنند و در عداد اسماء حسنی که سیوطی در جامع صغیر سه روایت برای آن نقل کرده و نیز در مواقف و شرح آن، این صفت مذکور نیست ولی صفت «المهیمن» را بعضی به معنی امین گرفته‌اند و گفته‌ی مولانا بدین قول ناظر است (شرح مواقف، چاپ آستانه، ج ۳، ص ۱۷۱) و خاک را بدان مناسبت امین می‌نامند که هر تخم که در وی بکارند جنس آن را باز می‌دهد و هرگز به‌جای گندم، جو و بعوض جو، گندم از آن نمی‌روید.

تا نشان حق نیارد نو بهار خاک سرها را نکرده آشکار

نوبهار مظهر اسم «المحیی» است و این نشان، از خدا با خود دارد و در این بیت اشارت است برسم معمول که وقتی چیزی به کسی سپارند آن را جز با دیدن علامت و نشانه یا نامه‌ای به دیگر کس نمی‌سپارد.

آن جوادی که جمادی را بداد این خبرها وین امانت وین سداد
مر جمادی را کند فضلش خبیر عاقلان را کرده قهر او ضریر

سداد: راستی و درستی.

ضریر: کور.

جمادات و کلیه‌ی اجزاء عالم مطابق نظام طبیعت و مطابق وظیفه‌ای که خلقت آنها مقتضی است عمل می‌کنند و سر بر خط فرمان دارند و از حکم آفرینش منحرف نمی‌شوند چنان‌که گویی وظیفه‌ی خود را از طریق تعلم آموخته‌اند و نزد صوفیه همه‌ی اجزای عالم خبیر و بصیر و سخن گوی و سخندان‌اند و خدا را تسبیح می‌گویند (مثنوی، ج ۳، ب ۱۰۰۸ به بعد) ولی انسان که دارای عقل است از این قاعده مستثنی است زیرا اعمال او گاه برخلاف امر الهی و سنن آسمانی است و با وجود عقل و ادراک نافرمانی می‌کند و راه خلاف می‌پوید و از دیدن خدا و اوامر خدایی چشم فرومی‌پوشد چنان‌که پنداری کور است و اصلاً چشم ندارد و می‌توان گفت که «عاقلان» کسانی هستند که انواع علم آموخته‌اند و در بحث مو شکافی می‌کنند و با این همه خدا را منکراند و یا کسانی که با ظهور معجزات و صدور آیات از دید انبیا و ایمان بدیشان محرومند و یا اولیاء حق را دشمن می‌دارند که به عقیده‌ی مولانا اینها همه آثار قهر الهی است.

جان و دل را طاقت آن جوش نیست‌ با که گویم در جهان یک گوش نیست‌

گوش آن است که سخن حق و راز عشق بشنود و الا از وظیفه‌ی خود منحرف و معزول مانده و چنان است که گویی وجود ندارد و مولانا چنان گوشی می‌خواهد که جز سخن عشق نشنود. نظیر:

چه بودی که یک گوش پیدا شدی‌ حریف زبانهای مرغان ما

دیوان، ب ۲۶۹۳

چنان‌که در قرآن است: صُمٌّ بُکمٌ عُمْی‌. (البقرة، آیه‌ی) إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ‌. (الشعراء. آیه‌ی ۲۱۲) ولی بعضی از شارحان مثنوی این تعبیر را حمل بر حقیقت کرده و گفته‌اند که گوش ناقص از ادراک این معنی محروم و گوش کامل مستغنی است پس گوشی وجود ندارد.

هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت‌ هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت‌

یشم: سنگی است بسیار صلب به رنگهای گوناگون، بهترین آن زیتونی است پس سبز مایل بزردی پس سبز صاف پس سبز مایل بسفیدی، پس سفید که آن را کافوری گویند و معدن آن ختن است، این سنگ را «حجر الغلبه» می‌نامیده‌اند و ترکان به امید پیروزی بر دسته‌ی شمشیر و بر زین اسب و به‌جای تکمه بر کمر بند نصب می‌کرده‌اند و به همین امید نگین انگشتری نیز می‌ساخته‌اند، آن را یشب نیز می‌گویند، در تحفه‌ی حکیم مؤمن و مخزن الادویه (بشف) بباء موحده (حرف دوم الفبا) و فا ضبط شده است. الجماهر فی معرفة الجواهر، طبع حیدر آباد دکن، ص ۱۹۸، تحفه‌ی حکیم مومن، مخزن الادویه، در ذیل: حجر البشف.

با توجه به این که ضبط تحفه و مخزن غلط و صواب آن «یشف» است به یا (حرف آخر الفبا) مطابق قانون ابن‌سینا و ابن البیطار.

مقصود، گوش حق شنو راز نیوش است که بشکر نعمت و به قدرت خدا از مرتبه‌ی سمع و ادراک علوم رسمی که غایت آن، گمان و علم الیقین است به مرتبه‌ی چشم که وظیفه‌ی آن، رویت و عین الیقین است می‌رسد و ممکن است که مراد بیان قدرت و سعه‌ی رحمت حق باشد به نحو اطلاق و نسبت به هرگونه گوشی ولی در آن صورت مناسبتی با بیت پیشین نخواهد داشت.

کیمیاساز است چه بود کیمیا؟ معجزه‌بخش است چه بود سیمیا؟

کیمیا: کلمه‌ی یونانی است به معنی مکر و حیله و اصطلاحاً اطلاق می‌شود بر علمی که به‌وسیله‌ی آن می‌توان مس را به طلا و قلع را به نقره تبدیل نمود، نیز ماده‌ی مکملی که در نتیجه‌ی این علم به‌دست می‌آید و سبب تبدیل ماده‌ی معدنی به ماده‌ی کامل‌تر از آن می‌شود، مرادف: اکسیر. جع: مقدمه‌ی ابن خلدون، طبع بولاق، ص ۴۵۳- ۴۴۴، نفائس الفنون، طبع ایران، ج ۲، ص ۱۱۰- ۱۰۳ محیط المحیط، در ذیل: کیمیاء.

معجزه: خارق عادتی است مقرون بتحدی و ادعا که بر دست پیغمبران جاری شود.

سیمیا: لفظی است مأخوذ از عبری مرکب از «شم» یعنی اسم و «یه) یعنی اللَّه و اصطلاحا، اطلاق می‌شود بر علمی که انسان به‌سبب آن متمکن می‌شود بر اظهار آنچه مخالف عادت است یا منع آنچه موافق عادت است و بعضی گفته‌اند که عبارت است از ایجاد صور خیالی که در حس وجود ندارد، علم اسرار حروف را نیز از شعب سیمیا دانسته‌اند و آن علمی است که فایده‌اش تصرف نفوس ربانی است در عالم طبیعت به مدد اسماء حسنی و کلمات الهی، ناشی از حروف که محیط به اسرار آفرینش است. جع: نفائس الفنون، طبع ایران، ج ۲، ص ۱۱۵- ۱۱۰، مقدمه‌ی ابن خلدون، طبع بولاق، ص ۴۳۰، محیط المحیط، در ذیل: سوم.

این ثناگفتن ز من ترک ثناست‌ کین دلیل هستی و هستی خطاست‌

ثنا و ستایش از آثار صحو و هشیاری و صفت سالکی است که در مقام تفرقه باشد و حق را از خلق جدا بیند و آن مستلزم بقاء سالک و شعور او به خود و خلق و خالق است و نتیجه‌ی آن، اثبات غیر و حاصل آن، شرک و دوگانگی است و از این رو ستایش و ثنا گفتن در حقیقت ترک ستایش بلکه نوعی از اشراک است و نزد صوفیه کمال سالک آن است که از خود فانی و به حق باقی گردد.

بحرالعلوم و ولی‌محمد اکبرآبادی گفته‌اند که وصف عبد لایق جناب حق نیست مگر وقتی که فانی شود و حق به زبان او ثنای خود گوید اما این تفسیر مناسب مصراع دوم نیست.

پیش هست او بباید نیست بود چیست هستی پیش او کور و کبود

کور و کبود: ناقص و رسوا، زشت و نادلپذیر، مقرون به رنچ و آفت، تعبیری است که در آثار قدما و مثنوی و دیوان کبیر، گاه به معنی وصفی استعمال می‌شود، مانند:

تاجران انبیا کردند سود تاجران رنگ و بو کور و کبود

مثنوی، ج ۲، ب ۲۹۴۳

روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود

دیوان، ب ۹۲۸۶

هر آنک می‌نخورد بر سرش فروریزد بگویدش که برو در جهان کور و کبود

همان مأخذ، ب ۹۷۱۷ و گاهی نیز به معنی اسم مصدر، مثل:

چون فضولی گشت و دست و پا نمود در عنا افتاد و در کور و کبود

مثنوی، ج ۱، ب ۹۲۴

زحمت سرما و دود رفت بکور و کبود شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید

دیوان، ب ۹۳۳۱

فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین‌ کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود

همان مأخذ، ب ۹۹۲۴

نیز، جع: فیه ما فیه، طبع طهران، به تصحیح نگارنده، ص ۲۹۷، فرهنگ نوادر لغات و تعبیرات، ضمیمه‌ی جلد هفتم دیوان کبیر، در ذیل: کور و کبود، کوری و کبودی.

ور نبودی او کبود از تعزیت‌ کی فسردی همچو یخ این ناحیت‌

رسم است که در عزا جامه‌ی کبود و سیاه می‌پوشند، مردم عزادار غمگین و افسرده‌اند، افسرده به معنی سرما زده و یخ بسته نیز استعمال می‌شود، جامد را نیز افسرده می‌گویند، مولانا کسی را که ذوق نیستی و فنا را نچشیده باشد عزادار و افسرده می‌خواند و تصور می‌کند که بی‌ذوقی او در دیگران نیز مؤثر افتاده است، اشارتی به عالم مادی نیز تواند داشت بنابرآن که «ناحیت» را عبارت از عالم مادی فرض کنیم.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *