شرح مثنوی بدیع‌الزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۲۱ – دَفع گفتنِ وزیرْ مُریدان را

گفت هان ای سخرگان گفت‌وگو وعظ و گفتار زبان و گوش جو

سخرگان: جمع سخره در فارسی، سخره: کسی است که او را ریشخند و مسخره کنند، آن که آماده باشد که او را به قهر و بی‌مزد در کار کشند، مطابق قواعد دستور زبان، کلمات عربی مختوم به هاء ما قبل مفتوح مانند کلمات فارسی در جمع به «ان» آن (ها) تبدیل می‌شود به (گاف) مانند: آوارگان، خفتگان، نوشتن (ها) در این‌گونه جمع درست نیست ولی نسخه‌ی اصل «سخره‌گان» را برخلاف این قاعده نوشته است.

وعظ همچنان‌که از گفتار حاصل می‌شود از تأثیر حالت نیز ممکن است روی دهد و آن کارگرتر می‌افتد و خود، وجود و حضور پیر باید سالک را به عالم غیب کشاند و به گفتار حاجت نباشد و چنین حالتی دلیل مرید است به باطن پیر و شیخ خود و نیازمندی به سخن و شرح لفظی نمونه‌ی بیگانگی اوست از احوال و واردات قلبی مرشد از این رو وزیر مریدان را که از او موعظه و ارشاد به‌وسیله‌ی عبارت خواسته بودند ملامت می‌کند که شما هنوز در کرانه و ساحل معنی که عبارت است باز مانده‌اید و وعظی از راه زبان و مناسب گوش می‌جویید و مسخر و دست خوش الفاظیید و از اشارت و نظر در درون محروم هستید.

پنبه اندر گوش حس دون کنید بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبه‌ی آن گوش سر گوش سر است‌ تا نگردد این کر آن باطن کر است‌

پنبه در گوش کردن: عملی است که برای دفع مزاحمت صوت و آسایش گوش از شنیدن انجام می‌دهند، مجازاً، بستن گوش و ترک استماع.

ادراک گوش و قوه‌ی سامعه، محدود است به حدود معین و شرایط خاص مثل مقدار ارتعاش صوت که از بیست ارتعاش کمتر و از بیست هزار در ثانیه نباید بیشتر باشد، کمتر از این و بیشتر از آن به حاسه‌ی سمع بشری ادراک نمی‌شود، فاصله صوت و شدت و ضعف و بلندی و پستی آن نیز در ادراک تأثیر می‌بخشد و گوش‌ها در ادراک صوت از این جهت اختلاف دارد پس گوش حس محدود است.

ادراک بصری هم موقوف شرایطی است از قبیل فاصله و ملون بودن مرئی و مقابله‌ی آن با رائی که بدون آنها چشم چیزی را در عالم حس نتواند دید و این‌ شرایط «بند چشم» است زیرا عمل آن را محدود می‌سازد.

ولی همین گوش و چشم محدود هرگاه مجهز به وسایل علمی شود دائره‌ی ادراک آن وسعت می‌یابد مثل اینکه گوش به‌وسیله‌ی تلفون و یا رادیو اصوات را از راه دور درمی‌یابد و چشم به‌وسیله‌ی دوربین و یا ذره‌بین اشیایی را ادراک می‌کند که بدون آنها هرگز نتواند دید، این مطلب نسبت به امور حسی است اما نسبت به امور غیبی صوفیه معتقداند که هرگاه چشم و گوش به‌وسیله‌ی ریاضت از بند حس آزاد گردد می‌تواند اصوات و نغمه‌های روحانی و صور مثالی و مجردات را بشنود و ببیند و آن در صورتی است که به صفت اطلاق متصف گردد چه شرط ادراک وجود سنخیتی است میانه‌ی مدرک و آنچه ادراک می‌کند و آن سنخیت نوعی از اتحاد و اتصال است پس اگر بخواهد مطلق را ادراک کند بدون رهایی از قید و حصول اطلاق میسر نخواهد بود و این اتصاف به اطلاق همان است که در مرتبه‌ی قرب النوافل حاصل می‌شود و بنده به خدا می‌بیند و می‌شنود و دید و شنید او سمع و بصر الهی می‌گردد که محدودیت بدان راه ندارد، مولانا در این ابیات بدین مطلب نظر دارد.

و می‌توانیم گفته‌ی او را بدین گونه توجیه کنیم که مسموعات و علوم نقلی هرگاه سبب توقف و تعصب آدمی نسبت بدانها باشد بی‌گمان او را به خود محدود می‌کند و از پیشرفت و کسب معارف بیشتر باز می‌دارد مانند کسانی که به اقوال و عقاید شخص یا طبقه‌ای خاص اعتقاد مفرط پیدا می‌کنند و به‌طوری در عقیده‌ی خود متعصب می‌شوند که یارای شنیدن اقوال مخالف را ندارند و بدین سبب از اطلاع بر عقاید دیگران محروم می‌مانند نظیر آن دسته از طلاب مدارس کهن که حقیقت را منحصر در آراء حکماء قدیم می‌پندارند و از مواهب تمدن و فرهنگ امروزین بی‌نصیب هستند، بنابراین سالک گوش خود را نباید در بند کند بلکه باید گوش حس را که ادراکش محدود است ببندد و آن را از هر قید و بندی آزاد سازد، نسبت به چشم نیز این توجیه درست است زیرا کشف و اختراع و ترقی علمی مبتنی بر عدم توقف و ناشی از طلب موضوع نو و تازه است و اگر کسی به ظواهر اشیاء که به چشم می‌بیند اکتفا کند و از تحقیق در خواص و آثار آنها چشم بپوشد هرگز به مطلب نو و تازه دست نمی‌یابد.

و می‌توانیم که این ابیات را مربوط بمراقبه و آثار آن فرض کنیم از آن جهت که سالک در حال مراقبه به دل و باطن خود توجه دارد و گوش و چشم را بی‌کار می‌گذارد.

برای تفصیل بیشتر درباره‌ی توجیه نخستین رجوع فرمایید به: بیان السعادة از مرحوم سلطان علی شاه گنابادی که بحث دل کش و دقیقی راجع به این موضوع فرموده است، جزاه اللَّه عن الحق و الصواب خیر الجزاء. طبع ایران، ج ۱، ص ۳۰۰٫

بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید تا خطاب‌ ارْجِعِی‌ را بشنوید
تا به گفت‌وگوی بیداری دری‌ تو ز گفت خواب بویی کی بری‌

ارْجِعِی‌: مقتبس است از آیه‌ی شریفه: ارْجِعِی إِلی‌ رَبِّک‌ راضِیةً مَرْضِیةً. (الفجر، آیه‌ی ۲۸) رجوع به حق‌تعالی با بقاء انانیت و لوازم شخصیت ممکن نیست زیرا مقید تا از قید رها نشود به وجود مطلق اتصال نتواند یافت بدین مناسبت می‌گوید که تا خروج از حواس ظاهری و نیز باطنی که به‌حسب مثال نوع عالی آن را که فکرت است ذکر می‌کند، به‌حصول نپیوندد، گوش باطن مستعد سماع خطاب حق نمی‌شود زیرا کلام حق به هیچ کیفیتی متکیف نیست و گوش حس جز اصوات را که از نوع کیف است نمی‌شنود و فکرت نیز مشوب به جهل است از آن جهت که ترتیب مقدمات معلوم را برای وصول به مجهول، فکر می‌نامند و با معرفت آمیخته به جهل و ظلمت نادانی، به جناب حق که علم و نور محض‌ است پیوستگی امکان ندارد خاصه که حق‌تعالی در نظر صوفیه از آفتاب روشن‌تر است و مجهول نیست پس سالک باید گوش حس را ببندد و فکرت را که برای طلب مجهول است بی‌کار کند تا آماده‌ی سماع خطاب حق گردد آنگاه حالت خواب و بیداری را مثال می‌آورد که تا آدمی بیدار است به عالم مثال نمی‌پیوندد و آواز صور مثالی را نمی‌شنود در صورتی که مثال تجرد تام ندارد و حق‌تعالی مجرد من جمیع الجهات است.

سیر بیرونی است قول و فعل ما سیر باطن هست بالای سما
حس خشکی دید کز خشکی بزاد عیسی جان پای بر دریا نهاد

گفتار و عمل تنزل نفس در مرتبه‌ی اعراض است از آن جهت که سخن، صوت و عمل حرکات بیرونی جسم است که هر دو از مقوله‌ی اعراضند ولی محرک اصلی آنها نفس است که در بدن تصرف می‌کند و آن هر دو را به وجود می‌آورد پس ظهور نفس در مرتبه‌ی قول و فعل تنزل اوست از درجه‌ی بلند تجرد به مرتبه‌ی نازل تعلق جسمانی و از جهت درون، گشت و سیر نفس در عالم عقول و مجردات است که پایه‌ی بلند ادراک محسوب می‌شود و بدین نظر آن را به آسمان تشبیه کرده است سپس دلیل می‌آورد بر اینکه حس بخشکی و سیر ظاهر از آن رو متوجه است که حواس خود را از جسم زاده‌اند و با جسم سنخیت دارند و جان به‌سوی مجردات از آن جهت می‌گراید که خود از آن عالم است و با ارواح و عقول مناسبت دارد و چون عیسی نمودار وحدت و تجرید بود و او را «روح اللَّه» می‌گویند جان را به عیسی تشبیه کرده و «عیسی جان» گفته است. مصراع دوم اشاره است به حدیث: قیل للنبی ص ان عیسی علیه‌السلام یقال انه مشی علی الماء فقال ص لو ازداد یقینا لمشی علی الهواء. احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۱۹۷٫

سیر جسم خشک بر خشکی فتاد سیر جان پا در دل دریا نهاد

خشکی: در تعبیرات مولانا معاملات و سلوک ظاهری است.

دریا: سلوک باطنی و احوال و مقامات است. جع: فیه ما فیه، طبع طهران، به تصحیح نگارنده، ص ۴۸، ۲۷۳٫ در بیت بالا عالم حس و درون نیز تواند بود.

موج خاکی و هم و فهم و فکر ماست‌ موج آبی محو و سکر است و فناست‌

محو: نفی صفات بشری، ازاله‌ی عوارض حدوث، حالت بی‌خبری از خود و لوازم خودی. مقابل: اثبات، صحو.

محو از اوصاف عبودیت است زیرا معنی آن، دفع و نفی صفات ذمیمه است و یا دور کردن اوصاف نفوس و یا نفی رسوم اعمال از جهت نظر کردن به فنای نفس. فنای کثرت خلقیه را در وحدت الهی نیز محو می‌گویند و آن «محو حقیقی» است. جع: رساله‌ی قشیریه، طبع مصر، ص ۳۹، کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: محو.

سکر: مستی، حالتی که عقل را از تصرف و قوای انسانی را از انقیاد عقل باز دارد، غفلتی به همراه طرب و نشاط و سستی اعضا بدون مرض و علتی که از تناول مواد آشامیدنی حاصل شود، و این سکر مذموم و ماده‌ی مولد آن در شریعت حرام است، این حالت گاهی هم به‌سبب غلبه‌ی احوال ناپسند از قبیل حب جاه و زیادت قدرت و مال و خودبینی و نظایر آن روی می‌دهد که آن هم نکوهیده و مذموم است، و چون این معنی به‌سبب واردی قلبی پدید آید، مستی خدایی است که صوفیه آن را بدین گونه تعریف می‌کنند: دهشت و حالت بی‌خبری از خود و غیر که در مشاهده‌ی جمال معشوق دست دهد مانند عاشقی که‌ پس از انتظار دراز و هجران جان سوز ناگهان معشوق وی بی‌پرده و حجاب بر او درآید که عاشق در این حال دست و پای خود را گم می‌کند و از خویش بی‌خبر می‌شود و واله و حیران جمال معشوق می‌گردد و حالت قبل از این، صحو و هشیاری است و آن را صوفیان «صحو اول» می‌نامند که مبداء تفرقه و موضع نقصان است و چون مشاهده‌ی جمال پیاپی و متوالی گردد و انس به مشاهده حاصل شود، عاشق به‌سبب آن تحمل دیدار تواند کرد و زین پس با خود آید و هشیاری و صحو بازگردد ولی نقص و تفرقه زائل شده باشد و عاشق، محبوب را به چشمی که بینایی از مشاهده یافته است بنگرد، این حالت را صوفیان «صحو ثانی» و «صحو الجمع» و «صحو بعد المحو» گویند. و ابوالقاسم قشیری نظر بدین معنی گفته است که: «الصحو رجوع الی الاحساس بعد الغیبه» و علی بن عثمان جلابی هجویری گفته است: صحو عبارتی از حصول مراد. و سکر طریقه‌ی بایزید بسطامی است که آن را بر صحو (به معنی اول) ترجیح می‌داده و صحو روش جنیدیان است (به معنی دوم) که آن را بر سکر تفضیل نهاده‌اند. جع: رساله‌ی قشیریه، طبع مصر، ص ۳۸، کشف المحجوب هجویری، طبع لنینگراد، ص ۲۳۶- ۲۳۰، تعریفات جرجانی، کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: سکر، صحو.

فنا: شرح آن گذشت. ب ۵۷٫

و چون موج که برآمدن آب است به‌وسیله‌ی حرکت باد پایدار نمی‌ماند بدین مناسبت احوال ذهنی را از قبیل وهم و فهم و فکر که منشأ آن قوای حسی باطنی است «موج خاکی» و حالات قلبی را مانند محو و سکر و فنا که از تأثیر غیب ناشی می‌شود «موج آبی» نامیده است زیرا آنها نیز پیاپی و متوالی حاصل می‌شود و مانند موج دریا فرومی‌نشیند.

تا در این سکری از آن سکری تو دور تا از این مستی از آن جامی تو کور

هریک از احوال نفس حجاب حالت دیگر است بدین معنی که نفس در آن واحد مشتغل بدو نوع از احوال خواه ملکی یا ملکوتی نتواند بود بنابراین مادام که مشغول به ظاهر است به باطن نتواند پرداخت و تا وقتی که مست وهم و فکر باشد احوال قلبی که نتیجه‌ی گسیختگی و انقطاع از حس ظاهری و باطنی است جلوه‌گر نمی‌شود پس سالک در حال مراقبه باید به‌کلی متوجه دل و سر خود باشد و گوش و چشم ظاهر فروبندد و حواس را بی‌کار گذارد تا معانی غیبی بدو روی نماید.

گفت‌وگوی ظاهر آمد چون غبار مدتی خاموش خو کن هوش دار

خاموش: خاموشی، سکوت. نظیر:

خموشید خموشید خموشی دم مرگست‌ هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

دیوان، ب ۶۶۳۴ سخن گفتن یا شنیدن به‌منزله‌ی غباری است که بر روی آینه نشیند زیرا در هر دو حالت نفس انسانی بخارج و ظاهر می‌پردازد و از کار اصلی خود که سیر در ملکوت است باز می‌ماند و این اشتغال به‌تدریج گران و سنگین می‌شود چندان که زوال آن به دشواری صورت می‌پذیرد و چون زنگی که بر روی آینه بچسبد دیده‌ی ادراک را تیره می‌گرداند.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *