شرح مثنوی بدیعالزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۳۰ – حکایتِ پادشاهِ جُهودِ دیگر، که در هلاک دینِ عیسی سعی نِمود
ب ۸۹۸- ۷۴۰، ص ۳۳۵- ۲۹۱ فهرست مطالب:
۱- مأخذ قصّه و نقد و تحلیل آن، ص ۲۹۶- ۲۹۱ ۲- لغات و تعبیرات، ص ۲۹۷ ۳- مباحث کلّی، ص ۲۹۸ ۴- شرح ابیات، ص ۳۳۵- ۲۹۹
[مأخذ و نقد و تحلیل داستان]
حکایت پادشاه جهود دیگر که در هلاک دین عیسی سعی مینمود موضوع این داستان، قصّه اصحاب الاخْدود است که در قرآن کریم (سوره البروج آیه ۴، ۵، ۶، ۷، ۸) بدان اشاره شده است و مفسّرین سه روایت در توضیح آن نقل کردهاند: یکی آن که اینان مردمی از مجوس بودهاند که فرمان پادشاه خود را در ارتکاب بعضی از منهیات اطاعت نکردهاند و او مخالفان را در آتش سوخته است، ممکن است این داستان صورت تحریف شده قصّه سیاوش و سودابه باشد که در شاهنامه خواندهایم. دوم آن که این پادشاه، مردی بتپرست و اصحاب اخدود، مؤمنان و خدا پرستان بودهاند، سوم آن که این پادشاه یهودی بوده و پیروان عیسی را در آتش میافکنده است، بنا به روایت ثعلبی این قصّه در حدود یمن واقع شده و پادشاه یهودی یوسف ملقّب به «ذو نواس» است که آخرین ملوک حمیر بوده و در آخر حکومت او لشکریان حبشه که مسیحی بودهاند بر یمن تاخته و آن را ضمیمه مملکت خود نمودهاند و بنابراین روایت، سوختن پیروان مسیح که موضوع این داستان است با ظهور اسلام فاصله بسیار نداشته است.
مولانا روایت سوم را مأخذ قرار داده ولی در ضمن، آن را با روایت دوم نیز در آمیخته و سخن از بتپرستی این پادشاه به میان آورده است و جز همین مورد در اصل قصّه تصرّفی نکرده است.
نظر مولانا در این قصّه آن است که زور و فشار و کشتن و سوختن نمیتواند نفوذ ایمان و گسترش عقیده را متوقّف سازد چنانکه ظلم و ستم این پادشاه جهود مسیحیان را از اعتقاد خود منصرف نکرد و عاقبت، آن آتش بیداد به دامان ستمگران در پیچید و آنها را بر انداخت و نابود کرد، بهخاطر بیاورید که مفاد قصّه پیشین این بود که قدرت از راه اعمال حیله و تزویر نیز نتوانست نیروی ایمان را به تمام و کمال مضمحلّ سازد و از میان ببرد.
مأخذ این داستان را در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۹ آوردهام و بر آن اینک، تفسیر طبری (طبع مصر، ج ۳۰، ص ۷۴ ۷۲) و تفسیر امام فخر رازی را (طبع آستانه، ج ۸، ص ۵۲۱) اضافه میکنم که سه روایت مختلف دراینباره ذکر کردهاند. چنانکه ملاحظه خواهید فرمود، مولانا از این داستان خشک و ملالآور که مشتمل است بر نمایشی از قساوت و سنگدلی بشر زورمند و مقتدر و پایداری و قوّت ایمان مردمی بیگناه که در راه ثبات بر عقیده و آیین خود دست از جان شسته و سوختن و مردان را بر تبعیت از ظلم و بیدینی ترجیح نهادهاند، عالمی از ذوق و افکار بلند و سوز و گداز و وصف جانبازی عاشقان و سوختگان محبّت، ساخته و با طرزی دلپذیر قصّه کودکی را که به آتش سوختند بیان کرده است، گفتوگوی این کودک خردسال از میان شعلههای آتش با مادر خود که بر کنار حفره آتش ایستاده و سوختن فرزند خویش را به چشم میدیده است بیاندازه دل کش و مؤثّر است و درس عبرتی است هم برای ستمگران و هم برای کسانی که در راه عقیده جان میدهند و یا آن که برای زندگی چند روزه تسلیم ظلم و ستم میشوند و دست از اعتقاد میشویند، منظره جالب دیگر گفتوگوی پادشاه مؤمن سوز است با آتش که مولانا آن را نیز سخت ظریف و لطیف ساخته و پرداخته و از آن شاهدی بر تأثیر قدرت حق و تصرّف وی در ممکنات آورده است، این داستان را مولانا با شرح و تفصیلِ کشش و جذب جنسیت و انواع آن خاتمه میدهد به صورتی که زمینه داستان شیر و خرگوش و پیوستن آن به قصّه اصحاب الاخدود نیز آماده و فراهم میگردد. و اینک تفصیل داستان مطابق مثنوی:
به دنبال آن خونریزی که از مکر وزیر و به موافقت پادشاه روی داد پادشاه دیگر که از نسل روحی و اخلاقی پادشاه نخستین بود کمر به قتل پیروان عیسی بست، قصّه او همان است که در سوره: وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ (سوره ۸۵) میخوانید، آن پادشاه سنّتی زشت و آیینی زیانآور نهاد و این پادشاه از وی تبعیت کرد و وزر و وَبال آن روش ناپسند به اولین بازگشت، در جهان سنّتها و افکار خوب و بد هست و تا قیامت بر جاست و همچنانکه رگهای شور و شیرین آب هریک از منبعی جداگانه جاری میشود رشتههای اندیشه خوب و بد نیز هریک به اصلی پیوند دارد و این پیوستگی میان نیکان و بدان برقرار است امّا نیکان با اندیشههای راست و درست ارتباط دارند که سرچشمه آن اوصاف خدایی است، در اینجا مولانا به اشارت از لفظ «أَوْرَثْنَا الْکتابَ» که در قرآن است استفاده میکند که میان مردان خدا با یکدیگر و همچنین با حقتعالی نسبتی و قرابتی وجود دارد به مناسبت آن که قرابت سببی یا نسبی است که شخصی را مستحقّ وراثت میکند پس وراثت از حقتعالی ایجاب میکند که میان وی و مردان خدا خویشاوندی معنوی وجود داشته باشد و بنابراین مقدّمه میگوید که نیاز و طلب آتشین پژوهندگان حقیقت شعلهای از گوهر نبوّت است که خرمنگاه عشق آتشناک است و همان طور که زبانه آتش از آن جدایی نمیپذیرد و به دنبال آن میگردد این نیاز و طلب سالکان نیز گرد وجود مردان حق گردانست، این نکته مسئله جذب جنسیت را که از اصول مهمّ فلسفه مولاناست و بارها آن را مطرح ساخته پیش میآورد و بدین مناسبت از عقیده منجّمین دربارۀ طبایع ستارگان و تناسب اخلاق دستههای مردم با آنها استفاده میکند بیآنکه برای آنها تأثیر مستقلّ و جدا از فعل حقتعالی معتقد باشد (این اندیشه را بهزودی طرح و رد خواهد کرد) بدین گونه که بعضی طبع ناهید دارند که ربّ النوع طرب است، آنها همیشه در پی خوشی و شادی میروند و برخی از مردم، سرشت مرّیخ دارند که خداوند جنگ و خونریزی است، اینان همواره به جنگ و پرخاش میگرایند و این شاهدی است بر اینکه هرچیزی بهسوی جنس و یا مبداء خود کششی دارد، طرح عقیده منجّمین تمهید مقدّمه است برای این نظر که ورای افلاک و کواکب محسوس، در جهان غیب، آسمانها و ستارگانی هستند که از آفت نحوست و زوال نور مصوناند، آنها جانهای اولیا هستند که در انوار الهی غرقاند و هرکه با آنها پیوسته باشد چراغ هدایت برمیافروزد و اهریمن ضلالت را به شهاب ثاقب فکر و اندیشه پاک میسوزاند، نور ایشان از فیض حقّ است ولی تا نپنداری که این فیض بیمدد طلب بهدست آید بلکه آن مانند درختی است که میوه بر زمین میفشاند و کسی میوه با خود میبرد که دامن به زیر شاخه درخت گیرد، نتیجه آن که بر امید فیض و شمول رحمت، بیکار نباید نشست و طلب و کوشش را فرو نباید گذاشت، از اینجا میتوانیم روش مثبت مولانا را در تصوّف که مبتنی بر کار و عمل است بهدست آریم، آنگاه میگوید که این مناسبت امر حسّی و نژاد ظاهری نیست بلکه پیوستگی اخلاقی و روحی است و به اشارت شرافت نسب ظاهری را انکار میکند، این پیوستگی رنگ خدایی است که آن را «صِبْغَةَ اللَّهِ» میگوییم و آن، بیرنگی و پاکی از صفات زشت و افکاری است که از اوهام بشری متولّد شده و میان افراد بشر جدایی و خصومت افکنده است.
سپس به اصل قصّه برمیگردد که پادشاه بتی را در پیش روی آتش نهاد و گفت که شرط رهایی سجده این بت است، ذِکرِ بُتْ و بتپرستی سبب میشود که مولانا منشأ پرستش اشیا را شرح دهد، به عقیده او پرستش و عشقبازی بتان و هرچیز دیگر از خودپرستی ناشی میشود زیرا عبادت و پرستش از امید و بیم پدید آمده که بازگشت آن بجلب نفع و یا دفع ضرر از خود و خودی است و بر این قیاس طلب لذّات نیز یکی از مظاهر خودپرستی است و بنابراین، ریشه تمام اینها حبّ ذات و خودخواهی است و تا وقتی که این غریزه باقی است انسان هر چندی بتی میتراشد و پیش آن به سجود میافتد و در حقیقت خود را سجود میکند بدان جهت که مسجود او مظهر میل و خواهش نفسانی اوست و شکستن این بتان آدمی را از بتپرستی نجات نمیدهد مگر وقتی که بت اصل را که بت ساز است درهم شکند و شکستن آن تنها بهوسیله پیروی از انبیا و اولیا میسّر میگردد، در ضمن این تمثیل میگوید که جهنّم نیز تجسّم نفس و نفسانیت است از آن رو که دوزخ هفت طبقه دارد و آن حاکی است از تعدّد و کثرت شؤون نفس. از جمله کسانی که آنها را برای سجده بت نزد پادشاه آوردند زنی بود با طفلی خردسال که او را در آتش انداختند تا مادرش بترسد و دل از خداپرستی بکند، مادر که سوختن طفل خود را میدید از ترس و نگرانی میخواست که بت را سجده کند، طفل از میان آتش فریاد برکشید که ای مادر زنهار تا بت را نپرستی و از آتش نهراسی که این آتش، دریای رحمت است و این سوختن، با خدا ساختن است و این مردن، به حیات جاویدان رسیدن است، در اینجا مولانا با ذوق شهادت و لذّت جانبازی خاصان دین را به مثالی از قصّه ابراهیم و آتش نمرود بازمیگوید و بحثی کوتاه ولی پُر مغز پیش میآورد متضمّن آن که مرگ گسستن از زندگی نیست و رشته سیر حیات به مردن منقطع نمیشود بلکه مرگ خود از مدارج تحوّل اطوار زندگی است مانند زادن طفل از رحم مادر که انتقال است از ظرفی از ظروف و یا طوری از اطوار حیات بظرف یا طوری دیگر با این تفاوت که طور و ظرف دوم کاملتر و تمامتر از اوّلین است همچنانکه زادن رسیدن بفضایی وسیعتر و زندگیی تمامتر است.
گفتوگوی طفل با مادر و سخنان شورانگیز وی در مؤمنان چنان مؤثّر افتاد که آتش را به جان استقبال میکردند و پروانهوار خویش را بر خرمن آتش میزدند و این امر سبب شد که پادشاه ستمگر رسوا گردد و چاره و تدبیرش نتیجه معکوس بدهد و این ثمره و حاصل بدخواهی و ظلم است که آخر دود آن به چشم ظالم میرود و رسوا میشود چنانکه هر بدکاری ضرر بدکاری خود را میکشد، آنگاه مثالی میآورد از حکم بن ابی العاص که بر حضرت رسول استهزا میکرد و بجزای افسوس و استهزای خود رسید و از این مقدّمه نتیجه میگیرد که عیب نیکان جستن، پرده عیب خود دریدن است و عیب پوشی، خود را از عیبجویی دیگران بهدور داشتن است و یکی از وجوه بخشایش و رحمت ایزدی آن است که ما را بعیب خود متوجّه کند تا در صدد اصلاح خویش بر آییم و بزاری تمام از خدا بخواهیم تا ما را در رفع معایب و نقایص یاری نماید سپس میگوید که از این زاری و تضرّع، گل امید و شادمانی میشکفد زیرا عاقبت هر سختی آسانی است.
پادشاه که قوّت ایمان و قدرت تصرّف حقّ را میبیند با آتش گفتوگو و گله آغاز میکند که چرا مؤمنان را نمیسوزاند و با آتش پرستان موافقت نمیکند، از این گفتوگو چنین به نظر میرسد که مولانا رنگی از آن روایت که اصحاب الاخدود را در شمار مجوسان میآورد بر این قصّه افکنده است، جواب آتش که من فرمانبر و مسخّر اراده خدا هستم، بحث جدیدی پیش میآورد که سالها محلّ اختلاف نظر علمای کلام بوده است و آن اختلاف اشعریان با دیگر فرق است در اینکه تصرّف اراده و فعل خدا نسبت به جمیع ممکنات مساوی است و اوست که راساً و بهنحو مُباشر مستند جمیع آثار و افعال است و خواصّ و آثاری که از اشیاء به ظهور میرسد امور ذاتی نیست و عادتی است که در طبیعت جریان دارد و هرگاه خدا بخواهد اثر مخالف از آنها پدید میآید، او بر این عقیده پافشاری میکند و از عوامل خارجی و احوال درونی مثال میانگیزد تا در ذهن خواننده مرتسم گردد که جز خدا مؤثّری در عالم وجود نیست و ضمناً عقیده معتزله و منجّمین را که به تولید و تأثیر کواکب معتقد بودهاند ردّ میکند، بسیاری از این امثله مأخوذ از قصص قرآن و روایات اسلامی است مثل معجزه هود و عمل موسی با فرعون و قارون و حکایتی از شیبان راعی زیرا این قصّهها که از قرآن کریم به ما رسیده و یا مسلمانان بر آنها اتّفاق کردهاند نزد مردی مؤمن و معتقد که قرآن را وحی سماوی و تواتر را حجّت میداند بهمنزله برهان عقلی و دلیل منطقی است که جایی برای انکار باقی نمیگذارد.
پادشاه با وجود ظهور این آیات و کرامات از کرده نادم نشد و ستم و بیداد را درهم پیوست و در این حال قهر الهی دررسید و آن منکران بهیکبار و همگی در آتش سوختند زیرا بهحسب فطرت هم از آتش زاده بودند، به مناسبت نکته اخیر باز مولانا بمسأله جذب جنسیت متوجّه میشود و اقسام آن را به شرح و تفصیل بازمیگوید و این قصّه را به پایان میرساند.
لغات
نسل، رو نمودن، سُنَّت، رگ رگ، نیاز، برج، هم تگی، طالع، احتراق، مُشْتَهَر، رُجوم، منقلب رَو، غَسَق، اصْبَعَین، مُقْبِل، سیاه آبه، صِبْغَةَ اللَّه، مَنحوت، زهانیدن، ابوجهل، عیسی دم، مُسَلْمان، مُوَکل، کشِش، عَوان، تَسْخُر، علم مِنْ لَدُن، علم لَدُنّی، خنک، دولاب، صَحنْ، خُضَر، چشم بند، هوش بند، شَمَن، بیگانه رُو، مَلیک دین، سبب، زَلَّت، صِفْر، مَرْخ، فرق کردن، عاد، هود، شَیبان راعی، اجَل، اجَلِ طبیعی، اجَلِ مسمّی، اجَلِ اخْتِرامی، دندان زدن، قارون، تسبیح، هاویه، نَشْف، ارکانی، مُنْتَقی، مُتْحَف، دار البقا، چَشِش، دارِ ضَرْب، تا، زر اندود.
مباحث کلّی:
بیاعتباری نژاد و نسب و اهمّیت نسبت و موافقت در کمال، کسی که روش بد مینهد زیانکار است، کشش نیکان بهسوی نیکی و انجذاب بدکاران بهسوی بدی، انسان ممزوجی از نیکی و بدی است، نیکی میراث خدایی است و استحقاق میراث بقرابت است، مناسبت نیکان با انبیا، طرح عقیده منجّمین در منسوبات کواکب، آسمان غیب و اختران آن اسمان که جانهای مردان خداست، انبیا و اولیا مغلوب تصرّف حقاند، نور انبیا از جنس نور خداست، فیضان کمال از حق و بیان اینکه یافتن آن منوط به طلب است، انجذاب جُزْو به کلّ، معنی صبغة اللَّه و بیان اینکه دین حق دوری از رنگ حدوث است، نَفْس مادرِ همه بتها و خودپرستی منشأ همه شهوات است، دوزخ تجسّم نفس و احوال اوست، مرگ در راه خدا عین زندگی است و حیات حسّی مرگیست در لباس زندگی، تشبیه مرگ به زادن طفل که نتیجه آن رهایی از تنگنای رحم است، جهان غیب هست نیستنما و جهان حسّ نیست هست نماست، عیب نیکان جستن پرده خود دریدن است، عیب ناجستن پرده بر روی عیب خود کشیدن است، تأثیر زاری و تضرّع، عاقبت دشواری آسایش است، مرد عاقبت بین، خدا بر کسی رحم میکند که بر مردم رحم دارد، تصرّف حق در ممکنات بدون واسطه و طرح مسئله تولید، اسباب ظاهری و اسباب غیبی، ردّ عقیده منجّمین در تأثیر اجرام علوی، تصرّف حق در امور ظاهری و باطنی، مرگ عارف خوش است، شهوت بر اهل دین حاکم نیست، تبدیل ذکر به مرغان بهشتی، طرح مسئله جذب و جنسیت، بازگشت سخن پاک به حقتعالی، جذب از ذوق میخیزد، انواع جنسیت و فرق جذب صادق و کاذب.
شرح ابیات
[حکایت پادشاه جهود دیگر که در هلاک دین عیسی سعی مینمود]
یک شه دیگر ز نسل آن جهود | در هلاک قوم عیسی رو نمود | |
نسل: ذریت و فرزندان از پشت یک پدر، زاد و ولد، نژاد.
رو نمودن: پدید آمدن، ظاهر شدن.
این پادشاه که موضوع این حکایت است ذو نواس نام داشت و از ملوک یمن بود و آن پادشاه که موضوع حکایت پیشین است ساختهی قصه پردازان و یا خود مولاناست و بنابراین نمیتوان تصور کرد که ذو نواس از نسل او بوده است و بیگمان مقصود مولانا نژاد و نسب ظاهری او نبوده است ولی او از حیث روح و اخلاق به اولین شباهت داشت و نزد مولانا اعتبار به نسبت است نه نسبت و در این مورد هم نژاد معنوی مقصود اوست نه نسب ظاهری، این نکته را وی در دفتر ششم بهصراحت اظهار کرده است:
هست اشارات محمد المراد | کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد | |
صد هزاران آفرین بر جان او | بر قدوم و دور فرزندان او | |
آن خلیفه زادگان مقبلش | زادهاند از عنصر جان و دلش | |
گر ز بغداد و هری یا از ریاند | بیمزاج آب و گل نسل ویاند | |
شاخ گل هرجا که روید هم گلست | خم مل هرجا که جوشد هم ملست | |
ب ۱۷۸- ۱۷۴
گر خبر خواهی از این دیگر خروج | سوره بر خوان وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ | |
وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ: قرآن کریم (البروج، آیهی ۱).
سنت بد کز شه اول بزاد | این شه دیگر قدم بر وی نهاد | |
سنت: راه و روش خواه نیک یا بد، اصطلاحاً روش معمول در دین بدون آن که واجب باشد، آنچه پیغمبر (ص) بر عمل آن مواظبت فرموده و گاهی ترک نموده است.
هرکه او بنهاد ناخوش سنتی | سوی او نفرین رود هر ساعتی | |
ناظر است به مضمون حدیث: من سن فی الاسلام سنه حسنه فعمل بها بعده کتب له مثل اجر من عمل بها و لا ینقص من اجورهم شیئی و من سن فی الاسلام سنه سیئه فعمل بها بعده کتب علیه مثل وزر من عمل بها و لا ینقص من اوزارهم شیئی. احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۵٫
تا قیامت هرکه جنس آن بدان | در وجود آید بود رویش بد آن | |
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور | در خلایق میرود تا نفخ صور | |
رگ رگ: رشتهی آب به همراه رشتهی دیگر، رگ آب: زه کوچک آب در قنات که به سرچشمه و کلاه آب (در اصطلاح مقنیان) میرسد و مقنی همان رشته را میگیرد تا به منبع برسد، زه آب بهنحو کلی خواه در قنات یا زمین آبخیز، مجازاً، حق و باطل.
نفخ صور: دمیدن اسرافیل در صور و کرنای که علامت رستخیز است و مردگان بدان آواز زنده میشوند و از گور برمیخیزند. مأخوذ است از آیهی شریفه:
وَ نُفِخَ فِی الصُّورِ فَجَمَعْناهُمْ جَمْعاً. (الکهف ۹۹) و نظایر آن.
حق و باطل و صفات و اصول نیک و بد پهلو به پهلو و برابر هم در جهان موجود و جاری است اما اهل حق بهسوی حق و اهل باطل به باطل میروند و نیکان از سنتها و آیینهای نیک و بدان از روشها و کیشهای نکوهیده پیروی میکنند زیرا هریک بهسوی جنس خود میشتابند و جذب جنسیت همچنانکه میان انسانی با انسان دیگر وجود دارد ما بین انسان و معانی و اوصاف هم موجود است فیالمثل یکی شاهنامهی فردوسی را میخواند و شجاعت و دلاوری میآموزد و آنچه به آیین و ساز جنگ ارتباط دارد میپسندد و از بر میکند و دیگری نصایح و پندهای حکیمانهی آن را برمیگزیند و بر آنگونه سخن، آفرین میگوید زیرا انتخاب هرکس مناسب ذوق و سلیقه و صورت نفسانی اوست و آن کشش درونی در این انتخاب ظاهر و ممثل میشود.
و میتوانیم بگوییم که حق و باطل مانند رگ آب شیرین و شور که از زمین میزهد در هر باطنی موجود است بدان جهت که هر انسان مرکب از جهت وجوب و امکان و عوامل کمال و نقص است و این سنتی است الهی که تا قیامت پایدار میماند.
نیکوان را هست میراث از خوشآب | آنچه میراث است أَوْرَثْنَا الْکتابَ | |
اشاره است به آیهی شریفه: ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکتابَ الَّذِینَ اصْطَفَینا مِنْ عِبادِنا. (فاطر، آیهی ۳۲) که به گفتهی مفسرین مقصود از کتاب، قرآن یا مطلق کتب سماوی است و وراثت به معنی رسیدن به حکم است به بندگان گزیدهی حق و یا انتقال آن از امم پیشین به امت حضرت رسول اکرم (ص) و صوفیان میگویند که استحقاق وراثت مبتنی است بر این که وارث قرابت نسبی یا سببی با میراث گذار داشته باشد و از این اصل نتیجه میگیرند که مردان حق و اولیا فرزندان و پیوستگان روحانی و معنوی پیغمبراناند و این میراث، معرفت و احکام الهی است که صورت آن قرآن و دیگر کتب آسمانی است و این وراثت، استحقاق و شایستگی مظهریت و تحمل بار امانت معرفت است، مولانا نیز به معنی اخیر توجه دارد چنانکه ابیات بعد، این احتمال را تایید میکند و بنابراین، بیت مذکور را بدین صورت میتوان توجیه کرد که مردم نیک و صلحا از آب شیرین حکمت انبیا و معرفت الهی ارث میبرند و این وراثت به مناسبت جنسیت و اتصال معنوی است که با پیغمبران دارند و در حقیقت فرزند جان آنها هستند و همین معنی مستفاد است از آیهی شریفه: ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکتابَ الخ. جع: تبیان شیخ طوسی، طبع ایران، ج ۲، ص ۴۷۲، تفسیر امام فخر رازی، طبع آستانه، ج ۷، ص ۴۶، لطایف الاشارات از ابوالقاسم قشیری، نسخهی عکسی، بیان السعادة، چاپ ایران، ج ۲، ص ۱۶۱٫
شد نیاز طالبان ار بنگری | شعلهها از گوهر پیغمبری | |
شعلهها با گوهران گردان بود | شعله آن جانب رود هم کان بود | |
نور روزن گرد خانه میدود | زانکه خور برجی به برجی میرود | |
نیاز: حاجت و فقر، حس احتیاج شدید نسبت به امری مطلوب و محبوب، قول و یا عملی حاکی از حاجت شدید و درد طلب و بدین معنی مقابل: ناز است و آن حرکات و اشاراتی است حاکی از بینیازی و استغناء، هدیه و تحفه که سالک برای شیخ میبرد.
برج: در اصطلاح منجمان قسمتی است از فلک محصور میان دو نیمه از دو دائره از شش دائرهی بزرگ بر فلک البروج. (کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل: برج.) میخواهد بگوید که این سوز و درد طلب که در جان طالبان حقیقت زبانه میزند شعلهی آتشی است که از جان پیغمبران مشتعل شده است زیرا آنان که طالباند با حقیقت نبوت پیوستهاند و اصل طلب و خداجویی و پژوهش حق پیغمبران بودهاند که پیوسته روی در خدا آورده و بیزاری و ابتهال تمام جویای وصول و لقای وی بودهاند آنگاه میگوید که اگر ما آتشی را بر گیریم شعله و زبانهی آتش در پی آن گردان میشود و یا نور خورشید محل خود را تغییر میدهد از آن جهت که آفتاب بر فلک گردانست و از برجی ببرجی دیگر میرود همچنین طالبان و
خواستاران جمال لم یزلی دست در فتراک انبیا زدهاند و بر پی ایشان میروند و این پیروی، نمودگار جنسیت و خویشاوندی معنوی است.
هرکه را با اختری پیوستگی است | مر و را با اختر خود هم تگی است | |
طالعش گر زهره باشد در طرب | میل کلی دارد و عشق و طلب | |
ور بود مریخی خون ریز خو | جنگ و بهتان و خصومت جوید او | |
هم تگی: شرکت با چیزی در دویدن، هم گامی، مجازاً، مناسبت.
طالع: جزویست از منطقهی البروج که در وقت مفروض بر افق شرقی باشد یعنی بر طرف شرقی افق حقیقی پس اگر آن وقت زمان ولادت شخصی بود آن را طالع آن شخص گویند و اگر در اول سال شمسی بود آن را طالع سال گویند و اگر وقتی دیگر بود آن را به آن وقت اضافه کنند (شرح بیست باب از ملا مظفر گنابادی).
به عقیدهی منجمان پیشین هریک از ستارگان بر خویی و حالتی و بر جماعتی از مردم و بویها و طعمها و رنگها و اماکن دلالت دارد و این امور را «منسوبات کواکب» مینامند مثلا زهره دلالت دارد بر نیک خویی و خوش منشی و گشاده رویی و طیبت و عشق و شهوت ورزیدن و دوست داشتن سرود و لهو و بازی. مریخ دلالت دارد بر آشفتگی رای و جاهلی و متهوری و بدی و سبکی و ناباکی و دلیری و لجوجی و خصومت و جنگ و دروغ و غمازی و غضب و فتنه توختن. مولانا در این ابیات مثالی از ارتباط مردم با کواکب طالع خود بیان میکند و آن را بر جذب جنسیت دلیل میآورد. برای اطلاع از عقاید منجمین در منسوبات کواکب، جع: التفهیم، طبع طهران، ص ۳۹۲- ۳۶۷، نفائس الفنون، طبع ایران، ج ۲، ص ۱۴۲٫
اخترانند از ورای اختران | که احتراق و نحس نبود اندر آن | |
سایران در آسمانهای دگر | غیر این هفت آسمان معتبر | |
راسخان در تاب انوار خدا | نی به هم پیوسته نی از هم جدا | |
هرکه باشد طالع او ز آن نجوم | نفس او کفار سوزد در رجوم | |
خشم مریخی نباشد خشم او | منقلب رو غالب و مغلوبخو | |
احتراق: قران آفتاب با یکی از خمسهی متحیره (زحل، مشتری، مریخ، زهره، عطارد.) (شرح بیست باب از ملا مظفر گنابادی) نیز، جع: ب ۶۶٫
مشتهر: دارای شهرت، نامور، اسم فاعل است از اشتهار که مطابق تلفظ پارسیان در بعضی از صیغ اسم فاعل، به فتح حرف ما قبل آخر بهکار رفته است. نظیر: کافر، مجاور:
دنیا خطر ندارد یک ذره | سوی خدای داور بییاور | |
نزدیک او اگر خطرش هستی | یک شربت آب کی خوردی کافر | |
دیوان ناصر خسرو، ص ۱۴۸
شبی مشک رنگ و دراز و مجاور | چو زلفین و میعاد هجران دل بر | |
همان مأخذ، ص ۱۴۹ رجوم: جمع رجم به معنی پراندن و پرتاب کردن سنگ. مستفاد است از آیهی شریفه: وَ لَقَدْ زَینَّا السَّماءَ الدُّنْیا بِمَصابِیحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّیاطِینِ. (الملک، آیهی ۵).
منقلب رو: بازگردنده به عقب، وارونهرو، کژرو، مجازاً، روی در انحطاط دارنده. و این تعبیر مناسبتی با اصطلاح منجمین ندارد که اولین برج هر فصل را «منقلب» مینامند، ممکن است ناظر باشد به اصطلاح «راجع، عاکس» در صفت خمسهی متحیره. التفهیم، طبع طهران، ص ۷۸٫
این اختران عبارتاند از جانهای اولیا و مردان حق و آسمانها، مراتب ظهور آنهاست که در این افلاک ظاهر میشوند و در انوار الهی مستغرقاند و کافران را به نور خود میسوزند و خشم ایشان برای خدا و در راه اجرای حق و عدالت است و از سر هوای نفس نیست و مانند غضب و حمیت پهلوانان میدان حس، سبب پستی و بازگشت به درجات نازلهی اخلاق زشت نمیشود که به ظاهر قوی و غالب در نظر میآیند و در واقع مغلوب هوی و آرزوهای خویشاند، آسمانها و آفتاب غیب را مولانا بار دیگر در مثنوی مطرح کرده است. ج ۱، ب ۲۰۳۵ به بعد.
دربارهی تفاوت گله و خشم مردان خدا با گله و خشم دیگران. جع: مثنوی، ج ۴، ب ۷۷۵ به بعد.
و بعضی از شارحان مثنوی گفتهاند که مراد از اختران، اولیای کملاند و آسمانها، دوائر عروج و نزول آنهاست و یا آن که اختران، اسماء و صفات الهیهاند و هفت آسمان، مراتب ظهور حق است از وحدت و عالم عقول و نفوس ناطقه و نفوس منطبعه و مثال مقید و مطلق و اعیان موجودات که مجموعا هفت است.
شرح ولیمحمد اکبرآبادی.
نور غالب ایمن از نقص و غسق | در میان اصبعین نور حق | |
غسق: تاریکی شدید.
اصبعین: تثنیهی اصبع است به معنی انگشت. این تعبیر مأخوذ است از حدیث: ان قلوب بنی آدم کلها بین اصبعین من اصابع الرحمن کقلب واحد یصرفه حیث یشاء. احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۶٫
جان انبیا و اولیا را به نور تشبیه میکند بهلحاظ آن که مایهی معرفت و هدایت میبخشد و مردم در تاب آن نور، راه خدا را باز میجویند و آن نوری است که تاریکی بر آن غلبه نمیکند و هرگز به کمی نمیگراید و ایمن است از کاست و تیرگی و غالب است بر ظلمت درون ولی این نور در عین غالبیت، مغلوب تصرف حق است و در خدا فانی است و هرچه میکند به اشارت حق میکند، این نکته را از روی تشبیه به چیزی که میان دو انگشت قرار گیرد بیان فرموده است. شارحان مثنوی «اصبعین» را به صفات جلال و جمال تفسیر کردهاند و آن نیز بیمورد نیست.
حق فشاند آن نور را بر جانها | مقبلان برداشته دامانها | |
و آن نثار نور را وایافته | روی از غیر خدا بر تافته | |
هرکه را دامان عشقی نابده | ز آن نثار نور بیبهره شده | |
مقبل: نیکبخت.
اشاره است به حدیث: ان اللَّه تعالی خلق خلقه فی ظلمه فالقی علیهم من نوره فمن اصابه من ذلک النور اهتدی و من اخطاه ضل. احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۶٫
مقصود آن است که فیض حق پیوسته و دائم است ولی شرط یافتن آن، طلب و عشق است و کسی که عشق و طلبی ندارد و خود را مستعد انوار فیض نمیکند بیبهره میماند درست و راست مانند کسی که در زیر درخت میوهدار باشد و باغبان شاخههای درخت را میتکاند و میوه به زیر میافشاند، این چنین کس اگر دامن خود را به زیر شاخ گیرد میوه در دامنش میریزد و با دامنی پر از باغ بیرون میرود و اگر کاهلی کند و دامن بر نگیرد با دست و دامن تهی از باغ خارج میشود، این سخن ما را متنبه میسازد که نباید به امید دوام فیض در گوشهای بنشینیم و دست از طلب و کار بکشیم زیرا تا عشق که سرمایهی کامیابی است از درون ما سر نزند از فیض حق بهرهور نخواهیم شد. این ابیات بهمنزلهی توضیح و بیان و تعریف نور حق و کیفیت وصول آن به جان طالبان است.
جزوها را رویها سوی کئل است | بلبلان را عشق با روی گُل است | |
حکما میگفتند که میل طبیعی میان اجزاء عناصر و مراکز آنها وجود دارد و بدین جهت سنگ را که به هوا پرتاب میکنیم به زمین باز میآید و آب که تبخیر میشود به هوا بالا میرود و بر این اصل مبتنی است جملهی معروف: الجزء یمیل الی الکل. مولانا این قاعده را برای تایید جذب جنسیت آورده است، مصراع دوم تعبیری شاعرانه است.
گاو را رنگ از برون و مرد را | از درون جو رنگ سرخ و زرد را | |
رنگهای نیک از خم صفاست | رنگ زشتان از سیاهابهی جفاست | |
صِبْغَةَ اللَّهِ نام آن رنگ لطیف | لعنة اللَّه بوی این رنگ کثیف | |
سیاه آبه: آبی آمیخته بلای و لژن، آبی که بهوسیلهی کندن جویی دراز از باتلاق و النگها جاری میکنند و آن آب معمولا گوارا نیست. در حدود کرج آن را سیاه آب میگویند.
صِبْغَةَ اللَّهِ: مقتبس است از آیهی شریفه: صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً. (البقرة، آیهی ۱۳۸) که مفسرین آن را به توحید و اسلام و دین خدا و فطرت و حجت خدا تفسیر کردهاند و صوفیان میگویند که آن رنگ بیرنگی است یعنی عدم تقید نسبت به عادات و تلقینات که مصنوع بشر است و نهادهی حق نیست و در مرتبهی اشباح، این رنگ آثار توفیق و در مرتبهی ارواح و سرائر، انوار تحقیق است. جع: لطایف الاشارات از ابوالقاسم قشیری، نسخهی عکسی، کشف الاسرار، انتشارات دانشگاه طهران، ج ۱، ص ۳۸۲، ۳۸۷، تفسیر امام فخر رازی، طبع آستانه، ج ۱، ص ۷۵۳- ۷۵۲ بیان السعادة، طبع ایران، ج ۱، ص ۸۱٫
به عقیدهی مولانا قیمت و امتیاز انسان به صفات و اخلاق نیک و دوری از قید و تعصب است و نژاد و گوهر و خون و رنگ سفید یا سیاه موجب امتیاز او نمیشود و این امور که زادهی اقلیم و محیط و نیز غیر اختیاری است نباید مردم را از یکدیگر جدا سازد و تفاوتی در حقوق به وجود آورد، این مطلب را بهصراحت در مثنوی، ج ۱، ب ۲۸۹۴ به بعد بیان فرموده است و ما در آن باره سخن خواهیم گفت، مولانا قرنها پیش از مردم امروزین الغای امتیازات نژادی را عنوان کرده و بر این امتیازات ریشخند زده است. این ابیات نیز ناظر به همین است که اگر حیوانات را از روی رنگ میشناسیم و ارزش میدهیم، بشر را با آنها نباید قیاس کنیم زیرا تمایز و تفاضل افراد بشر به امور معنوی است از قبیل اعتقاد پاک و اخلاق نیک و بیرنگی که صفت خدایی است نه قد و قامت و رنگ پوست.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!