شرح مثنوی بدیعالزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۳۴ – عِتاب کردنِ آتش را، آن پادشاهِ جُهود
چشمبند است این عجب یا هوشبند | چون نسوزاند چنین شعلهی بلند | |
چشمبند: عمل چشم بندی و تردستی و حقه بازی، افسونی که بدان چشم مردمان را ببندند، پارچه یا هرچیز که بر چشمهای گاو خراس بندند.
هوشبند: عمل بیکار کردن هوش و عقل که مولانا بر قیاس چشم بند ساخته است.
گفت آتش من همانم ای شمن | اندر آ تو تا ببینی تاب من | |
شمن: راهب بودایی، بتپرست، مجازاً پرستنده و دوستدار.
طبع من دیگر نگشت و عنصرم | تیغ حقم هم به دستوری برم | |
بر در خرگه سگان ترکمان | چاپلوسی کرده پیش میهمان | |
ور به خرگه بگذرد بیگانه رو | حمله بیند از سگان شیرانه او | |
من ز سگ کم نیستم در بندگی | کم ز ترکی نیست حق در زندگی | |
بیگانه رو: کسی که بهحسب ظاهر بیگانه در نظر آید، نامانوس.
مطابق نظر اشعریان و صوفیان جمیع ممکنات بدون واسطه مستند به حق است و هرچه در وجود میآید تحت تأثیر قدرت اوست و حقتعالی قادر و مختار است و هیچ چیز بر او واجب نمیشود و حوادثی که متعاقب یکدیگر وقوع میپذیرد برای آن است که عادت بر آن جاری شده و میانهی آنها علاقهای وجود ندارد و فیالمثل سوختن که از آتش به ظهور میرسد و یا رفع عطش که از خوردن آب حاصل میگردد بدان سبب نیست که آتش یا آب به خودی خود میسوزاند و یا تشنگی را مرتفع میسازد بلکه حقتعالی عادت بر این قرار داده است که این نتیجه از آب و آتش به ظهور رسد و هرگاه اراده کند آتش و آب این خاصیت را ندارد و ممکن است که چیزی با آتش تماس پیدا کند و نسوزد و یا سوختن بدون تماس با آتش به ظهور رسد و معنی اجراء عادت آن است که فعلی از حق بهنحو مکرر حصول یابد خواه به صورت دوام و یا اکثریت و اگر آن فعل دائماً یا بهنحو اکثریت صادر نشود آن را خارق عادت میگویند، مولانا در این ابیات نظر بدین عقیده دارد و تمثیل آتش بسگ ترکمان برای آن است که سگ میان آشنا و بیگانه فرق میگذارد و از وی دو فعل مخالف صادر میگردد و همچنین آتش پیوسته سوزنده نیست چنانکه ابراهیم را نسوزانید و دوست از دشمن بازشناخت زیرا مسخر فعل و ارادهی حقتعالی است و سوختن، اثر طبیعی و لازم جدا نشدنی و انفکاک ناپذیر آن نیست. جع: شرح مواقف، طبع آستانه، ج ۱، ص ۱۵۱٫
آتش طبعت اگر غمگین کند | سوزش از امر ملیک دین کند | |
آتش طبعت اگر شادی دهد | اندر او شادی ملیک دین نهد | |
چون که غم بینی تو استغفار کن | غم به امر خالق آمد کار کن | |
چون بخواهد عین غم شادی شود | عین بند پای، آزادی شود | |
باد و خاک و آب و آتش بندهاند | با من و تو مرده با حق زندهاند | |
ملیک دین: به کنایت، حقتعالی که مالک و خداوند روز جزا و قیامت است. مأخوذ است از آیهی شریفه: مالِک یوْمِ الدِّینِ. (الفاتحة، آیه ۴) ملیک: پادشاه، دین: جزا و پاداش. مترتب است بر عقیدهی صوفیان و اشعریان که هم اکنون به شرح باز گفتیم و بنابرآن غم و شادی که در طبیعت انسان به وجود میآید هم تأثیر قدرت و فعل حق است و او میتواند که آنچه را موجب شادی است مولد غم و بالعکس قرار دهد و از عین غم شادی برانگیزد و از صمیم شادی غم پدید آرد زیرا هیچ چیزی بهنحو وجوب نتیجهی ثابت ندارد و بنابراین، ما بهجای آن که در صدد جستوجوی سبب بر آییم باید روی به خدا آوریم و همین که غمگین شدیم متوجه شویم که بهناچار خطایی مرتکب شدهایم و از خدا طلب مغفرت کنیم تا غم و اندوه را بر طرف سازد.
و اما اینکه آب و آتش با حق زندهاند بهسبب آن است که معیت حق را اثرهاست و اگر جسم بمعیت و همراهی روح به زندگی متصف میگردد هیچ عجب نیست که سایر اجسام از تأثیر معیت حقتعالی که سرچشمهی حیات است زندگی یابند. این فقره مستفاد است از شرح سبزواری.
سنگ بر آهن زنی بیرون جهد | هم به امر حق قدم بیرون نهد | |
آهن و سنگ ستم بر هم مزن | کاین دو میزایند همچون مرد و زن | |
سنگ و آهن خود سبب آمد و لیک | تو به بالاتر نگر ای مرد نیک | |
کاین سبب را آن سبب آورد پیش | بیسبب کی شد سبب هرگز ز خویش | |
گفتیم که به عقیدهی اشعریان احتراق آتش بفعل و ارادهی حق باز بسته است اکنون بهحسب مثال سنگ و چخماق را که وسیلهی ظهور آتش است ذکر میکند و میگوید که آن نیز اگرچه در مرتبهی سببیت مقدم بر آتش است، به حقیقت واسطهی ظهور فعل و قدرت خداست بدان جهت که سنگ و چخماق هم جزو ممکناتاند و ممکنات به خود مصدر قدرت و فعل نیستند زیرا امکان، مساوی و همراه فقر و فقد است و این سببیت را خدا در ممکنات نهاده است چنانکه سنگ و چخماق به چشم ظاهربین، آتش را پدید میآرد ولی آنجا دستی هست که آن دو را بر هم میزند و آن دست، جزو بدن انسانی است که ارادهی نفسانی محرک اوست پس سلسلهی اسباب و علل که به ظاهر و بهحسب عادت، منشأ آثار محسوب میشوند به خود کاری نمیکنند و اگر ارادهی حق به ظهور فعلی تعلق نگیرد تمام آنها از کار خود باز میمانند بهعلت اینکه سببیت و علیت آنها قائم بخواست خداست و از خودشان منبعث نمیشود. آنگاه به مناسبت سنگ و چخماق متوجه جزای اعمال میگردد و ظلم و ستم را به سنگ و چخماق مثال میزند به مناسبت آن که از آن آتش میجهد و بهناچار بر ظلم و ستم نیز آثاری در دنیا و آخرت مترتب میگردد. بیسبب در بیت اخیر چیزی است که به ذات خود سبب نباشد و «بی» بهجای «نا» آمده است.
و آن سببها کانبیا را رهبر است | آن سببها زین سببها برتر است | |
این سبب را آن سبب عامل کند | باز گاهی بیبر و عاطل کند | |
این سبب را محرم آمد عقلها | و آن سببها راست محرم انبیا | |
توجه و التفات است از اسباب ظاهری به اسباب غیبی که نخستین از راه حس و یا عقل، ادراک میشود و طریق ادراک دومین، کشف است و آنها صفات و اسماء حق و علم و قدرت او هستند که سلسلهی علل و اسباب بدانها منتهی میگردد و در اسباب ظاهری تصرف میکنند بدان گونه که گاه اثر و نتیجه بر آنها مترتب میشود و گاهی نیز آنها را بیکار میکنند چنانکه از تأثیر باز میمانند.
این سبب چه بود به تازی گو رسن | اندر این چه این رسن آمد به فن | |
گردش چرخه رسن را علت است | چرخه گردان را ندیدن زلت است | |
سبب: در لغت، ریسمان و عرفا چیزی که در وصول به مطلوب بدان توسل جویند، و در اصطلاح فقها، راه وصول به حکم است بهشرط عدم تأثیر، و در تعبیرات حکما مرادف علت است. جع: تعریفات جرجانی، کلیات ابوالبقا، کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل: سبب.
زلت: لغزش.
استدلال است از طریق معنی لغوی بر اینکه اسباب به خود مؤثر نیستند بدان مناسبت که ریسمان در چاه بهوسیلهی چرخ فرومیرود و از خود حرکتی ندارد ولی چرخ را هم انسان یا موجود زندهی دیگر از قبیل گاو و اسب و شتر در حرکت میآورد و بر این قیاس، سلسلهی اسباب هم که مانند ریسمان، وسیلهی ظهور آثار و افعال است به حقتعالی منتهی میشود و آنها مجرای فعل حق هستند.
این رسنهای سببها در جهان | هان و هان زین چرخ سرگردان مدان | |
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ | تا نسوزی تو ز بیمغزی چو مرخ | |
صفر: تهی و خالی.
مرخ: درختی است وحشی و بیابانی که آن را به پارسی «بید دشتی» میگویند و عربان از چوب آن، آتشزنه میساختهاند، طریق ساختن آن چنین است که از این چوب سبز و تر دو شاخهی کوتاه به شکل مسواک میبریدهاند و سر یکی را تیز میتراشیدهاند و در شاخهی دیگر حفره و گودال مانندی میکندهاند و نوک آن شاخه را در این حفره مینهادهاند و میچرخانیدهاند و در نتیجه جرقهای از این دو چوب بیرون میجسته است، چوب اولین «زند» و دومین «زنده» نام داشته است، مرخ را بر چوب نر و بهقولی بر ماده نیز اطلاق میکردهاند، مقابل آن «عفار» است.
ز آن بر فروز امشب کاندر حصار باشد | او را حصار میرا مرخ و عفار باشد | |
منوچهری، دیوان، ص ۲۰
جع: تفسیر کشاف، طبع مصر، ج ۲، ص ۲۵۸، تاج العروس، مقدمه الادب در ذیل: مرخ.
منجمین و صابئه معتقد بودهاند که حوادث و تغییراتی که در جهان فرودین و زیر چرخ ماه صورت میگیرد منوط است به تأثیر کواکب و افلاک از جهت قرب و بعد و سعد و نحس و نسبت کواکب با یکدیگر و با جهان سفلی، برخلاف صوفیان و اشعریان که حوادث را راساً و بدون واسطه مستند به اراده و قدرت حق میدانند. مولانا در این ابیات عقیدهی منجمان را رد میکند و میگوید فلک خود سرگردان و مسخر امر خداست. برای تفصیل بیشتر، جع: شرح مواقف طبع آستانه، ج ۳، ص ۵۱- ۵۰٫
باد آتش میخورد از امر حق | هر دو سرمست آمدند از خمر حق | |
آب حلم و آتش خشم ای پسر | هم ز حق بینی چو بگشایی بصر | |
باد آتش را خاموش میکند و فرومینشاند و هستی آن را بر هم میزند و خاصیتش را از وی میگیرد پس آتش مقهور باد است ولی باد نیز مطیع فرمان و بندهی قدرت خداست و بر این قیاس صفات انسانی که به صورت لطف یا قهر جلوهگر میشوند و حکم آب و آتش دارند، مانند حلم و خشم، آنها نیز به حکم و تصرف حق ظاهر میشوند. نتیجه آن که احوال بیرونی و درونی و حوادث خارجی و باطنی در دائرهی قدرت و امر خدا گردانند و فعل و آثار آنها نیز به ایجاد حقتعالی است.
گر نبودی واقف از حق جان باد | فرق کی کردی میان قوم عاد | |
فرق کردن: تمیز دادن، فرق گذاشتن.
عاد: نام قبیلهای است از عرب که منقرض شدند و نسل آنها بر جای نماند و از «عرب بائده» شمرده میشوند و هود پیغمبر را خدا بهسوی آنها فرستاد، این قبیله در روایات اسلامی به قوت و بزرگی جثه شهرت یافتهاند.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!