شرح مثنوی بدیع‌الزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۳۵ – طنز و اِنکار کردنِ پادشاهِ جُهود و قبول ناکردنِ نصیحت خاصانِ خویش

اصل ایشان بود آتش ابتدا سوی اصل خویش رفتند انتها
هم ز آتش زاده بودند آن فریق‌ جزوها را سوی کل باشد طریق‌
آتشی بودند مؤمن سوز و بس‌ سوخت خود را آتش ایشان چو خس‌

برای تفسیر این بیت، جع: ب ۷۶۳٫

آن که بوده ست أمه الهاویه‌ هاویه آمد مر او را زاویه‌
مادر فرزند جویان وی است‌ اصلها مر فرعها را در پی است‌

اشاره است به آیه‌ی شریفه: وَ أَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوازِینُهُ، فَأُمُّهُ هاوِیةٌ، وَ ما أَدْراک ما هِیهْ، نارٌ حامِیةٌ. (القارعه، آیه‌ی ۸، ۹، ۱۰، ۱۱) که بنا بر قول مشهور «هاویه» آتشی است ستبر و ژرف و یا یکی از طبقات دوزخ است. جع: ابوالفتوح رازی، طبع طهران، ج ۵، ص ۵۷۵، تفسیر امام فخر رازی، طبع آستانه، ج ۸، ص ۶۶۶٫ و چون دوزخ به یک اعتبار صورت قهر الهی و تجسم اعمال شر و زشت است که آن نیز ظهور قهر و غضب خداست بر بنده‌ای که اعمال شر از وی صدور می‌یابد بدین نظر بنده‌ی بدکار تحت تصرف قهر الهی واقع می‌گردد و بدان منجذب می‌شود چنان‌که مادر همواره فرزند را در مراقبت دارد و چیزها بدو می‌آموزد و فرزند نیز پیوسته بمادر می‌گراید و در همه حال بدو روی می‌آورد و مولانا بدین جهت که میان بدکاران و قهر و غضب الهی کشش و گرایش وجود دارد از این آیه نتیجه می‌گیرد که بدکاران همواره به مظاهر قهر که اعمال و نیات زشت است توجه دارند و سرانجام نیز به صورت قهر که دوزخ است بازمی‌گردند و بعضی گفته‌اند که دوزخ، ملکوت و عالم‌ شیطان است و کسی که اعمال شیطانی از وی به ظهور می‌رسد آخر الامر در آن عالم منزل می‌کند. این توجیه نیز دور از مقصد ما نیست و بدانچه گفتیم مرتبط است زیرا عالم شیطان هم به هر حال ظهور قهر الهی است. جع: بیان السعادة، طبع ایران، ج ۱، ص ۳۳۰، ج ۲، ص ۱۲۱٫

آب اندر حوض اگر زندانی است‌ باد نشفش می‌کند کار کانی است‌
می‌رهاند می‌برد تا معدنش‌ اندک اندک تا نبینی بردنش‌

نشف: به خود کشیدن و جذب کردن جسم رطوبت و نم را مانند به خود کشیدن جامه عرق را و کاغذ مرکب را، ورچیدن (در محاورات جنوب خراسان).

ارکانی: نسبت است به «ارکان» یعنی چهار عنصر به‌لحاظ آن که جسم از آنها ترکیب می‌یابد. کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: رکن.

شاهد دیگر است بر وجود جذب و کشش از آن جهت که هوا رطوبت را به خود می‌کشد و از آن رطوبت بخار و ابر تولید می‌شود و باران از ابر می‌ریزد و آب به اصل و معدن خود بازمی‌گردد و این دلیل است که هر فرع و جزوی به اصل و کل خود رجوع دارد.

وین نفس جان‌های ما را همچنان‌ اندک اندک دزدد از حبس جهان‌
تا إلیه یصعد أطیاب الکلم‌ صاعدا منا الی حیث علم‌

بیت دوم اشاره است به آیه‌ی شریفه، إِلَیهِ یصْعَدُ الْکلِمُ الطَّیبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یرْفَعُهُ‌. (الفاطر، آیه‌ی ۱۰) که مفسرین آن را به لا اله الا اللَّه و سبحان اللَّه و الحمد لله و لا اله الا اللَّه و اللَّه اکبر.

و نیز کلمه‌ی شهادتین و هر سخنی که برای خدا گویند و ذکر خدا و مفسرین شیعه‌ به ولایت اهل البیت و صوفیان به سخنی که مجرد برای خدا گویند و سالک را در آن نصیبی نباشد و یا سخنی که مقرون باشد به فنای عبد تفسیر کرده‌اند و مقصود مولانا جان پاک و روح مرد کامل است به قرینه‌ی بیت پیشین چنان‌که در قرآن کریم (آل عمران آیه‌ی ۴۵) کلمه بر عیسی علیه‌السلام اطلاق شده است.

چون در ابیات پیشین گذشت که هوا رطوبت را جذب می‌کند و به اصل خود باز می‌برد و نفس نیز هوایی است که از ریتین خارج می‌شود و هر نفس که برمی‌آید، گامی است که آدمی به‌سوی مرگ برمی‌دارد که به عقیده‌ی صوفیان سبب آزادی روح است از حبس جهان و زندان عالم صورت بنابراین مقدمات، روح انسان نیز که از عالم بالا آمده است به‌تدریج از این زندان تن رهایی می‌یابد و به‌سوی معدن و اصل خود و یا به حق‌تعالی بازمی‌گردد و چون درجات قرب متفاوت است و هر جانی به‌نسبت کمال خود به حق صعود می‌کند مولانا این صعود را منوط به علم حق می‌کند.

برای اطلاع از اقوال مفسرین، جع: تفسیر امام فخر رازی، چاپ آستانه، ج ۷، ص ۳۵، لطایف الاشارات از ابوالقاسم قشیری، نسخه‌ی عکسی، بیان السعادة، طبع ایران، ج ۲، ص ۱۵۸٫

ترتقی انفاسنا بالمنتقی‌ متحفا منا الی دار البقا
ثم تاتینا مکافات المقال‌ ضعف ذاک رحمه من ذی الجلال‌
ثم یلجینا الی امثال‌ها کی ینال العبد مما نالها
هکذا تعرج و تنزل دایما ذا فلا زلت علیه قائما

منتقی: مصدر به معنی انتقا و گزینش، کلمات گزیده و پاک (اسم مفعول).

متحف: به تحفه داده (اسم مفعول).

دار البقا: سرای جاوید، عالم آخرت، جهان غیب.

مقصود آن است که نفس پاک و کلمات نیکو و یا نیت خوب و جان پاک که به صورت نفس و یا الفاظ ظاهر می‌شود به انتخاب و اختیار خدا و یا به‌سبب کلمات نیک مانند تحفه به عالم بالا صعود می‌کنند و دو چندان از رحمت خدا و مواهب کمال جزا می‌یابند و باز بدین کلمات و اداء سخنان نیک و یا به وجود حسی بازمی‌گردند تا به‌سبب عبادت، کمال مجدد کسب کنند و عروج کلمات و نزول رحمت و یا عروج و نزول جان پاک به حق و به‌سوی عالم حس امریست دائم که از هم نمی‌گسلد زیرا هریک از مراتب قرب وسیله‌ای است که سالک به درجه‌ی بالاتر صعود کند و فیض رحمت نیز متواتر است و سالک را مرتباً و دائماً برای صعود بیشتر آماده می‌سازد.

پارسی گوییم یعنی این کشش‌ ز آن طرف آید که آمد آن چشش‌
چشم هر قومی به سویی مانده است‌ کان طرف یک روز ذوقی رانده است‌

چشش: اسم مصدر است از چشیدن، ذوق، عمل چاشنی کردن خوردنی و آشامیدنی:

که دوم عالم از روش چشش است‌ چو برفتی ولایت کشش است‌

سنایی، سیر العباد انسان و هر موجود زنده بدانچه ملایم طبع و دل‌خواه اوست می‌گراید و به‌نسبت ملایمت و دل‌خواهی بدان متمایل می‌گردد و برعکس، از هرچیزی که دل‌خواه و ملایم طبع او نباشد هارب و گریزان است و به تناسب ناموافقی و عدم ملایمت از آن نفرت می‌گیرد چنان‌که هر طلبی که فعل ارادی است باید مسبوق به‌نوعی از معرفت باشد این ملایمت را مولانا ذوق و یا «چشش» می‌نامد زیرا حس ملایمت خود از جنس بهره یافتن و چاشنی کردن چیزی است بدان مناسبت که پس از چشیدن غذا و احساس مطلوبیت، انسان به خوردن رغبت می‌افزاید و بنابراین میل و گرایش انسان، فرع احساس تناسب و ملایمت است و کشش و جذب از چشش و ذوق می‌خیزد چنان‌که آدمی از چیزی که لذت برده و یا محلی که در آن بکام خود رسیده باشد غالباً یاد می‌کند و بدان سو نگرانست و به‌حسب عادت از خوردنی و پوشیدنی و نوشیدنی آن را اختیار می‌کند که لذت و خوشی آن را آزموده است و در اختیار چیزی که نیازموده باشد تردد خاطر نشان می‌دهد.

نظیر آن:

یار آن طلبد که ذوق یابد زیرا طلب از مذاق خیزد

دیوان، ب ۷۳۱۸

ذوق جنس از جنس خود باشد یقین‌ ذوق جزو از کل خود باشد ببین‌
یا مگر آن قابل جنسی بود چون بدو پیوست جنس او شود
همچو آب و نان که جنس ما نبود گشت جنس ما و اندر ما فزود
نقش جنسیت ندارد آب و نان‌ ز اعتبار آخر آن را جنس دان‌

مناط و سبب جذب را بر چهار گونه قسمت می‌کند: یکی جذب جنس به جنس خود مانند انسانی بانسان دیگر و کبوتری فی‌المثل با کبوتر دیگر. دوم:

جذب جزو به کل خود مانند اجزاء ارضی به‌سوی کره‌ی خاکی و نفوس جزئیه به نفس کلی. سوم: جنسیت بالقوه و آنچه قابل جنسیت است مانند نان و آب و انواع آشامیدنی و خوردنی که بالفعل جنس انسان نیست ولی پس از هضم جزو بدن می‌شود و صورت جسم انسانی به خود می‌گیرد. چهارم: پندار و نمایش جنسیت که منشأ جذب دروغین و ناپایدار است که از این پس بیان خواهیم کرد مولانا موضوع جذب و جنسیت را در مثنوی مکرر کرده است، برای نمونه، جع: ج ۴، ب ۱۶۳۳ به بعد.

ور ز غیر جنس باشد ذوق ما آن مگر مانند باشد جنس را
آن که مانند است باشد عاریت‌ عاریت باقی نماند عاقبت‌
مرغ را گر ذوق آید از صفیر چون که جنس خود نیابد شد نفیر
تشنه را گر ذوق آید از سراب‌ چون رسد در وی گریزد جوید آب‌

توضیح قسم چهارم و در حقیقت جواب این اشکال است که اگر جنسیت علت کشش است پس چرا ما مجذوب اموری می‌شویم که با ما جنسیت ندارند و از آنها ذوقی نمی‌یابیم. جواب این است که آن امور به ظاهر رنگ جنسیت دارند و ما فریفته‌ی ظاهر می‌شویم مانند مرغی که به صفیر صیاد فریب می‌خورد از آن جهت که آهنگ جنس او را تقلید می‌کند و یا تشنه‌ای که از دور سرابی را می‌بیند که مانند آب موج می‌زند و می‌درخشد و بر امید آن که آب است بدان سو می‌تازد ولی مرغ چون در دام صیاد افتد آن کشش به نفرت بدل می‌شود و تشنه چون سراب را شناخت آن را رها می‌کند و آب را از جای دیگر می‌طلبد و نتیجه آن است که پندار جنسیت و جذب کاذب دوام ندارد برخلاف جذب راستین که پایدار است. نیز، جع: مثنوی، ج ۴، ب ۱۳۲۱ به بعد.

مفلسان هم خوش شوند از زر قلب‌ لیک آن رسوا شود در دار ضرب‌
تا زر اندودیت از ره نفگند تا خیال کژ تو را چه نفگند

دار ضرب: ضراب خانه.

تا: ادات تحذیر است و می‌توان آن را بدین گونه توجیه کرد: زنهار تا، بهوش باش تا.

زر اندود: سکه‌ی مس با رو کش زر. سکه‌ی قلب، هرچیز مزور.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *