شرح مثنوی بدیع‌الزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۶۲ – پای واپس کشیدن خرگوش از شیر چون نزدیک چاه رسید

رنگ رویم را نمی‌بینی چو زر ز اندرون خود می‌دهد رنگم خبر
حق چو سیما را معرف خوانده است‌ چشم عارف سوی سیما مانده است‌
رنگ و بو غماز آمد چون جرس‌ از فرس آگه کند بانگ فرس‌
بانگ هرچیزی رساند زو خبر تا بدانی بانگ خر از بانگ در

سیما: نشانها و علامتهای صورت از رنگ و شکل.

جرس: زنگی بزرگ از آهن به شکل بیضی ناقص و یا استوانه که میان‌تهی است و در درون آن، کوبه و میله‌ای آهنین قرار دارد، این زنگ را بر پهلوی شتر می‌بندند و چون شتر حرکت می‌کند آن میله‌ی آهنین به سطح درونی این زنگ می‌خورد و از اصابت آن آوازی بلند برمی‌خیزد، گاهی نیز چند پیاله زنگ (زنگهای نیم‌دایره) را به‌جای میله از درون جرس می‌آویزند.

پارسی مشهور آن درای است، در حدود طبس گاو زنگ می‌گویند.

در ذیل بیت (۱۱۱) گذشت که به عقیده‌ی مولانا تمامت حرکات خارجی و انفعالات اعضا، منبعث از احوال درونی است و با نظر دوربین، میان آنها پیوستگی و ارتباط وجود دارد و از احوال و حرکات خارجی به کیفیات نفسانی پی می‌توان برد، در اینجا نیز آن مطلب را بیان و به بعضی مثال‌های حسی مانند رنگ و بو و آواز اسب و بانگ خر و در، تایید می‌کند.

بیت ۱۲۶۲ اشاره است به آیه‌ی شریفه: وَ عَلَی الْأَعْرافِ رِجالٌ یعْرِفُونَ کلًّا بِسِیماهُمْ‌. (الاعراف، آیه‌ی ۴۶) که مطابق گفته‌ی صوفیان سیما علامتی است بر ظاهر که از باطن منعکس می‌گردد و به گفته‌ی ابوالقاسم قشیری نشانهای دوری از حق است که آن نیز از باطن بر ظاهر می‌افتد، دیگران اقوال مختلف نقل کرده‌اند. جع: تفسیر ابوالفتوح رازی، طبع طهران، ج ۲، ص ۳۹۷، مجمع البیان، طبع طهران، ج ۱، ص ۳۹۸، تفسیر امام فخر رازی، طبع آستانه، ج ۴، ص ۳۱۵، بیان السعادة، طبع ایران، ج ۱، ص ۲۹۰، لطایف الاشارات، نسخه‌ی عکسی.

گفت پیغمبر به تمییز کسان‌ مرء مخفی لدی طی اللسان‌

اشاره است به گفته‌ی مولای متقیان علی علیه‌السلام: تکلموا تعرفوا فان المرء مخبوء تحت لسانه. احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۵۱٫ بعضی این جمله را بدین صورت آورده و حدیث نبوی پنداشته‌اند: المرء مخبوء فی طی لسانه لا فی طیلسانه.

جواهر الاسرار، چاپ لکناهو، ص ۱۷۰، شرح ولی‌محمد اکبرآبادی، چاپ لکناهو، ص ۸۲، شرح بحرالعلوم، چاپ لکناهو، ص ۸۵، شرح خواجه ایوب، نسخه‌ی خطی، متعلق بنگارنده. سبزواری و یوسف بن احمد به عنوان حدیث و بدین گونه نقل کرده‌اند: المرء مخبوء تحت لسانه.

در من آمد آنکه دست و پا برد رنگ رو و قوت و سیما برد

مقصود ترس از قضای بد و خوف مرگ و زوالست که به گفته‌ی مولانا در همه‌ی اشیا سریان دارد، مولانا این نکته را از ب ۱۲۷۳ تا ۱۲۸۸ در ضمن مثال‌های گوناگون بیان می‌کند.

این خود اجزایند کلیات از او زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو

کلیات: امور کلی از قبیل اجناس و انواع، عناصر چهارگانه (خاک، آب، باد، آتش).

اختران تافته بر چار طاق‌ لحظه لحظه مبتلای احتراق‌

چار طاق: گنبدی کوتاه بر روی چهار ستون و طاق و کمانه که فواصل ستونها و زیر طاقها را نبسته باشند، این نوع گنبد را بیشتر بر روی گورهامی‌سازند و اکنون «چار طاق» می‌گویند، خیمه چهار گوشه، مجازاً، فلک.

ماه کاو افزود ز اختر در جمال‌ شد ز رنج دق او همچون خیال‌

دق: تب بیماری سل است که آن را تب لازم نیز می‌گویند و از عوارض آن، لاغری و نزاری و باریکی تن و اندام است، فرض بیماری دق، برای ماه از جهت آن است که قمر در نیمه‌ی دوم هر ماه به‌تدریج باریک می‌نماید و در محاق می‌افتد.

ای بسا که زین بلای مرده‌ریگ‌ گشته است اندر جهان او خرد و ریگ‌

مرد ریگ، مرده ریگ: مالی که از مرده بجا ماند، میراث. این کلمه هرگاه به صورت وصف استعمال شود مفید معنی نفرت و تحقیر است. در بشرویه وامانده می‌گویند و درست در همین مورد به‌کار می‌برند.

این هوا با روح آمد مقترن‌ چون قضا آید وبا گشت و عفن‌

وبا: هر بیماری عام، مرگی، مرگا مرگی.

عفن: بد بوی، گندا، گندیده.

چون انسان به هوا زنده است و تنفس مایه‌ی حیات است بدین جهت هوا را با روح مقترن‌ی و همراه شمرده است، در اینجا روح حیوانی مراد است.

آب خوش کاو روح را همشیره شد در غدیری زرد و تلخ و تیره شد

همشیره: دو تن که از پستان یک مادر شیر خورده باشند، اکنون در مورد خواهر به‌کار می‌رود، مجازاً، موافق و سازگار. نظیر اخت در محاورات امروزی. غدیر: گودالی که آب در آن گرد آید، آب دان، آبگیر. مناسب است با مضمون گفته‌ی دقیقی:

من اینجا دیر ماندم خوار گشتم‌ عزیز از ماندن دایم شود خوار
چو آب اندر شمر بسیار ماند زهومت گیرد از آرام بسیار

لباب الالباب، ج ۲ ص ۱۳

آتشی کاو باد دارد در بروت‌ هم یکی بادی بر او خواند یموت‌

بروت: موی پشت لب، سبلت، سبیل در محاورات کنونی. باد در بورت داشتن: به کنایت، خودبینی و خویشتن ستایی. نظیر: سبلت تابیدن.

چرخ سرگردان که اندر جست‌وجوست‌ حال او چون حال فرزندان اوست‌
گه حضیض و گه میانه گاه اوج‌ اندر او از سعد و نحسی فوج فوج‌

حضیض: پستی زمین، نقطه‌ی مقابل اوج که نقطه‌ای است مشترک میان ملتقی و جای به هم رسیدن دو سطح مقعر از دو فلک که یکی سطح فلک خارج مرکز و دیگری سطح فلکی است که در ثخن و سطبری آن قرار دارد. کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: حضیض.

میانه: وسط و آن مجموع دو قوس اوج و مرکز شمس است، حرکت معتدل فلک. کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: وسط.

اوج: بلندی، نقطه‌ای مشترک میان ملتقی و محل به هم رسیدن دو سطح محدب دو فلک که یکی سطح فلک خارج مرکز است که آن را فلک اوج نیز گویند و دیگری سطح فلکی است که خارج مرکز در ثخن و سطبری آن جای دارد. کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: اوج.

تعبیر مولانا از موالید و امور مادی به فرزندان فلک به‌لحاظ آن است که‌ قدما افلاک را در عالم عناصر و تغییرات آنها مؤثر فرض می‌کرده‌اند و بدین نظر آنها را «آباء سبعه» و «آباء علوی» و «هفت آبا» نامیده‌اند.

از خود ای جزوی ز کل‌ها مختلط فهم می‌کن حالت هر منبسط
چون که کلیات را رنج است و درد جزو ایشان چون نباشد روی زرد

منبسط: بسیط و غیر مرکب، عناصر چهارگانه که قدما آنها را بسیط می‌دانسته‌اند.

تحول و تغییراتی که در وجود هر انسان از پیری و جوانی و ضعیفی و نیرومندی و بیماری و تندرستی روی می‌دهد دلیل است بر آنکه کلیات و عناصر در معرض تغیر و تبدل‌اند از آن جهت که جزو تابع کل است و احکام کل در اجزا سریان دارد و چون در ابیات پیشین با ذکر امثله معلوم شد که کلیات از آفت بر کنار نیستند نتیجه می‌گیرد که این تحول که در بدن انسان مشاهده می‌شود امری است طبیعی و تابع احکام کلی و سنن طبیعت.

نظیر آن:

ز آنک تو جزو جهانی مثل کل باشی‌ چونک نوشد صفتت آن صفت از ارکان بین‌

دیوان، ب ۲۱۱۶۵

این عجب نبود که میش از گرگ جست‌ این عجب کاین میش دل در گرگ بست‌

میش و گرگ: به کنایت دو چیز مخالف.

مقصود این است که جدایی و گریز این اضداد از یکدیگر شگفت نیست ولی موافقت و سازگاری آنها به مدت دراز، در ترکیب اجسام، عجب است.

می‌توان در توجیه آن گفت که گریز آدمی از مرگ و فنا جای تعجب نیست ولی‌ اینکه انسان بر امید زندگی به‌سوی مرگ می‌شتابد و از تحصیل شهوات، وسایل فنای خود را فراهم می‌کند، امری است درخور تعجب، زیرا کارها و کوششهای انسان همه به‌نوعی سعی در ادامه‌ی زندگی است، جنگها و آشتیها، کوشش در جمع مال، حرص در طلب جاه، همه برای زنده ماندن است در صورتی که همینها سبب فرسایش قوی و آمادگی برای زوال حیات است.

زندگانی آشتی ضدهاست‌ مرگ آن کاندر میانشان جنگ خاست‌

به عقیده‌ی اطبای قدیم بدن از چهار عنصر مرکب است و تا اعتدال نسبی میان آنها برقرار است بدن سالم و زنده می‌ماند و بیماری و مرگ نتیجه‌ی خروج از اعتدال و غلبه‌ی یکی از عناصر است.

شیخ سعدی در بیان این مضمون می‌گوید:

چار طبع مخالف سرکش‌ چند روزی بدند با هم خوش‌
چون یکی ز آن چهار شد غالب‌ جان شیرین برآمد از قالب‌

کلیات سعدی، بمبئی، ص ۳۳

چون جهان رنجور و زندانی بود چه عجب رنجور اگر فانی بود

جهان رنجور است بدین معنی که معروض آفت می‌شود و مانند بیمار نیروی خود را از دست می‌دهد و هرچه در معرض آفت باشد زوال آن متصور است.

زندانی بودن جهان را به دو صورت می‌توان توجیه کرد یکی به اعتبار آنکه محکوم حکم الهی و سنن طبیعی است و بدین جهت از عروض آفت و استحاله و تغییر و کون و فساد بر کنار نمی‌ماند، این معنی با رنجوری تفاوت ندارد و دلیل جداگانه نیست.

دیگر آنکه جهان مانند هر امر مادی نیروی بی‌نهایت ندارد بلکه قوای‌ آن، نهایت می‌پذیرد و چنین موجودی پایدار و دائم نتواند بود. در این صورت دلیلی جداگانه است که مولانا اخذ نتیجه را از آن دلیل، به خود خواننده یله و رها کرده است.

همچنین می‌توانیم بگوییم که رنجوری و محدودیت قوی نقص است که با امکان ملازمت دارد و با وجوب منافی است و بنابراین جهان فناپذیر است زیرا بوجوب وجود متصف نتواند شد.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *