شرح مثنوی بدیع‌الزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۶۵ – مژده بردن خرگوش سوی نخجیران که شیر در چاه افتاد

شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد سر برآورد و حریف باد شد
برگ‌ها چون شاخ را بشکافتند تا به بالای درخت اشتافتند
با زبان‌ شَطْأَهُ‌ شکر خدا می‌سراید هر بر و برگی جدا
که بپرورد اصل ما را ذو العطا تا درخت استغلظ آمد و استوی‌

شَطْأَهُ‌: ترکیبی است اضافی، مرکب از «شطا» به معنی شاخ نو رسته‌ی گیاه و ترکه‌ی درخت و «ه» ضمیر مفرد غائب.

ذو العطا: خداوند بخشش، به کنایت، خدای بخشنده.

استغلظ: مفرد مذکر غایب است از فعل ماضی از مصدر استغلاظ (باب استفعال) به معنی سطبر و کلفت شدن.

استوی: مفرد مذکر غایب است از فعل ماضی از مصدر استواء (باب افتعال) به معنی راست ایستادن. مأخوذ است از آیه‌ی شریفه: کزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوی‌. (الفتح، آیه ۲۹) این ابیات به‌منزله‌ی تمهید مقدمه و طرح دلیل است بر مشروعیت رقص صوفیان که در ابیات بعد گفته می‌شود.

جان‌های بسته اندر آب و گل‌ چون رهند از آب و گلها شاد دل‌
در هوای عشق حق رقصان شوند همچو قرص بدر بی‌نقصان شوند

مولانا در این ابیات عادت صوفیان را در رقص توجیه می‌کند، رقص میان صوفیان از دیرباز معمول بوده است و آنها پس از آنکه در سماع گرم می‌شدند گاه می‌گریستند و گاه از فرط خوشی دست می‌زدند و گریبان می‌دریدند و فریاد می‌کشیدند و به رقص و پای بازی برمی‌خاستند، در حال رقص به‌دور خود می‌گشتند و بدین مناسبت آن را «چرخ» و «چرخ زدن» می‌گفتند، عمامه از سر می‌افکندند، خرقه را پاره می‌کردند و یا از سر برمی‌کشیدند و در مجلس و یا به‌سوی قوال می‌افکندند، دست و پای یکدیگر را می‌بوسیدند، و گاهی برابر هم به خاک می‌افتادند و سجود می‌کردند، یکدیگر را در بغل می‌گرفتند، برای هریک از این امور، آداب خاص وضع کرده بودند، به‌خصوص درباره‌ی «خرقه افکندن» و یا «خرقه شکافتن» که آن را «ضرب خرقه» و آن خرقه را «خرقه‌ی مجروحه و یا ممزقه» می‌گفتند اقوال مختلف از پیران طریقت نقل کرده‌اند. مولانا پس از اتصال به شمس تبریزی به سماع می‌نشست و به رقص برمی‌خاست و مجالس‌ سماع و رقص وی ساعت‌ها طول می‌کشید، رسم سماع و رقص پس از وی به عنوان یک آیین مولوی بر سر تربت او و خانقاه‌های مولویان، قرنها متداول و معمول بود. اکنون نیز سالی یک نوبت در قونیه این مراسم بر پا می‌شود و تقلیدی از این آیین صورت می‌گیرد، بسیاری از فقها و اهل ظاهر و بعضی از مشایخ تصوف سماع و بالاخص رقص را منکر بوده‌اند و آن را خلاف شرع و بدعت و عملی حرام و یا از آثار نقص سالک می‌انگاشته‌اند ولی این رسم از دیرباز و علی التحقیق از قرن سوم هجری در میان صوفیان معمول بوده است، صوفیان رقص را از توابع و نتایج ظهور وجد می‌دانسته‌اند، وجد حالتی است که پس از سماع در سالک به ظهور می‌رسد و اثر مصادفه و عروض واردی است قلبی که بی‌تکلف بر دل سالک فروآید و چون قوت گیرد او را بی‌خواست در گریه افکند و یا فریاد شادی از وجودش برانگیزد و یا در حرکت و دست افشانی و پای بازی کشد و بنابراین، سالک در این احوال به حکم خود نیست و در تصرف وارد غیبی است و چون محرک او، شوق جمال یا سماع اسرار ملکوتی است، عملش نیز غیر ارادی و به‌دور از اعتراض و یا خود ممدوح و پسندیده و نشانه‌ی لطف اندیشه و صفای خاطر است. مولانا سالک را بگیاه و درخت تشبیه می‌کند از آن جهت که چون بهار درمی‌رسد و هوا لطیف و جان بخش می‌گردد و آفتاب بهاری بر زمینها و درختان می‌تابد از تأثیر بهار، زندگی از سر می‌گیرد، دانه بر خود می‌شکافد و شاخه‌ی نرم و لطیف گیاه، سر از زیر خاک برمی‌کشد و پوست درخت در برابر قوت روح نباتی مقاومت نمی‌کند، شاخ و برگ از زیر پوست سطبر، جوانه می‌زند و ترکه‌ی تر و تازه تا به بالای درخت قد می‌افرازد، همچنین قوت وارد و انفعال نفسانی که متعقب سماع است تأثیر بهار می‌بخشد و باطن افسرده و خاموش سالک را در حرکت می‌آورد تا به رقص برمی‌خیزد و چرخ و رقص دوری آغاز می‌کند و خرقه از سر برمی‌کشد یا پاره می‌کند و به‌دور می‌اندازد و اینها همه تأثیر سماع و بشکرانه‌ی اتصال باطن بغیب و مستی شهود جمال و کشف حقایق و اسرار است و کاری بیهوده و لغو و یا ارادی نیست تا منکران آن را بدعت پندارند.

شیخ سعدی نیز در دفاع از رقص و آثار وجد به همین نوع دلیلی متوسل شده و گفته است:

چو شوریدگان می‌پرستی کنند به آواز دولاب مستی کنند
بچرخ اندر آیند دولاب وار چو دولاب بر خود بگریند زار
بتسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند
مکن عیب درویش مدهوش مست‌ که غرقست از آن می‌زند پا و دست‌
ندانی که شوریده حالان مست‌ چرا بر فشانند در رقص دست‌
گشاید دری بر دل از واردات‌ فشاند سر دست بر کاینات‌
حلالش بود رقص بر یاد دوست‌ که هر آستینش جانی دروست‌

بوستان، ص ۱۱۷، ۱۱۸ برای اطلاع از رسوم صوفیه در سماع و وجد، جع: اللمع، چاپ لیدن، ص ۳۴۲، رساله‌ی قشیریه، طبع مصر، ص ۳۵ ۳۴، کشف المحجوب هجویری، طبع لنین گراد، ص ۵۴۱- ۵۳۸، احیاء العلوم، طبع مصر، ج ۲، ص ۲۰۴- ۱۹۹، عوارف المعارف، در حاشیه‌ی همان مأخذ، ص ۱۶۵- ۱۰۱، تلبیس ابلیس، طبع مصر، ص ۲۶۰- ۲۵۸، فتاوی ابن تیمیه، طبع ریاض، ج ۱۱، ص ۵۳۷- ۵۳۱، ۵۴۲- ۵۳۹، ۶۰۸- ۵۸۷، تعریفات جرجانی، کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: وجد.

جسمشان در رقص و جان‌ها خود مپرس‌ و آن که گرد جان از آنها خود مپرس‌

مقصود این است که رقص، حرکت جسمانی است که بر اثر قوت وارد پدید می‌آید ولی جان‌های سالکان وجدی روحانی دارد که در بیان نمی‌آید و این حالت جسم و جان سالکی است که چرخ می‌زند و به‌دور خود می‌گردد، رقص دیگر و وجد برتر، از آن سالکی است که بگرد جان و روح قدسی یا جان جان و ولی کامل چرخ زند و آن حالتی است که در سؤال و جواب نمی‌گنجد زیرا ادراک ما از فهم چنان وجدی کوتاه است. این تفسیر مبنی بر ضبط نسخه‌ی قونیه است که زیر حرف اول از «گرد جان» علامت کسر () گذاشته و معنی آن مستقیم است، نسخه لیدن «گرد جان» است با علامت فتحه (زبر) که توجیه آن دشوار است.

نسخه‌ی اسماعیل انقروی «گیرد» و نسخه‌ی سایر شروح «گردد» است که بی‌شک تحریفی است ناشی از آنکه معنی مصراع دوم بر آنها روشن نبوده است.

شیر را خرگوش در زندان نشاند ننگ شیری کاو ز خرگوشی بماند
در چنان ننگی و آن‌گه این عجب‌ فخر دین خواهد که گویندش لقب‌

ماندن: به عجز افتادن، فروماندن و عاجز شدن.

شارحان مثنوی ب (۱۳۵۰) را تعریضی به فخرالدین محمد بن عمر رازی (متوفی ۶۰۶) فرض کرده‌اند به مناسبت آنکه میان او و بهاءالدین ولد پدر مولانا خصومت و نقاری بوده است این احتمال دور از سیاق کلام مولاناست زیرا شیر نماینده‌ی زور و توانایی و خرگوش نمودار علم و درایت است و بنابراین با فخرالدین رازی که بهوش و زیرکی مشهور بود شیر را مناسبتی نیست گذشته از آنکه مولانا در این حکایت چند نوبت به انتقاد دارندگان قدرت ظاهری پرداخته است نه زیرکان، القاب مضاف به دین مانند فخرالدین و رکن‌الدین و علاءالدین، مخصوص‌ به علما و دانشمندان نبوده است و بسیاری از پادشاهان و امرا از این نوع القاب داشته‌اند و به احتمال هرچه قوی‌تر گفته‌ی مولانا تعریضی است بدان کسان که بدین گونه لقبها مشهور بوده و از دین و دانش بهره‌ای نداشته‌اند هرچند که لفظ «چون و چرا» که حاکی از بحث و نظر است می‌تواند مویدی برای شارحان مثنوی فرض شود.

سوی نخجیران دوید آن شیر گیر کابشروا یا قوم إذ جاء البشیر

مصراع دوم ظاهراً مأخوذ است از گفته‌ی انوری:

ابشروا یا اهل نیشابور إذ جاء البشیر کاندرآمد موکب میمون منصور وزیر

دیوان انوری ص ۲۴۳

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *