شرح مثنوی بدیع‌الزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۷۴ – تفسیر وَ هو مَعَکُم اَینَما کُنتُم‌

بار دیگر ما به قصه آمدیم‌ ما از آن قصه برون خود کی شدیم‌
گر به جهل آییم آن زندان اوست‌ ور به علم آییم آن ایوان اوست‌
ور به خواب آییم مستان وییم‌ ور به بیداری به دستان وییم‌
ور بگرییم ابر پر زرق وییم‌ ور بخندیم آن زمان برق وییم‌
ور به خشم و جنگ عکس قهر اوست‌ ور به صلح و عذر عکس مهر اوست‌
ما که‌ایم اندر جهان پیچ پیچ‌ چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ‌

پر زرق: چنین است در نسخه‌ی موزه‌ی قونیه صریحا و واضحا و بر این فرض «زرق» مخفف «زرق» است به فتح اول و دوم چنان‌که اکثر شارحان مثنوی گفته‌اند و آن را به معنی کبودی و آب صافی کبود رنگ گرفته‌اند. زرق به معنی ریا و حیله نیز می‌آید. آیا ممکن است که مولانا آن را به زاهدان ریایی که‌ اشک در سر آستین دارند و چنان می‌نمایند که از خوف خدا می‌گریند تشبیه کرده باشد؟

در چاپ لیدن و شرح انقروی و یوسف بن احمد مولوی «رزق» به تقدیم راء مکسور بر زاء ساکنه (با یک نقطه در بالا) آمده و معنی آن واضح است. دستان: سرود و نغمه، قصه و افسانه، جمع دست مقابل پا نیز هست و بدین معنی مناسب‌تر است زیرا دست در معنی قدرت و توانایی نیز به‌کار می‌رود.

مولانا از معیت حق‌تعالی سخن می‌گفت که مبحث خلق اعمال و قدرت و کسب پیش آمد، اکنون بدان بحث بازمی‌گردد و معیت را به اعتبار ظهور اوصاف الهی در انسان بازمی‌گوید بدین گونه که انسان در هر حالتی که باشد و به هر صفتی که متصف گردد، از خدا و صفات پاک او جدا نتواند بود زیرا اقتضای امکان، فقر و نیاز و ناداری است برخلاف وجوب وجود که مستلزم توانگری و بی‌نیازی و دارایی است بنابراین، هرچه از آثار وجود در ممکنات پدید آید آن، فیض حق‌تعالی است و بنده‌ی آن دارد که مولی بدو بخشد و ممکن به هر صفت که باشد خواه لطف یا قهر آن صفت از وجود واجب بدو اضافه می‌شود پس انسان در همه احوال با خداست و خدا با اوست و آدمی در حد ذات خود هیچ ندارد و منشأ و مبداء هیچ صفتی و فعلی نیست.

تشبیه انسان به الف از آن جهت است که طفل در مکتب پس از آن که حروف الفبا را باز می‌شناخت بار دیگر حروف تهجی را به اعتبار اعجام و اهمال و نقطه داشتن و نداشتن بدو می‌آموختند بدین صورت که می‌گفتند: الف هیچ ندارد «ب» یکی در زیر دارد «ت» دو تا بر سر دارد «ث» سه تا بر سر دارد و همچنین روارو تا حرف یا که آخر حروف هجاست.

و ممکن است به مناسبت آن باشد که الف ملینه که صورت آن در الف بای‌ عربی «لا» ست هیچ حرکت نمی‌پذیرد و همیشه ساکن است و بدین اعتبار هیچ ندارد. این تشبیه را مولانا باز هم آورده است. مثنوی، ج ۶، ب ۲۳۲۹ به بعد، یک نوبت هم الف را نمودار سالک فانی قرار داده و الف «بسم اللَّه» را مثال آورده است. مثنوی. ج ۶، ب ۲۲۳۸ به بعد.

این مضمون را عطار هم ساخته است:

چه خوانی ابجد این کار چندین‌ که ابجد راست الف حرف نخستین‌
الف هیچی ز اول آخرش لا ز ابجد تا ضظغلا، لا و سودا
اگر صد راه گیری ابجد از سر میان هیچ و لایی مانده بر در

اسرارنامه، طهران، ص ۱۴۳ این غزل را هم در بیان معیت حق فرموده است:

چو از سر بگیرم بود سرور او چو من دل بجویم بود دل بر او
چو من صلح جویم شفیع او بود چو در جنگ آیم بود خنجر او
چو در مجلس آیم شرابست و نقل‌ چو در گلشن آیم بود عبهر او
چو در کان روم او عقیق است و لعل‌ چو در بحر آیم بود گوهر او
چو در دشت آیم بود روضه او چو وا چرخ آیم بود اختر او
چو در صبر آیم بود صدر او چو از غم بسوزم بود مجمر او
چو در رزم آیم به‌وقت قتال‌ بود صف نگه دار و سر لشکر او
چو در بزم آیم به‌وقت نشاط بود ساقی و مطرب و ساغر او
چو نامه نویسم سوی دوستان‌ بود کاغذ و خامه و محبر او
چو بیدار گردم بود هوشم او چو خوابم بیاید به خواب اندر او
چو جویم برای غزل قافیه‌ به‌خاطر بود قافیه گستر او
تو هر صورتی که مصور کنی‌ چو نقاش و خامه بود بر سر او
تو چندانک بر تر نظر می‌کنی‌ از آن برتر تو بود برتر او
برو ترک گفتار و دفتر بگو که آن به که باشد تو را دفتر او
خمش کن که هر شش جهت نور اوست‌ و زین شش جهت بگذری داور او

دیوان، ب ۲۳۸۴۹ به بعد

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *