شرح مثنوی بدیع‌الزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۸ – فرستادنِ پادشاهْ رَسولانْ به سَمَرقَند به آوردنِ زَرگَر

اندرآمد شادمان در راه مرد بی‌خبر کان شاه قصد جانش کرد

مناسب است با مضمون کلام امیر المؤمنین علی علیه‌السلام: و رب ساع فی ما یضره. کتاب المبین، طبع ایران، ج، ص ۴۸۱، و نظیر آن ابیات ذیل است:

و کم من طالب یسعی لشی‌ء و فیه هلاکه لو کان یدری‌

البیان و التبیین، طبع مصر، ج ۳، ص ۱۱۹

کم من حریص علی شی‌ء لیدرکه‌ و عل ادراکه یدنی الی عطبه‌
و رب ملح علی بغیه‌ و فیها منیته لو شعر

عیون الاخبار، طبع مصر، ج ۳، ص ۱۹۱

ای شده اندر سفر با صد رضا خود به پای خویش تا سوء القضاء

سوء القضاء: تعبیریست مستفاد از حدیث: عن ابی هریره ان النَّبی ص کان یتعوذ من سوء القضاء و من درک الاعداء و من جهد البلاء. (صحیح مسلم، چاپ مصر، ج ۸، ص ۷۶) و مستعمل است در احیاء العلوم (چاپ مصر، ج ۳، ص ۲۵۴، و طبقات الشافعیه از سبکی، چاپ مصر، ج ۳، ص ۱۹۹)

در خیالش ملک و عز و مهتری‌ گفت عزرائیل رو آری بری‌

مصراع دوم بر طریق سخریه و استهزا و مناسب است با مضمون جمله:

یقدر المقدرون و القضاء یضحک. (ربیع الابرار، باب الطمع و الرجاء، نسخه‌ی خطی متعلق بنگارنده).

سوی شاهنشاه بردندش به ناز تا بسوزد بر سر شمع طراز

طراز: به فتح و کسر اول شهری بوده است تقریباً در هشتاد میلی اسپیجاب (سیرام) به‌سوی شمال شرق که مردم آن از زن و مرد بخوب رویی ضرب المثل بوده‌اند (بلدان الخلافة الشرقیة، طبع بغداد، ص ۵۳۰)

شکر شاهیت از طراز گذشت‌ می خور از دست لعبتان طراز

دیوان فرخی، طهران ص ۲۰۴

یک زمان خالی نباشد مجلس و میدان او از سواران چگل وز ماهرویان طراز

دیوان قطران، طبع تبریز، ص ۱۸۶ و «شمع طراز» تعبیریست نظیر: «شمسه‌ی خوبان طراز»:

یاد باد آن شب کان شمسه‌ی خوبان طراز بطرب داشت مرا تا بگه بانگ نماز

دیوان فرخی، ص ۲۰۱ و «ماه نیکوان چین و طراز»:

ز چین زلف مه نیکوان چین و طراز همیشه سلسله ساز است باد و درع طراز

دیوان قطران، ص ۱۸۴ و «آفتاب ترکستان»:

بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان‌ همی بنفشه پدید آرد از دو لاله ستان‌

دیوان فرخی. ص ۲۵۴

بعد از آن از بهر او شربت بساخت‌ تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت‌

شربت: مقدار خوراک از دوا خواه جامد یا مایع، خوردن دوا. (بحر الجواهر در ذیل: شربت).

عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود

دوام عشق و هر خواهشی مرتبط است بدوام و پایداری آن چیزی که مطلوب و معشوق باشد پس عشق بر آب و رنگ و حسن صورت پایدار نمی‌ماند از آن رو که آب و رنگ خود نمی‌پاید و زوال می‌پذیرد و خود آن عشق نیست و نوعی هوس‌رانی و بازی خیال است و ناچار عاقبت برسوایی و ننگ و بد نامی می‌کشد، و از نظر صوفیه عشق آن جاست که عاشق را مراد و هیچ خواهش و حظ نفس باقی نمانده باشد و بدین جهت است که محبت را به محو جمیع خواهشها و سوختن و زوال حاجت و اوصاف تعریف کرده‌اند. (احیاء العلوم، چاپ مصر، ج ۴، ص ۲۵۸) و معلوم است که هر علاقه و محبتی که معلول حاجت و مرادی جز معشوق باشد وقتی آن حاجت بر آید و مراد حاصل گردد آن محبت و علاقه از هم می‌گسلد و زوال می‌پذیرد چنان‌که در حدیث آمده است: «من احبک لشی‌ء ملک عند انقضائه. (احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۲۰۴) و از ابوالقاسم جنید نقل کرده‌اند: کل محبة تکون بعوض فاذا زال العوض زالت المحبه. (احیاء العلوم، ج ۴، ص ۲۵۸) و می‌گویند: ایاک و من مودته علی قدر حاجته فعند ذهاب الحاجة زوال المحبه. (عیون الاخبار، طبع مصر، ج ۳، ص ۸۳) و بنابراین خواه «رنگ» را به معنی حقیقی و خواه به معنی مجازی فرض کنیم می‌توان گفت که عاقبت عشقی که از رنگ خیزد رسوایی است زیرا سرانجام‌ روشن می‌شود که آن عاشق دروغ گوی و متظاهر بوده و از حقیقت بویی نبرده است. و این معنی منافاتی ندارد با آنچه در سابق مولانا فرموده است:

«عاشقی گر زین سر و گر ز آن سر است» چه در عشق مجازی نیز عاشق به مرتبه‌ای می‌رسد که خود و مرادات خود را در کل فراموش می‌کند و چنان در معشوق محو و مضمحل می‌شود که قدرت تحلیل و تجزیه را از دست می‌دهد و به هیچ روی نمی‌داند که چرا دل به معشوق داده است ولی عاشق رنگ و حاجت به‌خوبی آگاه است که دلیل هوس او چیست و پیوسته به دنبال حاجت خویش است و اگر حاجت او بر آید و یا از نیل به مراد نومید گردد دست از طلب می‌کشد و خواهش خود را از دگر کس مطالبه می‌کند.

کاش کان هم ننگ بودی یک سری‌ تا نرفتی بر وی آن بد داوری‌

به‌موجب این حکایت، عشق کنیزک زوال پذیرفت و او نصیب دیگر کس شد و معشوق او به قتل رسید و از این رو عشق او با ننگ (یعنی ظهور هوس) و قضاء بد توام بود ولی شارحان مثنوی این بیت را درباره‌ی زرگر فرض کرده و به‌ناچار تفسیرهای ناموجه کرده‌اند.

دشمن طاوس آمد پر او ای بسی شه را بکشته فر او

مثلی قدیم و دیرینه است و مفادش این است که زیبایی و هر کمالی حسد را برمی‌انگیزد و موجب هلاک می‌شود.

و قد یهلک الانسان فضل ریاشه‌ کما یذبح الطاووس من اجل ریشه‌

ابوالفضل میکالی خاص الخاص ثعالبی، ربیع الابرار باب المال و الکسب.

نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند ز بهر پر نکو طاوسان پران را

دیوان ناصر خسرو، طهران، ص ۹

بلای من آمد همه دانش من‌ چو روباه را مو و طاوس را پر

ابوالعلاء عطاء بن یعقوب، لباب الالباب، لیدن، ج ۱، ص ۷۳

طاوس را بدیدم می‌کند پر خویش‌ گفتم مکن که پر تو با زیب و با فر است‌
بگریست زار زار و مرا گفت ای حکیم‌ آگه نیی که دشمن جان من این پر است‌

سعدالدین کافی، همان مأخذ، ج ۳، ص ۳۷۹٫

نیز، جع: امثال و حکم دهخدا، طبع طهران، ج ۲، ص ۱۱۴٫

گفت من آن آهوم کز ناف من‌ ریخت این صیاد خون صاف من‌

این نیز مثل است:

شد ناف معطر سبب کشتن آهو شد طبع موافق سبب بستن کفتار

کلیله و دمنه، طهران، مینوی، ص ۱۰۴

ای من آن روباه صحرا کز کمین‌ سر بریدندش برای پوستین‌

مثل دیگر است:

شنیدم که روباه رنگین بروس‌ خود آرای باشد چو چشم خروس‌
سرانجام کاید اجل سوی او وبال تن او شود موی او

نظامی گنجوی، امثال و حکم دهخدا، ج ۲، ص ۸۱۵ و این مثل را شیخ عطار مبنای حکایتی ظریف قرار داده است بدین گونه:

آن دو روبه چون به هم همبر شدند پس بعشرت جفت یکدیگر شدند
عشرتی کردند با هم هر دوان‌ عیش ایشان تلخ شد هم آن زمان‌
خسروی در دشت شد با یوز و باز آن دو روبه را ز هم افکند باز
ماده پرسیدی ز نر کای رخنه جوی‌ ما کجا با هم رسیم آخر بگوی‌
گفت ما را گر بود از عمر بهر در دکان پوستین دوزان شهر

منطق الطیر، طهران ۱۳۴۱، ص ۱۳۰

آن که کشتستم پی مادون من‌ می‌نداند که نخسبد خون من‌

خفتن خون: به کنایت، پای مال شدن و به هدر رفتن است، در آثار مولانا این تعبیر همواره به صورت منفی «خون نخسبد» استعمال شده است:

چون خون نخسبد خسروا چشمم کجا خسبد مها کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا

دیوان، ب ۲۵۶

دیده خون گشت و خون نمی‌خسبد دل من از جنون نمی‌خسبد

ب ۱۰۲۱۱

تو مگو دفع که این دعوی خون کهن است‌ خون عشاق نخفته است و نخسبد به جهان‌

ب ۲۱۰۸۴

زانکه عشق مردگان پاینده نیست‌ زانکه مرده سوی ما آینده نیست‌
عشق زنده در روان و در بصر هر دمی باشد ز غنچه تازه تر

عشق در اصل، برای حصول مراد یا وصول به مراد است و بنابراین معشوق وقتی که بمیرد هیچ یک از این دو غرض بر عشق مترتب نمی‌گردد و عشق خود به خود زوال می‌پذیرد چنان‌که به چشم می‌بینیم که کسی هرقدر عزیز و محبوب‌ باشد بمحض اینکه روح از تن وی جدا گشت همت خویشان و دوستان او متوجه آن است که هرچه زود ترش به خاک سپرند و از نظر دور دارند و از این نکته می‌توان نتیجه گرفت که عشق از اول به زنده و زندگی ارتباط دارد از آن جهت که خود نیز سر حیات و سرچشمه‌ی زندگی است و جنبش هر زنده از آنجا و تا بدان جاست که حد و توان و سر منزل عشق اوست و ما می‌دانیم که عشق از جنسیت و هماهنگی دو روح با یکدیگر منبعث می‌شود پس عشق با مرده و مردگی مناسبتی ندارد و اگر وقتی به غلط بمرده تعلق گیرد بی‌گمان پاینده نمی‌ماند و به‌سرعت زایل می‌گردد.

و می‌توان گفت که عشق آنجا دوام می‌پذیرد که از جانب معشوق انعکاس عملی و رد فعلی خواه به صورت لطف یا در لباس قهر متصور باشد و در غیر این صورت، عشق به‌زودی منقطع و علقه‌ی طلب تا نه بس دیر، گسسته می‌شود و از این رو عشق بر مرده که انعکاس عملی از وی ممکن نیست هرگز متصور یا دایم و پایدار نتواند بود ولی عشق زنده برخلاف این، هر روز در افزایش است چه از هر زنده‌ای در مقابل قول و فعل دیگر کس، آثاری به ظهور می‌رسد که در نحوه‌ی عمل او تأثیر دارد و فی‌المثل سوز و گداز و التماس عاشق در جانب معشوق اثری و انعکاسی پدید می‌آورد که محرک و مهیج طلب و خواهش او تواند شد علاوه بر آن که زنده را هر آنی اثری و جلوه‌ای دیگر است که در دل عاشق هیجانی از نو می‌آفریند و جنبشی تازه برمی‌انگیزد تا از هر نگاهی تعبیری و برای هر نازی و طنازیی تفسیری می‌اندیشد و پیوسته لشکر عشق را از آن جلوه‌ها مدد پیاپی می‌رسد تا کشور دل یکسره در تصرف عشق می‌آید. و اگر بگوییم که مقصود از مرده کسی است که معرفت و ذوق ندارد و یا فرض کنیم که ماده و امور مادی است هم از روش کلام مولانا به‌دور نیست.

عشق آن زنده گزین کاو باقی است‌ کز شراب جان‌فزایت ساقی است‌

همت و اراده‌ی انسان به هرچیزی که متوجه شود به امید آن است که آن چیز پایدار خواهد بود و فی‌المثل اگر کسی خانه‌ای می‌سازد یا تخمی در زمین می‌افشاند امید دارد که آن خانه سال‌ها بر قرار ماند و آن تخم در زمین تباه و فاسد نشود و وقتی که از دوام و بقای آن نومید باشد نه خانه می‌سازد و نه تخم در زمین می‌افشاند و حتی اگر مادر مهربان بداند که فرزند خود را سقط می‌کند زحمت حمل و سنگینی بار جنین را هرگز بر خویشتن هموار نمی‌سازد و خود گریه و زاری به‌وقت مرگ و فوت هر مطلوب دلیل است بر آن که انسان چیزی را که از دست می‌دهد دائم و پایدار پنداشته است پس عشق نیز که شدیدترین مراتب علقه و دل‌بستگی است هم به امید بقا و دوام وجود است، گذشته از آن که خاصیت عشق آن است که عاشق هرگز فنای معشوق را بدل خطور نمی‌دهد و هیبت و صولت عشق راه چنین خیالی را هم از اول بر روی دل عاشق فراز می‌کند و شکافی و روزنه‌ای هم باقی نمی‌گذارد بنابراین مقدمات، هم آن بهتر که سالک دل به عشق حق سپارد که زنده‌ی جاویدان است و هرگز زوال را بدو راه نیست و پیوند خاطر از محبت ما سوی بگسلد که زندگیش عاریت و در معرض فنا و زوال است.

و چون اصل محبت و ریشه‌ی عشق خداست زیرا به عقیده‌ی صوفیان، محبت و عشق را خدا در ازل بنیاد نهاد که بر خود تجلی کرد و به ذات و اسما و صفات خود عشق‌بازی آغاز نمود و به مقتضای فأحببت ان اعرف (احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۲۹) خلق را در وجود آورد و شراب عشق در کام آنها ریخت پس محبت موهبت حق است و تعلیم اوست و ساقی پیمانه‌ی عشق در این میخانه جمال عشق آفرین اوست و مولانا بدین مناسبت می‌فرماید:

کز شراب جان‌فزایت ساقیست.

عشق آن بگزین که جمله انبیا یافتند از عشق او کار و کیا

کار و کیا: قدرت و سلطنت، توانایی و فرمانروایی. (فرهنگ نوادر لغات و تعبیرات، ضمیمه‌ی جلد هفتم از دیوان کبیر، انتشارات دانشگاه طهران در ذیل: کار و کیا) کیا: در القاب سلاطین مازندران و حکام الموت بارها استعمال شده است مانند: کیایان بیستون (تاریخ طبرستان سید ظهیرالدین مرعشی، چاپ پطرز بورغ، ص ۳۷۲، ۴۶۳، ۴۸۵) و کیایان چلاب (همان مأخذ، ص ۱۱۸، ۱۱۹، ۱۲۱، ۲۶۷،) و کیایان هزار اسپی (همان مأخذ، ص ۴۱۰) و مانند: کیا بزرگ امید (جهان گشای جوینی، چاپ لیدن، ج ۳، ص ۱۴۱ ذیل: ۶) و تعبیر:

کار کیا به معنی حاکم و صاحب کار نیز در تاریخ سید ظهیرالدین دیده می‌شود (ص ۴، ۱۹۳) ولی در مثنوی و دیوان کبیر همه جا «کار و کیا» با عطف بواو آمده و معنی عمل و حکومت و قدرت و سلطنت از آن مستفاد می‌گردد.

تو مگو ما را بدان شه بار نیست‌ با کریمان کارها دشوار نیست‌

جواب متکلمین و کسانی است که می‌گویند محبت بنده به خدا به معنی حقیقی آن متصور نیست بدلایل ذیل:

اول آن که خدا به تمام ذات با خلق مباین است و مناسبتی میان او و مخلوق وجود ندارد تا محبتی متصور شود.

دوم- آن که محبت نوعی اراده و خواهش است و اراده‌ی بنده به چیزی تعلق تواند گرفت که از امور ممکنه باشد تا تصرف در آن متصور شود و چون خدا قدیم است متعلق اراده‌ی بنده نتواند بود از آن جهت که تصرف حادث در قدیم امکان‌پذیر نیست. و بنابراین عقیده هرجا که لفظ «حب» و مشتقات آن در قرآن کریم دیده‌اند آن را به معنی تعظیم و یا اراده‌ی طاعت فرض کرده‌اند ولی صوفیه برخلاف آنان، معتقد هستند که جز خدا چیز دیگر شایسته‌ی عشق و محبت نیست و در جواب ادله‌ی متکلمین می‌گویند که ما برخلاف شما معتقدیم که ارتباط و مناسبت میان حق و خلق موجود است به‌دلیل آیه‌ی کریمه: وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی‌ (الحجر آیه‌ی ۲۹) و حدیث: خلق اللَّه آدم علی صورته. (احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۱۱۵) گذشته از آن که به نظر ما میانه‌ی حق و خلق مباینتی نیست چه مذهب ما وحدت و یگانگی است نه کثرت و دوگانگی و تفاوت حق و خلق اعتباری است نه حقیقی (این مطلب را به‌جای خود شرح خواهیم داد) و محبت، نزد ما نفی خواست و ترک اراده و آرزو و استغراق در معشوق و محبوب است و تصرف و تدبیر صفت کسی است که او را خواهشی و طلبی باشد و آن محبت که ما از وی سخن می‌گوییم آتشی است که اراده و مرید را در نخست وهلت می‌سوزاند و نیست می‌گرداند.

محمد غزالی بحثی بسیار مفصل و مدلل در معنی محبت و اسباب حدوث آن کرده و دلایل مخالفین را از بن فروریخته است و مطابق نظر او عشق متوجه کمال است از هر نوع که باشد و چون کمال مطلق، خاص ذات حق راست بنابراین او از همه چیز به معشوقیت سزاوار‌تر است.

مولانا این عقیده را که وصول به حق از جهت مباینت کلی حق و خلق ممکن نیست در این بیت مطرح ساخته و به دلیلی اقناعی آن را رد کرده است، دلیلش این است که خدا را کریم می‌گویند و کریم آن است که خواهنده را بی‌وسیلت عطا دهد (التحبیر، تالیف ابوالقاسم قشیری، نسخه‌ی عکسی، ورق ۸۴) و یا آن که طالب را نومید نگرداند (همان مأخذ ورق ۸۵) و یا بخشنده را گویند (شرح مواقف، طبع آستانه، ج، ص ۱۷۲) و می‌دانیم که بخشش‌ خدا موقوف علت نیست پس به هر معنی که باشد کار با وی دشوار نیست و خود راه را بر عاشق آسان می‌گرداند و طریق وصول را بدو نشان می‌دهد و به وصال می‌رساند. جع: تفسیر کشاف، طبع مصر، ج ۱، ص ۲۴۲، احیاء العلوم، چاپ مصر، ج ۴، ص ۲۹۹- ۲۸۶ رساله‌ی قشیریه، چاپ مصر، ص ۱۴۸- ۱۴۳، تفسیر امام فخر رازی، چاپ آستانه، ج ۲، ص ۱۰۸- ۱۰۶٫

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *