شرح مثنوی بدیعالزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۸۶ – برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مُرده
بعد از آنش از قفس بیرون فگند | طوطیک پرید تا شاخ بلند | |
طوطی مرده چنان پرواز کرد | کافتاب از چرخ ترکیتاز کرد | |
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ | بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ | |
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب | از بیان حال خودمان ده نصیب | |
او چه کرد آنجا که تو آموختی | ساختی مکری و ما را سوختی | |
ترکیتاز: تاخت و تازی ترکانه، ترک تاز، مجازاً، حرکت تند و سریع.
عندلیب: بلبل، هزاردستان، مجازاً، خوشآواز.
گفت طوطی کاو به فعلم پند داد | که رها کن لطف آواز و وداد | |
ز آن که آوازت تو را در بند کرد | خویشتن مرده پی این پند کرد | |
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص | مرده شو چون من که تا یابی خلاص | |
دانه باشی مرغکانت بر چنند | غنچه باشی کودکانت بر کنند | |
دانه پنهان کن بهکلی دام شو | غنچه پنهان کن گیاه بام شو | |
گیاه بام: علفی که از دانههای کاه گل و یا ریخت و پاش چینهی مرغان وحشی بر پشت بام بروید، به کنایت، کسی یا چیزی که مورد توجه نباشد و کس پروای آن ندارد به مناسبت آن که گیاه بام را آب و کود نمیدهند و اندیشهی بالیدن و خشکیدن آن نمیکنند.
پند و نصیحتی که به عمل آموزند از پند گفتن بسیار قویتر و گیراتر است برای آن که اینگونه پندپذیری به ادراک و استنباط خود انسان حاصل میشود و چیزی است که خود یافته و در ذهن ساخته است و انسان به مصنوعات و ساختههای خویش دلبستگی هرچه تمامتر دارد خواه آنها را در ذهن و ضمیر خود بسازد یا دستکار خارجی و بیرونی او باشد گذشته از آن که عمل نشانهی اعتقاد کسی است که آن را به انجام میرساند و کمتر احتمال ریا و تقلب در آن میرود برخلاف پندی که به گفتار دهند که مظنهی خودنمایی است.
دیگر آن که نصیحت هرچند بهقصد خیر خواهی کنند در حقیقت مشتمل است بر بیان نقص و ضعف فکر دیگران و اظهار فضیلت خود، امری که ناخودآگاه و یا با وجود استشعار، هیچکس آن را بر خود نمیپسندد و به هیچ خردمند و صاحب فضیلتی اجازه نمیدهد که خود را کامل و تمام خرد و او را ناقص و کوتهفکر بشمارد و بدین جهت است که اندرزگوی و ناصح همیشه مبغوض و دشمن روی است و مردم او را بالطبع دوست نمیدارند و پیشینیان به همین جهت، شرط کردهاند که نصیحت در خلوت گفته شود، آوردن نصیحت و اندرز در لباس مثل و قصهی جانوران نیز به همین دلیل است تا شنونده خود به نکات قصه و مثل توجه کند و کینهی ناصح پندآموز را در دل نگیرد علاوه بر آن که امر و فرمان از هر آمری که باشد حاکی از نوعی برتری و استیلاست و با غریزهی خودخواهی بشر سازگار نیست و خود به خود موجب سرکشی و تمرد و سرپیچی از فرمان است و از این رو گفتهاند: الانسان حریص علی ما منع.
مولانا به اشارتی که در حکم بیان و توضیح است، این اصل مهم را که اکنون «روش غیر مستقیم» مینامند تعلیم فرموده است.
مردم کودکمنش و جاهل به زیبایی و هنر روی میآورند نه بهقصد تعظیم و قدرشناسی بلکه برای استلذاذ و خوشی خود و بدین سبب عمر هنرمند را تباه میکنند و فرصت استکمال برایش باقی نمیگذارند و بر این قیاس، به زیبارویان اظهار عشق میکنند تا سرمایهی حسن را تباه سازند و دامنشان را به غرض فاسد بیالایند راست مانند مرغی گرسنه که چون دانهای دید برمیچیند و فرصت نمیدهد تا آن دانه بروید و درختی تناور شود و یا خوشهها برآورد و هزاران دانهی دیگر از آن نمودار گردد و یا مثل طفلی کوته اندیش که چون به درخت گل میرسد غنچهها را میکند و پر پر میکند و از جمال و زیبایی غنچهی گل همین قدر میداند که آن را طفلانه و بیخردوار در زیر پا و بر روی خاک بیفشاند پس عرض هنر و جمال معرفت بر مردم جاهل متضمن آن است که هنر مسیر کمالی خود را تمام نکند و هنرمند وسیلهی لذت جمعی هوی پرست قدر نشناس گردد و بهتدریج به حال ابتذال گراید.
میتوان گفت که این گونه اندرز متوجه راهرویی است که در معرض تغیر است و خلق میتوانند او را از روش خود منصرف کنند و بر چنین کس لازم است که کمال حال خود را مخفی دارد و از دید عامه و داوری آنها بر حذر باشد برخلاف واصل و کامل که وظیفهی او ارشاد و تکمیل خلق است و اقبال عوام به حال او زیان نتواند رسانید.
هرکه داد او حسن خود را در مزاد | صد قضای بد سوی او رو نهاد | |
چشمها و خشمها و رشکها | بر سرش ریزد چو آب از مشکها | |
دشمنان او را ز غیرت میدرند | دوستان هم روزگارش میبرند | |
آن که غافل بود از کشت بهار | او چه داند قیمت این روزگار | |
چشمها: چشمهای بد که به عقیدهی عامه آثار نامطلوب بهبار میآورد، چشم زدن، ترکیبی است از این کلمه به معنی مذکور. چاپ لیدن: حیلها.
از اینجا مولانا، آفات شهرت را برمیشمارد بدین گونه که شهرت موجب رشک و حسد است از آن جهت که تا کسی به فضیلتی انگشتنما و مشهور نگردد مردم بدو توجه ندارند و محسود واقع نمیشود ولی همین که فضیلت و تفوق او در خلقی یا هنری یا علمی شهرت یافت و زبانزد شد بیهیچ شک مردم تنگنظر و تنگحوصله بر او رشک میبرند و در پوستینش میافتند و هنروران و دانشمندان که غالباً نازکدل و زودرنج هستند از حسد دیگران، ملول و رنجیدهخاطر و در کار سست میگردند و مقداری از وقتشان مصروف دفاع از خود و دفع حیلهها و بدگویی حسودان میشود. و این خود بزرگترین زیانی است که از حسد به محسود میرسد زیرا تا وقتی که انسان التفاتی به گفتهی واهی و بیاساس حاسدان نکرده است از زیانهای حسد بر کنار میماند اما هرگاه نگران سخن آنها باشد به اندازهی توجه و التفاتی که دارد از کسب کمال محروم میماند و مقصود حسدورزان صورت وقوع میگیرد و اگر گوش فرا ندهد و مردوار در کسب فضیلت پای افشارد روزبهروز پیش میرود و بر درد بدسگالان میافزاید و کمال نفسانی که بالذات مطلوب و مورد احترام همگان است با همه بدخواهی و بداندیشی، در دلها اثر میگذارد و بدسگالیها را از تأثیر میافکند.
از دگرسو، دوستان بتحسین و آفرین و ستایش او را مشغول میدارند و وقت او را بشنیدن ستایشها و احسنت گفتنها و سپاسگزاری و اداء حقوق محبت تباه میکنند و او هم از دشمن و هم از دوست زیان میبیند لیکن قدر عمر و زندگانی را کسی میشناسد که از عمر خویش بهرهای اندوخته باشد و آنها که عمر خود را به غفلت تباه کردهاند به قیمت و ارزش روزگار حیات و کار و کوشش وقوف ندارند و بدین جهت زندگانی را در راه بدخواهی یا نیک خواهی کسان از دست میدهند راست و درست مانند آن کشاورزی که در زمستان و یا بهار تخم مناسب فصل نکاشته باشد، او بیگمان ارزش بهار و باران بهاری را نمیداند و محصول و کشتمندی ندارد که چشم بر آن گمارد و از بالیدن آن لذت برد و قیمت کار و کوشش را دریابد.
در پناه لطف حق باید گریخت | کاو هزاران لطف بر ارواح ریخت | |
تا پناهی یابی آنگه چون پناه | آب و آتش مر تو را گردد سپاه | |
نوح و موسی را نه دریا یار شد | نه بر اعداشان به کین قهار شد | |
آتش ابراهیم را نی قلعه بود | تا برآورد از دل نمرود دود | |
مقصود آن است که از دوستی شهرت جز به لطف خدا نمیتوان رهایی یافت برای آن که نام جویی از غریزهی خودپرستی برمیخیزد و منشأ آن امری است بیخاور و سخت نیرومند که با شیر اندرون شد و با جان بدر شود، تنها لطف الهی باید دستگیر شود تا آدمی دریابد که نام و ننگ و شهرت سبب کمال نفسانی نیست و شهرت، غیر واقعیت و حقیقت است، این مطلب نظیر آن است که در ذیل: (ب ۱۳۸۱) بدان اشارت فرمود و ما به شرح باز گفتیم.
احتمال میرود که مراد مولانا این باشد که از آفت دوستی و دشمنی جز به لطف خدا نجات نتوان یافت زیرا این هر دو از امور ضروری حیات است و ما بدوستی نیازمندیم و باید برای توفیق در کارها و آرامش خاطر خود، دوستانی بهدست آوریم، دفاع از دشمنان نیز امری قهری است و از لوازم زندگانی اجتماعی است و این خداست که میتواند ما را از این هر دو آفت که موجب اتلاف عمر است برهاند.
سپس قدرت خدا را در قصهی نوح و طوفان و گذشتن موسی از دریا و سرد شدن آتش نمرود بر ابراهیم مثال میآورد تا نتیجه گیرد که خدای تعالی بر قهر طبایع تواناست و بنابراین او میتواند سرشت و نهاد آدمی را نیز بحیطهی تسخیر وی در آورد.
کوه، یحیی را نه سوی خویش خواند | قاصدانش را به زخم سنگ راند | |
گفت ای یحیی بیا در من گریز | تا پناهت باشم از شمشیر تیز | |
تاکنون در هیچ یک از روایات اسلامی این قصه را منسوب به یحیی بن زکریا نیافتهام، ظاهراً مأخذ آن داستان ذیل است: فقال الیاس لهم یا بنیاسرائیل انی اریکم من نفسی عجبا قالوا نعم فصاح صیحه عظیمه فارتعب قلوبهم من خوف الصیحة فهم الملک بقتله فهرب علی وجهه حتی وصل الی جبل و تورع منهم فبعثوا فی طلبه فلما قربوا منه انفتح الجبل و دخل فی بطنه و کلمه الجبل و قال ایها (ظ: ایه، ائت) الیاس فی مسکنک و مأواک. قصص الانبیاء از محمد بن عبدالله کسایی، طبع لیدن، ۱۹۲۲، ص ۲۴۴٫
(الیاس روزی گفت ای بنیاسرائیل من کاری شگفت از خود به شما نمایم گفتند آری، الیاس فریادی سخت و بلند برکشید که از بیم آن دلهای اسرائیلیان به ترس افتاد، پادشاه به قتل او همت بست و او بگریخت و به راه خود رفت تا به کوهی رسید و از آنها پرهیز جست، در پی او فرستادند و چون به نزدیک او رسیدند کوه دهان باز کرد و الیاس به درون کوه رفت و کوه با او در سخن آمد که ای الیاس در منزل و پناه گاه خود در آی.) مطابق روایات دیگر الیاس بر اسبی آتشین نشست و به جمع فرشتگان پیوست.
تفسیر طبری، طبع مصر، ج ۲۳، ص ۵۴٫ ظاهراً مولانا داستان یحیی و الیاس را به هم آمیخته است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!