شرح مثنوی بدیعالزمان فروزانفر – دفتر اوّل – بخش ۹۶ – بَقیۀ قِصّۀ پیرِ چَنگی و بیان مَخلصِ آن
مطربی کز وی جهان شد پرطرب | رسته ز آوازش خیالات عجب | |
از نوایش مرغ دل پران شدی | وز صدایش هوش جان حیران شدی | |
چون برآمد روزگار و پیر شد | باز جانش از عجز پشه گیر شد | |
پشت او خم گشت همچون پشت خم | ابروان بر چشم همچون پالدم | |
گشت آواز لطیف جانفزاش | زشت و نزد کس نیرزیدی به لاش | |
آن نوای رشک زهره آمده | همچو آواز خر پیری شده | |
رستن: مجازاً برآمدن، ناگاه پدید شدن. نظیر: پیش چشم سبز شدن، در محاورات:
پیش او بر رست از روی زمین | چون مه و خورشید آن روح الامین | |
از زمین بر رست خوبی بینقاب | آنچنان کز شرق روید آفتاب | |
مثنوی، ج ۳، ب ۳۷۰۳، ۳۷۰۴ پشه گیر شدن باز: به کنایت، سخت عاجز و ناتوان شدن.
پالدم: دوالی پهن و پارهای چرمین که دو سر آن را بر زین اسب یا پالان ستور دوزند و به زیر دم در اندازند، پار دم نیز تلفظ دیگر از این کلمه است.
رشکِ زهره: آوازی بسیار خوش که ستارهی زهره را که رب النوع طرب است برشک انگیزد.
موسیقی در جان مستمع تأثیر میکند و او را به یاد گذشته میافکند و خیال را برمیانگیزد، مقصود مولانا آن است که آهنگ این مطرب روح را در عالم خیال پرواز میداد و باندیشه وا میداشت.
به عقیدهی صوفیان، سماع در هر سالک اثری مناسب درجهی او دارد «سری سقطی رضی اللَّه عنه میگوید که قلوب اهل محبت در وقت سماع در طرب آید و قلوب توبه کاران در خوف به حرکت آید و آتش قلوب مشتاقان در زبانه زدن آید، مثل سماع همچون باران است که بر زمین طیب رسد، زمین سبز و خرم گردد، سماع نیز چون به دلهای پاکیزهی صافیهی زاکیه رسد فوایدی که در وی مکنون و مستور باشد به ظهور آید.
خاصیت سماع آن است که هرچیزی که در آن وجود منطوی باشد از خوف و رجا و سرور و حزن و شوق و محبت گاهی آن را در صورت طرب و گاهی در صورت گریه از دل بیرون آرد و ظاهر کند.» اوراد الاحباب، انتشارات دانشگاه طهران، ص ۱۸۱٫
رویم از مشایخ صوفیه دربارهی این حالت میگوید: یشهدون المعانی التی تعزب عن غیرهم. (صوفیان در حال سماع آن معانی که از دیگران پنهان است مشاهده میکنند) رسالهی قشیریه، طبع مصر، ص ۱۵۴٫ نیز، جع:
شرح مثنوی شریف، ج ۱، ذیل: ب (۶).
عبدالحمید بن معینالدین قتالی رفاعی تبریزی از روی گفتهی ابنعربی، سماع را به سه قسم تقسیم کرده و برای هریک نشانهای برشمرده و بر مبنای آن، این ابیات را تفسیر نموده است بدین گونه:
۱- سماع طبیعی، آنکه نفس بهواسطهی قوای جسمانیه و آلات جسدانیه اصوات حسیه را استماع نماید که علامتش آن است که صاحب آن را در وقت سماع علم به چیزی نمیباشد و جمیع خطرات و خیالات از او زایل میگردد و در خود طربی و شوقی مییابد و چون شوق غالب شود به حرکت درمیآید، حرکتی دوری سماوی. بدین سماع اشاره است: کز نوایش مرغ دل پران شدی. ۲- سماع روحانی، آنکه روح الهی بهواسطهی نفس ملکوتی استماع صریر اقلام صنع بر لوح محفوظ نماید که علامتش آن است که صاحب او را در وقت سماع، معانی و معارف غریبه در دل القا میشود و بدن صاحب او میل بارض میکند اگر ایستاده است راکع میگردد و اگر در رکوع است به سجود میرود، بدین سماع اشاره میفرماید: رسته ز آوازش خیالات عجب.
۳- سماع الهی که سر انسانی کلمات الهیه را بلا واسطه استماع نماید و علامتش حیرت سامع است چه آن، عبارت است از شنیدن کلام الهی از هر ذرهای از ذرات کاینات و سامع را از استماع آن حیرتی عظیم روی میدهد.
بدین سماع اشاره میفرماید: وز صدایش هوش جان حیران شدی. نسخهی عکسی به اختصار. تفصیل این اقسام را میتوانید در فتوحات مکیه، ج ۲، ص ۴۸۶- ۴۸۳، ملاحظه فرمایید.
خود کدامین خوش که او ناخوش نشد | یا کدامین سقف کان مفرش نشد | |
غیر آواز عزیزان در صدور | که بود از عکس دمشان نفخ صور | |
اندرونی کاندرونها مست از اوست | نیستی کاین هستهامان هست از اوست | |
کهربای فکر و هر آواز او | لذت الهام و وحی و راز او | |
مفرش: نوعی از فرش و گستردنی شبیه نهالی و توشک، چیزی مانند شاد گونه.
مقصود این است که هر موجودی مادی به نقص میگراید و زوال میپذیرد مگر آواز و تأثیر عزیزان در گاه حق یعنی اولیا که نفخ صور اسرافیلی، انعکاس تأثیر و نفس ایشان است از آن جهت که هرچه در عالم محسوس، رنگ هستی دارد به عقیدهی ارباب معرفت، ظل عالم ملکوت است و آن ظل عالم جبروت و آن ظل جهان حقایق و اسما و صفات الهی است که انبیا و اولیا مظهر اتم آن هستند پس هرچه موجود است خواه جوهر یا عرض از قبیل حرکات و سکنات و نغمهها و آوازها، انعکاس باطن و درون انبیا و اولیاست و همچنانکه به نفخ صور اجساد میمیرند و باز زنده میشوند، از تأثیر دم خاصان حق دلها میمیرند و زنده میگردند، مردنی از جهل و غفلت و هوی و هوس و حیاتی به علم و معرفت و تقوی و اخلاق نیک.
لفظ «صدور» را میتوان جمع صدر به معنی سینه فرض کرد زیرا قلب که منزلگاه معرفت و تجلیگاه حق است در سینه جای دارد و میتوان مصدرش پنداشت یعنی صادر شدن و از مرتبهی کلام نفسی به درجهی صوت و لفظ تنزل کردن، معنی نخستین زیباتر و مناسبتر است زیرا «اندرونی، نیستی» در بیت بعد، بهمنزلهی عطف بیان و توضیح صدور است و بر فرض دوم ارتباط آن به بیت پیشین محتاج تأویل دور و درازی میشود، دور از ذوق سلیم.
آنگاه میگوید مستی درون سالکان و مشتاقان، مستفاد است از باطن اولیا بدان سبب که ذوق و شوق معنوی نخست بر دل آنها فائض میشود و سپس به ارشاد و هدایتشان بر دل رهروان فرومیریزد چنانکه مولانا فرموده است:
پیمانه ایست این جان، پیمانه این چه داند | از پاک میپذیرد در خاک میرساند | |
در عشق بیقرارش پیمودنست کارش | از عرش میستاند بر فرش میفشاند | |
دیوان، ب ۸۸۵۸، ۸۸۵۹
اندرون مردان خدا فانی از خودی و خودخواهی و به حق باقی است و به همین دلیل هستی میبخشد و سالک را زندگانی راستین عطا میکند و همچنین مانند کهربا جذاب دل و جانی است که مستعد قبول اسرار باشد و یا آنکه جاذب فکرها و آوازهای عقلی و حسی است که آنها را مسخر میسازد و به نور یقین برمیافروزد تا لذت وحی و الهام را درمییابد. مفاد این ابیات در مثنوی تکرار میشود. جع: شرح مثنوی شریف، ج ۲، ذیل: ب (۱۱۰۵- ۱۱۰۳).
چون که مطرب پیرتر گشت و ضعیف | شد ز بیکسبی رهین یک رغیف | |
گفت عمر و مهلتم دادی بسی | لطفها کردی خدایا با خسی | |
معصیت ورزیدهام هفتاد سال | باز نگرفتی ز من روزی نوال | |
نیست کسب امروز مهمان توام | چنگ بهر تو زنم آن توام | |
چنگ را برداشت و شد اللَّه جو | سوی گورستان یثرب آه گو | |
گفت خواهم از حق ابریشم بها | کاو به نیکویی پذیرد قلبها | |
بیکسبی: اسم مصدر است از صفت (بیکسب) یعنی کسی که کاری و شغلی ندارد.
رغیف: گردهی نان.
یثرب: شهر معروف در عربستان سعودی که حضرت رسول اکرم (ص) از مکه بدان شهر هجرت فرمود و اکنون زیارتگاه مسلمانان جهان است، در عهد جاهلیت آن را یثرب میگفتند و پس از هجرت، حضرت رسول نامش را (طیبه، طابه) نهاد و به (مدینه الرسول) شهرت یافت و آنگاه با حذف مضاف إلیه مدینهاش نامیدند، روایتی نیز هست که پیمبر (ص) نهی فرمود که این شهر را به نام قدیم آن (یثرب) یاد کنند.
ابریشم بها: مزد ساز زدن و چنگ نواختن، بهسبب آنکه قدما در سازهای زهی بهجای سیم، ابریشم بهکار میبردهاند. فردوسی گوید:
سمن عارضان پیش خسرو بپای | به آواز ابریشم و بانگ نای | |
نظامی گنجوی راست:
نوای جهان خارج آهنگی است | خلل در بریشم نه در چنگی است | |
به نقل از آنندراج ترکیب «ابریشم زدن» به معنی ساز زدن و «ابریشم زن، بریشمنواز» به معنی مطرب هم از این باب است. «ابریشم بها» ترکیبی است نظیر: نعل بها، خاقانی گفته است:
خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه است | نعل بها زیبدش بهای صفاهان | |
دیوان خاقانی، ص ۳۵۵ پول چایی، در محاورات نظیر دیگر است.
چون که زد بسیار و گریان سر نهاد | چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد | |
خواب بردش مرغ جانش از حبس رست | چنگ و چنگی را رها کرد و بجست | |
گشت آزاد از تن و رنج جهان | در جهان ساده و صحرای جان | |
جان او آنجا سرایان ماجرا | کاندر اینجا گر بماندندی مرا | |
خوش بدی جانم در این باغ و بهار | مست این صحرا و غیبی لاله زار | |
بیپر و بیپا سفر میکردمی | بیلب و دندان شکر میخوردمی | |
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ | کردمی با ساکنان چرخ لاغ | |
چشم بسته عالمی میدیدمی | ورد و ریحان بیکفی میچیدمی | |
جهان ساده: عالم غیب و مجردات که در آن ترکیب راه ندارد و محل اعراض و عوارض نیست.
لاغ: بازی، شوخی.
پیشتر دربارهی خواب (شرح مثنوی شریف، ج ۱، ذیل: ب ۳۹۱- ۳۸۸) و علت آزادی و آسایشی که انسان در آن حالت حس میکند سخن گفتیم، اکنون نیز مولانا همان آزادی و آسایش را که بهسبب رهایی از قید قوانین و عادات اجتماعی در خواب دست میدهد و آدمی میتواند به مراد خود رسد تا حدی که از آن قیدها در رویا خلاص میشود، بهنوعی از تشبیه و تمثیل بیان میفرماید.
میتوان گفت که روح در وقت خواب به عالم مجردات میپیوندد، عالمی که در آن، تمانع و تضاد نیست و همه چیز آن فعلیت تمام دارد و احتیاج به آلات و اسباب در آن، متصور نمیشود بنابراین در و روزن که از لوازم عالم حس است در آنجا وجود ندارد و ادراک، مشروط به وجود آلات و شرایط دریافت نیست نه چنانکه در بیداری، نفس بهوقت ذکر و یاد کرد و یا فکر به معنی منطقی که طلب مجهول است از مقدمات معلوم، بهنوعی از حرکت ذهنی، نیازمند میگردد زیرا ارواح نور مجرداند و اشیا را به نورانیت ذات خود درمییابند نه بهوسیلهی قوای حسی و نفسانی.
مرغ آبی غرق دریای عسل | عین ایوبی شراب و مغتسل | |
که بدو ایوب از پا تا به فرق | پاک شد از رنجها چون نور شرق | |
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ | در نگنجیدی در او زین نیم برخ | |
مرغ آبی: مجازاً، روح و نفس ناطقه.
عین ایوبی: چشمهای که در زیر پای ایوب به حکم خدا پدید آمد و او در آن چشمه تن خود را شست و از بیماری رست.
مغتسل: موضع غسل و شست و شو.
نور شرق: نور آفتاب که از مشرق میتابد.
برخ: پاره و حصه.
جان آدمی را تشبیه میکند به مرغ آبی از آن رو که آب آشناست و عالم خواب را تمثیل میکند به دریای عسل بدان جهت که لذت میبخشد و کام جان را شیرین میکند و به چشمهای که از زیر پای ایوب برجوشید و او را از بیماری تن و ملالت خاطر رهایی داد از آن سبب که خواب نیز روح را از آلام عالم محسوس میرهاند و آسوده و کامروا میدارد.
ایوب از پیمبران بنیاسرائیل است که در قرآن کریم، ذکر او چهار مرتبه به میان آمده است (النساء، آیهی ۱۶۳، الانعام، آیهی ۸۴، الانبیاء، آیهی ۸۳، ۸۴، ص، آیه ۴۱، ۴۲، ۴۳) یکی از بخشهای تورات مخصوص قصهی اوست، نکتهی این قصه آن است که آلام و مصایب، همیشه نمودار عقوبت نیست بلکه گاهی نیز برای تهذیب باطن و رفع درجات اخروی است، داستان او را عموم مفسران به تفصیل و اجمال در تفسیر سورهی انبیا و ص آوردهاند، نیز در قصص الانبیاء (انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ص ۲۶۳- ۲۵۴) به شرح مذکور است.
ابیات مثنوی اشاره است به آیهی شریفه: ارْکضْ بِرِجْلِک هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ. (ای ایوب پای خود بر زمین کوب، اینک چشمهای خنک که جای تن شستن و سزای نوشیدن است) سورهی ص، آیهی ۴۲٫
مفسرین میگویند که از کوبِ پایِ ایوب یک چشمه جوشان شد و بعضی گفتهاند پای راست بر زمین کوفت، یک چشمهی گرم بر روژید تن شوی را و پای چپ بر زمین نواخت چشمهای خنک برجوشید که سزای نوشیدن بود ولی قول اخیر با سیاق آیهی کریمه مناسبتی ندارد.
جع: تبیان طوسی، طبع ایران، ج ۲، ص ۵۰۸، تفسیر طبری، طبع مصر، ج ۲۳، ص ۹۵، کشف الاسرار، انتشارات دانشگاه طهران، ج ۸،
ص ۳۵۴، کشاف، طبع مصر، ج ۲، ص ۲۸۶، تفسیر ابوالفتوح رازی، طبع طهران، ج ۴، ص ۴۷۱، تفسیر امام فخر رازی، طبع آستانه، ج ۷، ص ۲۰۸، قاموس کتاب مقدس، در ذیل: ایوب.
حجم هریک از افلاک، مطابق روایات اسلامی، مسافت پانصد ساله راه است و میان هر آسمان تا آسمان دیگر همچنان پانصد سال راه است. البدء و التاریخ، ج ۲، ص ۸، قصص الانبیاء ثعلبی، ص ۱۰٫
کان زمین و آسمان بس فراخ | کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ | |
وین جهانی کاندر این خوابم نمود | از گشایش پر و بالم را گشود | |
این جهان و راهش ار پیدا بدی | کم کسی یک لحظهای آنجا بدی | |
امر میآمد که نی طامع مشو | چون ز پایت خار بیرون شد برو | |
مول مولی میزد آنجا جان او | در فضای رحمت و احسان او | |
شاخ شاخ: پاره پاره، تکه تکه.
گشایش: انبساط و گسترش، حالت چیزی که دل باز است، تفرج:
رقصکنان خواجه کجا میروی | سوی گشایشگه عرصهی عدم | |
دیوان، ب ۱۸۵۲۸ مول مول زدن: درنگ جستن، باش باش گفتن. «مول: درنگ باشد، گویند ممول یعنی درنگ مکن. فردوسی گوید:
بمولیم تا نزد خسرو شویم | به درگاه او لشکری نو شویم» | |
فرهنگ اسدی
برای تو مهان در انتظارند | سبکتر رو چرا در مول مولی | |
دیوان، ب ۳۴۱۸۶
دل بنه گردن مپیچان چپ و راست | هین روان باش و رها کن مول مول | |
همان مأخذ، ب ۳۵۳۰۸
ضمیر «او» در مصراع اول از بیت اخیر، راجع است به پیر چنگی و در مصراع دوم به حقتعالی.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!