مقدمه ولد نامه – روح طریقت و مسلک مولوی

مولوی صوفی است، اما نه آن صوفی که سلسه‌های دیگر مثلاً شیخ شهاب الدین سهروردی متوفی ۶۳۲ و امام ابوالقاسم قشیری صاحب رساله قشیریه متوفّی ۴۶۵ و سایر سلاسل تصوّف می‌گویند:

صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق / نیست فردا گفتن از شرط طریق

تو مگر خود مرد صوفی نیستی / نقد را از نسیه خیزد نیستی[۱]

دفتر صوفی سواد و حرف نیست / جز دل اسپید همچون برف نیست[۲]

مولوی عارف است و وحدت وجود می گوید، اما نه بر طریق عرفان و وحدت وجود شیخ اکبر محی الدّین ابن عربی متوفّی ۶۳۸، و شمس مغربی، و اوحدی اصفهانی، و ملاعبدالرزاق کاشانی متوفّی ۷۳۵، و جامی، و امثال ایشان.

او معتقد است که ما بين افراد بشر هم در جنس و نوع اختلاف است، تا به ماهيات متنوّع متکثر چه رسد! وحدت وجود او بر سبيل وحدت نور مطلق است:

منبسط بودیم و يك گوهر همه / بی‌سر و بی پا بدیم آن سر همه

چون به صورت آمد آن نور سره / شد عدد چون سایه‌های کنگره

کنگره ویران کنید از منجنیق / تا رود فرق از میان این فريق[۳]

***

چونکه بی‌رنگی اسیر رنگ شد / موسییی با موسییی در جنگ شد

چون دورنگی از میان برداشتی/موسی و فرعون کردند آشتی[۴]

***

تفاوت افراد بشر در مراتب نورانیّت است:

پس امام حيّ قائم آن ولی است / خواه از نسل عمر خواه از علی است

مهدی و هادی وی است ای راه جو / هم نهان و هم نشسته پیش رو

او چو نور است و خرد جبریل او / آن ولیّ کم از او قندیل او

وآنکه زین قندیل کم مشکوة ماست/نور را در مرتبت ترتیب هاست[۵]

متأسفانه اسم صوفی و عارف موجب اشتباه شده است:

اشتراك لفظ دایم رهزن است / اشتراك گبر و مؤمن در تن است

جسم ها چون کوزه‌های بسته سر / تا که در هر کوزه چبود درنگر

آن یکی کوزه پر از آب حیات / و این یکی کوزه پر از زهر ممات.

پس ز نقش لفظهای مثنوی / صورتی ضال است و هادی معنوی

در نُبی ‌فرمود کاین قرآن زدل / هادی بعضی و بعضی را مضّل[۶]

مولوی می گوید بشر با مقام مجردات صرف نمی‌تواند رابطه داشته باشد، و رابطۀ بشر با حقّ به وسیله افراد کاملی است برجسته که در يك دور به صورت انبیاء، و در يك دور به گونۀ اولیاء و اقطاب جلوه گر می‌شوند. این نژاد ممتاز در هر دوری موجود است، «خواه از نسل عمر خواه از علی»، و كمال بشر این است که به این افراد متصّل شود. طریق اتصال به این افراد عشق[۷] و نیستی و فناء في الشيخ است که فناء في الحق است و علامت این پیوستگی آزادی و آسایش درونی و

استخلاص از خطرات قلب و وساوس وهم و شیطان، و نترسیدن از مرگ و رها شدن از خوهای زشت ناپسندیده است که بشر را آزار می‌دهد:

شادباش ای عشق خوش سودای ما / ای طبیب جمله علّت های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما / ای تو افلاطون و جالینوس ما[۸]

***

هر که را جامه زعشقی چاك شد/او زحرص و عیب کلّی پاك شد[۹]

***

مرگ دان آنك، اتفاق امّت است / کآب حیوانی نهان در ظلمت است[۱۰]

اولیاء و اقطاب كامل فرزندان حقیقی پیغمبرند هر چند در صورت سیادت انتساب صوری نداشته باشند و خواه از نسل عمر باشند با از نسل على:

هر که را دیدی ز کوثر سرخ رو / او محمّد خوست با او گیر خو[۱۱]

***

هست اشارات محمّد المراد / كل گشاد اندر گشاد اندر گشاد

صد هزاران آفرین بر جان او / بر قدوم دور فرزندان او

آن خلیفه زادگان مقبلش / زاده اندر عنصر آب و گلش

گر ز بغداد و هری یا از ری‌اند / بی ‌مزاج آب و گل نسل وی اند

شاخ گل هر جا که می‌ روید گل است / خم می ‌هر جا که می جوشد مُل[۱۲] است

فناء در آن فرد کامل فناء في الله است و اتّصال به او اتّصال به حق است:

 

سیل چون آمد بدريا بحر گشت / دانه چون آمد بمزرع گشت کشت.

موم و هیزم چون فدای نار شد / ذات ظلمانی او انوار شد.

ای خنك آن مرده کز خود رسته شد / در وجود زنده‌یی پیوسته شد

روح هایی کز قفسها رسته‌اند / انبیا و رهبر شایسته‌اند

از برون آوازشان آید چنین / که ره رستن تو را این است این

ما بدین رستیم زین تنگین قفس / غیر این ره نیست چاره زین قفس[۱۳]

چون شنیدی شرح بحر نیستی / کوش تا دایم در این بحر ایستی

جمله استادان پی اظهار کار / نیستی جویند و جای انکسار

لاجرم استاد استادان صمد / کارگاهش نیستی و لا بود

هر کجا این نیستی افزونتر است / کار حق و کارگاهش آن سراست[۱۴]

این مرگ به معنی تبدیل ذات است؛ سور است نه گور، نعم است نه ماتم.

در فناها چون بقاها دیده ‌یی / بر بقای جسم چون چفسیده‌ یی

هین بده ای زاغ جان و باز باش / پیش تبدیل خدا جانباز باش[۱۵]

* * *

مرگ تن هدیه است بر اصحاب راز / زر خالص را چه نقصانست گاز[۱۶]

مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی / این چنین فرمود ما را مصطفی[۱۷]

نی چنان مرگی که در گوری روی / مرگ تبدیلی که در سوری روی[۱۸]

علوم نقلی اگر مانع راه وصول نباشد، قدر مسلّم طریق وصول به كمال مطلق نیست. راه همان اتّصال به کامل است و بس:

چون تیمّم با وجود آب دان / علم نقلی با دم قطب زمان

خویش ابله کن، تبع می رو، سپس / رستگی زین ابلهی یابی و بس[۱۹]

* * *

ابلهی نی کو بمسخرگی دو توست / ابلهی کو واله و حیران هوست

عقل را قربان کن اندر عشق دوست/عقل ها با دل زآنسوی است کاوست[۲۰]

 

ما رمیت اذرمیت ولكن اللّه رمی

روح اشعار مولوی همین آیت است که به كرّات در مثنوی آورده و بیش از هر حدیث و آیتی به آن تمثّل جسته است، به طوری که می‌توان آنرا سرلوحه شعار خانقاه مولوی قرار داد.

همچنین مقصود من زین مثنوی / ای ضیاءالحق حسام الدّین تویی

پیش من آوازت آواز خداست / عاشق از معشوق حاشا کی جداست

اتّصالی بی تكیّف بی‌ قیاس / هست ربّ الناس را با جان ناس

ليك گفتم ناس من نسناس نی / ناس غیرجان جان اشناس نی

ناس مردم باشد و کو مردمی / تو سر مردم ندیدستی دُمی

ما رمیت اذ رمیت خوانده ‌یی / ليك جسمی در تجزّی مانده یی[۲۱]

روح مسلك مولوی درباره اولیاء کامل، اتحاد ظاهر و مظهر است نه حلول و اتحاد که بعضی توّهم کرده‌اند. ظهور اولیاء و انبیاء در هر دوره از باب توالی فیض و تواتر تجلّی است نه تناسخ که بعض خیال کرده‌اند ما ناقصیم و با کامل باید پیوند کنیم. اولیاء دارای مراتبی هستند تا به خاتم الاولياء رسد چنانکه انبیاء مراتبی داشتند تا به مقام ختمیت رسید. ظهور اولیاء در هر دوره لازم است:

پس به هر دوری ولیّی قائم است / تا قیامت آزمایش دائم است[۲۲]

***

مرغ جان ها را درین آخر زمان / نیست ‌شان از همدگر یکدم امان

هم سليمان هست اندر دورما/کو دهد صلح و نماند جور ما[۲۳]

****

 هم سليمان هست اکنون ليك ما/از نشاط دور بینی در عما[۲۴]

***

دور بینی کور دارد مرد را/همچو خفته در سرا کور از سرا[۲۵]

***

حمدلله کاین رسن آویختند/فضل و رحمت را به هم آمیختند[۲۶]

چون خدا اندر نیاید در عیان / نایب حقّند این پیغمبران[۲۷]

دست را مسپار جز در دست پیر / حق شده است آن دست او را دست گیر[۲۸]

مارمیت اذ رمیت احمد بده است / دیدن او دیدن خالق شده است

خدمت او خدمت حقّ کردنست / روز دیدن دیدن این روزنست

مدحت و تسبیح او تسبیح حقّ / میوه می‌روید ز عین این طبق

دو مگوی و دو مدان و دو مخوان / بنده را در خواجۀ خود محو دان

چون جدا دانی ز حقّ این خواجه را / گم کنی هم متن و هم دیباچه را

چشم و دل را هین گذاره کن ز طین / این یکی قبله است دو قبله مبین[۲۹]

«ولو جَعَلناه مَلَكاً فجَعَلناهَ رَجُلاً و لَلَبَسنا عَليهِم ما يَلبِسون» آيۀ ۹ سوره انعام (۶)

«ما لِهذا الرسولِ یأکُلُ الطعامَ و يَمشي فِي الأَسواق» آیۀ ۷ سورۀ فرقان (۲۵)

«و ما كانَ لِبَشَرٍ أَن یُكَلِّمَه اللهُ اِلّا وحياً أَو مِن وَراءِ حجابٍ او یُرسِلَ رَسولاً» آیه ۵۱ سوره شوری (٤۲)

آیات فوق همه مدلول مسلك مولوی است.

خلاصه اینکه افراد کامل باید از طرف خدا کامل خلق شده باشند. این همان روح مذهب تشیّع است که امامت را منصب الهی می دانند حالا تو بگو مولوی فقیه حنفي مذهب اشعری مسلك بود برای اینکه در کتب طبقات الحنفيه نام او را ذکر کرده‌اند. من کاری به اسم ندارم. آیا مذهب شیعه جز این است که امامت را منصب الهی می‌دانند نه مقام بشری که طريقه سلطنت ظاهریه است! آیا فرق شیعه حقیقی با سنّی جز این است که شیعه می گوید مقام خلافت منصب الهی است که به اجماع امّت درست نمی‌شود. باید فرد ممتاز ذاتاً متوّج به تاج کَرَّمنا باشد.

خلاصه اولیاء ظهور حق و تجلیّ نور حق‌اند نه از جنس حق، چنانکه وحدت وجودی خشك بی ‌مزه می گوید:

من نیم جنس شهنشه دور از او / ليک دارم در تجلّی نور از او

نیست جنسیت ز روی شکل و ذات / آب جنس خاك آمد در نبات[۳۰]

آن فرد کامل هم جنس ما نیست بلکه نژاد یا نوع ممتازی است که در هر دوره به صورتی متجلی میگردد.

جنس ما چون نیست جنس شاه ما / مای ما شد بهر مای او فنا

چون فنا شد مای ما او ماند فرد / پیش پای اسب او گردم چو گَرد

خاك پایش شو ز بهر این نشان / تا شوی تاج سر گردنکشان/

ای بسا کس را که صورت راه زد/قصد صورت کرد و بر الله زد[۳۱]

***

چون مبدّل گشته‌اند ابدال / حق نیستند از خلق برگردان ورق[۳۲]

مولوی معتقد است که انبیاء و اولیاء روح و جانی زاید بر نفوس عادی بشری دارند.

غیر فهم و جان که در گاو و خر است / آدمی را عقل و جانی دیگر است

با زغير عقل و جان آدمی / هست جانی در ولى آن دمی[۳۳]

مولوی درباره اتحاد ظاهر و مظهر بیانات عالی گرم شیرین دارد وی معتقد است که روح انسان کامل به کیفیتی که بر ما مجهولست، با ذات حقّ اتّصال دارد.

همچنین مقصود من زین مثنوی / ای ضیاء الحق حسام الدّین تویی

پیش من آوازت آواز خداست / عاشق از معشوق حاشا کی جداست

اتصالی بی تكیّف بی ‌قیاس / هست ربّ الناس را با جان ناس

ليك گفتم ناس من نسناس نی / ناس غير جان جان اشناس نی

 

ناس مردم باشد و کو مردمی / تو سر مردم ندیدستی دُمی[۳۴]

و در جای دیگر گوید:

اتصالی که نگنجد در کلام / گفتنش تکلیف باشد و السّلام[۳۵]

در مجلد ششم در داستان قلعۀ ذات الصّور یا دژ هوش ربا در خطاب به انسان کامل، و پیر واصل می گوید:

ای هزاران جبرئیل اندر بشر / ای مسیحان نهان در جوف خر

ای هزاران کعبه پنهان در کنیس / ای غلط انداز عفریت و بلیس

سجده گاه لامکانی در مکان / مر بلیسان را ز تو ویران دکان

که چرا من خدمت این طین کنم / صورتی دون را لقب چون دین کنم

نیست صورت چشم خود نیکو بمال / تا ببینی شعشعه نور جلال[۳۶]

 

خلاصه مسلك و مرام مولوی در همان ده هفده بیت اول مثنوی از: «بشنو از نی چون حکایت می‌کند» تا «در نیابد حال پخته هیچ خام» گفته شده و باقی مثنوی در حقیقت تفسير همان ابیات است. اما توضیح مسلك و مرامش در سه موضع مثنوی خوب روشن است یکی در دیباچه جلد دوم سی چهل بیت از «چون خلیل آمد خیال یار من» ؛ دیگر در قصّه گنج نامه و گنج یافتن در مجلد ۵؛ سه دیگر و آن قلعۀ ذات الصّور در مجلد ۶٫

بهترین تمثیل حالت عرفان و تصوف مولوی همان است که در جلد اول در داستان نقاش چینی و رومی گفته است؛ چینی‌ها و رومیها با یکدیگر بر سر هنر نقاشی جدال کردند و هر کدام مدّعی شدند که در این هنر از دیگران ماهرتر و چابك ترند. پادشاه وقت قرار امتحان داد. ابتدا چینی‌ها و رومی ها در علوم و معارف بحث کردند و رومی ها فائق شدند. آنگاه بنمودن هنر نقاشی رسید. چینی‌ها گفتند که يك خانه را به ما و خانه دیگر را به رومی ها اختصاص بدهید تا هنر نقاشی خود را بر دیوارهای خانه نمایش دهیم. سلطان فرمود تا چنان کردند. چینی‌ها انواع رنگها از خزانۀ سلطان گرفتند و بکار مشغول شدند. چینیان صدرنگ از شه خواستند. «پس خزانه باز کرد آن ارجمند.»

هر صباحی از خزانۀ رنگ ها / چینیان را راتبه بود و عطا[۳۷]

اما رومی ها هیچ رنگ نخواستند و فقط به کار صیقلی کردن دیوارها پرداختند.

رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ / در خور آید کار را جز دفع زنگ

در فرو بستند و صیقل می زدند / همچو گردون ساده و صافی شدند[۳۸]

به طوری دیوارها را صاف و صیقلی و هموار ساختند که صورت در آن ها عکس می‌انداخت.

بعد از پایان عمل هر دو فرقه، پادشاه برای دیدن اثر آنها رفت. نخست خانه چینی‌ها را دید که نقش و نگاری بسیار زیبا و دلکش می نمود؛ چون نوبت به رومی ها رسید، پرده را بالا زدند آنچه نقش و نگار در نگارستان چینیان بود، بهتر و صاف‌تر در دیوار آنها عکس انداخت چندانکه چشم را خیره می ساخت.

عکس آن تصویر و آن کردارها / زد بر آن صافی شده دیوارها

هرچه آنجا بود اینجا به نمود / دیده را از دیده خانه می ‌ربود[۳۹]

مولانا بعد از داستان گریز به مقصود خود می‌زند و می گوید:

رومیان آن صوفیانند ای پسر / بی ‌زتکرار و کتاب و بی‌هنر

ليك صيقل کرده‌اند آن سینه‌ها / پاک ز آز و حرص و بخل و کینه‌ها

آن صفای آینه وصف دل است / صورت بی ‌منتها را قابل است

اهل صیقل رسته‌اند از بو و رنگ / هر دمی بینند خوبی بی درنگ

نقش و قشر علم را بگذاشتند / رایت عين الیقین افراشتند

رفت فکر و روشنائی یافتند / بحر و بر را آشنایی یافتند[۴۰]

آری عرفان و تصوف از راه اشراق و کشف و شهود درك حقایق می‌کند، و فیلسوف از راه استدلال و فکر. این استدلال در نظر مولانا همچون آن نقاشی چینیان است، و آن اشراق و کشف و شهود همچون صیقلی کردن دیوار رومیان است.

آینه ات دانی ز چه غمّاز نیست / زآنکه زنگار از رخش ممتاز نیست

روتو زنگار از رخ دل پاك كن / بعد از آن آن نور را ادراك كن[۴۱]

چون سلیمان باش بی‌وسواس و ریو / تا تو را فرمان برد جنّى و ديو[۴۲]

***

بند معقولات آمد فلسفی / شهسوار عقل آمد صفی[۴۳]

***

علم های اهل دل حمّالشان / علم های اهل تن اَحمالشان

علم چون بردل زند یاری شود / علم چون بر تن زند باری شود[۴۴]

خویش را صافی کن از اوصاف خود / تا ببینی ذات پاک صاف خود

بینی اندر دل علوم انبیاء / بی‌ کتاب و بی‌ مُعید و اوستا[۴۵]

عجبا جوانان نوکار از این گفتارها به شبهه نیفتند که خوبست از درس و بحث دست بکشند و فاتحه دبیرستان و دانشکده را هم يك باره بخوانند به امید این که پیغمبر بشوند و علوم انبیاء در دل ایشان سرازیر شود؛ حاشا و کلا «هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد»

نکته‌ها چون تیغ پولادی است تیز / گر نداری اسپری واپس گریز[۴۶]

این مکتب که مولانا در آن سخن از علم تقلیدی و تحقیقی می گوید، مافوق مکتب علم و مدرسه است یعنی پس از آن است که تحصیل علم را بکمال رسانده باشی و بخواهی به مرتبه و کلاسی بالاتر بروی نه این که از قدم اول عامی جاهل بمانی و طمع در علوم انبیاء و اولیاء بسته باشی. ملاحظه کنید همین مولوی در تعریف «علم» و ترغیب به تحصیل علوم چه می گوید:

خاتم ملك سليمانست علم / جمله عالم صورت و جانست علم

آدمی را زین هنر بیچاره گشت / خلق دریاها و خلق کوه و دشت

زو پری و دیو ساحل ها گرفت/هر یکی در جای پنهان جا گرفت[۴۷]

***

علم دریایی است بی‌ حدّ و کنار/طالب علم است غوّاص بحار[۴۸]

***

هم سؤال از علم خیزد هم جواب / هم چنانکه خار و گُل از آب و خاك

هم ضلال از علم خیزد هم هُدى / هم چنانکه تلخ و شیرین از نَدی[۴۹]

 

مولوی با علمی که نتیجه‌اش غرور و خودستایی و حرص جاه و مال و بی‌خبری از عوالم روحانی است مخالفت دارد.

صدهزاران فصل داند از علوم / جان خود را می نداند این ظلوم[۵۰]

علم و مال و منصب و جاه و قران / فتنه آرد در کف بدگوهران[۵۱]

بدگهر را علم و فنّ آموختن / دادن شمع است دست راهزن[۵۲]

ملاحظه کنید در ترجیح عقل بر جهل چه می گوید:

گفت پیغمبر عداوت از خرد / بهتر از مهری که از جاهل رسد[۵۳]

دوستی با مردم دانا نکوست / دشمن دانا به از نادان دوست[۵۴]

وانگهی رسیدن به مقام اولیاء که از حق تعالی بی‌ واسطه کتاب و معلم فیض می گیرند، کار سهل و راه هموار آسانی نیست؛ خیلی ریاضت و مشقّت لازم دارد. باید اولاً روح را از جمیع صفات و اخلاق رذیله حرص و آز و شهوت و سبعیّت و بخل و کینه و هوس و. پاك و به قول اهل سیر و سلوك «تخلیه» و «تهذیب» کرد. بعد از آن به صفات و ملکات فاضله بشری آراسته کرد که آن را «تحليه » می‌گویند. نه این اینکه فقط ریش و سبیل و موی سر را رها کرد و با شکل عجیب و غریب به انتظار کشف و شهود نشست!!

————————

[۱] . مثنوی علاءالدوله، چاپ سنگی، ص ۴

[۲] . ایضاً، ص ۱۰۸

[۳] . ایضاً، ص ۱۸

[۴] . مثنوی علاء الدوله، چاپ سنگی، ص ۶۵

[۵] . ایضاً، ص ۱۲۲

[۶] . يضّل به كثيراً و يهدي به كثيراً. مثنوی علاء الدوله، جلد ششم، ص ۵۶۷؛ نیکلسون چاپ لیدن، بیت: ۶۵۱-۶۴۹ و ۶۵۶-۶۵۵

[۷] . برای توضیح عشق رجوع کنید به صفحه ۱۱۶ همین مقدمه

[۸] . مثنوی علاء الدوله، ص ۱

[۹] . ایضاً، ص ۱

[۱۰] . مثنوی نیکلسون، دفتر سوم، بیت: ۳۹۰۷

[۱۱] . ایضاً، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۵

[۱۲] . ج ۶: مثنوی علاءالدوله، ص ۵۵۴

[۱۳] . ج ۱: مثنوی علاء الدوله، ص ۴۱

[۱۴] . ج ۶: مثنوی علاءالدوله، ص ۵۸۷

[۱۵] . مثنوی علاءالدوله، مجلّد پنجم، ص ۴۴۹

[۱۶] . ایضاً، مجلّد چهارم، ص ۳۶۸

[۱۷] . ایضاً، مجلد چهارم ص ۳۸۳

[۱۸] . ایضاً، مجلد ششم، ص ۵۶۹

[۱۹] . مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، دفتر چهارم، ص ۳۶۱

 

[۲۰] . مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، دفتر چهارم، ص ۳۶۲

[۲۱] . ج۴، مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، ص ۳۲۳

[۲۲] . ایضاً، ص ۲۹۱

[۲۳] . مثنوی نیکلسون، دفتر دوم، بیت: ۳۷۰۷-۳۷۰۶

[۲۴] . ایضاً، بیت: ۳۷۳۱

[۲۵] . ایضاً، بيت: ۳۷۳۲

[۲۶] . ایضاً، دفتر دوم، بیت: ۱۲۷۸

[۲۷] . مثنوی نیکلسون، دفتر اول، بین: ۶۷۳

[۲۸] . ایضا، دفتر پنجم، بیت: ۷۳۶

[۲۹] . ایضاً، دفتر ششم، بیت: ۳۲۱۸….۳۱۹۷

[۳۰] . ایضاً، دفتر دوم، بیت: ۱۱۷۱-۱۱۷۰

[۳۱] . مثنوی نیکلسون، ج دوم بیت: ۱۱۷۸

[۳۲] . ايضاً، ج ششم، بیت: ۳۱۹۲

[۳۳] . ايضا، ج چهارم بیت: ۴۱۰

[۳۴] . ايضاً، ج چهارم بیت: ۷۶۲…۷۵۴

[۳۵] . ایضا، ج پنجم، بیت: ۸۸۰

[۳۶] . ایضا، دفتر ششم، بیت: ۴۵۸۸-۴۵۸۴

[۳۷] . مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، دفتر اول، بیت: ۳۴۷۳

[۳۸] . ایضا، دفتر اول، بیت: ۳۴۷۵-۳۴۷۴

[۳۹] . ايضاً، دفتر اول، بیت: ۳۴۸۲-۳۴۸۱

[۴۰] . مثنوی نیکلسون، بیت: ۳۴۹۴…-۳۴۸۳

[۴۱] . مثنوی علاءالدوله، چاپ سنگی، ص ۲

[۴۲] . مثنوی نیکلسون، دفتر چهارم، بیت: ۱۱۵۰

[۴۳] . ايضاً، دفتر سوم، بیت: ۲۵۲۷

[۴۴] . ایضاً، دفتر اول، بیت: ۳۴۴۷-۳۴۴۶

[۴۵] . ایضاً، دفتر سوم، بیت: ۳۴۶۱-۳۴۶۰

[۴۶] . ایضاً، دفتر اول، بیت: ۶۹۱

[۴۷] . مثنوی، نیکلسون، دفتر اول، بیت: ۱۰۳۳…-۱۰۳۰

[۴۸] . ایضاً، دفتر ششم، بیت: ۳۸۸۱

[۴۹] . ایضاً، دفتر چهارم، بیت: ۳۰۱۰-۳۰۰۹

[۵۰] . ايضاً، دفتر سوم، بیت: ۲۶۴۸

[۵۱] . ايضاً، دفتر چهارم، بیت: ۱۴۳۸

[۵۲] . ايضاً، دفتر چهارم، بیت: ۱۴۳۶

[۵۳] . ايضاً، لیدن، دفتر دوم، بیت: ۱۸۷۷

[۵۴] . ايضاً، دفتر دوم، ص۳۴۹ حاشیه

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *