مقدمه ولد نامه – معرفی مولوی

اگر در میان بشر افراد کامل واصلی یافته شود، بی‌شبهه مولوی فرد اول و مصداق کامل انسان کامل است، چه گمان نمی کنم از مقام انبیاء که بگذریم، بالاتر از این که مولوی به آن رسیده است، مقامی در ارتقاء مدارج روحانی بشر وجود داشته باشد.

مولوی بزرگترین مصداق يك مرد کامل انسان است که درجات معارف بشری را تا آخرین مقام پیموده و معراج حقایق را تا آخرین پله امکان بالا رفته است. اما طريق سير و ارتقاء مولوی به این قرار است که خودش در يك مصراع با کمال فصاحت و بلاغت می‌فرماید:

خام بدم پخته شدم سوختم

عالمی دانشمند بود که بر کرسی تدریس می‌نشست، عارف شد. عارفی بزرگوار از کار در آمد که مجلس گرم و وعظ گیرا داشت سالکان را راهنمایی و طالبان را هدایت و ارشاد می ‌فرمود. از این مقام هم گذشت و عاشق شد. عاشق دلباخته سر از دستار ناشناختۀ شمس

گردید. تمام مراحل عشق را از مرتبۀ نشاط و سرمستی وصل تا آخرین درجۀ سوز و گداز هجران و فراق پیمود. سوخت و گداخت هرچه از علم و عرفان داشت یکسره درباخت:

عشق آن شعله است کو چون برفروخت / آنچه جز معشوق باقی جمله سوخت[۱]

از دو عالم بیگانه شد. به درجه ای بالاتر از قهر و لطف و کفر و دین رسید:

با دو عالم عشق را بیگانگی است / واندر او هفتاد و دو دیوانگی است[۲]

هر که را در عشق این آئین بود / فوق قهر و لطف و کفر و دین بود

به کجا رسید؟ نمی‌دانم! من از این راه نرفته‌ام و به آن مقام نرسیده‌ام تا بتوانم آنرا وصف کنم.

پیل باید تا چو خسبد او ستان / خواب بیند خطّه هندوستان

خر نبیند هیچ هندُستان بخواب / چون زهندُستان نکرده است اغتراب

جان همچون پیل باید نيك زفت / تا بخواب او هند تاند رفت تفت[۳]

من از خودم می‌گویم و کار به دیگران ندارم فيل من هرگز یاد هندوستان نمی‌کند. من هرگز لاف شناسایی مولوی را نمی‌زنم. تمام عمر با خودم بوده‌ام و تاکنون خود را نشناخته‌ام چگونه کسی را که یکدم با او نبوده و او را ندیده و احوال او را در نیافته ام، خواهم شناخت؟!

تمام عمر با خود بودی و نشناختی خود را / دمی با او نبودی چون زنی لاف شناسایی

باری خود مولوی می گوید:

پس عدم گردم، عدم چون ارغنون / گویدم كانا اليه راجعون[۴]

لابد خود مولوی این مقام را پیموده و بمرتبۀ انّا لله و انّا اليه راجعون رسیده بود. یا للعجب تعجّب دارم از کسانی که می خواهند مولوی را با اصطلاحات خام عرفانی معرفی کنند. مقامات عالیه این مرد بزرگ را که از لاحول آن طرف افتاده بود با امثال كلمات غیب الغيوب، و غیبت ذات، و فناء في الله، و بقاء بالله، و مقام فؤاد و سرّ و خفیّ و اخفی بشناسند و بشناسانند. کسی که می خواهد مولوی را با اصطلاحات معقّد صحو و محو و صعق و محق و طمس و انطماس و امثال این کلمات معرفی کند، چنان است که کسی بخواهد مسائل عالی جبر و مقابلۀ خیام و هندسۀ تحلیلی پاسکال را از روی کتاب حلية المتقين مجلسی، و فلسفه افلاطون قدیم یا فرضیه‌های اینشتین جدید را از روی کتب شرعیات دبستان ها و دبیرستان ها حلّ کند. خود مولوی از مقامات عرفان گذشت. هزار مرحله از عرفان محی الدّین و شهاب الدّین سهروردی بالاتر رفت. عشق به جائی او را رسانید که: «جنس گردون نبود و تابش کوکب» از باده‌یی مست بود که می‌گفت:

باده در جوشش گدای جوش ما / چرخ در گردش اسیر هوش ما[۵]

کار عشق و جنون را تا آنجا برد که گفت:

عشق هرجا خیمه زد اندر درون / عقل رخت خویش اندازد برون

من چه گويم يك رگم هشیار نیست / شرح آن یاری که او را یار نیست[۶]

او از لاحول آن طرف بود:

هین مكن لاحول عمران زاده ام / من ز لاحول آن طرف افتاده ام[۷]

با این احوال واقعاً مضحك نیست که چنین دریای پرجوش و خروشی را به کف های دور افتادۀ ساحل معرفی کرده او را به كلمات صحو و محو و صعق و طمس و لمس معرفی کنیم. مولوی تا با سید برهان الدین محقق بود، شاید با این کلمات آشنایی داشت. اما آفتاب طلعت شمس همه این دستگاهها را از علمی و عرفانی بسوخت. به گفته ولدی، مولوی خود اهل باطن بود اما شمس او را به باطن، و سرّاسرار، و نور انوار دعوت کرد. گویند مولوی قبل از شمس با کتاب معارف پدرش انس داشت که از جنس عرفان محی الدّین و شهاب الدین است و شمس او را از خواندن آن کتاب منع فرمود.

———————-

[۱] . مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، دفتر پنجم، بیت: ۵۸۸

[۲] . ایضاً، دفتر سوم، بیت: ۴۷۱۹

[۳] . ایضاً، دفتر چهارم، بیت: ۳۰۷۸-۳۰۶۸

[۴] . مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، دفتر سوم، بیت: ۳۹۰۶

[۵] . ایضاً، دفتر اول، بیت: ۱۸۱۱

[۶] . ایضاً، دفتر اول، بیت: ۱۳۰

[۷] . ايضاً، دفتر سوم، بیت: ۳۷۷۷

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *