مقدمه ولد نامه – مولوی و عشق و فناء

عشقی که مولوی می گوید و آنرا نزدیک ترین راه به سرمنزل کمال انسانی می ‌داند، عشق های صوری شهوانی نیست؛ عشقی که او می گوید دارای این امتیاز است:

 

۱- عشقی است که تمام صفات رذیله را در عاشق می‌کشد و تمام بیماری های روحانی او را علاج می‌کند:

شادباش ای عشق خوش سودای ما / ای طبیب جمله علّت های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما / ای تو افلاطون و جالینوس ما[۱]

عشق های صوری شهوانی مایه جميع امراض و بیماری هاست، اما عشق الهی عرفانی دوای همه دردها و بیماری هاست.

۲- عشق الهی مولوی، شخصیت سوز است؛ غرور و مَنیّت و عُجب و خودبینی بشر را نابود می‌کند؛ به طوری که عزّت را در خوار شدن، و حیات را در کشته شدن پیش معشوق می‌داند؛ جور و جفای معشوق را به جان می‌خرد و قهر و لطف معشوق برای او یکسان است. خلاصه همه چیز و همه شخصیت و منیّت خود را نثار پای معشوق می‌کند.

هر که را جامه ز عشقی چاك شد / او ز حرص و عیب کلی پاك شد[۲]

نه مثل عشق های شهوانی که در روزنامه‌ها می‌خوانید که جوان وحشی نافرهیخته دختری معصوم را کشت برای این که تسلیم خواهش شیطانی او نشد و چون از او علت پرسیدند، گفت چون شخصیت و غرور مرا شکسته، او را کشتم؛ ای لعنت به این غرور، ای لعنت به این شخصیت.

امّا عشق مولوی چگونه است:

عشق آن شعله است که او چون برفروخت / آنچه جز معشوق باقی جمله سوخت

تیغ لا در قتل غیر حق براند / در نگر زان پس که بعد از لا چه ماند

ماند الّا الله باقی جمله رفت / شادباش ای عشق شرکت سوز زفت[۳]

***

عاشقان را هر زمانی مردنی است / مردن عشاق خود یک نوع نیست/

او دو صد جان دارد از نور هدی / و آن دو صد را می‌کند هردم فدا

آزمودم مرگ من در زندگی است / چون رهم زین زندگی پایندگی است

اُقتلوني اُقتلونی یا ثقات / انّ في قتلی حیاتاً في ‌حیات [۴]

خون شهیدان را ز آب اولیتر است / این خطا از صد صواب اولیتر است/

در درون کعبه رسم قبله نیست/چه غم ار غوّاص را پاچیله نیست[۵]

***

تو به يك خواری گریزانی ز عشق / تو بجز نامی چه میدانی ز عشق

عشق را صد ناز و استکبار هست/عشق با صد ناز می‌آید بدست[۶]

***

عاشقانرا درد و غم حلوا شود / ناکسانرا ليك آن بلوا شود[۷]

جمله رنجوران دوا دارند امید / نالد این رنجور كِم افزون دهید

جمله رنجوران شفا جویند و این / رنج افزون جوید و درد و حنین

خوبتر زین سَمّ ندیدم شربتی / زین مرض خوشتر ندیدم صحّتی[۸]

پس سقام عشق جان صحّت است/رنج هایش حسرت هر راحت است

***

عشق چون دعوی جفا دیدن گواه / چون گواهت نیست شد دعوی تباه

چون گواهت خواهد از قاضی مرنج/بوسه ده بر مار تا یابی نو گنج[۹]

***

عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد / ای عجب من عاشق این هر دو ضد[۱۰]

نالم و ترسم که او باور کند/وز کرم آن جور را کمتر کند

٣- عشق عرفانی بندگی را بر سلطانی و فقر را بر ثروتمندی ترجیح می‌دهد.

عشق می گوید به گوشم پست پست / صید بودن خوشتر از صیّادی است

بر درم ساکن شو و بی‌ خانه باش / دعوی شمعی مکن پروانه باش

تا ببینی چاشنی زندگی / سلطنت بینی نهان در بندگی

نعل بینی بازگونه در جهان / تخته بندان را لقب گشته شهان[۱۱]

***

با دو عالم عشق را بیگانگی / واندر او هفتاد و دو دیوانگی

سخت پنهانست و پیدا حیرتش / جان سلطانان جان در حسرتش

غیر هفتاد و دو ملّت کیش او/تخت شاهان تخته بندی پیش او[۱۲]

* * *

ملك دنيا تن پرستان را حلال/ما غلام ملک عشق بی ‌زوال [۱۳]

تو که یوسف نیستی یعقوب باش/همچو او با گریه و آشوب باش[۱۴]

گاهی سطح عشق از بندگی و خداوندی و پادشاهی هر دو بالاتر می‌رود. بندگی را بند، و خداوندی را درد صداع می‌داند.

مطرب عشق این زند وقت سماع / بندگی بند و خداوندی صداع[۱۵]

۴۔ مذهب عاشق در مسلك مولوی از همه مذاهب جدا و تمام توجه او به سوی خداست.

ملّت عشق از همه دینها جداست / عاشقان را ملّت و مذهب خداست[۱۶]

***

عشق آن زنده گزین کو باقی است / وز شراب جانفزایت ساقی است

عشق آن بگزین که جمله انبياء/بافتند از عشق او کار و کیا[۱۷]

***

برامید زنده یی کن اجتهاد / کو نگردد بعد روزی دو جماد[۱۸]

***

هست معشوق آنکه او یک تو بود / مبتدا و منتهایت او بود[۱۹]

 

۵- عاشق اگر در ظاهر بی‌ادب است، برای این است که دعوی عشق و عاشقی می‌کند و این امر خود نوعی از همسری و همسانی است و لیکن در باطن از عاشق هیچ کس مؤدب‌ تر نیست برای اینکه خود او و دعوی او هر دو در مقابل معشوق حقیقی نیست و فانی است.

بی ادب‌تر نیست زو کس در جهان / با ادب‌تر نیست زوکس در نهان[۲۰]

بی‌ادب باشد چو ظاهر بنگری / که بود دعوی عشقش همسری

چون بباطن بنگری دعوی کجاست / دعوی[۲۱] او پیش آن سلطان فناست

۶- مولوی می گوید:

عشقهای صوری شهوانی مایه ننگ و رسوایی است و از قدح های صورت نباید مست شد؛ یعنی جمال پرستی و توجّه به اشخاص جميل هنوز در مرتبه نقص بشریت است وقتی به كمال می‌رسد که از این صورتهای گوناگون به صورت آخرین پیوسته باشد:

عشقهایی کز پی رنگی بود / عشق نبود عاقبت ننگی بود[۲۲]

***

هین رها کن عشقهای صورتی/عشق بر صورت نپاید ای ستی[۲۳]

***

عاشقان را شادمانی و غم اوست / دستمزد اجرت خدمت هم اوست

غیر معشوق ار تماشایی بود / عشق نبود، هرزه سودایی بود[۲۴]

از قدحهای صور كم باش مست/تا نگردی بت تراش و بت پرست

***

از قدحهای صور بگذر مایست / باده در جام است ليك از جام نیست

سوی باده بخش بگشا پهن فم / چون رسد باده نیاید جام کم[۲۵]

که گویا مولوی در ضمن این قبیل اَشعار اشاره و اِشعار دارد به عقیده و مسلك آن طایفه از صوفیان که عشق صورت و جمال پرستی را نهایت کمال و آخرين منزل سير عارف سالك پنداشته‌اند. چنانکه به طريقه و مسلك شیخ اوحدالدّین کرمانی متوفّی ۶۳۵ هـ، و پیروان مکتب او منسوب است.

٧- در مذهب مولانا ما بين عاشق و معشوق اتّحادی و یگانگیی است که درکش جز برای کسی که آن حالت را دریافته باشد ممکن نیست. یعنی از کیفیت و کمیّت و حدود وصف و بیان خارج است و بقول عرفا «طورٌ وراءَ طورالعقل» و به قول خود او:

هرچه گویم عشق را شرح و بیان / چون بعشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگر است / ليك عشق بی‌زبان روشن‌تر است

خود قلم اندر نوشتن می‌شتافت / چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت / شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت[۲۶]

شرح عشق ار من بگویم بردوام / صد قیامت بگذرد وان ناتمام

زانکه تاریخ قیامت را حد است / حد کجا آنجا که وصف ایزد است[۲۷]

عشق ز اوصاف خدای بی‌نیاز / عاشقی بر غیر او باشد مجاز[۲۸]

باری گفت و گو بر سر وحدت عاشق و معشوق بود که:

در دل عاشق بجز معشوق نیست / در میانشان فارق و مفروق نیست

آن یکیی نه که عقلش فهم کرد / فهم آن موقوف شد بر مرگ مرد[۲۹]

بهترین حکایتی که در وحدت عاشق و معشوق در مثنوی آمده حکایت مجنون است و فصّاد

که گفت:

لیك از لیلی و جود من پُر است / این صدف پر از صفات آن دُر است

ترسم ای فصّاد اگر فصدم کنی داند / نیش را ناگاه بر لیلی زنی

داند آن عقلی که او دل روشنی است/در میان لیلی من و فرق نیست[۳۰]

ملاحظه کنید سعدی هم عارف بود اما تا این درجه که می‌گفت: «دو روح در بدنی چون دو مغز در يك پوست» یعنی هنوز دوئی باقی بود. عارفِ دیگر هم به تازی گفته است:

انا من آهوی و من اهوی اَنا / نحن روحان حللنا بدناً[۳۱]

امّا مولوی را ببینند به کجا رسیده است که می گوید:

ما یکی روحیم اندر دو بدن[۳۲]

۸- مابين عاشق و معشوق ارتباط نهانی است. یعنی عشق حقیقی هرگز يك سري و یک طرفی نیست بلکه باید از هر دو سو جذب و انجذاب باشد و به عبارت فلسفی «جذب متباین محال است»

چون درین دل برق مهر دوست جست / اندر آن دل هم یقین می دان که هست[۳۳]

هیچ بانگ کف زدن ناید به در / از یکی دست تو بی دست دگر[۳۴]

***

میل معشوقان نهانست و ستبر/میل عاشق با دو صد طبل و نفیر[۳۵]

***

هیچ عاشق خود نباشد وصل جو / تا نه معشوقش بود جویان او

عشق معشوقان خوش و فربه کند[۳۶]/لیک عشق عاشقان تن زه کند

***

اما عشق های مجازی که تودۀ خلق مخصوصا جوانان با آن سر و کار دارند مصداق مثل معروف است:

«خانه عروس از جشن و شادی غوغاست و خانۀ داماد هیچ خبر نیست»

مثل این عشقها همان مثل مگس است و فیل که گفت خودت را محکم نگاه دار که می‌خواهم از پشت تو برخیزم، فیل گفت اصلاً از آمدن و نشستن تو هیچ اثر و خبر نداشتم تا به برخاستن چه رسد.

باری مولوی می گوید:

عاشقی گر زین سرو گر زان سر[۳۷]است / عاقبت ما را بدان شه رهبر است

عاشقان را کار نبود با وجود / عاشقان را هست بی‌سرمایه سود

بال نی و گرد عالم می پرند / دست نی و گو ز میدان می‌برند

عاشقان اندر عدم خیمه زدند / چون عدم یکرنگ و نفس واحدند[۳۸]

۹- عاشق از کفر و ایمان برتر و بالاتر است. مقصود این نیست که عاشق هیچ دین و مذهب ندارد و «لأشیئی» صرف است. مقصود این است که مقام عشق از موضوع کفر و ایمان و دین خارج است؛ مثل مردم مست و خواب که از موضوع تکلیف خارج می‌شوند:

زآنکه عاشق دردم نقد است مست / لاجرم از کفر و ایمان برتر است

کفر و ایمان هر دو خود در بان اوست / کاوست مغز و کفر و دین او را دو پوست[۳۹]

۱۰- پیمودن راه کمال و سعادت عالی انسانی به وسیله عقل و علم، هم ما را دیر به مقصد می‌رساند و هم پر خطر است و کمتر امید نجات در آن هست. برخلاف طریق عشق که هم زودتر بشر را به سر حد کمال روحانی می‌رساند و هم راهش کم خطر است.

داند آن کو نیک بخت و محرم است / زیرکی زابلیس و عشق از آدم است

زیرکی سبّاحی آمد در بحار / کم رهد، غرق است در پایان کار

عشق چون کشتی بود به هر خواص / کم بود آفت بود اغلب خلاص

زیرکی بفروش و حیرانی بخر / زیرکی ظنّ است و حیرانی نظر[۴۰]

***

عقل را قربان کن اندر عشق دوست/عقل ها باری از آن سوی است کوست[۴۱]

***

زین خرد جاهل همی‌باید شدن/دست در دیوانگی باید زدن[۴۲]

***

آزمودم عقل دوراندیش را/بعد از این دیوانه سازم[۴۳] خویش را[۴۴]

***

در داستان مجنون و ناقه می گوید:

راه نزديك و بماندم دیردیر / سیر گشتم زین سواری سیر سیر

پای را بر بست گفتا گو شوم / در خم چوگان لیلی می روم

 

گوی شو می گرد بر پهلوی صدق / غلط غلطان در خم چوگان عشق[۴۵]

حافظ شاگرد همین مکتب است که می گوید:

مصلحت دید من آن است که یاران همه کار / بگذارند و خم طرّه یاری گیرند

***

عشقت رسد به فریاد ور خود بسان حافظ / قرآن زبر بخوانی با چارده روایت[۴۶]

۱۱۔ عشق های مجازی موجب پریشانی و پراکندگی حواس و قوای مدرکه انسانی است اما عشق حقیقی مایه جمعیت و تمرکز حواس و پوزبند وسواس و در نتیجه موجب خلاقیت و فعالیت نفس انسانی می‌گردد:

عقل تو قسمت شده بر صد مهمّ / در هزاران آرزو و طّم و رِمّ[۴۷]

جمع باید کرد اجزا را بعشق / تا شوی خوش خود سمرقند و دمشق

جمع کن خود را جماعت رحمت است / تا توانم با تو گفتن آنچه هست[۴۸]

***

نیست جمعیّت ز بسیاری جسم/جسم را بر باد قائم دان چو اسم[۴۹]

***

پوز بند وسوسه عشق است و بس / ورنه کی وسواس را بسته است کس[۵۰]

روح مشرب و مسلك عرفانی مولوی را در چند موضع از مثنوی مخصوصاً می‌توان درك کرد.

ا۔ یکی دیباچۀ دفتر دوم از این بیت:

چون خلیل آمد خیال یار من / صورتش بت معنی آن بت شکن[۵۱]

تا حدود چهل بیت بعدش که منتهی می‌شود به حکایت «هلال پنداشتن آن شخص خیال را»[۵۲]

۲- داستان فقیر گنج طلب در مجلّد ششم که دست آخر به سبب الهام آمدن آن مشکل بر فقیر گنج طلب کشف شد که:

از فضولی تو کمان افراشتی / صنعت قوّاسیّی برداشتی

ترك این سخته کمانی را بگو / در کمان نه تیر و پریدن مجو

زانکه حق است اقرب از حبل الورید / تو فکنده تیر فکرت را بعید

ای کمان و تبرها برساخته / صید نزديك و تو دور انداخته

هر که او دور است دور از روی او / کار ناید قوّت بازوی او

هر که دور اندازتر او دورتر / وز چنین گنج است او مهجورتر

فلسفی خود را زاندیشه بکشت / گو بدو کو را سوی گنج است پُشت

گو بدو چندانکه افزون می‌دود / از مراد دل جداتر می‌شود

جاهدوا فینا[۵۳] بگفت آن شهریار / جاهدوا عنّا نگفت ای بی‌قرار[۵۴]

٣- موضع سوم که کاملاً مبیّن و شارح عقیده و مسلك عرفانی مولوی است، داستان قلعۀ ذات الصّور یا «دز هوش ربا»[۵۵] آخر مجلد ششم است که مثنوی به آن حکایت ختم می‌شود. داستان سه شاهزاده که به تماشا و بازدید مملکت پدر رفته و در دام عشق اسیر افتادند.

واللّه الموفق

جلال الدّين همائی غفرله.

———————–

[۱] . مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، دفتر اول، بیت: ۲۶-۲۳

[۲] . ایضا، بیت: ۲۲

[۳] . ايضا، دفتر پنجم، بیت: ۵۹۰-۵۸۸

[۴] . ايضا، دفتر سوم، بیت: ۳۸۳۹-۳۸۳۴

[۵] . ايضا، دفتر دوم، بیت: ۱۷۶۸-۱۷۶۷

[۶] . مثنوی نیکلسون، دفتر پنجم، بیت: ۱۱۶۴-۱۱۶۳

[۷] . ايضا، دفتر سوم، ص ۱۷۲ حاشیه

[۸] . ایضا، دفتر ششم، ص بیت: ۴۵۶۹-۴۵۶۸ بیت دوم را ندارد. علاء الدوله ص ۶۶۲، سطر۱۰

[۹] . ايضا، دفتر سوم، بیت: ۴۰۱۰-۴۰۰۹

[۱۰] . ایضا، دفتر اول، بیت: ۱۵۷۰-۱۵۶۹

[۱۱] . ايضا، دفتر پنجم، بیت: ۴۱۵…-۴۱۱

[۱۲] . ايضا، دفتر سوم، بیت: ۴۷۲۱-۴۷۲۰

[۱۳] . ايضا، دفتر ششم، بیت: ۴۴۲۱

[۱۴] . مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، دفتر اول، بیت: ۱۹۰۴

[۱۵] . ايضا، دفتر سوم، بیت: ۴۷۲۲

[۱۶] . ایضا، دفتر دوم، بیت: ۱۷۷۰

[۱۷] . ايضا، دفتر اول، بیت: ۲۲۰-۲۱۹

[۱۸] . ايضا، دفتر سوم، بیت: ۵۴۷

[۱۹] . ايضا، بیت: ۱۵۱۸

[۲۰] . ايضا، بیت: ۳۶۸۲… – ۳۶۷۹

[۲۱] . دعوی و او: نخ

[۲۲] . ايضا، دفتر اول، بیت: ۲۰۵

[۲۳] . مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، دفتر دوم، بیت: ۷۰۲

[۲۴] . ايضا، دفتر پنجم، بیت: ۵۸۷-۵۸۶

[۲۵] . ايضا، دفتر ششم، بیت: ۳۷۰۹-۳۷۰۷

[۲۶] . ايضا، دفتر اول، بیت: ۱۱۵-۱۱۲

[۲۷] . ايضا، دفتر پنجم، بیت: ۲۱۹۰-۲۱۸۹، ضمنا در این بیت اشاره به مطلب دیگر دارد که در بیت بعد گفته است.

[۲۸] . ایضا، دفتر ششم، بیت: ۹۷۱

[۲۹] . ایضا، دفتر ششم، بیت: ۲۶۸۰ و ۲۶۸۳

[۳۰] . مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، دفتر پنجم، بیت: ۲۰۱۹-۲۰۱۷

[۳۱] . منسوب است به حلّاج

[۳۲] . من کیم لیلی و لیلی است کیست من /مایکی روحیم اندر دو بدن /مثنوی علاءالدوله (ص ۴۸۳ سطر ۲۷)

[۳۳] . اندر آن دل دوستی می دان: نخ

[۳۴] . ايضا، دفتر سوم، بیت: ۴۳۹۷ و ۴۳۹۵

[۳۵] . ایضا، بيت: ۴۶۰۳

[۳۶] . ايضا، دفتر سوم، بیت: ۴۳۹۴-۴۳۹۳

[۳۷] . مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، دفتر اول، بیت: ۱۱۱

[۳۸] . ايضا، دفتر سوم، بیت: ۳۰۱۷-۳۰۱۶ و ۳۰۱۹

[۳۹] . ايضا، دفتر چهارم، بیت: ۳۲۸۱-۳۲۸۰

[۴۰] . ايضا، دفتر چهارم، بیت: ۱۴۰۷… -۱۴۰۲

[۴۱]. ايضا، بیت: ۱۴۲۴

[۴۲] . ایضا، دفتر دوم، بیت: ۲۳۲۸

[۴۳] . خواهم: نخ

[۴۴] . ايضا، دفتر دوم، بیت: ۲۳۳۲

[۴۵] . مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، دفتر چهارم، بیت: ۱۵۵۸ و ۱۵۵۵ و ۱۵۵۰

[۴۶] . بعضی به غلط «گر خود بسان حافظ» می خوانند و کاملاً غلط است. قرآن خوانی که منتهی به عاشقی نمی‌شود!

[۴۷] . در عربی گویند ]جاء بالطّم و الرّم ای بالبحريّ و البرىّ اوالرطب و اليابس او المال الكثير[ معنی آن در فارسی «از این در و آن در» و «گوناگون» و «فلان و بهمان»: یعنی عقل و همت تو به کارهای متنوع گوناگون از این در و آن در خرج می‌شود.

[۴۸] . ایضا، دفتر چهارم، بیت: ۳۲۹۴…-۳۲۸۸

[۴۹] . ایضا، دفتر ششم، بیت: ۳۰۴۵

[۵۰] . ایضا، دفتر پنجم، بیت: ۳۲۳۰

[۵۱] . ايضا، دفتر دوم، بیت: ۷۴

[۵۲] . ایضا، ص ۲۵۳

[۵۳] والدّين جاهَدوا فينا لَنَهديَنهُم سُبُلنا و أن اللهَ مَعَ المحسنین آیه ۶۹ سوره عنکبوت (۲۹)

[۵۴] . مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، دفتر ششم، بیت: ۲۳۵۸…-۲۳۵۰

[۵۵] . ایضا، دفتر ششم، ص ۴۷۷

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *