مقدمه ولد نامه – وحدت وجود و کثرت در وحدت

سر بسته می‌گویم مشرب مولوی مذاق وحدت وجود محیی الدّين و شمس مغربی و عبدالرزّاق کاشانی و امثال ایشان نیست چه در نظر وحدت وجود عالم همه حق است.

به نزد آنکه جانش در تجلّی است / همه عالم کتاب حق تعالی است

* * *

آفتاب رخ تو پیدا شد/عالم اندر نفس هویدا شد

غیرتش غیر در جهان نگذاشت/لاجرم عین جمله اشیا شد

* * *

یار بی‌پرده از در و دیوار / در تجلّی است یا اولی الابصار

جامی می گوید:

دلی کو عاشق خوبان مه روست / بداند یا نداند عاشق اوست

امّا مولوی فقط ولی امر و قطب کامل را مظهر حق می‌داند نه به طور حلول و اتّحاد جسمانی ظلمانی، بلکه از باب اتّحاد نورانی و بر سبیل فنای مظهر در ظاهر، و اتّحاد ظاهر با مظهر، و سایر افراد بشر را حق نمی‌داند بلکه معتقد است که کمال سایر افراد اتّصال به همان فرد کامل است و عالم همه حق نیست:

حق شب قدر است در شب ها نهان / تا کند جان هر شبی را امتحان

نی همه شب ها بود قدر ای جوان / نی همه شب ها بود خالی از آن/

 

آنکه گوید جمله حق است احمقی است/و آنکه گوید جمله باطل آن شقی است[۱]

* * *

قبلۀ جان را چو پنهان کرده‌اند / هر کسی رو جانبی آورده‌اند

چونکه کعبه رو نماید صبحگاه / کشف گردد که که گم کرده است راه[۲]

مولوی مظهریت قطب را نه از راه وحدت وجود بلکه از طریق عشق و فنای في الله می‌داند.

سیل چون آمد بدريا بحر گشت / دانه چون آمد به مزرع گشت کشت[۳]

موم و هیزم چون فدای نار شد / ذات ظلمانی او انوار شد[۴]

روح‌هایی کز قفس‌ها رسته‌اند / انبیاء رهبر شایسته‌اند[۵]

در دل عاشق بجز معشوق نیست / در میانشان فارق و مفروق نیست

بر یکی اشتر بود این دو دَرا / پس چه زُرغِبّاً بگنجد این دو را

آن یکیی نه که عقلش فهم کرد / فهم آن موقوف شد بر مرگ مرد[۶]

جز مگر مردی که پیش از مرگ مرد / رخت هستی را بسوی یار برد[۷]

مولوی میان افراد بشر تمایز نوعی بلکه جنسی قائل است و فرد کامل بشری را از جنس سایر افراد عادی بشر نمی شمارد.

جسم ها چون کوزه‌های بسته سر / تا که در هر کوزه چبود درنگر

آن یکی کوزه پر از آب حیات / و این یکی کوزه پر از زهر ممات

گر به مظروفش نظر داری شهی / ور به ظرفش عاشقی تو گمرهی[۸]

ببینید مولوی درباره قطب كامل و سایر افراد بشر چه می گوید. از زبان قطب كامل:

من نیم جنس شهنشه دور از او / ليك دارم در تجلّی نور از او

نیست جنسیت ز روی شکل و ذات / آب جنس خاك آمد در نبات[۹]

جنس ما چون نیست جنس شاه ما / مای ما شد بهر مای او فنا

چون فنا شد مای ما او ماند فرد / پیش پای اسب او گردم چو گرد

خاك پایش شو برای این نشان / تا شوی تاج سر گردنکشان

ای بسا کس را که صورت راه زد/قصد صورت کرد و بر الله زد[۱۰]

وحدت وجود تکوینی غیر از وحدت وجود تشریعی است. خواهید گفت پس معنی آن همه تحقیق که درباره اتحاد حقایق امکانی می‌کند چیست؟

مثنوی ما دكان وحدت است / غیر واحد هرچه بینی آن بت است[۱۱]

***

منبسط بودیم و يك گهر همه/بی سر و بی پا بدیم آن سر همه[۱۲]

* * *

چونکه بی‌رنگی اسیر رنگ شد/موسیی با موسیی در جنگ شد[۱۳]

* * *

جنبش كف ها ز دریا روز و شب/کف همی بینی نه دریا ای عجب[۱۴]

***

لاجرم سرگشته گشتی از ضلال/چون حقیقت شد نهان پیدا خیال[۱۵]

* * *

نیست را بنمود هست آن محتشم/هست را بنمود بر شکل عدم

***

استخوان و باد روپوش است و بس / در دو عالم غیر یزدان نیست کس

مستمع او، قایل او، بی‌احتجاب / زانکه الاذُنان من الرأس ای مثاب[۱۶]

بحرِ وحدان[۱۷] است جفت و زوج نیست / گوهر و ماهیش غیر موج نیست

ای مُحال و ای مُحال اشراك او / دور از این دریا و موج پاك او

نیست اندر بحر مشرك پیچ پیچ / لیک با احول چه گویم هیچ هیچ

چونکه جفت احولانیم ای شمن / لازم آمد مشرکانه دم زدن

آن یکیی زان سوی وصفست و حال[۱۸] / جز دوی ناید به ميدان مقال[۱۹]

یعنی در ظاهر دو وجود و دو موجود می‌گوئیم اما در واقع یکی بیش نیست و یکی است. پس اظهار دویی در مقال است، و ادراك یکی و وحدت در حال.

صبغة الله است رنگ خُمّ هو / پیسها یک رنگ گردد اندر او

چون در آن خُم افتد و گوئیش قُم / از طرب گوید منم خُم لاتَلُم

آن منم خُم خود اناالحق گفتن است / رنگ آتش دارد الّا آهن است

رنگ آهن محو رنگ آتش است / ز آتشی می لافد و خامش وش است

چون به سرخی گشت همچون زرّکان / پس انا النّار است لافش بی‌زبان

آتش چه آهن چه لب ببند / ریش تشبیه و مشبّه را بخند

پای در دریا منه کم گو از آن / بر لب دریا خمش کن لب گزان[۲۰]

گر هزارانند يك کس بیش نیست/جز خیالات عدد اندیش نیست[۲۱]

————————

[۱] . مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، دفتر دوم، بیت: ۲۹۴۲…-۲۹۳۵

[۲] . ایضا، دفتر پنجم، بیت: ۳۲۸ و ۳۳۰

[۳] . ايضا، دفتر اول، بیت: ۱۵۳۱

[۴] . ايضا، دفتر اول، بیت: ۱۵۳۳

[۵] . ايضا، بیت: ۱۵۴۲

[۶] . ايضاً، دفتر ششم، بیت: ۳۶۸۳…. ۳۶۸۰

[۷] . مثنوی علاءالدوله ص ۶۱۵ سطر ۱۶

[۸] . نیکلسون، دفتر ششم، بیت: ۶۵۲ ۶۵۰

[۹] . یعنی وجود آب و خاك در یکدیگر فانی شده و به شکل نبات ظهور کرده‌اند پس وحدت آن ها از راه فنای متعیّن است در لامتعيّن و مثل فنای جنس در فصل است نه از راه اتّحاد وجود.

[۱۰] . مثنوی نیکلسون، دفتر دوم، بیت: ۱۱۷۶-۱۱۷۰

[۱۱] . ایضا، دفتر ششم، بیت: ۱۵۲۸

[۱۲] . ايضا، جلد اول، بیت: ۶۸۶

[۱۳] . ايضاً، بیت: ۲۴۶۷

[۱۴] . ایضا، دفتر سوم، بیت: ۱۲۷۱

[۱۵] . ايضا، دفتر پنجم، بیت: ۱۰۳۴ و ۱۰۲۶

[۱۶] . ایضا، دفتر ششم، بیت: ۱۰۲۴-۱۰۲۳

[۱۷] وحدانیست: نخ

[۱۸] . آن یکی زانسوی وصفست و خیال: نخ

[۱۹] . مثنوی نیکلسون، دفتر ششم، بیت: ۲۰۳۴-۲۰۳۰

[۲۰] . مثنوی نیکلسون، چاپ لیدن، دفتر دوم، بیت: ۱۳۵۶…-۱۳۴۵

[۲۱] . ايضا، دفتر سوم، بیت: ۳۵

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *