مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱۰۳ – قِصّه بازِ پادشاه و کَمْپیر زَن
۲۶۲۷ | بازِ اِسْپیدی به کَمْپیری دَهی | او بِبُرَّد ناخُنَش بَهرِ بَهی | |
۲۶۲۸ | ناخُنی که اَصْلِ کاراست و شکار | کورْ کَمْپیری بِبُرَّد کورْوار | |
۲۶۲۹ | که کجا بودهست مادر که تو را | ناخُنانْ زینسان دراز است ای کیا؟ | |
۲۶۳۰ | ناخُن و مِنْقار و پَرَّش را بُرید | وَقتِ مِهْر این میکُند زالِ پَلید | |
۲۶۳۱ | چون که تُتْماجَش دَهَد او کَم خَورَد | خشم گیرد مِهْرها را بَر دَرد | |
۲۶۳۲ | که چُنین تُتْماجْ پُختَم بَهرِ تو | تو تکَبُّر مینِمایی و عُتو؟ | |
۲۶۳۳ | تو سِزایی در همان رَنج و بَلا | نِعْمَت و اِقْبال کِی سازد تو را؟ | |
۲۶۳۴ | آبِ تُتْماجَش دَهَد کین را بگیر | گَر نمیخواهی که نوشی زان فَطیر | |
۲۶۳۵ | آبِ تُتْماجَش نگیرد طَبْعِ باز | زالْ بِتُرُنجَد شود خَشمَش دراز | |
۲۶۳۶ | از غَضَب شُربایِ سوزان بر سَرَش | زن فُرو ریزد شود شود کَل مِغْفَرَش | |
۲۶۳۷ | اَشک ازان چَشمَش فُرو ریزد زِ سوز | یاد آرَد لُطفِ شاهِ دِلْفُروز | |
۲۶۳۸ | زان دو چَشمِ نازنینِ با دَلال | که زِ چهرهیْ شاد دارد صد کَمال | |
۲۶۳۹ | چَشمِ مازاغَش شُده پُر زَخْمِ زاغ | چَشمِ نیک از چَشمِ بَد با دَرد و داغ | |
۲۶۴۰ | چَشمِ دریا بَسْطَتی کَزْ بَسطِ او | هر دو عالَم مینِمایَد تارِ مو | |
۲۶۴۱ | گَر هزاران چَرخ در چَشمَش رَوَد | هَمچو چَشمه پیشِ قُلْزُم گُم شود | |
۲۶۴۲ | چَشمِ بُگْذشته ازین مَحْسوسها | یافته از غَیْببینی بوسها | |
۲۶۴۳ | خود نمییابم یکی گوشی که من | نکتهیی گویم از آن چَشمِ حَسَن | |
۲۶۴۴ | میچَکید آن آبِ محمودِ جَلیل | میرُبودی قَطرهاَش را جِبْرئیل | |
۲۶۴۵ | تا بِمالَد در پَر و مِنْقارِ خویش | گَر دَهَد دَستوریاَش آن خوبْ کیش | |
۲۶۴۶ | باز گوید خشمِ کَمْپیر اَرْ فُروخت | فَرّ و نور و صَبر و عِلْمَم را نسوخت | |
۲۶۴۷ | بازِ جانم باز صد صورت تَنَد | زَخْم بر ناقه نه بر صالِح زَنَد | |
۲۶۴۸ | صالِح از یکدَم که آرَد با شِکوه | صد چُنان ناقه بِزایَد مَتْنِ کوه | |
۲۶۴۹ | دل هَمیگوید خَموش و هوش دار | وَرْنه دَرّانید غَیْرَت پود و تار | |
۲۶۵۰ | غَیْرَتَش را هست صد حِلْمِ نَهان | وَرْنه سوزیدی به یک دَم صد جهان | |
۲۶۵۱ | نَخْوَتِ شاهی گرفتَش جایِ پَند | تا دلِ خود را زِ بَندِ پَند کَند | |
۲۶۵۲ | که کُنم بار رایِ هامان مَشورت | کوست پُشتِ مُلْک و قُطْبِ مَقْدُرَت | |
۲۶۵۳ | مُصْطَفی را رایْزَن صِدّیقِ رَب | رایْزَن بوجَهْل را شُد بولَهَب | |
۲۶۵۴ | عِرْقِ جِنْسیَّت چُنانَش جَذْب کرد | کان نَصیحَتها به پیشش گشت سَرد | |
۲۶۵۵ | جِنْس سویِ جِنْس صد پَرّه پَرَد | بر خیالش بَندها را بَر دَرد |
اگر پرنده باز زیبایی به دست پیرزنی کودن بیافتد، چون میخواهد به او خوبی کند برعکس دمار از روزگارش در میاورد. اول از همه بیخبر از اینکه ناخنهای بلند و تیز باز وسیله تهاجمی و تدافعی اوست، آنها را میچیند. هنگامی که میخواهد غذایش دهد آشی از بلغور برایش میپزد. پرنده بیچاره که غذایش شکار زنده و عالی است امتناع میکند و پیرزن خشمگین بر سرش فریاد میکشد و در نهایت ظرف داغ آش را بر سر حیوان بیچاره فرود میآورد. سر و صورت باز میسوزد و بال و پرش میریزد. چرا که ” مهر ابله، مهر خرس آمد یقین”
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!