مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۰۷ – حِکایَتِ آن شَخْص که از ترسْ خویشتن را در خانهیی اَنْداخت رُخها زَرد چون زَعْفَران لَبها کَبود چون نیل دستْ لَرزانْ چون بَرگِ درخت خداوندِ خانه پُرسید که خیر است چه واقِعه است گفت بیرون خَر میگیرند به سُخْره گفت مُبارک خَر میگیرند تو خَر نیستی چه میتَرسی؟ گفت سخت به جِدّ میگیرند تَمْییز بَرخاسته است امروز تَرسَم که مرا خَر گیرند
۲۵۳۹ | آن یکی در خانهیی در میگُریخت | زَرد رو و لَب کَبود و رَنگْ ریخت | |
۲۵۴۰ | صاحِب خانه بِگُفتَش خیر هست | که هَمیلَرزَد تورا چون پیرْ دست؟ | |
۲۵۴۱ | واقِعه چون است؟ چون بُگْریختی؟ | رَنْگِ رُخْساره چُنین چون ریختی؟ | |
۲۵۴۲ | گفت بَهْرِ سُخْرهٔ شاهِ حَرون | خَر هَمیگیرند امروز از بُرون | |
۲۵۴۳ | گفت میگیرند کو خَر جانِ عَم؟ | چون نهیی خَر رو تورا زین چیست غَم؟ | |
۲۵۴۴ | گفت بَس جِدَّنْد و گَرم اَنْدَر گِرِفت | گَر خَرَم گیرند هم نَبْوَد شِگِفت | |
۲۵۴۵ | بَهْرَ خَرگیری بَر آوَرْدند دَست | جِدِّجِد تَمْییز هم بَرخاستهست | |
۲۵۴۶ | چون که بیتَمْییزیانْمان سَروَرَند | صاحِبِ خر را به جایِ خَر بَرَند | |
۲۵۴۷ | نیست شاهِ شَهرِ ما بیهوده گیر | هست تَمْییزَش سَمْیع است و بَصیر | |
۲۵۴۸ | آدمی باش و زِ خَرگیران مَتَرس | خَر نهیی ای عیسیِ دورانْ مَتَرس | |
۲۵۴۹ | چَرخِ چارُم هم زِ نورِ تو پُر است | حاشَ للهْ کِی مَقامَت آخُر است؟ | |
۲۵۵۰ | تو زِ چَرخ و اَخْتَران هم بَرتَری | گَرچه بَهْرِ مَصْلَحَت در آخُری | |
۲۵۵۱ | میرِ آخُر دیگر و خَر دیگر است | نه هر آن کِه اَنْدَر آخُر شُد خَر است | |
۲۵۵۲ | چه دَر اُفْتادیم در دُنبالِ خَر؟ | از گُلِسْتان گوی و از گُلهایِ تَر | |
۲۵۵۳ | از اَنار و از تُرَنْج و شاخِ سیب | وَزْ شراب و شاهِدانِ بیحساب | |
۲۵۵۴ | یا از آن دریا که موجَش گوهر است | گوهَرَش گوینده و بیناوَرْ است | |
۲۵۵۵ | یا از آن مُرغان که گُلچین میکُنند | بَیْضهها زَرّین و سیمین میکُنند | |
۲۵۵۶ | یا از آن بازان که کَبْکان پَروَرَند | هم نِگونْ اِشْکَم هم اِسْتان میپَرَند | |
۲۵۵۷ | نَرْدبانهاییست پنهان در جهان | پایه پایه تا عَنانِ آسْمان | |
۲۵۵۸ | هر گُرُه را نَرْدبانی دیگر است | هر رَوِش را آسْمانی دیگر است | |
۲۵۵۹ | هر یکی از حالِ دیگر بیخَبَر | مُلْکِ با پَهْنا و بیپایان و سَر | |
۲۵۶۰ | این دَران حیران که او از چیست خَوش؟ | وان دَرین خیره که حیرت چیسْتَش؟ | |
۲۵۶۱ | صَحْنِ اَرْضُ اللهْ واسِع آمده | هر درختی از زمینی سَر زَده | |
۲۵۶۲ | بر درختانْ شُکر گویانْ بَرگ و شاخ | که زِهی مُلْک و زِهی عَرصهیْ فَراخ | |
۲۵۶۳ | بُلبُلان گِرْدِ شُکوفهیْ پُر گِرِه | که از آنچه میخوری ما را بِدِه | |
۲۵۶۴ | این سُخَن پایان ندارد کُن رُجوع | سویِ آن روباه و شیر و سُقْم و جوع |
#داستانهای_مثنوی_مولانا
این حکایت داستانی کوتاه ولی جالبی است که نقد تیزی بر جوامعی است که مسئولین آن قدرت تمیز و تشخیص ندارند و به قول مولانا فرق بین خر را با صاحب خر تشخیص نمی دهند. داستان از این قرار است که روزی یک نفر در حالی که از شدت ترس رنگ رویش زرد و لبهایش کبود شده بود، داخل خانه ای پرید. صاحب خانه که بسیار تعجب کرده بود به او گفت که ” خیر باشه، چرا ترسیدی و دستهایت مثل پیران می لرزد؟ از چه چیزی فرار می کنی؟” آن مرد می گوید که سربازان شاه برای سرگرمی و خنده او امروز ریختند در کوچه ها و در حال گرفتن خرها هستند. صاحبخانه با تعجب می گوید ” سربازها به دنبال خر هستند، تو که خر نیستی، نباید بترسی”. مرد می گوید من خر نیستم ولی آن قدر سربازها در گرفتن خرها جدی هستند که اگر من را هم به جای خر بگیرند جای تعجب نیست. آنها آن قدر برای این کار در حال تلاش هستند که درست و غلط کلا با هم قاطی شده. مرد در ادامه می گوید: “وقتی که مامورانی بر ما حاکم هستند که فهم و درک و شعور ندارند، بعید نیست که نتوانند فرق بین خر را با صاحب خر تشخیص دهند.”
علاوه بر نکته مهمی که مولانا تلویحا به آن در این داستان اشاره کرده است، می توان نتایج دیگری هم از آن گرفت. از جمله اینکه ماموران حکومتی و دولتی تحت فشار و یا تطمیع حاکمان و روسای خود مبنی بر انجام کاری، و همچنین برای خودشیرینی کردن نزد بالادست خود، فشار را بر رعیت بیچاره می آورند و این چنین زندگی را بر آنها تنگ و رنگ رخساره آن ها را زرد و کبود می کنند.
محشر بود
واقعا سایت وکانال لذت بخشی و قابل استفاده ای دارید
مچکرم
با قدرت و قوت ادامه بدید.