مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۱۴۳ – حِکایَتِ آن مُوذِّنِ زشت آواز که در کافِرِسْتان بانگِ نماز داد و مَردِ کافِری او را هَدیه داد

 

۳۳۶۸ یک مُؤذِّن داشت بَسْ آوازِ بَد در میانِ کافِرِسْتان بانگ زد
۳۳۶۹ چند گُفتَندَش مگو بانگِ نماز که شود جنگ و عَداوَت‌ها دراز
۳۳۷۰ او سِتیزه کرد و پَسْ بی‌اِحْتراز گفت در کافِرْسِتان بانگِ نماز
۳۳۷۱ خَلْقْ خایِف شُد زِ فِتْنه‌یْ عامه‌یی خود بِیامَد کافِری با جامه‌یی
۳۳۷۲ شمع و حَلْوا با چُنان جامه‌یْ لَطیف هَدیه آوَرْد و بِیامَد چون اَلیف
۳۳۷۳ پُرسْ پُرسان کین مُؤذِّن کو‌؟ کجاست‌؟ که صَلا و بانگِ او راحَت‌فَزاست
۳۳۷۴ هین چه راحت بود زان آوازِ زشت‌؟ گفت کاوازَش فُتاد اَندَر کُنِشت
۳۳۷۵ دختری دارم لَطیف و بَس سَنی آرزو می‌بود او را مؤمنی
۳۳۷۶ هیچ این سودا نمی‌رَفت از سَرَش پَندها می‌داد چندین کافَرَش
۳۳۷۷ در دلِ او مِهْرِ ایمان رُسته بود هَمچو مِجْمَر بود این غَم من چو عود
۳۳۷۸ در عَذاب و دَرد و اِشْکَنجه بُدَم که بِجُنبَد سِلْسِله‌یْ او دَم به دَم
۳۳۷۹ هیچ چاره می‌ندانستم در آن تا فُرو خوانْد این مُؤذِّن آن اَذان
۳۳۸۰ گفت دختر چیست این مَکْروه بانگ که به گوشم آمد این دو چار دانْگ‌؟
۳۳۸۱ من همه عُمر این چُنین آوازِ زشت هیچ نَشنیدم درین دیر و کُنِشت
۳۳۸۲ خواهرش گُفتا که این بانگِ اَذان هست اِعْلام و شُعارِ مؤمنان
۳۳۸۳ باوَرَش نامَد بِپُرسید از دِگَر آن دِگَر هم گفت آری ای پدر
۳۳۸۴ چون یقین گَشتَش رُخِ او زَرد شُد از مُسلمانی دلِ او سَرد شُد
۳۳۸۵ باز رَسْتَم من زِ تَشویش و عَذاب دوشْ خوش خُفتَم دران بی‌خَوْف خواب
۳۳۸۶ راحَتَم این بود از آوازِ او هَدیه آورْدم به شُکر آن مَرد کو‌؟
۳۳۸۷ چون بِدیدَش گفت این هَدیه پَذیر که مرا گشتی مُجیر و دَستگیر
۳۳۸۸ آنچه کردی با من از اِحْسان و بِرّ بَندهٔ تو گشته‌ام من مُستَمِر
۳۳۸۹ گر به مال و مُلْک و ثروتْ فَردَمی من دَهانَت را پُر از زَر کَردَمی
۳۳۹۰ هست ایمانِ شما زرق و مَجاز راه‌زَن هَمچون که آن بانگِ نماز
۳۳۹۱ لیکْ از ایمان و صِدْقِ بایَزید چند حَسرَت در دل و جانَم رَسید
۳۳۹۲ هَمچو آن زن کو جَماعِ خَر بِدید گفت آوَه چیست این فَحْلِ فَرید‌؟
۳۳۹۳ گر جَماع این است بُردند این خَران بر کُسِ ما می‌ریَند این شوهران
۳۳۹۴ دادْ جُمله دادِ ایمان بایَزید آفرین‌ها بر چُنین شیرِ فَرید
۳۳۹۵ قطره‌یی ز ایْمانْش در بَحر اَرْ رَوَد بَحر اَنْدَر قطره‌اَش غَرقه شود
۳۳۹۶ هَمچو ز آتَش ذَرّه‌یی در بیشه‌ها اَنْدَر آن ذَرّه شود بیشه فَنا
۳۳۹۷ چون خیالی در دلِ شَهْ یا سپاه کرد اَنْدَر جنگْ خَصْمان را تَباه
۳۳۹۸ یکْ ستاره در مُحَمَّد رُخ نِمود تا فَنا شُد گوهرِ گَبْر و جُهود
۳۳۹۹ آن که ایمان یافتْ رَفت اَنْدَر اَمان کُفرهایِ باقیان شُد زو گُمان
۳۴۰۰ کُفرِ صِرفِ اَوَّلین باری نَمانْد یا مُسلمانیّ و یا بیمی نِشانْد
۳۴۰۱ این به حیله آب و روغن کردنی‌ست این مَثَل‌ها کُفْوِ ذَرّه‌یْ نور نیست
۳۴۰۲ ذَرّه نَبْوَد جُز حَقیری مُنْجَسِم ذَرِه نَبْوَد شارِقِ لا یَنْقَسِم
۳۴۰۳ گفتنِ ذَرّه مُرادی دان خَفی مَحْرَمِ دریا نه‌یی این دَم کَفی
۳۴۰۴ آفتابِ نَیّرِ ایمانِ شیخ گَر نِمایَد رُخْ زِ شرقِ جانِ شیخ
۳۴۰۵ جُمله پَستی گنج گیرد تا ثَری جُمله بالا خُلْد گیرد اَخْضَری
۳۴۰۶ او یکی جان دارد از نورِ مُنیر او یکی تَن دارد از خاکِ حَقیر
۳۴۰۷ ای عَجَب این است او یا آن‌؟ بگو که بِمانْدَم اَنْدَرین مُشکلْ عَمو
۳۴۰۸ گَر وِیْ این است ای برادر چیست آن پُر شُده از نورِ او هفت آسْمان‌؟
۳۴۰۹ وَرْ وِیْ آن است این بَدَن ای دوست چیست‌؟ ای عَجَب زین دو کدامین است و کیست‌؟

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

مُؤذِّن زشت آوازی با صدای بلند در محله کافرها اذان می‌گفت. هرچند به او می‌گفتند که اذان نگو چون باعث جنگ و درگیری می‌شود او گوش نمی‌کرد و به کار خود ادامه داد در حالی که مردم نگران ایجاد فتنه‌ای بودند. در این بین روزی یکی از کافران با تعدادی هدیه آمد. هدیه‌های او شامل لباس فاخر و شمع و حلوا بود و پرسید که این مُؤذِّن کجاست که صدای او باعث راحتی ما شده است. مردم به او گفتند که با او چه کار داری؟ صدای او خیلی زشت است. او گفت که دختری زیبا دارم که آرزو داشت مومن شود. هرچند ما او را نصیحت می‌کردیم فایده نداشت و این فکر از سر او بیرون نمی‌رفت. مِهر ایمان در دل او رفته بود و من از ناراحتی همانند عود شده بودم و این غم برای من همانند آتشدان. دائم در عذاب و ناراحتی بودم که نکند به این کار دست بزند. هیچ چاره‌ای نداشتم تا اینکه این مُؤذِّن شروع به اذان گفتن کرد. دخترم با شنیدن آن پرسید که این صدای زشت از کیست؟ من در تمام عمرم چنین صدای زشتی نشنیده بودم. خواهرش گفت که این صدای اذان مسلمانان و شعار مومنان است. آن دختر باورش نشد و از یک نفر دیگر هم پرسید و او هم تایید کرد. وقتی که مطمئن شد که این صدای اذان است، رنگ و رویش زرد شد و دل او نسبت به مسلمانی سرد شد. به این ترتیب من از اضطراب مسلمان شدن دخترم آسوده شدم و دیشب راحت خوابیدم. به همین دلیل می‌گویم که صدای او برای من راحتی آورده است و برای او هدیه آورده‌ام. وقتی که او را دید هدیه را به او داد و گفت که تو مرا نجات دادی. با لطفی که در حق من کردی مرا برای همیشه دستگیری کردی. اگر ثروت زیادی داشتم دهان تو را پر از طلا می‌کردم.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *