مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱۰۸ – مُنازَعَتِ امیرانِ عَرَب با مُصْطَفی عَلَیْهِ السَّلام که مُلْک را مَقاسَمَت کُن با ما تا نِزاعی نباشد و جواب فرمودنِ مُصْطَفی عَلَیْهِ السَّلام که من مامورم در این اِمارَت و بَحثِ ایشان از طَرَفین
۲۷۷۸ | آن اَمیرانِ عَرَب گِرْد آمدند | نَزدِ پیغامبر مُنازع میشُدند | |
۲۷۷۹ | که تو میری هر یک از ما هم امیر | بَخش کُن این مُلْک و بخشِ خود بگیر | |
۲۷۸۰ | هر یکی در بَخشِ خود اِنْصافجو | تو زِ بَخشِ ما دو دَستِ خود بِشو | |
۲۷۸۱ | گفت میری مَر مرا حَق داده است | سَروَریّ و اَمْرِ مُطْلَق داده است | |
۲۷۸۲ | کین قِرانِ اَحمَد است و دورِ او | هین بِگیرید اَمْرِ او را اِتِّقوا | |
۲۷۸۳ | قوم گُفتَندَش که ما هم زان قَضا | حاکِمیم و دادْ امیری مان خدا | |
۲۷۸۴ | گفت لیکِن مَر مرا حَقْ مُلْک داد | مَر شما را عاریه از بَهرِ زاد | |
۲۷۸۵ | میریِ من تا قیامَت باقی است | میریِ عاریَّتی خواهد شِکَست | |
۲۷۸۶ | قوم گفتند ای امیر اَفْزون مگو | چیست حُجَّت بر فُزونجوییِّ تو؟ | |
۲۷۸۷ | در زمان ابری بَرآمَد زَ امْرِ مُر | سَیْل آمد گشت آن اَطْراف پُر | |
۲۷۸۸ | رو به شهر آوَرْد سَیْلِ بَسْ مَهیب | اَهْلِ شهر اَفْغانکُنان جُمله رَعیب | |
۲۷۸۹ | گفت پیغامبر که وَقتِ اِمْتِحان | آمد اکنون تا گُمان گردد عِیان | |
۲۷۹۰ | هر امیری نیزهٔ خود دَر فَکَند | تا شود در اِمْتِحانْ آن سَیْلْبَند | |
۲۷۹۱ | پَس قَضیب انداخت در وِیْ مُصْطَفی | آن قَضیبِ مُعْجزِ فرمانْ رَوا | |
۲۷۹۲ | نیزهها را هَمچو خاشاکی رُبود | آبِ تیزِ سَیْلِ پُرجوشِ عَنود | |
۲۷۹۳ | نیزهها گُم گشت جُمله وان قَضیب | بر سَرِ آب ایستاده چون رَقیب | |
۲۷۹۴ | زاهْتِمام آن قَضیب آن سَیْلِ زَفْت | روبِگردانید و آن سَیْلاب رَفت | |
۲۷۹۵ | چون بِدیدَند از وِیْ آن اَمْرِ عظیم | پَس مُقِر گشتند آن میرانْ زِ بیم | |
۲۷۹۶ | جُز سه کَس که حِقْدِ ایشان چیره بود | ساحِرَش گفتند و کاهِن از جُحود | |
۲۷۹۷ | مُلْکِ بَر بَسته چُنان باشد ضَعیف | مُلْکِ بَر رُسته چُنین باشد شَریف | |
۲۷۹۸ | نیزهها را گَر نَدیدی با قَضیب | نامَشان بین نامِ او بین ای نَجیب | |
۲۷۹۹ | نامَشان را سَیْلِ تیزِ مرگ بُرد | نامِ او و دولتِ تیزش نَمُرد | |
۲۸۰۰ | پنج نوبَت میزَنَندَش بر دَوام | همچُنین هر روز تا روزِ قیام | |
۲۸۰۱ | گَر تورا عقل است کردم لُطفها | وَرْ خَری آوردهام خَر را عَصا | |
۲۸۰۲ | آن چُنان زین آخُرَت بیرون کُنم | کَزْ عَصا گوش و سَرَت پُر خون کُنم | |
۲۸۰۳ | اَنْدَرین آخُر خَران و مَردمان | مینَیابَند از جَفایِ تو اَمان | |
۲۸۰۴ | نَکْ عَصا آوردهام بَهرِ اَدَب | هر خَری را کو نباشد مُسْتَحَب | |
۲۸۰۵ | اَژدَهایی میشود در قَهْرِ تو | کَاژْدَهایی گشتهیی در فِعْل و خو | |
۲۸۰۶ | اَژدَهای کوهییی تو بیاَمان | لیک بِنْگَر اَژدَهایِ آسْمان | |
۲۸۰۷ | این عَصا از دوزخ آمد چاشْنی | که هَلا بُگْریز اَنْدَر روشنی | |
۲۸۰۸ | وَرْنه دَرمانی تو در دَندانِ من | مَخْلَصَت نَبْوَد زِ دَر بَندانِ من | |
۲۸۰۹ | این عَصایی بود این دَم اَژدَهاست | تا نگویی دوزخِ یَزدانْ کجاست؟ |
روزی سران عرب با خشم نزد پیامبر رفته و میگویند: اگر تو خود را از جانب خدا امیر میدانی ما هم امیریم پس به امارت ما کاری نداشته باش. پیامبر رو به آنها میگوید امارت من حقیقی و برای شما مجازی است. آنها قانع نشده و به مشاجره ادامه میدهند که ناگهان باران شدیدی در میگیرد و سیلی راه میافتد و مردم هراسان شیون میکنند. پیامبر رو به آنان میگوید حال وقت تمیز حق از باطل است. اگر راست میگویید جلوی سیل را بگیرید که شهر را نبرد. امیران عرب نیزههاشان را در میان سیل میافکنند تا با افسون جلوی آن را بگیرند اما عاجز و ناکام میمانند. آنگاه پیامبر شاخهای کوچک در میان سیل می افکند و سیل ناگهان تغییر مسیر داده و مردم نجات میابند.
این حکایت در تبیین تفاوت بین حکومت واقعی و صوری و اینکه مجادله و مناقشه لفظی مبین حق و باطل نیست و باید به طور عینی و شهودی حق و باطل را آشکار کرد بیان شده است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!