مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۵۸ – چالیشِ عقلْ با نَفَسْ هَمچون تَنازُع مَجنون با ناقه مَیْلِ مَجنون سویِ حُرّه مَیْلِ ناقه واپَسْ سویِ کُرّه چُنان که گفت مجنون هَوی ناقَتی خَلْفی وَ قُدّا مِیَ الْهَوی وَ اِنّی وَ ایّاها لَمُخْتَلِفانِ

 

۱۵۳۲ هَمچو مجنون‌اَند و چون ناقَه‌ش یَقین می‌کَشَد آن پیش و این واپَس به کین
۱۵۳۳ مَیْل مجنونْ پیشِ آن لیلی رَوان مَیْلِ ناقه پَس پِی کُرِّه دَوان
۱۵۳۴ یک دَم اَرْ مَجنون زِ خود غافِل بُدی ناقه گردیدیّ و واپَس آمدی
۱۵۳۵ عشق و سودا چونک پُر بودَش بَدَن می‌نَبودَش چاره از بی‌خود شُدن
۱۵۳۶ آن کِه او باشد مُراقب عقل بود عقل را سودایِ لیلی دَر رُبود
۱۵۳۷ لیکْ ناقه بَسْ مُراقب بود و چُست چون بِدیدی او مَهارِ خویشْ سُست
۱۵۳۸ فَهْم کردی زو که غافِل گشت و دَنْگ رو سِپَس کردی به کُرِّه بی‌دِرَنگ
۱۵۳۹ چون به خود باز آمدی دیدی زِ جا کو سِپَس رفته‌ست بَسْ فَرسنگ‌ها
۱۵۴۰ در سه روزه رَهْ بِدین اَحْوال‌ها مانْد مَجنونْ در تَرَدُّد سال‌ها
۱۵۴۱ گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم ما دو ضِدْ پَس هَمْرَه نالایِقیم
۱۵۴۲ نیستَت بر وَفْق من مِهْر و مَهار کرد باید از تو صُحبَت اِخْتیار
۱۵۴۳ این دو هَمرَه هَمْدِگَر را راه‌زَن گُمرَه آن جانْ کو فُرو نایَد زِ تَن
۱۵۴۴ جانْ زِ هِجْرِ عَرشْ اَنْدَر فاقه‌یی تَنْ زِ عِشقْ خاربُنْ چون ناقه‌یی
۱۵۴۵ جان گُشایَد سویِ بالا بال‌ها دَر زَده تَنْ در زمینْ چَنگال‌ها
۱۵۴۶ تا تو با من باشی ای مُردهٔ وَطَن پَس زِ لیلی دور مانَد جانِ من
۱۵۴۷ روزگارم رَفت زین گونْ حال‌ها هَمچو تیه و قَوْمِ موسی سال‌ها
۱۵۴۸ خُطْوتَیْنی بود این رَهْ تا وِصال مانْده‌ام در رَهْ زِ شَسْتَت شصت سال
۱۵۴۹ راهْ نزدیک و بِمانْدم سَختْ دیر سیر گشتم زین سَواری سیرْسیر
۱۵۵۰ سَرنِگون خود را ازِ اُشتُر در فَکَند گفت سوزیدَم زِ غَم تا چند؟چند؟
۱۵۵۱ تَنگ شُد بر وِیْ بیابانِ فَراخ خویشتن اَفْکَند اَنْدَر سَنگْلاخ
۱۵۵۲ آن چُنان اَفْکَند خود را سَخْت زیر که مُخَلْخَل گشت جِسمِ آن دَلیر
۱۵۵۳ چون چُنان اَفْکَند خود را سویِ پَست از قَضا آن لَحْظه پایَش هم شِکَست
۱۵۵۴ پایْ را بَربَست و گفتا گو شَوَم در خَمِ چوگانْش غَلْطان می‌رَوَم
۱۵۵۵ زین کُند نِفْرین حَکیمِ خوشْ‌دَهَن بَر سَواری کو فُرو نایَد زِ تَن
۱۵۵۶ عشقِ مولی کِی کم از لیلی بُوَد؟ گویْ گشتن بَهرِ او اَوْلی بُوَد
۱۵۵۷ گوی شو می‌گَرد بر پَهْلوی صِدْق غَلْط غَلْطان در خَمِ چوگانِ عشق
۱۵۵۸ کین سَفَر زین پَس بُوَد جَذْبِ خدا وان سَفَر بر ناقه باشد سَیْرِ ما
۱۵۵۹ این چُنین سَیْری‌ست مُسْتَثْنی زِ جِنْس کان فُزود از اِجْتِهادِ جِنّ و اِنْس
۱۵۶۰ این چُنین جَذْبی‌ست نی هر جَذْبِ عام که نَهادَش فَضْلِ اَحمَد وَالسَّلام

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

روزی مجنون سوار بر شتر خویش به سوی دیار لیلی رهسپار شد. مجنون شتر را می‌راند، اما شتر هم برای خود لیلی‌ای داشت و توان دوری از او را نداشت. لیلی او کره‌اش بود که در طویله مانده بود. ازین رو هرگاه شتر مجنون را در خواب می‌یافت، راه خود را معکوس می‌کرد و به سوی کره خود برمی‌گشت. مجنون هم بعد از مدتی به خود می‌آمد و می‌دید که فرسنگ‌ها از مقصد دور شده است و به این ترتیب او مسیر سه روزه را سال‌ها در صحرا سرگردان بود. تا اینکه دریافت که با این شتر نمی‌توان به لیلی رسید پس از شتر پیاده شد و آن را در بیابان رها کرد.

مولانا پیکار عقل و نفس را در راه رسیدن به حقیقت الهی را درین حکایت بیان می‌دارد.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *