مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۸۶ – قِصّه آن مُرغِ گرفته که وَصیَّت کرد که بر گُذشته پَشیمانی مَخور تَدارکِ وَقتْ اَنْدیش و روزگار مَبَر در پَشیمانی

 

۲۲۴۴ آن یکی مُرغی گرفت از مَکْر و دام مُرغ او را گفت ای خواجه‌یْ هُمام
۲۲۴۵ تو بَسی گاوان و میشان خورده‌یی تو بَسی اُشتُر به قُربان کرده‌یی
۲۲۴۶ تو نگشتی سیر زان‌ها در زَمَن هم نگَردی سیر از اَجْزایِ مَن
۲۲۴۷ هِلْ مرا تا که سه پَندَت بَر دَهَم تا بِدانی زیرکَم یا اَبْلَهَم
۲۲۴۸ اَوَّل آن پَند هم در دَستِ تو ثانی اَش بر بامِ کَهْگِلْ بَستِ تو
۲۲۴۹ وان سِوُم پَندَت دَهَم من بر درخت که ازین سه پَند گردی نیکْ بَخت
۲۲۵۰ آنچه بر دَست است این است آن سُخُن که مُحالی را زِ کَس باور مَکُن
۲۲۵۱ بر کَفَش چون گفت اَوَّل پَندِ زَفْت گشت آزاد و بر آن دیوار رفت
۲۲۵۲ گفت دیگر بر گُذشته غَمْ مَخَور چون زِ تو بُگْذشت زان حَسرَت مَبَر
۲۲۵۳ بَعد از آن گُفتَش که در جِسمَم کَتیم دَه دِرَم سنگ است یک دُرِّ یَتیم
۲۲۵۴ دولتِ تو بَختِ فرزندانِ تو بود آن گوهر به حَقِّ جانِ تو
۲۲۵۵ فَوْت کردی دُرّ که روزی‌اَت نَبود که نباشد مِثْلِ آن دُرّ در وجود
۲۲۵۶ آن چُنان که وَقتِ زادن حامِله ناله دارد خواجه شُد در غُلْغُله
۲۲۵۷ مُرغ گُفتَش نی نَصیحت کَردَمَت که مَبادا بر گُذشته‌یْ دی غَمَت؟
۲۲۵۸ چون گُذشت و رفت غَم چون می‌خَوری؟ یا نکردی فَهْم پَندم یا کَری
۲۲۵۹ وان دوم پَندَت بِگُفتم کَزْ ضَلال هیچ تو باور مَکُن قَوْلِ مُحال
۲۲۶۰ من نِیَم خود سه دِرَم سنگ ای اَسَد دَه دِرَم سنگ اَنْدَرونَم چون بُوَد؟
۲۲۶۱ خواجه باز آمد به خود گفتا که هین باز گو آن پَندِ خوبِ سِیّومین
۲۲۶۲ گفت آری خوش عَمَل کردی بِدان تا بگویم پَندِ ثالث رایِگان
۲۲۶۳ پَند گفتن با جَهولِ خوابناک تُخمْ اَفْکَندن بُوَد در شوره خاک
۲۲۶۴ چاکِ حُمْق و جَهْل نَپْذیرَد رَفو تُخمِ حِکْمَت کَم دِهَش ای پَندگو

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

شخصی پرنده‌ای شکار کرد. پرنده به او گفت: ای مرد تو که گوشت فراوان گاو و گوسفند سیرت نکرده، حال با خوردن من که چیزی نصیبت نمی‌شود. پس اگر رهایم کنی سه پند به تو دهم که سعادتمند شوی. اول پند را در دستت می‌دهم، دوم را وقتی بر دیوار خانه‌ات نشتم و سوم را وقتی بر شاخ درخت.

پند اولم این است که هرگز بر گذشته حسرت مخور. این را گفت و پرید و بر دیوار نشست. سپس گفت: پند دوم این است که هرگز سخن محال از کسی قبول نکن. و بعد بر شاخ درخت پرید و رو به مرد گفت: ای مرد در شکم من مروارید گرانبهایی به وزن ده درم است که می‌توانستی با آن توانگر شوی. مرد با شنیدن این سخن سخت برآشفت و فریادش به هوا رفت. پرنده گفت مگر نگفتم افسوس آنچه گذشت را مخور و بعد مگر نگفتم سخن محال را نپذیر! ای ساده لوح کل وزن من سه درم است چطور می‌توانم مرواریدی چنین در شکم داشته باشم؟! آن مرد گفت پند سوم را هم بگو. پرنده پاسخ داد مگر آن دو را عمل کردی که حال سومی را می‌خواهی؟!

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *