مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۱۱۲ – مُنازِعَتِ چهار کَس جِهَتِ اَنگور که هر یکی به نامِ دیگر فَهْم کرده بود آن را

 

۳۶۹۳ چار کَس را داد مَردی یک دِرَم آن یکی گفت این به انگوری دَهَم
۳۶۹۴ آن یکی دیگر عَرَب بُد گفت لا من عِنَب خواهم، نه انگور ای دَغا
۳۶۹۵ آن یکی تُرکی بِدو گفت این بَنُم من نمی‌خواهم عِنَب، خواهم اُزُم
۳۶۹۶ آن یکی رومی بِگُفت این قیل را تَرک کُن خواهیم اِسْتافیل را
۳۶۹۷ در تَنازُع آن نَفَر جنگی شُدند که زِ سِرِّ نام‌ها غافل بُدند
۳۶۹۸ مُشت بَر هَم می‌زدند از اَبْلَهی پُر بُدند از جَهْل و از دانش تَهی
۳۶۹۹ صاحِبِ سِرّی، عزیزی صد زبان گَر بُدی آن‌جا بِدادی صُلْحَشان
۳۷۰۰ پس بِگُفتی او که من زین یک دِرَم آرزویِ جُملَتان را می‌دَهَم
۳۷۰۱ چون که بِسْپارید دل را بی‌دَغَل این دِرَمْتان می‌کُند چندین عَمَل
۳۷۰۲ یک دِرَمْتان می‌شود چار اَلْمُراد چار دشمن می‌شود یک زِاتِّحاد
۳۷۰۳ گفتِ هریک‌تان دَهَد جنگ و مِراق گفتِ من آرَد شما را اتِّفاق
۳۷۰۴ پس شما خاموش باشید اَنْصِتوا تا زبانْ‌تان من شَوَم در گفت و گو
۳۷۰۵ گَر سُخَنْتان می‌نِمایَد یک نَمَط در اَثَر مایه‌یْ نِزاع است و سَخَط
۳۷۰۶ گرمیِ عاریَّتی نَدْهَد اَثَر گرمیِ خاصیَّتی دارد هُنر
۳۷۰۷ سِرکه را گَر گرم کردی زآتش آن چون خوری سَردی فَزایَد بی‌گُمان
۳۷۰۸ زان که آن گرمیِّ او دِهْلیزی است طَبْعِ اَصْلَش سردی است و تیزی است
۳۷۰۹ وَرْ بُوَد یَخ‌بَسته دوشاب ای پسر چون خوری، گرمی فَزایَد در جِگَر
۳۷۱۰ پس ریایِ شیخ بِهْ زِاخْلاصِ ماست کَزْ بَصیرت باشد آن، وین از عَماست
۳۷۱۱ از حَدیثِ شیخ جمعیّت رَسَد تَفْرقه آرَد دَمِ اَهْلِ جَسَد
۳۷۱۲ چون سُلَیمان کَزْ سویِ حَضرت بِتاخت کو زبانِ جُمله مُرغان را شِناخت
۳۷۱۳ در زمانِ عَدلَش آهو با پَلَنگ اُنْس بِگْرفت و بُرون آمد زِ جَنگ
۳۷۱۴ شُد کبوتر ایمِن از چَنگالِ باز گوسفند از گُرگ ناوَرْد اِحْتِراز
۳۷۱۵ او میانجی شُد میانِ دشمنان اِتِّحادی شُد میانِ پَرزَنان
۳۷۱۶ تو چو موری بَهرِ دانه می‌دَوی هین سُلَیمان جو، چه می‌باشی غَوی؟
۳۷۱۷ دانه‌جو را دانه‌اَش دامی شود و آن سُلَیمان‌جوی را هر دو بُوَد
۳۷۱۸ مُرغِ جان‌ها را در این آخِر زمان نیستْشان از هَمدِگَر یک‌دَم اَمان
۳۷۱۹ هم سُلَیمان هست اَنْدَر دورِ ما کو دَهَد صُلح و نَمانَد جورِ ما
۳۷۲۰ قولِ اِنْ مِنْ اُمَّةٍ را یاد گیر تا به اِلّا و خَلا فیها نَذیر
۳۷۲۱ گفت خود خالی نبوده‌ست اُمَّتی از خَلیفَه‌یْ حَقّ و صاحِب‌هِمَّتی
۳۷۲۲ مُرغِ جان‌ها را چُنان یک‌دل کُند کَزْ صَفاشان بی‌غِش و بی‌غِل کُند
۳۷۲۳ مُشْفِقان گردند هَمچون والِده مُسلِمون را گفت نَفْسِ واحِده
۳۷۲۴ نَفْسِ واحد از رَسولِ حَق شُدند وَرْنه هر یک دُشمنِ مُطْلَق بُدند

دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

چهار نفر با زبان‌های مختلف باهم همراه بودند. جایی خواستند استراحت کرده و چیزی برای خوردن بخرند. فارس زبان گفت: برویم انگور بخریم. عرب زبان گفت: انگور چیه؟ عنب بخریم. رومی گفت: من هیچکدام نخواهم. من فقط استافیل (انگور) می‌خواهم. ترک زبان گفت: این حرفهارا کنار بگذارید. باید برویم ازوم (انگور) بخریم و بخوریم. سر انجام حکیمی که به چهار زبان آگاهی داشت به آنها فهماند که همه شما یک چیز می‌خواهید اما با الفاظ مختلف بیان می‌کنید و در نتیجه اختلاف آنها حل شد.

مولانا درین حکایت با مهارت معلوم می‌کند که بیشتر اختلافات رایج بین مردم دنیا لفظی است و بر اساسی نیست.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *