مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۳۵ – انکار کردنِ موسیٰ عَلَیهِ السَّلامْ بر مُناجاتِ شَبان
۱۷۲۲ | دید موسیٰ یک شَبانی را به راه | کو هَمی گفت ای خدا و ای اِلٰه | |
۱۷۲۳ | تو کُجایی تا شَوَم من چاکَرَت؟ | چارُقَت دوزَم، کُنم شانه سَرَت؟ | |
۱۷۲۴ | جامهاَت شویَم، شپشهایَت کُشَم | شیرْ پیشَت آوَرَم، ای مُحْتَشَم | |
۱۷۲۵ | دَسْتَکَت بوسَم، بِمالَم پایَکَت | وَقتِ خواب آید، بِروبَم جایَکَت | |
۱۷۲۶ | ای فِدای تو همه بُزهایِ من | ای به یادت هی هی و هَیهایِ من | |
۱۷۲۷ | این نَمَط بیهوده میگفت آن شَبان | گفت موسیٰ با کی است این ای فُلان؟ | |
۱۷۲۸ | گفت با آن کَسْ که ما را آفرید | این زمین و چَرخ ازو آمد پَدید | |
۱۷۲۹ | گفت موسیٰ های بَس مُدْبِر شُدی | خود مُسلمان ناشُده کافِر شُدی | |
۱۷۳۰ | این چه ژاژ است، این چه کُفر است و فُشار؟ | پَنبهیی اَنْدر دَهانِ خود فَشار | |
۱۷۳۱ | گَنْدِ کُفرِ تو جهان را گَنْده کرد | کُفرِ تو دیبایِ دین را ژَنْده کرد | |
۱۷۳۲ | چارُق و پاتابه لایِق مَر تو راست | آفتابی را چُنینها کِی رَواست؟ | |
۱۷۳۳ | گَر نَبَندی زین سُخَن تو حَلْق را | آتشی آید، بِسوزَد خَلْق را | |
۱۷۳۴ | آتشی گَر نامَدهست، این دود چیست؟ | جانْ سِیَه گشته، رَوان مَردود چیست؟ | |
۱۷۳۵ | گَر هَمی دانی که یَزْدان داور است | ژاژ و گُستاخی تو را چون باور است؟ | |
۱۷۳۶ | دوستیِّ بیخِرَد، خود دُشمنیست | حَقْ تَعالیٰ زین چُنین خِدمَت غَنیست | |
۱۷۳۷ | با کِه میگویی تو این؟ با عَمّ و خال؟ | جسم و حاجَت در صِفاتِ ذوالْجَلال؟ | |
۱۷۳۸ | شیرْ او نوشَد که در نَشْو و نَماست | چارُق او پوشَد که او مُحْتاجِ پاست | |
۱۷۳۹ | وَرْ برایِ بَندَهش است این گفتِ تو | آن کِه حَق گفت او من است و منْ خود او | |
۱۷۴۰ | آن کِه گفت اِنّی مَرِضْتُ لَمْ تَعُدْ | من شُدم رَنْجور، او تنها نشُد | |
۱۷۴۱ | آن کِه بییَسْمَع و بییُبْصِر شُدهست | در حَقِ آن بَنده این هم بیهُدهست | |
۱۷۴۲ | بی اَدَب گفتن سُخَن با خاصِ حَق | دلْ بِمیرانَد، سِیَه دارد وَرَق | |
۱۷۴۳ | گَر تو مَردی را بِخوانی فاطمه | گَرچه یک جِنْسَند مَرد و زن همه | |
۱۷۴۴ | قَصدِ خونِ تو کُند تا مُمکن است | گرچه خوشخو و حَلیم و ساکن است | |
۱۷۴۵ | فاطمه مَدْح است در حَقِّ زَنان | مَرد را گویی، بُوَد زَخْمِ سِنان | |
۱۷۴۶ | دست و پا در حَقِّ ما اِسْتایِش است | در حَقِ پاکیِّ حَقْ آلایش است | |
۱۷۴۷ | لَمْ یَلِدْ لَمْ یولَد او را لایِق است | والِد و مولود را او خالِق است | |
۱۷۴۸ | هرچه جسم آمد، وِلادت وَصْفِ اوست | هرچه مولود است، او زین سویِ جوست | |
۱۷۴۹ | زان که از کَوْن و فَساد است و مَهین | حادِث است و مُحْدِثی خواهد یَقین | |
۱۷۵۰ | گفت ای موسیٰ دَهانَم دوختی | وَزْ پَشیمانی تو جانم سوختی | |
۱۷۵۱ | جامه را بِدْرید و آهی کرد تَفْت | سَر نَهاد اَنْدر بیابانیّ و رَفت |
دکلمه_مثنوی
حضرت موسی در راهی چوپانی را دید که با خدا سخن میگفت. چوپان میگفت: ای خدای بزرگ تو کجا هستی، تا نوکرِ تو شوم، کفشهایت را تمیز کنم، سرت را شانه کنم، لباسهایت را بشویم، پشههایت را بکشم، شیر برایت بیاورم. دستت را ببوسم، پایت را نوازش کنم، رختخوابت را تمیز و آماده کنم. بگو کجایی؟ ای خُدا، همه بُزهای من فدای تو باد. های و هوی من در کوهها به یاد توست. چوپان فریاد میزد و خدا را جستجو میکرد.
موسی پیش او رفت و با خشم گفت: ای مرد احمق، این چگونه سخن گفتن است؟ با چه کسی میگویی؟ موسی گفت: ای بیچاره، تو دین خود را از دست دادی، بیدین شدی. بیادب شدی. ای چه حرفهای بیهوده و غلط است که میگویی؟ خاموش باش، برو پنبه در دهانت کن تا خفه شوی، شاید خدا تو را ببخشد. حرفهای زشت تو جهان را آلوده کرد، تو دین و ایمان را پارهپاره کردی. اگر خاموش نشوی، آتش خشم خدا همه جهان را خواهد سوخت،
چوپان از ترس، گریه کرد. گفت ای موسی تو دهان مرا دوختی، من پشیمانم، جان من سوخت. و بعد چوپان، لباسش را پاره کرد. فریاد کشید و به بیابان فرار کرد.
خداوند به موسی فرمود: ای پیامبر ما، چرا بنده ما را از ما دور کردی؟ ما تو را برای وصل کردن فرستادیم نه برای بریدن و جدا کردن. ما به هر کسی روش جداگانه دادهایم. به هر کسی زبان و واژههایی دادهایم. هر کس با زبانِ خود و به اندازۀ فهمِ خود با ما سخن میگوید. هندیان زبان خاص خود دارند و ایرانیان زبان خاص خود و اعراب زبانی دیگر. پادشاه زبانی دارد و گدا و چوپان هر کدام زبانی و روشی و مرامی مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها و روشها و صورتها کاری نداریم، کارِ ما با دل و درون است. ای موسی، آدابدانی و صورتگری جداست و عاشقی و سوختگی جدا. ما با عشقان کار داریم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورتپرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دین عشق لفظ و صورت میسوزد و معنا میماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نمیخواهیم ما سوز دل و پاکی میخواهیم. موسی چون این سخنها را شنید به بیابان رفت و دنبال چوپان دوید. ردپای او را دنبال کرد. موسی چوپان را یافت او را گرفت و گفت: مژده مژده که خداوند فرمود: که به دنبال هیچ آداب و ترتیبی نباش و هرگونه که دوست داری با خداوند صحبت کن.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!