مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۴۰ – اِعْتماد کردن بر تَمَلُّق و وَفایِ خِرس
۱۹۳۴ | اَژدَهایی خرس را دَر میکَشید | شیر مَردی رفت و فریادَش رَسید | |
۱۹۳۵ | شیر مَردانَند در عالَمْ مَدَد | آن زمان کَافْغانِ مَظْلومان رَسَد | |
۱۹۳۶ | بانگِ مَظْلومان زِ هر جا بِشْنَوند | آن طَرَف چون رَحمَتِ حَقْ میدَوَند | |
۱۹۳۷ | آن سُتونهایِ خَلَلهایِ جهان | آن طَبیبانِ مَرَضهایِ نَهان | |
۱۹۳۸ | مَحْضِ مِهْر و داوَریّ و رَحْمَتَند | هَمچو حَقْ بیعِلَّت و بیرَشْوَتَند | |
۱۹۳۹ | این چه یاری میکُنی یک بارگیش؟ | گوید از بَهرِ غَم و بیچارگیش | |
۱۹۴۰ | مهربانی شُد شِکارِ شیرمَرد | در جهانْ دارو نَجویَد غیرِ دَرد | |
۱۹۴۱ | هر کجا دَردی، دَوا آنجا رَوَد | هر کجا پَستیست، آب آنجا رَوَد | |
۱۹۴۲ | آبِ رَحمَت بایَدَت، رو پَست شو | وانگَهانْ خور خَمْرِ رَحمَت، مَست شو | |
۱۹۴۳ | رَحمَت اَنْدر رَحمَت آمد تا به سَر | بر یکی رَحمَت فرو مآی پسر | |
۱۹۴۴ | چَرخ را در زیرِ پا آر ای شُجاع | بِشْنو از فَوْقِ فَلَک بانگِ سَماع | |
۱۹۴۵ | پنبهٔ وَسواس بیرون کُن زِ گوش | تا به گوشَت آید از گَردونْ خُروش | |
۱۹۴۶ | پاک کُن دو چَشم را از مویِ عَیْب | تا بِبینی باغ و سَروِسْتانِ غَیْب | |
۱۹۴۷ | دَفْع کُن از مَغز و از بینی زُکام | تا که ریحُ اللهْ دَرآیَد در مَشام | |
۱۹۴۸ | هیچ مَگْذار از تَب و صَفْرا اَثَر | تا بیابی از جهانْ طَعْمِ شِکَر | |
۱۹۴۹ | دارویِ مَردی کُن و عِنّین مَپویْ | تا بُرون آیند صد گون خوبرویْ | |
۱۹۵۰ | کُندهٔ تَن را زِ پایِ جانْ بِکَن | تا کُند جَوْلان به گِردَت اَنْجُمَن | |
۱۹۵۱ | غُلِّ بُخْل از دست و گَردن دور کُن | بَختِ نو دَریاب در چَرخِ کُهُن | |
۱۹۵۲ | وَرْ نمیتوانی، به کعبهیْ لُطْفْ پَر | عَرضه کُن بیچارگی بر چارهگَر | |
۱۹۵۳ | زاری و گریه قَوی سرمایهییست | رَحمَتِ کلّی قَویتَر دایهییست | |
۱۹۵۴ | دایه و مادر بَهانهجو بُوَد | تا که کِی آن طِفْلِ او گریان شود | |
۱۹۵۵ | طِفْلْ حاجاتِ شما را آفرید | تا بِنالید و شود شیرش پَدید | |
۱۹۵۶ | گفت اُدْعُوا اللهْ بیزاری مَباش | تا بِجوشَد شیرهایِ مِهْرهاش | |
۱۹۵۷ | هویْ هویِ باد و شیراَفْشانِ ابر | در غَمِ مایَند، یک ساعت تو صَبر | |
۱۹۵۸ | فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ بِشْنیدهیی | اَنْدرین پَستی چه بَر چَفْسیدهیی؟ | |
۱۹۵۹ | ترس و نومیدیْت دان آوازِ غول | میکَشَد گوشِ تو تا قَعْرِ سُفول | |
۱۹۶۰ | هر نِدایی که تو را بالا کَشید | آن نِدا میدان که از بالا رَسید | |
۱۹۶۱ | هر نِدایی که تو را حِرصْ آوَرَد | بانگِ گُرگی دان که او مَردم دَرَد | |
۱۹۶۲ | این بُلندی نیست از رویِ مکان | این بُلندیهاست سویِ عقل و جان | |
۱۹۶۳ | هر سَبَب بالاتَر آمد از اَثَر | سنگ و آهن فایِق آمد بر شَرَر | |
۱۹۶۴ | آن فُلانی فَوْقِ آن سَرکَش نِشَست | گَرچه در صورت به پَهْلویَش نِشَست | |
۱۹۶۵ | فَوْقییی آن جاست از رویِ شَرَف | جایِ دور از صَدْر باشد مُسْتَخَف | |
۱۹۶۶ | سنگ و آهن زین جِهَت که سابِق است | در عَمَلْ فوقیِّ این دو لایِق است | |
۱۹۶۷ | وان شَرَر از رویِ مَقْصودیِّ خویش | زآهن و سنگ است زین رو پیش و پیش | |
۱۹۶۸ | سنگ و آهن اَوَّل و پایانْ شَرَر | لیکْ این هر دو تَنَند و جانْ شَرَر | |
۱۹۶۹ | در زمانْ شاخ از ثَمَر سابِقتَر است | در هُنرْ از شاخْ او فایِقتَر است | |
۱۹۷۰ | چون که مَقْصود از شَجَر آمد ثَمَر | پس ثَمَر اوَّل بُوَد، آخِر شَجَر | |
۱۹۷۱ | خِرس چون فریاد کرد از اَژدَها | شیرمَردی کرد از چَنگَش جُدا | |
۱۹۷۲ | حیلَت و مَردی به هم دادند پُشت | اَژدَها را او بِدین قُوَّت بِکُشت | |
۱۹۷۳ | اَژدَها را هست قُوَّت، حیله نیست | نیز فَوْقِ حیلهٔ تو حیلهییست | |
۱۹۷۴ | حیلهٔ خود را چو دیدی، باز رو | کَزْ کجا آمد؟ سویِ آغاز رو | |
۱۹۷۵ | هر چه در پَستیست آمد از عُلا | چَشم را سویِ بُلندی نِهْ هَلا | |
۱۹۷۶ | روشنی بَخشَد نَظَر اَنْدر عُلی | گَرچه اوَّل خیرگی آرَد بَلی | |
۱۹۷۷ | چَشم را در روشنایی خویْ کُن | گَر نه خُفّاشی، نَظَر آن سویْ کُن | |
۱۹۷۸ | عاقِبَتبینی نِشانِ نورِ توست | شَهْوتِ حالی حقیقت گورِ توست | |
۱۹۷۹ | عاقِبَتبینی که صد بازی بِدید | مِثْلِ آن نَبْوَد که یک بازی شَنید | |
۱۹۸۰ | زان یکی بازی چُنان مَغْرور شُد | کَزْ تکَبُّر زُاوسْتادان دور شُد | |
۱۹۸۱ | سامِریوار آن هُنر در خود چو دید | او زِ موسیٰ از تکَبُّر سَر کَشید | |
۱۹۸۲ | او زِ موسیٰ آن هُنر آموخته | وَزْ مُعَلِّم چَشم را بَر دوخته | |
۱۹۸۳ | لاجَرَم موسیٰ دِگَر بازی نِمود | تا که آن بازیّ و جانش را رُبود | |
۱۹۸۴ | ای بَسا دانش که اَنْدر سَر دَوَد | تا شود سَروَر بِدان، خودسَر رَوَد | |
۱۹۸۵ | سَر نخواهی که رَوَد؟ تو پایْ باش | در پَناهِ قُطْبِ صاحِبرای باش | |
۱۹۸۶ | گَرچه شاهی، خویشْ فَوْقِ او مَبین | گَرچه شَهْدی، جُز نَباتِ او مَچین | |
۱۹۸۷ | فکرِ تو نَقْش است و فکرِ اوست جان | نَقْد تو قَلْب است و نَقْدِ اوست کان | |
۱۹۸۸ | او تویی، خود را بِجو در اویِ او | کو و کو گو، فاخته شو سویِ او | |
۱۹۸۹ | وَرْ نخواهی خِدمَتِ اَبْنایِ جِنْس | در دَهانِ اَژدَهایی هَمچو خِرس | |
۱۹۹۰ | بوکْ اُستادی رَهانَد مَر تو را | وَزْ خَطَر بیرون کَشانَد مَر تو را | |
۱۹۹۱ | زارییی میکُن چو زورَت نیست، هین | چون که کوری، سَر مَکَش از راهبین | |
۱۹۹۲ | تو کَم از خرسی؟ نمینالی زِ دَرد؟ | خِرس رَست از دَرد، چون فریاد کرد | |
۱۹۹۳ | ای خدا این سنگْ دل را موم کُن | نالۀ ما را خوش و مَرحوم کُن |
دکلمه_مثنوی
دوستی خاله خرسه
مردی زورمند در راهی میرفت که دید اژدهایی خرسی شکار کرده و میخواهدآن را بخورد. مرد با شجاعت تمام اژدها را کشت و خرس را از دست او نجات داد. خرس پس ازین جوانمردی به مرد انس گرفته و در پی او روان میشود. مرد راهی طولانی را طی میکند و در آخر خسته و کوفته جایی اتراق میکند و به خواب میرود. خرس هم به مراقبت از او مشغول میشود. درین حین مردی دانا این وضع را میبیند و آن مرد دلاور را بیدار میکند و میگوید: این خرس کیست؟! مواظب او باش و بر لطف او اعتماد نکن که عاقبت خوشی ندارد.
اما آن دلاور ساده لوح ازین حرف میرنجد و میگوید حتما حسادت میکنی و نمیتوانی این دوستی را ببینی. مرد خیرخواه دید سخنانش تاثیری ندارد پس راه خود پیش گرفت و رفت.آن دلاور باز به خواب رفت و خرس به مراقبت از او پرداخت. پس از مدتی چند مگس به صورت مرد مینشیند و او را میآزارد. خرس برای خدمت و دوستی به مرد، سنگی بزرگ بر میدارد تا به مگسها بکوبد و دلاور را نجات دهد. سنگ را بالای سر خود برده و محکم به صورت او میکوبد و هلاکش میکند.
مقصود مولانا ازین حکایت بیان دوستی احمقانه است که در واقع همان دشمنی است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!