مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۹۴ – آغازِ مُنَوَّر شُدنِ عارف به نورِ غَیْببین
۳۲۴۸ | چون یکی حِسْ در رَوِش بُگْشاد بَند | ما بَقی حِسها همه مُبْدَل شوند | |
۳۲۴۹ | چون یکی حِسْ غَیرِ مَحْسوسات دید | گشت غَیبی بر همه حِسْها پَدید | |
۳۲۵۰ | چون زِ جو جَست از گَله یک گوسفند | پَسْ پَیاپِی جُمله زان سو بَرجَهَند | |
۳۲۵۱ | گوسفندانِ حَواسَت را بِران | در چَرا، از اَخْرَجَ الْمَرْعیٰ چَران | |
۳۲۵۲ | تا در آنجا سُنبُل و رَیحان چَرَند | تا به گُلْزارِ حَقایق رَهْ بَرَند | |
۳۲۵۳ | هر حِسَت پیغامبرِ حِسها شود | تا یَکایَک سویِ آن جَنَّت رَوَد | |
۳۲۵۴ | حِسّها با حِسِّ تو گویند راز | بی حَقیقت، بیزبان و بیمَجاز | |
۳۲۵۵ | کین حقیقت قابِل تأویلهاست | وین تَوَهُّم مایۀ تَخْییلهاست | |
۳۲۵۶ | آن حقیقت را که باشد از عِیان | هیچ تأویلی نَگُنجَد در میان | |
۳۲۵۷ | چون که هر حِسْ بَندهٔ حِسِّ تو شُد | مَر فَلَکها را نباشد از تو بُد | |
۳۲۵۸ | چون که دَعوییی رَوَد در مُلْکِ پوست | مَغزْ آنِ کی بُوَد؟ قِشْرْ آنِ اوست | |
۳۲۵۹ | چون تَنازُع دَرفُتَد در تَنگِ کاه | دانه آنِ کیست؟ آن را کُن نگاه | |
۳۲۶۰ | پَس فَلَکْ قِشْر است و نورِ روحْ مَغز | این پَدید است، آن خَفی، زین رو مَلَغْز | |
۳۲۶۱ | جسمْ ظاهر، روحْ مَخْفی آمدهست | جسمْ هَمچون آستین، جانْ هَمچو دست | |
۳۲۶۲ | بازْ عقل از روحْ مَخْفیتَر پَرَد | حِسّْ سویِ روحْ زوتَر رَهْ بَرَد | |
۳۲۶۳ | جُنبِشی بینی، بِدانی زنده است | این ندانی که زِ عقلْ آکَنده است | |
۳۲۶۴ | تا که جُنْبشهای موزون سَر کُند | جُنْبشِ مِس را به دانش زَر کُند | |
۳۲۶۵ | زان مُناسِب آمدن اَفْعالِ دَست | فَهْم آید مَر تو را که عقلْ هست | |
۳۲۶۶ | روحِ وَحْی از عقلْ پنَهانتَر بُوَد | زان که او غَیْبیست، او زان سَر بُوَد | |
۳۲۶۷ | عقلِ اَحْمد از کسی پنهان نَشُد | روحِ وَحْیَش مُدْرَکِ هر جان نَشُد | |
۳۲۶۸ | روحِ وَحْیی را مُناسبهاست نیز | دَرنیابَد عقل، کآن آمد عزیز | |
۳۲۶۹ | گَهْ جُنون بیند، گَهی حیران شود | زان که موقوف است تا او آن شود | |
۳۲۷۰ | چون مُناسبهایِ اَفْعالِ خَضِر | عقلِ موسیٰ بود در دیدَش کَدِر | |
۳۲۷۱ | نامُناسب مینِمود اَفْعالِ او | پیشِ موسیٰ چون نبودش حالِ او | |
۳۲۷۲ | عقلِ موسی چون شود در غَیْبْ بَند | عقلِ موشی خود کی است ای اَرْجُمند؟ | |
۳۲۷۳ | عِلْمِ تَقْلیدی بُوَد بَهرِ فُروخت | چون بِیابَد مُشتریْ خوش بَرفُروخت | |
۳۲۷۴ | مُشتریِّ عِلْمِ تَحْقیقی حَق است | دایما بازارِ او با رونَق است | |
۳۲۷۵ | لب بِبَسْته، مست در بَیْع و شِریٰ | مُشتری بیحَد که اَللهُ اشْتَریٰ | |
۳۲۷۶ | دَرسِ آدم را فرشته مُشتری | مَحْرَمِ دَرسَش نه دیو است و پَری | |
۳۲۷۷ | آدم اَنْبِئْهُمْ بِأَسْما دَرس گو | شَرح کُن اسرارِ حَق را مو به مو | |
۳۲۷۸ | آن چُنان کَس را که کوتَهْبین بُوَد | در تَلَوُّن غَرق و بیتَمْکین بُوَد | |
۳۲۷۹ | موش گفتم زان که در خاک است جاش | خاک باشد موش را جایِ مَعاش | |
۳۲۸۰ | راهها دانَد، ولی در زیرِ خاک | هر طَرَف او خاک را کردهست چاک | |
۳۲۸۱ | نَفْسِ موشی نیست اِلّا لُقْمهرَنْد | قَدْرِ حاجَت موش را عقلی دَهَند | |
۳۲۸۲ | زان که بیحاجَت خداوندِ عزیز | مینَبَخشَد هیچ کَس را هیچ چیز | |
۳۲۸۳ | گَر نبودی حاجَتِ عالَم، زمین | نافَریدی هیچ رَبُّ الْعالَمین | |
۳۲۸۴ | وین زمینِ مُضْطَرِبْ مُحْتاجِ کوه | گَر نبودی، نافَریدی پُر شُکوه | |
۳۲۸۵ | وَرْ نبودی حاجَتِ اَفْلاک هم | هفت گَردون ناوَریدی از عَدَم | |
۳۲۸۶ | آفتاب و ماه و این اِسْتارگان | جُز به حاجَت کِی پَدید آمد عِیان؟ | |
۳۲۸۷ | پَس کَمَنْدِ هستها حاجَت بُوَد | قَدْرِ حاجَت مَرد را آلَت دَهَد | |
۳۲۸۸ | پس بِیَفْزا حاجَت ای مُحْتاجْ زود | تا بِجوشَد در کَرَمْ دریایِ جود | |
۳۲۸۹ | این گدایانْ بر رَهْ و هر مُبْتَلا | حاجَتِ خود مینِمایَد خَلْق را | |
۳۲۹۰ | کوری و شَلیّ و بیماریّ و دَرد | تا ازین حاجَت بِجُنبَد رَحْمِ مَرد | |
۳۲۹۱ | هیچ گوید نان دَهید ای مَردمان | که مرا مال است و اَنْبار است و خوان؟ | |
۳۲۹۲ | چَشمْ نَنْهادهست حَق در کورْموش | زان که حاجَت نیست چَشمَش بَهرِ نوش | |
۳۲۹۳ | میتواند زیست بیچَشم و بَصَر | فارغ است از چَشمْ او در خاکِ تَر | |
۳۲۹۴ | جُز به دُزدی او بُرون نایَد زِ خاک | تا کُند خالِقْ ازان دُزدیش پاک | |
۳۲۹۵ | بَعد ازان پَر یابَد و مُرغی شود | چون مَلایِکْ جانِبِ گَردون رَوَد | |
۳۲۹۶ | هر زمان در گُلْشَنِ شُکْرِ خدا | او بَرآرَد هَمچو بُلبُل صد نَوا | |
۳۲۹۷ | کِی رَهانَنده مرا از وَصْفِ زشت | ای کُننده دوزخی را تو بهشت | |
۳۲۹۸ | در یکی پیهی نَهی تو روشنی | استخوانی را دَهی سَمْع ای غَنی | |
۳۲۹۹ | چه تَعَلُّق آن مَعانی را به جسم؟ | چه تَعَلُّق فَهْمِ اشیا را به اسم؟ | |
۳۳۰۰ | لَفْظ چون وَکْر است و مَعنی طایِر است | جسمْ جوی و روحْ آبِ سایِر است | |
۳۳۰۱ | او رَوان است و تو گویی واقِف است | او دَوان است و تو گویی عاکِفْ است | |
۳۳۰۲ | گَر نَبینی سَیرِ آب از چاکها | چیست بر وِیْ نو به نو خاشاکها؟ | |
۳۳۰۳ | هست خاشاکِ تو صورتهایِ فِکْر | نو به نو دَر میرَسَد اَشْکالِ بِکْر | |
۳۳۰۴ | رویِ آب و جویِ فکر اَنْدَر رَوِش | نیست بیخاشاکِ مَحْبوب و وَحِش | |
۳۳۰۵ | قِشْرها بر رویِ این آبِ رَوان | از ثِمارِ باغِ غَیْبی شُد دَوان | |
۳۳۰۶ | قِشْرها را مَغز اَنْدَر باغْ جو | زان که آب از باغ میآید به جو | |
۳۳۰۷ | گَر نَبینی رفتنِ آبِ حَیات | بِنْگَر اَنْدَر جوی و این سَیْرِ نَبات | |
۳۳۰۸ | آبْ چون اَنْبُهتَر آید در گُذَر | زو کُند قِشْرِ صُوَر زوتَر گُذَر | |
۳۳۰۹ | چون به غایَت تیز شُد این جو رَوان | غَم نَپایَد در ضَمیرِ عارفان | |
۳۳۱۰ | چون به غایَت مُمْتَلی بود و شتاب | پس نگُنجید اَنْدَرو اِلّٰا که آب |
دکلمه_مثنوی
#شرح_مثنوی
وقتی که یکی از حس های تو از قید و بند مادی رها شد، بقیه حس های تو نیز به دنبال آن متحول خواهند شد.وقتی که یکی از حس های تو از قید و بند مادی رها شد، بقیه حس های تو نیز به دنبال آن متحول خواهند شد.
وقتی که یکی از حس های تو قدرت رفتن به ورای محسوسات را پیدا کرد، غیب بر همه حس های تو پدیدار خواهد شد.
درست همانند وقتی که یک گوسفند از میان یک گله از جوی آب بپرد، بقیه گوسفندان نیز پشت سر هم از آن خواهند پرید.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!