فیه ما فیه مولانا – فصل ۱۰

فصل دهم

پروانه[۱] گفت که مولانا بَهاءالدّین[۲] پیش از آن‌که خداوندگار روی نماید عذرِ بنده می‌خواست که مولانا جهتِ این حُکم کرده است که امیر به زیارتِ من نیاید و رَنجه نشود که ما را حالت‌هاست، حالتی سخن گوییم حالتی نگوییم حالتی پَروای خلقان باشد حالتی عُزلت و خلوت حالتی استغراق و حیرت، مبادا که امیر در حالتی آید که نتوانم دلجویی او کردن و فراغت آن نباشد که با وی به موعِظه و مکالمت پردازیم، پس آن بهتر که چون ما را فراغت باشد که توانیم به دوستان پرداختن و به ایشان منفعَت رسانیدن، ما برویم و دوستان را زیارت کنیم؛ امیر گفت که مولانا بهاءالدّین را جواب دادم که من به جهت آن نمی‌آیم که مولانا به من پردازد و با من مکالمَت کند، برای آن می‌آیم که مُشرَّف شوم و از زمرۀ بندگان باشم[۳]؛ از این‌ها که این ساعت واقع شده است یکی آن است که مولانا مشغول بود و روی ننمود تا دیری مرا در انتظار رها کرد، تا من بدانم که اگر مسلمانان را و نیکان را چون بر درِ من بیایند منتظرشان بگذارم و زود راه ندهم چنین صَعب است و دشوار است، مولانا تلخی آن را به من چشانید و مرا تادیب[۴] کرد تا با دیگران چنین نکنم؛ مولانا فرمود نه بلکه آن‌که شما را منتظر رها کردیم از عین عنایت بود.

حکایت می‌آورند که حق تعالی[۵] می‌فرماید که ای بندۀ من حاجتِ تو را در حالتِ دعا و ناله زود برآوردمی، اما آواز و نالۀ تو مرا خوش می‌آید، در اجابت جهتِ آن تأخیر می‌افتد تا بسیار بنالی که آواز و نالۀ تو مرا خوش می‌آید؛ مثلاً دو گدا بر درِ شخصی آمدند یکی مطلوب و محبوب است و آن دگر عظیم مَبغُوض[۶] است، خداوندِ خانه گوید به غلام که زود بی‌تأخیر به آن مبغوض نان‌پاره‌ای بده تا از درِ ما زود آواره شود و آن دیگر را که محبُوب است وَعده دهد که هنوز نان نپخته است صبر کن تا نان برسد و بپزد.

دوستان را بیشتر که خاطرم می‌بخواهد که ببینم و در ایشان سیرسیر نظر کنم و ایشان نیز در من، تا چون این‌جا بسیار دوستانِ صاحب گوهر همدگر را نیک‌نیک دیده باشند، چون در آن عالم حَشر شوند آشنایی قوّت گرفته باشد، زود همدگر را بازشناسَند و بدانند که ما در دارِ دنیا به هم بوده‌ایم و به هم خوش بپیوندند، زیرا که آدمی یارِ خود را زود گم می‌کند؛ نمی‌بینی در این عالم که با شخصی دوست شده و جانانه و در نظرِ تو یوسفی است، به یک فعلِ قبیح از نظرِ تو پوشیده می‌شود و او را گم می‌کنی و صورتِ یوسفی به گرگی مبدّل می‌شود؟ همان را که یوسف می‌دیدی اکنون به صورتِ گرگش می‌بینی، هرچند که صورتِ او مبدّل نشده است و همان است که می‌دیدی، به این یک حرکتِ عارضی گمَش کردی؛ فردا که حشرِ دیگر ظاهر شود و این ذات به ذاتِ دیگر مبدّل گردد، چون نیک او را نشناخته باشی و در ذاتِ وی نیک‌نیک فرو نرفته باشی چونش خواهی شناختن؟ حاصل همدیگر را نیک‌نیک می‌باید دیدن و از اوصافِ نیک و بد که در هر آدمی مُستعار است از آن گذشتن و در عینِ ذاتِ او رفتن و نیک‌نیک دیدن، که این اوصاف که مردم همدگر را برمی‌دهند[۷] اوصافِ اصلی ایشان نیست.

حکایتی گفته‌اند که شخصی گفت که من فلان مرد را نیک می‌شناسم و نشانِ او بدهم؛ گفتند فرما؛ گفت مُکاریِ[۸] من بود، دو گاوِ سیه داشت؛ اکنون همچنین بر این مثال است، خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و می‌شناسیم و هر نشانی که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایتِ آن دو گاوِ سیاه داده باشد و آن نشانِ او نباشد، آن نشان به هیچ کاری نیاید؛ اکنون از نیک و بدِ آدمی می‌باید گذشتن و فرو رفتن در ذاتِ او که چه ذات و چه گوهر دارد که دیدن و دانستن آن است.

عجبَم می‌آید از مردمان که گویند که اولیا و عاشقان به عالَمِ بی‌چون که او را جای نیست و مکان نیست و صورت نیست و بی‌چون و بی‌چگونه است، چگونه عشق‌بازی می‌کنند و مدد و قوَّت می‌گیرند و مُتاثّر می‌شوند؟ آخر شب و روز در آنند؛ این شخصی که شخصی را دوست می‌دارد و از او مَدد می‌گیرد، آخر این مدد از لطف و احسان و علم و ذِکر و فِکر او و از شادی و غمِ او می‌گیرد و این جمله در عالمِ لامکان است و او دَم‌به‌دَم از این معانی مدد می‌گیرد و مُتاثر می‌شود، عجبش نمی‌آید و عجبش می‌آید که به عالَمِ لامکان چون عاشق شوند و از وی چون مدد گیرند.
حکیمی منکر می‌بود این معنی را، روزی رنجور شد و از دست رفت و رنج بر او دراز کشید؛ حکیمی الهی به زیارتِ او رفت گفت آخر چه می‌طلبی؟ گفت صحَّت؛ گفت صورتِ این صِحت را بگو که چگونه است تا حاصل کنم؛ گفت صحَّتْ صورتی ندارد؛ گفت چون صورتی ندارد او بی‌چون است، چونش می‌طلبی؟ گفت آخِر بگو که صحَّت چیست؟ گفت این می‌دانم که چون صحَّت بیاید قوَّتم حاصل می‌شود و فربه می‌شوم و سرخ و سپید می‌گردم و تازه و شکفته می‌گردم؛ گفت من از تو نفسِ صحَّت می‌پرسم، ذاتِ صحَّت چه چیز است؟ گفت نمی‌دانم بی‌چون است؛ گفت اگر مسلمان شوی و از مذهبِ اول بازگردی تو را معالجه کنم و تن‌درست کنم و صحَّت را به تو رسانم.

به مُصطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ سوال کردند که هرچند این معانی بی‌چونند اما به واسطۀ صورت، آدمی از آن معانی می‌توان منفعَت گرفتن به واسطۀ صورت؟ فرمود اینک صورت آسمان و زمین به واسطۀ این صورت منفعت می‌گیر از آن معنیِ کل؛ چون می‌بینی تصرّف چرخِ فلک را و باریدن ابرها را به وقت و تابستان و زمستان و تبدیل‌های روزگار را می‌بینی همه بر صواب و بر حکمت، آخر این اَبرِ جَماد چه داند که به وقت می‌باید باریدن؟ و این زمین را می‌بینی چون نبات را می‌پذیرد و یکی را دَه می‌دهد؟ آخِر این را کسی می‌کند او را می‌بین به واسطۀ این عالَم و مدد می‌گیر، همچنان‌که از قالب آدمی مدد می‌گیری از معنی آدمی، از معنی عالَم مدد می‌گیر به واسطۀ عالَم.

چون پیغامبر مست شدی و بی‌خود سخن گفتی، گفتی قال الله؛ آخِر از روی صورت زبان او می‌گفت، اما او در میان نبود، گوینده در حقیقت حق بود، چون او در اوّل خود را دیده بود که از این چنین سخنْ جاهل و نادان بود و بی‌خبر؛ اکنون از وی چنین سخن می‌زاید، داند که او نیست که اوّل بود این تصرفِ حق است؛ چنان‌که مُصطفی عَلَیْهِ السَّلام خبر می‌داد پیش از وجود خود چندین هزار سال از آدمیان و انبیای گذشته و تا آخرِ قَرنِ عالَم چه خواهد شدن و از عرش و کرسی و از خلا و ملا وجود او دینه[۹]، قطعا این خبرها را وجودِ دینۀ حادث وی نمی‌گوید، حادث از قدیم چون خبر دهد؟ پس معلوم شد که او نمی‌گوید حق می‌گوید که وَمَا یَنطِقُ عَنِ الْهَوَی، اِنْ هُوَ اِلَّا وَحْیٌ یُوحی[۱۰]؛ حق از صوت و حرف مُنزّه است، سخنِ او بیرون از حرف و صوت اس، اما سخنِ خود را از هر حرف و صوتی و از هر زبانی که خواهد روان کند؛ در راه‌ها، کاروان‌سراها ساخته‌اند، بر سرِ حوض مردِ سنگین یا مرغ سنگین، از دهانِ ایشان آب می‌آید و در حوض می‌ریزد، همۀ عاقلان می‌دانند که آن آب از دهنِ مرغِ سنگین نمی‌آید، از جای دیگر می‌آید.

آدمی را که خواهی که بشناسی او را در سخن آر از سخنِ او، او را بدانی و اگر طرّار[۱۱] باشد و کسی به وی گفته باشد که از سخنْ مرد را بشناسند و او سخن را نگاه دارد، قاصِد[۱۲] تا او را در نیابند.

همچنان‌که آن حکایت که بچّه‌ای در صحرا به مادر گفت که مرا در شبِ تاریک سیاهی هولی مانندِ دیو روی می‌نماید عظیم می‌ترسم؛ مادر گفت که مترس، چون آن صورت را ببینی دلیر بر وی حمله کن، پیدا شود که خیالی است؛ گفت ای مادر، اگر آن سیاه را مادرش چنین وصیّت کرده باشد من چه کنم؟ اکنون اگر او را وصیّت کرده باشد که سخن مگو تا پیدا نگردی منش چون شناسم؟ گفت در حضرت او خاموش کن و خود را به وی دِه و صبر کن، باشد که کلمه‌ای از دهانِ او بجهد و اگر نجهد باشد که از زبان تو کلمه‌ای بجهد به ناخواستِ تو یا در خاطرِ تو سخنی و اندیشه‌ای سَر بر زند از آن اندیشه و از آن سخن حالِ او را بدانی، زیرا که از او مُتاثّر شدی، آن عکسِ اوست و احوالِ اوست که در اندرونِ تو سَر بر زده است.

شیخ سَررَزی[۱۳] میانِ مریدان نشسته بود؛ مریدی را سَرِ بریان اشتها کرده بود، شیخ اشارت کرد که برای فلان سَرِ بریان بیارید؛ گفتند شیخ به چه دانستی که او را سَرِ بریان می‌باید؟ گفت زیرا سی سال است که مرا بایست[۱۴] نمانده است و خود را از همۀ بایست‌ها پاک کرده‌ام و مُنزّهم، همچو آینه بی‌نقشِ ساده گشته‌ام[۱۵]، چون سَرِ بریان در خاطرِ من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد دانستم که آن از آنِ فلان است، زیرا که آینه بی‌نقش است، اگر در آینه نقش نماید، نقشِ غیر باشد.

عزیزی در چلّه نشسته بود[۱۶] برای طلب مقصودی، به وی ندا آمد که این چنین مقصودِ بلند به چلّه حاصل نشود از چلّه بیرون آی تا نظرِ بزرگی بر تو افتد آن مقصود، تو را حاصل شود؛ گفت آن بزرگ را کجا یابم؟ گفتند در جامع[۱۷]؛ گفت میانِ چندین خلق او را چون شناسم که کدام است؟ گفتند برو او تو را بشناسد و بر تو نظر کند، نشان آن‌که نظرِ او بر تو افتاد آن باشد که ابریق[۱۸] از دستِ تو بیفتد و بی‌هوش گردی بدانی که او به تو نظر کرده است؛ چنان کرد ابریق پر آب در دست گرفت و جَماعتِ مسجد را سَقایی می‌کرد و میانِ صفوف می گردید ناگهانی حالتی بر وی پدید آمد شَهقه‌ای[۱۹] بزد و ابریق از دستِ او افتاد بی‌هوش در گوشه‌ای ماند؛ خَلق جمله رفتند چون با خود آمد خود را تنها دید، آن شاه را که بر وی نظر انداخته بود آن‌جا ندید، اما به مقصودِ خود برسید.

خدای را مردان‌اند که از غایتِ عظمت و غیرتِ حق روی ننمایند اما طالبان را به مقصودهای خطیر برسانند و موهبَت کنند، این چنین شاهان عظیمْ نادرند و نازنین؛ گفتیم پیشِ شما می‌آیند بزرگان؟ گفت ما را پیش نمانده است دیر است که ما را پیش نیست اگر می‌آیند پیشِ آن مصوَّر می‌آیند که اعتقاد کرده‌اند؛ عیسی را گفتند[۲۰] به خانۀ تو می‌آییم؛ گفت ما را در عالَم کجاست خانه و کی بود خانه؟

حکایت آورده‌اند که عیسی عَلَیْهِ السَّلام در صحرایی می‌گردید[۲۱]، بارانِ عظیم فرو گرفت، رفت در خانۀ سیَه گوش[۲۲] در کنجِ غاری پناه گرفت لحظه‌ای تا باران منقطع گردد؛ وحی آمد که از خانۀ سیَه گوش بیرون رو که بچگانِ او به سبب تو نمی‌آسایند؛ ندا کرد که یَا رَبِّ لِابْنِ آوی مَاویً وَ لَیْسَ لِابْنِ مَرْیَمَ مَاویً؛ گفت فرزندِ سیه گوش را پناه است و جای است و فرزند مریم را نه پناه است و نه جای است و نه خانه است و نه مقام است.

مولانا فرمود اگر فرزند سیَه گوش را خانه است اما چنین معشوقی او را از خانه نمی‌راند، تو را چنین راننده‌ای هست، اگر تو را خانه نباشد چه باک که لطفِ چنین راننده و لطفِ این خلعَت که تو مخصوص شدی که تو را می‌رانَد، صدهزار هزار آسمان و زمین و دنیا و آخرت و عرش و کرسی می‌ارزد و افزون است و درگذشته است؛ فرمود که آن‌چه امیر آمد و ما زود روی ننمودیم، نمی‌باید که خاطرش بشکند، زیرا مقصودِ او از این آمدن اِعزازِ[۲۳] نفسِ ما بود یا اِعزازِ خود؟ اگر برای اِعزازِ ما بود چون بیشتر نشست و ما را انتظار کرد اِعزازِ ما بیشتر حاصل شد و اگر غرضش اِعزازِ خود است و طلبِ ثواب، چون انتظار کرد و رنجِ انتظار کشید ثوابش بیش باشد، پس علی کِلا التَّقدیرَیْن به آن مقصود که آمد آن مقصود مضاعف شد و افزون گشت، پس باید که دلخوش و شادمان گردد.


دکلمه فیه ما فیه مولانا


[۱]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: معین‌الدّین سلیمان بن مهذّب‌الدّین علی دیلمی از اکابر رجال و وزراء سلجوقیان روم است که در سال ۶۷۵ به حکم اباقاخان از ایلخانان مغل ۶۶۳-۶۸۰ به قتل رسید وی به مولانا ارادت تمام داشت و چنان‌که از تضاعیف همین کتاب و روایات افلاکی واضح می‌گردد غالباً در خانقاه مولانا حضور می‌یافت و از محضر مبارک وی موائد فوائد بر‌می‌گرفت و نیز مجالس سماع جهت وی و یاران ترتیب می‌داد چنان‌که بسیاری از غزّلیات مولانا به مناسبت همین مجالس پرشور به نظم آمده است.

[۲]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: مقصود مولانا بهاءالدین محمد فرزند مولانا جلال الدین است که به سلطان ولد اشتهار دارد ۶۲۳-۷۱۲ و خلفاء مولانا تا به امروز از نسل وی بوده‌اند.

[۳]  استاد فروزانفر شرح کامل این ماجرا را از کتاب مناقب العارفین افلاکی جلد اوّل ص ۲۹۹ و ۳۰۰ در حواشی تصحیح خود آورده است.

[۴]  ادب کردن، تربیت کردن.

[۵]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: از مضمون حدیث نبوی که مذکور است در نوادرالاصول تألیف محمّد بن علی حکیم ترمدی از اکابر صوفیه در قرن سوّم هجری بدو سیاق ذیل: (نوادرالاصول، چاپ آستانه،ص ۳۶۸ و۲۲۰).

[۶]  دشمن داشته شده.

[۷]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: بر دادن به معنی نقل کردن است. و هم اکنون (ور دادن) به معنی املا کردن در بشرویۀ خراسان مستعمل است.

[۸]  کسی که اسب و شتر و غیره را کرایه دهد، خربنده.

[۹]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: مخفّف دی ینه صفت نسبی است از کلمه دی و (ین) که اداة نسبت است به معنی دیروزین و در اینجا به معنی حادث برابر و مقابل قدیم آمده.

[۱۰]  آیۀ ۳ و ۴ سورۀ نجم: و از سر هوای نفس سخن نمی‌گويد، آن جز وحیی نیست که به او فرستاده می‌شود.

[۱۱]  دزد، عیار، کیسه بر.

[۱۲]  قصد کننده.

[۱۳]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: مراد از این شیخ سررزی بالقطع والیقین همان شیخ محمّد سررزی زاهد است از اهل غزنین که مولانا حکایتی از وی در مثنوی (دفتر پنجم بخش ۱۱۳) نقل کرده است و تا کنون شرح حال او را در جایی ندیده و ذکر او را در هیچ یک از مآخذ نیافته‌ام مگر در معارف بهاءولد که حکایتی از وی نقل می‌کند شبیه بدانچه مولانا در فیه ما فیه از وی حکایت کرده است.

[۱۴]  حواشی استاد فروزانفر: به کسر یاء مثناة تحتانی نیاز و احتیاج و ضرورت و در اینجا به معنی شهوت و آرزو آمده است.

[۱۵]  حواشی استاد فروزانفر: این مطلب را در آخر داستان شیخ سررزی بدین صورت در مثنوی آورده است (دفتر پنجم بخش ۱۱۹).

[۱۶]  این حکایت در مقالات حضرت شمس با اندکی تفاوت آمده و در آن حکایت به جای “عزیزی” از ابونجیب قدس الله روحه نام برده شده. بونجیب قدس الله روحه برای مشکلی در چله نشسته بود. چندبار واقعه دید که این مشکل تو بی او هیچ حل نشود الا از فلان شیخ. گفت: بروم به زیارت او. عجب! کجاش بینم؟ بانگ آمد که تو او را نبینی. گفت: پس چون کنم؟ گفت: از چله برون آ و در جامع درآ و صف صف به نیاز و حضور می‌گرد، باشد که او تو را ببیند، در نظر او درآیی. اکنون حال بونجیب چنین بود. (تصحیح آقایان احسان اشرفی و مجید جمالپور ص ۲۲۸)

[۱۷]  مسجد بزرگ هر شهر که در آن نماز جمعه می‌خوانند، مسجد آدینه.

[۱۸]  ظرف سفالین با دسته و لوله برای آب یا شراب.

[۱۹]  فریاد، نعره.

[۲۰]  حواشی استاد فروزانفر: اصل آن در عیون‌الخبار تألیف ابن قتیبه آمده و ما از آن مأخذ نقل می‌کنیم. و قال له رجل اتبعک حیث ذهبت فقال له عیسی للثعالبِ حجرة و لطیر السماء کنان و لیس لابن الانسان مکان یسند فیه را سه. عیون‌الخبار طبع دارالکتب،ج ۲،ص ۲۷۱٫

[۲۱]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: اصل این قصّه در احیاء علوم‌الدّین ج ۳، ص ۱۴۱ آمده.

[۲۲]  جانوری که پیشاپیش شیر می‌آید.

[۲۳]  عزت دادن، گرامی داشتن.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *