فیه ما فیه مولانا – فصل ۱۶

فصل شانزدهم

فرمود که هر که محبوب است خوب است و لاینعکِس لازم نیست که هر که خوب باشد محبوب باشد؛ خوبی جزوِ محبوبی است و محبوبی اصل است، چون محبوبی باشد البتّه خوبی باشد؛ جزوِ چیزی از کلّش جدا نباشد و ملازمِ کلّ باشد؛ نه در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوب‌تر؟ اما محبوبِ مجنون نبودند؛ مجنون را می‌گفتند[۱] که از لیلی خوب‌ترانند بَرِ تو بیاریم، او می‌گفت آخِر من لیلی را به صورتْ دوست نمی‌دارم و لیلی صورت نیست، لیلی به دستِ من همچون جامی است، من از آن جام شراب می‌نوشم، پس من عاشقِ آن شرابم که از او می‌نوشم و شما را نظر بر قدح است از شراب آگاه نیستید؛ اگر مرا قدح آرند زرّین مُرصَّع[۲] به جوهر و در او سرکه باشد یا غیر شراب چیزی دیگر باشد، مرا آن به چه کار آید، کدوی کهنۀ شکسته که در او شراب باشد به نزدِ من بِه از آن قدح باشد و از صد چنان قدح و این را عشقی و شوقی می‌باید تا شراب را از قدح بشناسد؛ همچنان‌که گرسنه‌ای دَه روز چیزی نخورده است و سیری به روزی پنج بار خورده است هر دو در نان نظر می‌کنند، آن سیر صورتِ نان می‌بیند و گرسنه صورتِ جان می‌بیند، زیرا این نان همچون قدح است و لذّتِ آن همچون شراب است در وی و آن شراب را جز به نظرِ اشتها و شوق نتوان دیدن؛ اکنون اشتها و شوق حاصل کن، تا صورت‌بین نباشی و در کَوْن و مکان همه معشوق بینی؛ صورتِ این خلقان چون جام‌هاست و این علم‌ها و هنرها و دانش‌ها نقش‌های جام است، نمی‌بینی که چون جام شکسته می‌شود، آن نقش‌ها نمی‌ماند؟ پس کار آن شراب دارد که در جامِ قالب‌هاست و آن کس که آن شراب را می‌نوشد و می‌بیند که وَاَلْباقِیاتُ الصّالِحاتُ[۳].

سائل[۴] را دو مُقدّمه می‌باید که تصوّر کند و در ذهن بگرداند، تا او سائل باشد؛ یکی آن‌که جازم[۵]، که من در این چه می‌گویم، مُخطِیم[۶] غیرِ این چیزی هست و دوم آن‌که اندیشد که بِه از این و بالای این گفتی و حِکمتی هست، که من نمی‌دانم پس دانستیم که اَلسُّؤالُ نِصْفُ الْعِلْمِ از این رو است که هر کسی روی به کسی آورده است و همه را مطلوب حق است و به آن امید، عُمرِ خود را صرف می‌کند؛ اما در این میان ممیّزی می‌باید که بداند که از این میان کیست که او مُصیب[۷] است و بر وی نشانِ زخمِ چوگانِ پادشاهان است تا یکی گوی و مُوحّد باشد؛ مُستغرق آن است که آب در او تصرّف می‌کند او را در آب تصرّفی نیست سَبّاح و مُستغرق هر دو در آبند، اما این را آب می‌بَرد و مَحمول است و سبّاح حاملِ قوّتِ خویش است و به اختیارِ خود است؛ پس هر جنبشی که مستغرق کند و هر فعلی و قولی که از او صادر شود، آن از آب باشد، از او نباشد، او در میان بهانه است؛ همچنان‌که از دیوار سخنی بشنوی، دانی که از دیوار نیست، کسی است که دیوار را در گفت آورده است.

اولیا همچنانند پیش از مرگ مرده‌اند و حُکمِ در و دیوار گرفته‌اند، در ایشان یک سرِ موی از هستی نمانده است، در دستِ قدرتِ حق همچو اسپری‌اند، جنبشِ سِپَر از سپر نباشد؛ و معنی اناالحق این باشد، سپَر می‌گوید که من در میان نیستم، حرکت از دستِ حق است؛ این سپر را حق ببینید و با حق پنجه مزنید که آنها که بر چنین سپر زخم زدند، در حقیقت به خدا جنگ کرده‌اند و خود را بر خدا زده‌اند.

از دَورِ آدم تا اکنون می‌شنو که بر ایشان چه‌ها رفت، از فرعون و شَدّاد و نمرود و قومِ عاد و لوط و ثمود اِلی ما لا نهایَة، و آن چنان سپری تا قیامت قدیم است دَوراً بعدَ دَورٍ، بعضی به صورتِ انبیا، بعضی به صورتِ اولیا، تا اَتقیا[۸] از اَشقیا[۹] ممتاز گردند و اعدا از اولیا؛ پس هر ولییّ حُجّت است بر خَلق؛ خَلق را به قدر تعلّق که به وی کردند مرتبه و مقام باشد، اگر دشمنی کنند، دشمنی به حق کرده باشند و اگر دوستی ورزَند، دوستی به حق کرده باشند که مَنْ رَآهُ فقَدْ رَآنِیْ وَ مَنْ قَصَدَهُ فَقَدْ قَصَدَنِی[۱۰] بندگانِ خدا محرمِ حرمِ حقند، همچون که خادمان حق تعالی همه رَگ‌های هستی و شهوت و بیخ‌های خیانت را از ایشان به کلّی بُریده است و پاک کرده است، تا لاجِرَم مخدُومِ عالَمی شدند و محرَمِ اَسرار گشتند که لا یَمَسُّهُ اِلَّا الْمُطَهَّرُونَ[۱۱].

فرمود اگر پشت به تُربة[۱۲] بزرگان کرده است، اما از انکار و غفلت نکرده است، روی به جانِ ایشان آورده است، زیرا که این سخن که از دهانِ ما بیرون می‌آید جان ایشان است، اگر پشت به تن کنند و روی به جان آرند زیان ندارد.

مرا خویی است که نخواهم که هیچ دلی از من آزرده شود؛ این که جماعتی خود را[۱۳] در سماع بر من می‌زنند و بعضی یاران ایشان را منع می‌کنند، مرا آن خوش نمی‌آید و صد بار گفته‌ام برای من کسی را چیزی مگویید، من به آن راضیم.

آخِر من تا این حدّ دل‌دارم که این یاران که به نزد من می‌آیند از بیمِ آن‌که ملول نشوند، شعری می‌گویم تا به آن مشغول شوند، و اگرنه من از کجا شعر از کجا؟ والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بَتر چیزی نیست؛ همچنان است که یکی دست در شکنبۀ گُه کرده است و آن را می‌شوید برای آرزوی مهمان، چون اشتهای مهمان به شکنبه است، مرا لازم شد[۱۴]؛ آخِر آدمی بنگرد که خَلق را در فلان شهر چه کالا می‌باید و چه کالا را خریدارند، آن خَرد و آن فروشد، اگرچه دون‌ترِ متاع‌ها باشد؛ من تحصیل‌ها کردم در علوم و رنج‌ها بردم که نزد من فضلا و محقّقان و زیرکان و نُغول اندیشان[۱۵] آیند تا بر ایشان چیزهای غریب و نفیس و دقیق عرض کنم، حق تعالی خود چنین خواست، آن همه علم‌ها را این‌جا جمع کرد و آن رنج‌ها را این‌جا آورد که من بدین کار مشغول شوم، چه توانم کردن؟ در ولایت و قوم ما از شاعری[۱۶] ننگ‌تر کاری نبود، اما اگر در آن ولایت می‌ماندیم موافقِ طبعِ ایشان می‌زیستیم و آن می‌ورزیدیم که ایشان خواستندی، مثلِ درس گفتن و تصنیف کتب کردن و تذکیر و وعظ گفتن و زهد و عملِ ظاهر ورزیدن.

مرا امیر پروانه[۱۷] گفت که اصل عَمل است؛ گفتم کو اهلِ عمل و طالبِ عمل تا به ایشان عمل نماییم؟ حالی تو طالبِ گفتی، گوش نهاده‌ای تا چیزی بشنوی و اگر نگوییم ملول شوی، طالبِ عمل شو تا بنُماییم؛ ما در عالَم مردی می‌طلبیم که به وی عمل نماییم، چون مشتریِ عمل نمی‌یابیم مشتریِ گفت می‌یابیم، به گفت مشغولیم، و تو عمل را چه دانی چون عامل نیستی؟ به عمل، عمل را توان دانستن و به عِلم عِلم را توان فهم کردن و به صورت صورت را و به معنی معنی را، چون در این راه راهرو نیست و خالی است، اگر ما در راهیم و در عملیم چون خواهند دیدن؟

آخِر این عمل نماز و روزه نیست و این‌ها صورتِ عمل است، عمل معنی است در باطن؛ آخِر از دَورِ آدم تا دَورِ مُصْطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نماز و روزه به این صورت نبود و عمل بود؛ پس این صورتِ عمل باشد، عمل معنی است در آدمی، همچنان‌که می‌گویی دارو عمل كرد و آن‌جا صورتِ عمل نیست الّا معنی است در او، چنان كه گویند این مرد در فلان شهر عامل است، چیزی به صورت نمی‌بینند، کارها که به او تعلّق دارد او را به واسطۀ آن عامل می‌گویند؛ پس این عمل غیرِ این است که این خلق فهم کرده‌اند، ایشان می‌پندارند که عمل آن ظاهر است؛ اگر منافق آن صورتِ عمل را به جای آرَد هیچ او را سود دارد؟ چون در او معنی صدق و ایمان نیست.

اصلِ چیزها همه گفتْ است و قول است، تو از گفتْ و قول خبر نداری آن را خوار می‌بینی، گفتْ میوۀ درختِ عمل است که عمل از قول می‌زاید؛ حق تعالی عالَم را به قول آفرید که گفت که کُنْ فَیَکُونُ[۱۸]، و ایمان در دل است، اگر به قولْ نگویی سود ندارد و نماز را که فعل است اگر قرآن را نخوانی درست نباشد، و در این زمان که می‌گویی قول معتبر نیست، نفی این تقریر می‌کنی باز به قول چون قول معتبر نیست، چون شنویم از تو که قول معتَبر نیست؟ آخِر آن را به قول می‌گویی.

یکی سوال کرد که چون ما خیر کنیم و عملِ صالح کنیم، اگر از خدا امیدوار باشیم و مُتوقّعِ جَزا باشیم ما را آن زیان دارد یا نی؟ فرمود ای والله اُمید باید داشتن، و ایمان همین خوف و رَجاست.

یکی مرا پرسید که رجا خود خوش است، این خوف چیست؟ گفتم تو مرا خوفی بنما بی‌رجا، یا رجایی بنما بی‌خوف، چون از هم جدا نیستند و بی‌همدیگر نیستند؛ چون می‌پرسی، مثلاً یکی گندم کارید رجا دارد البته که گندم بَرآید، و در ضمنِ آن هم خایف است که نبادا[۱۹] مانعی و آفتی پیش آید؛ پس معلوم شد که رجا بی‌خوف نیست و هرگز نتوان تصوّر کردنِ خوفِ بی‌رجا یا رجا بی‌خوف؛ اکنون اگر امیدوار باشد و مُتوقّعِ جزا و اِحسان، قطعاً در آن کار گرم‌تر و مُجِدّتر باشد، آن توقّع پرِّ اوست هر چند پرَّش قوی‌تر پروازش بیشتر و اگر ناامید باشد کاهل گردد و از او دیگر چیزی و بندگیی نیاید. همچنان‌که بیمار داروی تلخ را می‌خورد و دَه لذّتِ شیرین را تَرک می‌کند، اگر او را اُمید صحّت نباشد این را کی تواند تحمُّل کردن؟ اَلْآدَمِیُّ حَیَوَانٌ نَاطِقٌ، آدمی مُرکب است از حیوانی و نطق؛ همچنان‌که حیوانی در او دایم است و مُنفَک نیست از او، نطق نیز همچنین است و در او دایم است؛ اگر به ظاهر سخن نگوید، در باطن سخن می‌گوید، دایماً ناطق است، بر مثالِ سیلاب است که در او گِل آمیخته باشد، آن آبِ صافی نطق اوست، و آن گِل حیوانیّتِ اوست، اما گِل در او عارضی است، نمی‌بینی که آن گِل‌ها و قالب‌ها رفتند و پوسیدند و نطقِ ایشان و حکایت و علومِ ایشان مانده است، از نیک و بد؟

صاحبِ دل کل است چون او را دیدی همه را دیده باشی که الصَّید کلّهُ فِی جَوْفِ الفَرا[۲۰] خَلقانِ عالَم همه اجزای اویند و او کُلّ است. شعر

جُزوِ درویشند جُمله نیک و بد/ وَر نباشد این چنین، درویش نیست[۲۱]

اکنون چون او را دیدی که کل است، قطعاً همۀ عالَم را دیده باشی و هرکه را بعد از او ببینی مکرَّر باشد و قولِ ایشان در اَقوالِ کلّ است، چون قول ایشان را شنیدی، هر سخنی که بعد از آن بشنوی مکرَّر باشد.

فَمَنْ یَرَهُ فِیْ مَنْزِلٍ فَکَاَنَّمَا/ رَآی کُلَّ اِنْسَانٍ وَ کُلَّ مَکَانٍ

ای نسخۀ نامۀ الهی که تویی/ وی آینۀ جمالِ شاهی که تویی

بیرون ز تو نیست هرچه درعالَم هست/ در خود بطَلَب هر آن‌چه خواهی که تویی[۲۲]


دکلمه فیه ما فیه مولانا

 


[۱]  حواشی استاد فروزانفر: این حکایت را در مثنوی  اینگونه به نظم آورده است(دفتر پنچم بخش ۱۳۹).

[۲]  چیزی که در آن جواهر نشانده باشند، جواهر نشان.

[۳]  اشاره به آیۀ ۴۶ سورۀ کهف.

[۴]  پرسنده، سوال کننده.

[۵]  کسی که در قصد خود تردید نداشته باشد، قاطع.

[۶]  کسی که بر راه غلط و عقیدۀ نادرست باشد، خطا کننده.

[۷]  راست و درست عمل کننده، راست‌کار.

[۸]  تقی = پرهیزکار، خداترس.

[۹]  شقی = ظالم، ستمگر.

[۱۰]  حواشی استاد فروزانفر: ظاهراً منقول است از گفته بایزید بسطامی در وصف معراج خود: من رآک رآنی و من قصدک قصدنی- رسالة النور، طبع مصر،ص ۱۳۹ که به اهتمام عبدالرّحمن بدوی به عنوان (شطحات الصوفیّه) به طبع رسیده است.

[۱۱]  آیۀ ۷۹ سورۀ معراج: جز پاکیزگان به آن دسترس ندارند.

[۱۲]  خاک و تراب، مقبره.

[۱۳]  حواشی استاد فروزانفر: افلاکی نقل می‌کند: همچنان کمال کرم و وفور حلم و شیم ایشان به غایتی بود که روزی در سماع گرم شده بود و مستغرق دیدار یار گشته حالت‌ها می‌کرد ناگاه مستی به سماع درآمده شورها می‌کرد و خود را بیخودوار به حضرت مولانا می‌زد یاران عزیز او را رنجانیدند، فرمود که شراب او خورده است بد مستی شما می‌کنید؟ گفتند ترساست. گفت او ترساست شما ترسا نیستید. سر نهاده مستغفر شدند.

[۱۴]  حواشی استاد فروزانفر: متعلّق این جمله محذوف است به قرینۀ سابق و مقصود این است که چون اشتهای مهمان به شکمبه است مرا لازم شد شورانیدن شکمبه و پاکیزه کردن آن.

[۱۵]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: نغول به ضم اول به معنی دور و دراز و ژرف و عمین می‌آید.

[۱۶]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: در توضیح این سخن افلاکی از زبان مولانا اینطور نقل می‌کند: فرمود که حق تعالی در حق اهل روم عنایت عظیم داشت و بهترین اقالیم خطّه روم است امّا این ملک از عالم عشق مالک‌الملک و ذوق درون قوی بی‌خبر و بی‌مزه بودند مسبّب‌الاسباب عزّ شأنه و تعالی سلطانه لطیفۀ فرمود سببی از عالم بی‌سببی برانگیزانیده ما را از ملک خراسان به ولایت روم کشیده اعقاب ما را در این خاک پای مأوی داد تا از اکسیر لذّتی خود بر مس وجود ایشان ایثارها کنیم تا به کلّی کیمیا شوند و محرم عالم عرفان و همدم عارفان عالم گردند.

[۱۷]  بخشی از حواشی استاد فروزانفر: معین‌الدّین سلیمان بن مهذّب‌الدّین علی دیلمی از اکابر رجال و وزراء سلجوقیان روم است که در سال ۶۷۵ به حکم اباقاخان از ایلخانان مغل (۶۶۳-۶۸۰) به قتل رسید وی به مولانا ارادت تمام داشت و چنان‌که از تضاعیف همین کتاب و روایات افلاکی واضح می‌گردد غالباً در خانقاه مولانا حضور می‌یافت و از محضر مبارک وی موائد فوائد بر‌می‌گرفت و نیز مجالس سماع جهت وی و یاران ترتیب می‌داد چنان‌که بسیاری از غزّلیات مولانا به مناسبت همین مجالس پرشور به نظم آمده است.

[۱۸] موجود شو، بی‌درنگ موجود شد. (هشت بار این جمله در آیات: بقره ۱۱۷، آل عمران ۴۷ و ۵۹، انعام ۷۳، نحل ۴۰، مریم ۳۵، یس ۸۲، غافر ۶۸ آمده است).

[۱۹]  مبادا. حواشی استاد فروزانفر: چنین است در نسخه اصل و ح و سلیم آغا و این دلیلی است بر جواز استعمال حرف نفی در مورد دعا شبیه بدانکه در محاورات امروزی نفی را به جای نهی به کار می‌بردند و مثلاً نکن و نرو می‌گویند به جای مکن و مرو.

[۲۰] حواشی استاد فروزانفر: مثلی است معروف و اصل آن بنابر مشهور و به تصریح ابوسعد آبی در مجلّد اوّل از کتاب نثرالدّر نسخۀ خطّی بسیار قدیمی متعلّق به استاد دانشمند آقای ملک‌الشعراء بهار و میدانی در مجمع‌الامثال چنین است: کلّ الصّید فی جوف الفرا.

[۲۱] حواشی استاد فروزانفر: این بیت از غزلیات مولانا است.

[۲۲] این رباعی به شماره ۱۹۲۱ در آثار مولانا نیز آمده است. بخش از حواشی استاد فروزانفر: این رباعی از آنِ نجم‌الدّین رازی است مؤلف مرصادالعباد چنان‌که خود وی در کتاب منارات الساترین بدین مطلب تصریح می‌نماید.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *