معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو اول – فصل ۸۱ تا ۸۷

جزو اوّل فصل ۸۱

إِنَّ فِیْ خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلَافِ اللَیْلِ وَ النَّهَارِ لَآیَاتٍ لِّأُولِی الْأَلْبَابِ‏[۱] تاکید و قسم از برای آن است که ربایندگان حقایق بسیارند صور مر اعتبار بصر را و مسموعات انبساط سمع را و ذوق و شهوت تمییز حلال و حرام را و اجرام موجودات صف‏زده و پرده گشته عالم غیب را صور باغ دیگر و مسموعات باغ دیگر و لمس باغی دیگر و مذوقات باغ دیگر که روی صدهزار شکوفه‌‏های گوناگون است اگر چه دریچۀ چشمت باز باشد چون روح تو نظاره‌‏گر این دریچه نباشد سر از دریچۀ دیگر بیرون کرده باشد از ریاحین صور هیچ خبر ندارد و اگر سر از دریچۀ عقل بیرون کرده و به حساب و تدبیر مشغول باشد هر پنج باغ حس بی‏‌فایده باشد چون ربایندگان بسیار داری تاکید فرمود، خلق فرمود که کارهای شما را و تصویر شما را قیاسی و مثالی باید آن مقاییس را ما از بی‏‌اصلی و بی‏‌مثالی آفریدیم سماوات و ارض منتهای هر صاحب همّتی چون جاه و مملکت و خواجگی و عالمی و سیادت و دَهْقَنَت[۲] کامل و استادی در حِرَف و دانایی در فنون هرچه آدمی را همّت بر آن جای رود آن سماوات انواع است اگر چه بدان منتهاهای همم رسند[۳] خود را همان عاجز می‏‌یابند که در مبادی ارض کار و ارض عبادت از موضعی است که تو بر آن افتاده‌ای و دست و پای می‌‏زنی در همه پیشه‏‌ها و در همه کارها تا به بلندی برسی نخست که رضیع بودی در مهد همان عاجز بودی اکنون که دست و پای تو گشاده‌‏اند از در خانه تا به دکان باز همان ابر بُستان می‌‏باید و باد صبا می‌‏باید تا تو زور یابی آخر عاجزی را قادری باید تا نوای او راست آرد در خلقی‏[۴] آسمان و زمین به هر وجهی که نظر کردند بر این شکل چون خانه‌ای را ماند و بر شکل منجمّان چون چرخی را ماند هم از اسمی‏[۵] مخلوقی بیرون نمی‌‏آید آخر این‌‏ها دلیل باشد بر خالقی آخر تو چندین خیل و تبار بر خود جمع می‏‌کنی از بهر چه جمع می‌‏کنی چون تو را بر سر چهار سوی اجل برمی‏‌آویزند تو این همه را جمع می‏‌کنی تا بر تو بگریند و رسوایی تو را ببینند پس همه رسوایی یکدیگر را نظاره می‌‏کنید باری تنها باشید تا رسوایی یکدیگر را نبینید و دل‌‏سوز یکدیگر را نچشید نظیر شما همچون آن کسی است که فریاد کند در میان بازار و کوی‌ها و خیلی را با خود جمع کند چون جمع شوند گویند چه می‌‏خواهی از ما او گوید بایستید تا بیندیشم که از بهر چه جمع کرده‌‏ام شما را جای فسوس باشد آن مرد اکنون چون این سخن از من شنویت می‌‏اندیشید که این قوم را از بهر چه جمع می‌‏کنیم شما همچون آن ابله باشید که چندین گاه مردم را بر خود جمع می‌‏کنید بی‌‏هیچ پیشنهادی و بی‌‏هیچ نیتی شما مفلس‏‌وار سر از ولایت عدم برزدیت و روی به جانب این جهان نهادیت تا تخم شهوت بگیرید و سرمایه از الله بستانید در این جهان از عقل و تمیز و غیر وی و چون مقیم شدیت در این ولایت جهان اکنون خراج‌ها قبول کنید و در خدمت درآیید و اشهد بگویید و اگر در خدمت نمی‌‏آیید جزیه قبول کنید و اگر قبول نمی‌‏کنید از ولایتش بیرون کند شما را بکشتن که‏ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِکِیْنَ‏[۶] یعنی چندین سال در ولایت ما نظاره کردید و باغ و بستان‌ها دیدید و از هر چیزی چشیدیت و مهمان‌‏داری کردیم شما را آخر شما هر دمی و هر قدمی و هر حرکتی و هر نورچشمی و هر شنوایی که می‌‏گیرید سرمایه است و تخمی است تا بکارید در این بهار دنیا زیرا که وقت کاشتن از بعد بلوغ است تا در مرگ چون‌که این هنگام برود کاشتن نیک نیاید و بری ندهد از عبادت و خضوع و نماز و روزه چون وقت سپیدکاخ[۷] سپس مرگ بیاید آنگاه برها برگیری از پنج نماز که گزارده باشی و زکات که داده باشی.

به دلم می‏‌آمد که با هر که آشناتر می‌‏شوم با آن کس گستاخ‏‌تر می‏‌باشم و عیب خود را از آن کس نمی‌‏پوشم از آنکه تکلّف کردن مر بیگانه را می‌‏باید مر آشنا را انقباض حاجت نیست و هیچ ذاتی از الله معروف‏‌تر نیست و با ذوات آمیخته‏‌تر نیست لاجرم آن گستاخی‌ها که از بندگان او عفو کند هیچ کس نکند وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۸۲

وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْکُمْ جِبِلًّا کَثِیْراً[۸] گفتم این دنیا همه را[۹] مستهلک کرد و این سحّارۀ شیطان به صدهزار غرور مهرهای دل پیشینیان را به هر شیوه از حقه‌ای سینه‌هایشان ربود شما کجا برآیید با او شما بگرد پیشینیان درنرسید این پایان‏‌آبۀ[۱۰] دنیاست که به شما رسید بدین خوشی است تا سرابه‏‌اش[۱۱] چگونه بوده باشد از هر نباتی اوّلش سودمند و و خوش باشد اکنون شاد مشوید به هر لقمه که به شما درآید که آن لقمه شما را استوار می‏‌کند تا رنج آن لقمه بکشید این آیت را می‌‏خواند[۱۲] که‏ ثُمَّ مِنْ نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُّضْغَةٍ مُّخَلَّقَةٍ وَ غَیْرِ مُخَلَّقَةٍ[۱۳] گفتم شما مسافرید و خود را مقیمان می‌‏دارید از آنکه نظرتان جز به دفع بلای حالی نیست و صحّت حالی نیست نه صحتتان خواهد ماندن و نه این بلا از شما دفع خواهد شدن این همه قرینان تو مسافرند از فکر و زبان و همه احوال‌هات چون همه در رفتن‌‏اند و تو با ایشان قرینی چگونه است که تو می‏‌نروی این محال باشد ای احوال پیشین‌‏ات گذشته و احوال دیگرت نیامده تو چه فن می‏‌زنی اگر سفر نکرده‌ای چرا می‏‌گویی که فلان وقت چنین کرده بودیم و در فلان مرغزار و باغ بودیم همه از در گذشته خبر می‏‌دهی موکّلان گورستان آمده‌‏اند تا تو را به گورستان برند چون تو را آنجا برند مردگی گویند چون ایشان به نزد تو آیند پژمردگی گویند ثم من نطفة تو آن اندک بودی بسیارت کرد تو خوار بودی عزیزت کرد اگر خاک تو را بدان جهان کسی کند چه عیب باشد تو مگو که من متنعّمم گندگی را با من چه کار که اصلت گنده است ثمّ من علقة آن رنگ سپید را سرخ گردانیدیم و از آب سرخ رویت برانگیختیم اگر از خاکت سیاه‏‌روی برانگیزند چه عجب هر کار که تو در جهان از بهر مرادی و شهوتی بکنی هم از آن وجه بر تو رنجی مستولی شود که تو را از ورزش آن پشیمان کند و تو را معلوم شود که آن راه راه رنج بوده باشد و به صورت خوشی نموده باشد پس راه رضای الله آن است که هرگز از آن پشیمانی نیست خواه گو رنج باش خواه آسایش چندین کس را به مرتبه رسانیدند و درم‌های خبر را از کیسه حواس او بیرون کردند تا تو از این مصادره بترسی و تخم خبر را در زمین بی‏‌خبری نیندازی همه پیشنهاد تو چون زمین است تو چه دانی که از زمین چه بیرون آید صدهزار کید مختلف بیرون می‌‏آید.

اکنون نظر را بسیار در زمین خشک بی‌‏مرادی و نومیدی منه که نظرها چون روزن‌هاست بر هر کدام معنی که گشاده کنی نظر را هم از آن معنی درآید در نظر وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۸۳

خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ کَالْفَخَّارِ وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مَّارِجٍ مِّنْ نَّارٍ[۱۴] هر کسی را در خود قرار باید گرفتن و در کوی اعدا فرو نباید آمدن تو خاکی به آبت باید ساختن چنان‌که باد به آتش سازد و انبان دلت را سر به نظر مگشای تا از دهانت باد سخن وزان نشود و غبار خیراتت را پریشان نکند چنان‌که نباتی نروید صلصال باش تا دست بر تو نزنند در بانگ مه آی و افکنده باش تا که همه نبات از تو روید و از آتش نسوزد اندیشۀ تو از حال خود و از حال متعلقان خود آتش توست تو خود را فراموش کن و از احوال خود می‌ندیش تا آتش تو کشته شود به مقام خود بازآیی در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آن جهانی قرار گیرد زیرا که سبزۀ خرمی دل از خاکی شدن باشد و از آتش منظرها بگذر و چشم دل را نگاهدار تا پرخاشاک [نشود] که غُضُّواْ عَنْ هَویَّ اَبْصَارَکُمْ[۱۵] تا به پل صراط برسی و آسان برگذری و به بهشت پیوسته شوی و بهشت آن است که از این معانی کمال و خوشی بباشد تو را بی‌‏اوصاف نقصانی که در دار دنیاست هرگاه که مستغرق خوشی شدی که دگر هیچ وصف نقصان را نبینی آن صفت بهشت باشد وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۸۴

لَا تَأُخُذُهُ سِنَةٌ وَ لَا نَوْمٌ‏[۱۶] گفتم چون غنودن محال باشد الله را پس غفلت و بی‏‌هوشی و جمادی و نامی و بی‌‏خبری هم محال باشد زیرا که این‏‌ها زیاده از نوم باشد و نوم زیاده از سنه باشد و در صورت بی‏‌خبری و جمادی و غفلت و نوم و پژمردگی و سنه باشد اگر کسی باخبر نباشد چندین بی‏‌خبر را کی نگاه دارد و کی تصرّف کند امّا نفی صورت است از الله از آنکه هیچ صورت نیست که مشتمل نیست بر نقصان اگر صورت حیوانات است مشتمل است بر لحم و دم و قابل است مر آفات را و اگر صورت جمادات است مشتمل است بر بی‏‌خبری و بی‏‌ذوقی و بی‌‏حسی و اگر صورت نقش است در وی معنی نیست بعضی از جمادات و میتات را حیات و ادراک و اختیار داد تا او را بدانند و حرمت و تعظیم او را بجای آرند و لطف و قهرش را بازشناسند.

اکنون بیا تا تعظیم الله ورزیم که فایده ما این است حاصل الله به علم قدیم خود دانست شایستگی گوهر هر ذاتی را که هر ذاتی شایستۀ کدام مرتبه و قرارگاه است هم بر آن خاصیت الله او را آشنایی داد تا شقاوت و سعادت آن کس پدید آید وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۸۵

گفتم این خاک در میان شیشۀ این فلک است اگرچه صورت مشوّش دارد امّا سِرّ دل فلک است و همچون مشک است در حقّه از آنکه باطنش با صورتش به جنگ است و با صورت تیره صورت نور دارد و با پوشیدگی تربیه دارد و هرکه طبع را خلاف کند منزلتش این‏‌چنین آمد لاجرم ملایکه ساجد آدم آمدند تو از این اصلت چه دیدی که در جنگ نبود آتشش را آبی نیست خاکش را بادی نیست چو در جنگ‌‏اند مزه از جنگ می‏‌یابند چنان‌که مرد شجاع را مزه در جنگ باشد صورت آب غالب بر صورت آتش آمد و معنی آتش غالب بر معنی آب آمد تا آب را آتش سوزان نیست کند و ناچیز کند و جمله را بخورد و در دل آب قرار گیرد اکنون تو جزو این کلّ جهان آمدی چون تو کلّ جهان را به هزل دانی تو که جز وی چگونه است که کار خود را جدّ دانی و پساپیش کارهای خود را نگاه می‌‏داری اگر نقش تدبیر تو نه از این اصل است از کجاست پس جنگ تو تا آن‏‌وقت باشد که به مرکز و به مقامگاه خود برسی. اکنون چو جنگ می‌‏باید کرد باری جنگ از بهر دوست کن، دوست آن‏‌کس است که نیکویی تو همه از اوست اگر تو خود را خوش نیامده‌ای نان مخور تا نیفزایی که عاقل ناخوش را نیفزاید اگر تو خود را خوش‌‏آمده‌ای خود را و هستی خود را به فرمان معطی این لقمه خرج کن تو را نسخه‌ای فرستاد که آب‌‏دست[۱۷] و استنجا و زینت گیر عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ[۱۸] تو روزی روی خود را شستی که نه بهر[۱۹] خلقان خاص از برای تعظیم رحمان باشد و یا جامه پوشیدی که آن از بهر بزرگ داشت امر الله باشد آخر سگ به وقتی که لقمه می‏‌گیرد دمک از بهر معطی بر زمین می‌‏زند و روی بر خاک می‌‏نهد. عجب است تو روی بر خاک نمی‏‌نهی از بهر او، در سگی که این سیرت بود بِهْ از تو آمد کَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیْدِ[۲۰] مگر از بدی موی پوستین تو برکنده‌‏اند ببین درخت سر فروبرده به زمین را آگهی نداده‌‏اند ولیکن ترتیبی‏اش داده‌‏اند یعنی اشتر و اسب آب را از میان خاشاک چنان نغز نمزد که درخت از میان گل و خاک غذای خود مزد در میان چندان خلط صاف خود نوش می‏‌کند که اگر پاره‌ای خاشاک باشد در قدح تو عاجز آیی که چگونه خوری آن را.

مرا اعتقاد می‏‌دارد مرید من که در جهان همچو من کسی نیست که در هر هنری محو می‏‌شوم پیش هنرمندان از دیگران همه معانی و تحقیق است و از من همه نمایش و نمودن است.

اکنون این سخنان که از من می‏‌شنوید اگر راست می‏‌دانید چون کژی‌ها را بوی راست نمی‌‏کنید و اگر دروغ می‌‏نماید با خود چند دروغ جمع می‏‌کنید دیگران را دروغ فروشند امّا دروغ نخرند گندم‏‌نمای جوفروش باشند امّا گندم‌‏نمای جو خر نباشند. اکنون ای خواجه یقینی حاصل کن در راه دین و آن مایۀ خود را نگاه‌‏دار از دزدان و همنشینان که ایشان به نغزی همه راحت تو را بدزدند همچنان که هوا آب را بدزدد آخر ببین که اسرار آسمانی را حافظی می‌‏باید همچون شهاب ثاقب تا چیزی ندزدند پس نگاهبان تو را باید از آن دیوان ختایی‏‌وش سیاه‌‏پوش که ناگاه از پس دیوار سینه‌ها بیرون آیند و بانگ برمی‌‏زنند که، هی‏ اَلشَّیْطَانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ[۲۱] چو این‌‏چنین راه‌زنان دیوان ناگاه از این راه‌ها برمی‌‏خیزند تو چه غافلی از ایشان عجب در منال دنیا وی به احتمال خود را در خطر می‏‌اندازی که بوک [در آخرتی چرا نمی‏‌یاری انداخت که بوک‏[۲۲]] در دریا فرومی‏‌روند به احتمال و تحمل می‏‌کنند و در کان‌های با خطر جانی به وهم درمی‏‌افتند این همه خود سست رایان باشند آخر از ریگ گوهر گدازان[۲۳] چنان شیشه‌ای صافی کردند و از شورۀ خاک جهان این قالب‌های لطیف ظاهر کرده‌‏اند و شربت‌های خوشی‌ها در وی ریخته اگر باز فروریزند و از این بهتر بیرون آرند چه عجب باشد وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۸۶

أَلَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ کِفَاتاً أَحْیَاءً وَ أَمْوَاتاً[۲۴] گفتم ای آدمی همه زیرکی‌ها و حرفت‌ها و نسل‌ها و همه چیزها را خاک شدن می‏‌بینی و هیچ از خاک برآمدن نمی‏‌بینی زر که به دست گرفته‌ای خاک می‌‏کنی دو گوهر شب‏‌چراغ چشم بر طبق نهاده خاک می‏‌کنی عقیق و یاقوت دل را خاک می‏‌کنی گوش که ریح را دور کند و روح را نوش کند و آن دمی که چهار طبع در وی مرّکب است روح کلمه حقیقت آدمیت را برگیرد بر روی هوا تا بگوش رسد و چادر چهار طبع دم در هوا بماند و عروس روح معنی در وی رود و تو این همه را خاک می‌‏کنی. اکنون این همه معانی را چه خاک می‏‌کنی و خاک را تباه می‏‌سازی و خاک از خود خاک نیست خاک را خاکی ما داده‏‌ایم باز از آن خاک پاره را آدمی گردانیدیم و قدم او را بر روی خاک روان کردیم تا بدانی که خاک را خاکی از وی نبود بخواست ما بود همچنان بدان که جمله خاک را توانیم در هوا کردن و خاکی را از وی ناچیز نتوانیم کردن و او را یا حیوان یا عرصۀ بهشت و یا اجزای دوزخ می‌‏توانیم کردن و همچنین باز هر چهار ارکان را و آدمی را از روی خاک در سینۀ خاک بردیم همچون مادر که فرزند را گاه بر رو نهد و گاه بر سینه نهد.

سؤال کرد که آدمی بعد از آنکه خاک گردد او را دور می‌‏نماید از طبع چیزی دیگر گشتن و به آسمان رفتن. گوییم همه تغییرها و تبدیل‌های حال و صفت و نقل کردن از مکان به مکان و همه چیزها از طبع دور است همان مقدار که آدمی از زمین به آسمان رود این همه تغیّرها برخلاف خاصیّت و صفت مُغَیّرٌ عَنْه است و اگر اتّحاد صفت و خاصیّت بودی میان چیزها خود شی‏ء واحد بودی و تغیّر محال بودی پس شان الله همه تغیّر است تا بدانی که الله همه برخلاف عادت می‌‏کند الّا آنکه تغیّر بعضی چیزها زودتر است و پیش‏‌تر است و تغیّر بعضی دیرتر است و کمتر است و این مقدار دلیل عدم نکند و متصوّر مدار قبول تغیّر آمد وَ صَیْرُوْرَةُ اَلِاْنسانِ شَیْئاً آخَرَ و به آسمان بردن متصوّر است‏ ثُمَّ أنْشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَکَ اللهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِیْنَ‏[۲۵].

اکنون ذات او و صفات [و عرش و کرسی او و سما و ارض او[۲۶]] وَ ما بَیْنَهُمَا او و خلق او و قهر او و لطف او و جهات او و صُوَر او فَعُلِمَ اَنَّهُ لَا إِلهَ اِلّا هُوَ وَ لَاَ مَوْجُوْدَ الَّا هُوَ و الله در همه صنع‌ها تشبیه و تصویر[۲۷] دارد و بنده را زهره نی که او را صورت و تشبیه گوید لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ‏ءٌ وَ هُوَ السَّمِیْعُ الْبَصِیْرُ[۲۸] و تعظیم و قهر در عین این باشد که کسی را سامان سخن گفتن با لب‌ها نبود گرچه حقیقت مردم همه سخن است یعنی هرکس به سخنش معلوم می‏‌شود نیکی او و بدی او و گوهر او و منزلت او همچون غنچه و شکوفه که شکفد و همه باطن خود را به خلق می‌‏نماید که هیچ پنهان نمی‏‌ماند چنان‌که تا خورشید نباشد و هوا و ارض و سما نباشد ذره ننماید همچنان تا الله نبود صورت و شکل ننماید و چیزی نجنبد این‏‌چنین طالب و رحیم که الله است می‏‌دان که کسی را مرده رها نکند وَاللهُ اَعلَم.

جزو اوّل فصل ۸۷

أَیَعِدُکُمْ أَنَّکُمْ إُذَا مِتُّمْ وَ کُنْتُمْ تُرَاباً وَ عِظَاماً أَنَّکُمْ مُّخْرَجُوْنَ هَیْهَاتَ هَیْهَاتَ لِمَا تُوْعَدُوَنَ‏[۲۹] خلق دو صنف‌‏اند یکی می‏‌گوید که ترتیب مصالح خود را همه من می‌‏کنم چو من رفتم که باشد که کار مرا سرانجامی دهد و مرا مزه‌ای بخشد گرم و تیز در خود درآمده باشد و نخواهد تا هیچ مزه‌ای از وی فوت شود و آن صنف دیگر مأیوس مانده باشد که مرا بار دیگر که مزه دهد آن یکی همه کار را به خود حواله می‏‌کند و این دیگر خود مدبّری نگوید که هست. آری چون جویبار رگ‌هاش را ترتیب می‌‏کردند ای عجب او آن‏‌چنان بر سر آن بود تا آب را روان کند سگان طباع را که تعلیم صید کردن مزه می‌‏دادند او در آن تعلیم هیچ شریک بود شکار کردن قضا و قدر شاهین و باز حواس را تعلیم شکار کردنِ مدرکات می‌‏کردند تو آنجا مشارالیه بودی مایدۀ جهان را که آراستگی می‏‌دادند مر قدوم تو را تو آنجا بر سر بودی دُرَرفواکه را و حریر خُضَر را که از بر او بناگوش خاک بیرون می‏‌کنند تو آنجا هیچ حامی و حافظی بودی آنجا که زال خاک که ز سرمای ایّام عجوزه عجوز گشته است ما آن را جوان و تروتازۀ نوعروس می‏‌گردانیم و به پیرایه‌ها مزیّن و موشّح می‏‌گردانیم در آن عطایا بگو که تو کجایی.

اکنون فایده نیکو از دانش است و تباهی از نادانی است و همچنین دان صحّت تن را و سقم تن را و صحّت دل را و سقم دل را باز بی‏‌ادبی اثر نادانی است و باادب بودن اثر دانش است اگر تو پیش کسی بی‌‏ادبی کنی و گویی معذور دار که ندانستم اگر قبول کنند تو را نزنند ولیکن بر نادانی تو خلعت ندهند و وقتی بود که معذورت ندارند و از بهشت دل حریر میل و رغبت را به خدمتکار باادب دهند و محرومی بی‌‏ادب را دهند وَاللهُ اَعلَم بالصواب و الیه المرجِعُ و المآبُ.

 

تم الکتاب المعارف (کذا) الجلد الاوّل فی اواسط ربیع الآخر سنة اربع و تسعین و تسعماه الهجریة النبویة کتبه الفقیر الحقیر المذنب المحتاج الی رحمة الله تعالی درویش مصطفی بن محمّد بن احمد القنوی عفا عنهم العافی. رحم الله من نظر فیه و دعا لکاتبه و لجمیع المسلمین و المسلمات. آمین‏[۳۰].

—–

[۱] آیۀ ۱۹۰ سورۀ آل عمران: در آفرینش آسمان‌ها و زمین و در پی یکدیگر آمدن شب و روز، شگفتی‌هایی برای خردمندان است.

[۲] کدخدایی، ریاست ده.

[۳] د: می‏‌رسند.

[۴] ظ: خلق.

[۵] ظ: اسم.

[۶] بخشی از آیۀ ۵ سورۀ توبه: مشرکین را بکشید.

[۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: کنایه از قبر.

[۸] بخشی از آیۀ ۶۲ سورۀ یس: و به راستی گروهی بسیار از شما را گمراه کرد.

[۹] اصل: همه.

[۱۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: ته ماندۀ آب، آخر آب (در مورد تحقیر به کار می‌رود).

[۱۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: سرچشمه.

[۱۲] د: می‏‌خواندند.

[۱۳] بخشی از آیۀ ۵ سورۀ حج: سپس از نطفه، سپس از خون بسته، سپس گوشت پاره شکل یافته و شکل نیافته آفریده‌ایم.

[۱۴] آیۀ ۱۴ و ۱۵ سورۀ رحمن: انسان را از گل خشک همچون سفال آفرید، و جن را از زبانه آتش پدید آورد.

[۱۵] برگرفته از آیۀ ۳۰ سورۀ نور: چشمانتان را از هواهای نفسانی ببندید. این جمله را مولانا در مصرعی در (مثنوی معنوی دفتر اول بخش ۱۲۹) استفاده کرده.

[۱۶] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: نه غنودن او را فرا گیرد نه خواب.

[۱۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: وضو.

[۱۸] بخشی از آیۀ ۳۱ سورۀ اعراف: خود را در هر مسجد برگیرید.

[۱۹] د: از بهر.

[۲۰] بخشی از آیۀ ۱۸ سورۀ کهف: سگشان بازوانش را بر درگاه غار گشوده بود.

[۲۱] بخشی از آیۀ ۲۶۹ سورۀ بقره: شیطان شما را از تهیدستی بیم می‌دهد.

[۲۲] در( د) نيست.

[۲۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: کنایه از شیشه گران (جمع گوهر گداز).

[۲۴] آیۀ ۲۵ و ۲۶ سورۀ مرسلات: آیا زمین را فراگیر نساختیم؟، چه برای زندگان، چه برای مردگان.

[۲۵] بخشی از آیۀ ۱۴ سورۀ مؤمنون: آنگاه آن را به صورت آفرینشی دیگر پدید آوردیم، بزرگا خداوندا که بهترین آفرینندگان است.

[۲۶] از نسخه( د) افزوده شد.

[۲۷] د: تصور.

[۲۸] بخشی از آیۀ ۱۱ سورۀ شوری: همانند او چیزی نیست و اوست که شنوای بیناست.

[۲۹] آیۀ ۳۵ و ۳۶ سورۀ مؤمنون: آیا به شما وعده می‌دهد که چون شما مردید و خاک و استخوان [پوسیده] شدید، از نو برانگیخته می‌شوید، بعید اند بعید است آنچه به شما وعده داده‌اند.

[۳۰] پايان نسخه ( د) ثم الکتاب المعارف ( کذا) فی اوايل شهر صفر المظفر واجب( کذا) سنه ستة و خمسين و تسعمائة هجرة نبوية کتبه الفقير الحقير خداداد المولوی القونوی احسن الله عواقبه.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *