معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو دوم – فصل ۸۸ تا ۱۰۰

بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِیمْ‏

جزو دوّم فصل ۸۸

یادم آمد که‏ وَهُوَ مَعَکُمْ (أَیْنَ مَا کُنتُمْ‏)[۱]. گفتم باید که ببینم جز سمع و بصر و عقل و ادراک و اختیار و حیات و علم و قدرت خود نمی‏‌دیدم و در این‌ها نظر کردم تار و پود این‌‏ها را وقتی کم [و] وقتی بیش می‌‏یافتم و وقتی ناقص و وقتی کامل می‌‏یافتم و هماره متغیّر و منفسخ و منعزم‏[۲] می‏‌یافتم گفتم [که‏] این معانی از آنِ من نیست و در دست من نیست که اگر از آنِ من بودی پیوسته کامل داشتمی اکنون از آنِ کسی دیگر آمد و آن الله باشد پس علم و حیات الله به من پیوسته باشد اکنون در اوصاف و معانی خود نظر کنم الله را دیده باشم و او مونس من باشد و همه تدبیر و رأی من کلمات الله باشد اکنون من دو قسم آمدم یکی اجزای باخبر و آن الله است که او را می‌‏بینم و قسم دیگر آن اجزای بی‌‏خبر و جمادی که آن را الله به لطف و کرم پرورده است و می‌‏پروراند اکنون ادراکات در همه خلقان از آنِ الله باشد و الله با ایشان باشد اکنون در الله می‏‌نگرم و می‌‏زارم و می‌‏نالم که رحمتت وافر دار و مرا بهشتِ ادراکات خوش می‏‌ده گویی از الله با هرکسی پاره استی در یکی بیشتر و در یکی کمتر آن جزو کلان‏‌تر از الله، الله آن جزو خردتر می‌‏شود تا او را در آن لحظه محو می‌‏کند و از خود می‌‏ستاند اکنون هر حالت کسی که به حالت کسی دیگر مغلوب می‏‌شود آن غالب الله می‏‌شود این عداوت در میان آدمیان و حیوانات گویی از بهر آن است که تدبیر در هر ذاتی اجزای الله است و همۀ اجزاء با یکدیگر مونس چون به یکدیگر می‏‌رسند و یکدیگر را می‌شناسند آن کمتر محو می‏‌شود در آن کلانتر و در پای وی می‏‌افتد و در کنارش می‏‌گیرد و یکی می‌‏شود لاجرم آن ذات در پای آن ذات دیگر می‌‏افتد و سجده می‌‏کند آن سجدۀ عارفان است و آن هستی و خویشتن‏‌بینی و تکبّر چون پرده‌ای است در میان اجزای تدبیر الله، عداوت آن است که به سبب آن پرده به یکدیگر نمی‏‌رسند دنیا آن خویشتن‏‌بینی آمد که مُبْغَضِ الله است که اجزای الله را نمی‌‏ماند تا به یکدیگر پیوندد (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۸۹

روح من به کالبد مشغول می‌‏شد که سرم درد می‌‏کند اِلی غَیْرَ ذلِکَ و بیرون می‏‌غیژید[۳] از زیر کالبد و من در وی نظر می‏‌کردم گل‌های عقل و ادراک و روح می‌‏دیدم و هر ساعتی بدین درخت می‌‏زد و گل‌های وی می‏‌ریخت و چون خوشه او را فرومی‏‌کوفت چون از پوست کالبد بیرون آمدم هر صورتی که مرا می‏‌شد خود را از آن بیرون می‏‌کشیدم و در عالم الله و بی‌‏چونی می‌‏رفتم و در صفات الله می‌‏رفتم خود را برافراشته که از همه رنج‌ها رَستم ناگاه الله را دیدم از پسِ عدم ایستاده و عدم را حاوی همه چیزها گردانیده و چیزها را از عدم بیرون می‌‏آورد و من می‏‌دیدم حاصل باز به صفات الله بازرفتم و به آثار سبزه و آب روان و شاهدان حُور[۴] گفتم تا این همه خوشی‌های خوشی را به یکدیگر اندر گشایم و هرچه صورت است می‏‌شکنم و می‌‏اندازم و مزۀ معانی بی‏‌کیفیّت می‏‌گیرم چنان‌که حقیقت روح است و یا چنان‌که الله است که هیچ چگونگی ندارد اکنون الله این عدم نامتناهی را معشوقه گردانیده است و صدهزار جمال و شهوت و عشق و محبّت و رأی و تدبیر و اختیارات و عاشق گشتن و عاشق نواختن و قوّت‌های گوناگون و انواع حیات و کربزی‌ها و حیل‌ها و کنارها و بوسه‌ها و مجالس خوش این همه را الله بر چهرۀ عدم کشیده است کسی باید که در عدم می‌‏نگرد و در عشق او قطرات بر رخساره می‏‌بارد و این‌‏چنین عدم حاوی گردِ اجزای من است از شش جهت آخر این اجزای من چگونه بی‏‌مونس و تنها باشد (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۹۰

می‌‏اندیشیدم که مخلوق را به الله چو جنسیّت نباشد چگونه به الله انس گیرد و خوش شود و بیارامد الله الهام داد که چون مخلوق از موجد است و آن منم چگونه انیس نباشم آخر اگر وجود با ایجاد نیارامد چگونه در وجود آید و چگونه با او آسیب[۵] دارد آخر باشِش[۶] وجود با ایجاد نبود با چه خواهد بود چو ارادتم و فعلم و صفتم و خلقم و رحمتم به مخلوق پیوسته باشد مؤانست با من نباشد با که باشد آخر نه این همه شهوت‌ها و عشق‌ها و مؤانست‌ها از من است و از آفرینش من است پس چگونه با من انس نباشد چو انس از فعل من است همۀ کلمات دوستان و راز گفتن ایشان و مُماسّۀ ایشان و مصاحبت ایشان من هست می‌‏کنم پس هست را با هست‏‌کننده چگونه آرام نباشد و با کی خواهد مؤانست بودن که دایم ماند جز با من اکنون ذکر می‏‌گوی و با الله و با صفات او انیس می‌‏باش و قرآن می‏‌خوان و حقیقت انس را مشاهده می‏‌کن‏ اَللهُ لَا إِلهَ إِلَّا هُوَ[۷] چون نفاذ مشیّت هیچ‌‏کس را نیست جز الله را و من خواستۀ آن خواستم خواست را با خواهنده چگونه انس نباشد الْحَیُّ‏[۸] چون زنده دایم است چگونه بازنده انس نباشد الْقَیُّومُ‏[۹] همه روزگار تو را می‏‌سازد و تصرفات تو را راست می‏‌دارد چگونه تو را با او سخن و راز و انس نباشد لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لَا نَوْمٌ‏[۱۰] چو هیچ زمانی بی‌‏خبر نباشد چگونه حال خود را با وی عرضه نتوانی داشتن عاشقان بیدار باشند مگر تو معشوقه‌ای که خفته‌ای اکنون وجود تو چون شاخ ریحان در دست الله است همه شکوفه‏‌های شهوت و برگ‌های رازت با الله باید که باشد (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۹۱

چون الله بنده را شایسته مقام قرب گرداند و او را شراب لطف ابد بچشاند ظاهر و باطنش را از ریا و نفاق و صافی کند محبّت اغیار را در باطن وی گنجایی[۱۱] نماند مشاهِد لطف خفی گردد به چشم عبرت در حقیقت کون نظاره می‌‏کند از مصنوع با صانع می‌‏نگرد و از مقدور به قادر می‌‏رسد آنگاه از مصنوعات ملول گردد و به محبّت صانع مشغول گردد دنیا را خطر نماند عقبی را بر خاطر او گذر نماند غذای او ذکر محبوب گردد تنش در هیجان شوق معبود [می‏] نازد دل در محبّت محبوب می‌‏گدازد نه روی اعراض نه سامان اعتراض چون بمیرد حواس ظاهرش از دور فلک بیرون آید کلّ اعضاش از حرکت طبیعیش ممتنع گردد این همه تغیّر ظاهر را بود ولیکن باطن از شوق و محبّت پر بود اَمْوَاتٌ عِنْدَ الْخَلْقِ أَحْیَاءٌ عِنْدَ الرَّبّ[۱۲].

حرام دارم با مردمان سخن گفتن/ و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم[۱۳]

اکنون ای الله این معانی را با جواهر من جفت گردان تا عاشق و معشوق به یک جای باشند و به کسی دیگر محتاج نباشند یعنی عین این معانی را چو مشاهده می‌‏کنم [گوئی دیدار معشوقۀ حقیقی را مشاهده می‏‌کنم‏] و الله این معانی را چون عروس آراسته بر زبر جواهر من فرومی‏‌آرد و جواهر مرا با رحمت و شفقت می‌‏گرداند با معانی (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۹۲

سؤال کردند که مؤمن زندانی است چگونه خوش‌‏دل باشد گفتم چو صدّیق باشد [خوش‌‏دل باشد] چون یوسف صدّیق در زندان، وقتی که مؤمن معصیتی می‏‌کند و دهانش تلخ می‌‏شود که من با چنین معصیتی از الله چگونه مغفرت طمع دارم و چگونه به الله به نیاز و مخاطبه سخنی گویم باید که بدین تلخ شدن و شکسته شدن تن شادمان باشی و رضا بدهی بدین قسمت که الله کرده است که از خوف فراق او تلخ دهان می‏‌باشی و تا گِرَوِشی نباشد چرا از عقوبت ترسان باشی و اگر با گستاخی و دلیری بر جنایات، شادمان باشی بر یاد بهشت و لطف و کرم و مغفرت وی، آن گروش و دوستی و اعتقاد است کیف ما کان در این روش غم و شادی و شکستگی از جنایات و دلیری بر جنایات دلیل محبّت توست و دلیل اعتقاد توست مر الله را و محبّت تو مر الله را دلیل محبّت الله است.

مر تو را یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّوُنَهُ‏[۱۴] هرکجا که گریه است و خنده است خنده از بهر وصال به لطایف الله است و گریه از بهر فراق از لطایف الله است آدمی بچه چو از خردکی بلند می‏‌شود شادمان است از لطایف الله و به وقت کبر سن دژم و گریان است به سبب فراق از لطایف الله، خندان بدو و گریان از فراق او، اکنون اگر خوشی خود را ابدی خواهی ابدی را خدمت کن یعنی اگر در ذکر الله آیی بُستان اجزای تو شکفته شود و باغ جان تو در خنده آید و صبای حالت تو وزان شود نظر کن که الله به نفس مبارک خود چگونه درمی‌‏دمد که اجزای تو در خنده می‌‏آید اگر بگویی در دمیدن از لب و دندان باشد پس بگویم که اسباب وزیدن صبا همچون لب و دندان الله است چنان‌که روح به واسطۀ لب و دندان دردمد الله به لب و دندان اسباب درمی‏‌دمد و نظر می‌‏کن که الله نهال حالت در روح تو می‏‌نشاند به دست خود اسباب چون ساعد سیمین الله است اِلی غَیْرِ ذلِکَ مِنْ تَصْوِیْراتِ الله‏ الَّذِیْنَ کَفَرُوْا وَ صَدُّوْا عَنْ سَبِیْلِ اللهِ‏[۱۵]. سبیل الله همین الله است و نظر به الله است خود را بر روی الله می‌‏بینم امّا الله واسع است که هر جزو من بر روی الله صدهزار ولایت دارد و همین زمان که سخن می‏‌گویم و می‏‌نویسم الله مرا می‌‏اندازد و می‌‏غلطاند تا مستعمل بوم در کار به حرکت و سکون چنان‌که از غلطانیدن در کار گویی سر و روی من می‏‌شکندی اکنون چو الله اجزای مرا چنین بر کار می‏‌دارد و می‌‏گرداند در این کارهای اجزای خود نظر کنم با سهم شوم و پرهیبت شوم که چنین کاری در اجزای من است (وَاللهُ اَعلَم).

 جزو دوّم فصل ۹۳

بَلْ اِدَّارَکَ عِلَمُهُمْ فِی الْآخِرَةِ بَلْ هُمْ فِی شَکٍّ مِّنْهَا بَلْ هُمْ مِّنْهَا عَمُوْنَ‏[۱۶] هرچند با نابینای مادرزاد صفت صور جهان کنی خیره مانده باشد و بدان‌که او خیره باشد صور جهان نیست نباشد بدان‌که صفت بهشت و آخرت با تو می‌‏گویند و تو خیره می‏‌شوی صورت حور عین و سبزه و آب روان نیست نشود من صفت حور می‏‌گفتم و جنّات و فرادیس می‌‏گفتم پیری از اهل معرفت گفت که در این جهان بدین‌ها مشغولی در آن جهان نیز مشغولی باشد پس چه وقت به الله بازگردند و الله را چه وقت بینند جواب گفتم که روا باشد که حور و قصور و جنّات و سلسبیل و زنجبیل عبارت از احوال دیدن الله باشد که هر باری که ببینی مزه‌ای دیگر یابی اکنون تو معانی را نظر می‌‏کن که الله تو را پیوسته چگونه بر کف دست خود و در بر خود می‌‏دارد تو خداوند خود را باش و مصاحب وی باش و با چیزهای دیگر و احوال دیگر بیگانه باش و نظر در مالک خود دار و هرچه خواهی از او خواه و خود را به وی در مال و چون شیر و انگبین در او آمیز تا همه حور و قصور و خوشی‏‌های بهشت را به نقد بیابی و الله را بیابی و سعادت تو آن است که این در بر تو بگشایند که بدانی که الله با توست‏ وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ[۱۷] پس الله و صفات الله و قدرت و علم و تصرّف الله از مخلوقات دور نیست چون به حقیقت مصنوع الله است از این روی بنده را با الله مؤانست‏ و مناجات و مشغول شدن تواند بودن و هرچند نظر از این وجه بیش کنی تجلّی الله مر تو را بیش باشد و عظمت الله بر تو نیک‏‌تر غالب باشد و عجایب بی‏‌نهایت بیش بینی که حقایق هر خلقی را چه رنگ می‌‏دهد و چه نوع حیات به ارزانی می‏‌دارد و هریک حیاتی از نوع عالم دیگر اکنون بنگر که الله از حیّز وجود خلقان چه چیزها بیرون می‌‏آرد و از آن پرده با تو چه سخن می‏‌گوید و چه چیزها بر تو روشن می‏‌کند و این افکار و اخطار تو همیشه آسیب[۱۸] می‏‌زند به الله و با او آرام می‏‌گیرد در سرّا و ضرّا حاصل هرچه هست به الله قایم است چو الله همه اوست (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۹۴

مردمان شفاعت می‏‌کردند که چشم ما را باز کن گفتم ای الله ایشان را از چشم و گوش نفاذ و مصلحت مطلوب است نفاذ تصرّفم بده تا به ایشان دهم چون تو با من این کرم نکنی من نیز با ایشان این کرم نتوانم کردن ای الله اگرچه مرا داری چو من بنده‏‌ام اگر وجود منت باید بداری و اگر نبایدت نداری گفتم ای الله چون الله من تویی آخر این متاع وجود مرا و لوازم وجود مرا خداونده‌ای باید آن خداونده تویی تو را می‏‌گویم که چون مرا راه نمی‏‌دهی و نفاذ نمی‏‌دهی از بهر مصلحت [ورزیدن‏] دینی اکنون آن در دربستم به خودم راه ده در ستانۀ کالبدم همان که نیک جایگاه تنگ است بلکه تخته‏‌بند[۱۹] است الله مرا برداشت و به هر جایی برد و تماشا کردم گفتم من از این جای می نروم و هم بدین جای فروروم چون آب، الله در بربست که وقت نیست چون دلت پاره‌ای گشاد و ماندگی افکندی[۲۰] برخیز باز رو تا وقت شدن دست‌پیمان[۲۱] حاصل می‌کن بی‌‏چونگی‏[۲۲] الله مصوّر می‏‌شد مرا و در هر صفتی‏‌اش صدهزار باغ می‌‏دیدم گفتم آخر الله است که بی‌‏چگونگی الله را در من نقش می‌‏کند آری تا جهان را بر من به رنج چون شب تاریک نکنند از راه دیگر به عالم روشن نبرند که معراج هرکسی را به اندازه گوهر پاک وی بود اجزای من در وقت ذکر الله به ناز می‏‌باشد و خبر ندارد الله به رحمت خاک اجزای مرا گرد می‏‌دارد و او را به دولت‌ها می‌‏رساند چنان‌که از وقت عدمم بدین زمان رسانید و می‏‌برد به رحمت به آخرت ای مالک یوم الدّین، ای پادشاه، اجزای من مملوکِ مضبوطِ استوار گرفتۀ توست هیچ حرکتی و رفتنی‏‌اش نباشد جز در ممالک تو، اجزای مرا به احوال به سزا تو می‌‏رسانی برگ روحم از شجرۀ تقدیرت جدا شدست گاهی حرکت بسوی یمین آسایش می‌‏کند و گاهی حرکت به یسار رنج می‏‌کند [به هر حرکتی که در یسار رنج می‏‌کند] نوعی رنج مشاهده می‏‌کند و به هر حرکتی که سوی یمین می‏‌کند نوعی آسایش مشاهده می‌‏کند تا این برگ روح به قیامت به یمین بهشت افتد و قرار گیرد یا به یسار دوزخ اصحاب میمنه و اصحاب مشئمه این بود به الله گفتم که ای الله مرا و اجزای مرا بی‏‌خبر مدار از خود که مرده و پژمرده شوم چنان‌که ماهی از آب دور می‏‌ماند، چنان شد که اجزای وجود من و اجزای عالم مستغرق صنع او شد و من مشاهده می‏‌کردم الله را بر سبیل حیرت با همه صفت‌هاش با خود گفتم چو الله گفتی حیرت گفتی یعنی ای کسی که چشم‌ها در وجه تو متحیّرند از نغزی و از سپیدی و از خوبی و از بی‏‌عیبی تا دل خیره می‏‌شود از هرچه از اسم الله پیش دل آید از سبحانی و پاکی روی و بی‏‌عیبی و سبکی دل از آن جمال که در مخلوقات چنان نبینی این همه [نشان‏] کنیزکان و غلامان بهشت و غیب باشد که از پرتو حسن الله بدیشان زده است پس هرچه مرا از سبحانی و قدّوسی و معشوقی الله و طرب پیش دل آید آن همه نتیجۀ پرتو الله است و خواتین غیب و بهشت‏‌اند و ملوک بهشت‌‏اند که در جوار الله آن حسن و بها گرفته‌‏اند اکنون باک نیست از درآمدن ایشان در دل که آن حسن‌های دلربا که تا بد از غیب آن همه الله است (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۹۵

گفتم ای الله وعده کرده‌ای که‏ وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأُرْضِ إِلَّا عَلَی اللهِ رِزْقُهَا[۲۳] مرا چون از طریق ظاهر درها بر آورده‌ای روزی من از خود بده چو مرا از اسباب میسّر نمی‏‌کنی هم شاهد خواهم و هم نعمت خواهم و هم سماع خواهم و هم حرمت خواهم و هم قدرت خواهم و هم مشیّت خواهم الله الهام داد که الله و هو الله عبارت است از خوشی‌ها و مرادها و مشیّت‌های همۀ مخلوقات و زیاده تو بی‏‌نهایت از من می‏‌خور چنان‌که نحل از گل‌ها تا همه اجزات عسل شود از آنکه محیی ماییم احیا جز به خوشی نباشد و جز به مراد نباشد و ممیت ماییم امانت جز به فراق خوشی و مراد نباشد هرچه خوشی درآید[۲۴] وجود پدید آید و هرچه خوشی برود[۲۵] فنا پدید آید همه صور بهشت از حور او عَینا همه از ما چرند جان‌ها عرق‌های ماست اسباب خوشی‌ها و مرادها چو کفچه‏‌ای‌ست پیش ما چندان‌که می‏‌توانی به قدح ذکر الله از ما می‌‏خور از شراب ما چون مست شدی و سست گشتی خوشی خوابت دهیم چون اصحاب کهف تو از ما می‏‌خور و شکر سکر ما می‌‏کن یعنی به خلقان خوشی ما می‌‏رسان تا تو را زیاده می‏‌دهیم گفتم که الحمد لله یعنی این شرف مرا تمام نیست که تصرّف الله و فعل الله در اجزای من است که از عدمم برکشید و وجودم داد و در اجزای من تصرّف می‏‌کند و من می‏‌دانم که او متصرّف من است و این حالت عزیزترین حال‌هاست نزد من که به این صفت به الله می‌‏روم اکنون حمد می‌‏گویم و هر دم خود را از این حالت پر می‏‌کنم و از خلقان و احوال دیگر بی‏‌خبر می‏‌باشم و از همه آشنایی قطع می‏‌کنم گویی آن حمد مر مزه‌‏های الله را می‏‌کنم زیرا آن همه عشق نامه‌ها[۲۶] و همه ثناها مر پارهای مزه‌‏های الله را می‌گویند اکنون همچون عروسان عاشق می‌‏زارم که ای الله مرا از مزه‌‏های خود محروم مدار که جز تو هیچ کسی ندارم‏ لَا تَذَرْنِی فَرْدَاً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوَارِثِینَ‏[۲۷] اکنون با هر موجودی که صحبت الله با وی کم شود کمال حال آن چیز به نقصان بدل شود چنان‌که شاه چون از عروس روی بگرداند عروس پژمرده شود و الله را صحبتی است با عقل و مزۀ معقولات از آن است و کذاالحسّ پس همه تصرّفات الله است در همه اجزای من و فعل الله بی‏‌صفات الله نیست از رحمت و کرم و غیر ذلک و این اوصاف همه نور و مؤثر نور است بدان رنگ که پیش از این دیدم پس در هر جزو من جوی‌های نور می‏‌رود همچون زرآب و روان می‏‌شود از صفات الله و چون صنع الله می‏‌کند در هر جزو من و همه خواطر و مزه از الله هست می‌‏شود همه روی سوی الله آورده‌‏اند و الله چنان‌که شاه زیبا در میان عروسان نو بنشسته یکی بر کتفش می‏‌گزد و یکی بر شانه بوسه‏‌اش می‌‏دهد و یکی خود را در وی می‏‌مالد و یا چنان‌که فرزندان چو دانۀ مروارید گرد پدر جوان درآمده و با وی بازی می‏‌کنند و یا چون کبوتران و گنجشگان گرد کسی که خورشان می‌‏دهد درآمده باشند و به هر جای وی برمی‏‌نشینند همچنان همه ذرّه‌‏های کاینات گرد جمال الله گردان و تدبیر و خواطر من گرد الله گردان است و سبّوح و سبحان‏‌گویان است (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۹۶

اِسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلَاةِ[۲۸] صوم برداشتن کلوخ است از زیر آیینۀ دل [و حسد و غیبت و قصد بد دور کردن از خود چون زنگار برداشتن است از آئینۀ دل‏] آخر چو کلوخ برمی‏‌گیری اولی بود که روی آیینه بزدایی صبر تکالیف بجا می‌‏آر که همه دولت تو از رنج است نخست در زندان رحم آیی آنگاه در بستان جهان بچه می‏‌گرید مادرش دست به گهواره می‏‌بندد تا سرش دراز نشود و استخوان‌هایش کژمژ[۲۹] نیاید شارع دست و پای تو می‏‌بندد به تکالیف تا آوازت ناخوش نشود وَ زَفِیْرٌ وَ شَهِیقٌ‏[۳۰] نگردی‏ وَ تَسْوَدُّ وُجُوْهٌ‏[۳۱] نشوی به نوای بنان و اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلَاةِ[۳۲] تو را در خواب می‏‌کند رنج بدرقۀ تو آمد اگرچه فراز و نشیب می‌‏برد از دست دزدانت نگاه می‌‏دارد اکنون تو خواهی تا از انوار غیبی بهره‌‏مند گردی نتوانی از خود یافتن تو را نشان دهیم به جای آن موضع بنشین تا به نزد تو آید چنان‌که موسی به مجمع البحرین از بهر خضر، تو به نزد آفتاب نتوانی رفتن امّا جایی که آفتاب تابد آنجا باش تا تاب آفتاب به نزد تو فرستیم اکنون به مجمع البحرین صوم و صلاة بنشین چون موسی و رنج به‌جای آر و خود را در آتش و آب انداز ولیکن نسوزی و از عوّانان شیاطین خلاص یابی صلاة آتش می‏‌نماید ولیکن نور است و سازوار إِنِّی آنَسْتُ نَاراً[۳۳] ولیکن نور بود.

سؤال کرد که مخلوقات را چندان هستی و کمال هست که الله او را محل خطاب و امر و نهی نهد جواب گفتم که تو با کمال الله او را محل خطاب نهی الله تو را محل خطاب نهد و هرگاه ننهی الله ننهد اکنون اثر الله و رسیدن به الله کل جهان است با همه انواعش تو نیک در جهان نظر کن تا خیرگی و حیرت بینی‏ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَ یُقِیمُونَ الصَّلَاةَ[۳۴] پیش از این‏ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ‏[۳۵] گفت و تو بلی گفتی ایمان به غیب آوردی اکنون چون غیب را عین کرد و از بیّنه و آیات اقامت کرد چرا انکار می‏‌کنی اکنون باید که صدق زیاده باشد نه کم نی نی بورز الله را و امر او را گیر و ذکر الله کن و سبحان الله می‏‌گوی یعنی پاکی از همه عیب‌ها چون او موجود است بی‌‏همه عیب‌ها به چه عیب تو از وی روی می‏‌گردانی در جمالی که چندین عیب دارد عاشق وی می‌‏باشی جان را دوست می‌‏داری با چندان عیب الله را جان نگویم از آنکه جان هزار عیب دارد پس اگر صادقی در سبحان الله گفتن چرا والِه او نباشی و اگر راست می‏‌گویی و الحمدلله چرا بی او آرام داری چو همه صفات سزا مر او راست حیات و کالبدها که بنای اوست بدین نغزی است تا وی چگونه باشد سُبْحَانَک[۳۶] هرکه در کوی تسبیح و قرآن آمد در عین بهشت و نظر الی وجه رحمن آمد اکنون چون با کاف خطاب باشی آنگاه از همه اوصاف خود و جهان پاک باشی در آن لحظه که از خود بیخود شدی با کاف خطا بی‌‏تو با کاف کن آی بنگر که نظر تو بر چه می‌‏افتد تو با آن چیز باشی و در آن چیز نگری مثلا در زید نظر کنی چو پوست و گوشت او را ببینی زید را دیده باشی اکنون بنگر که به روح تو چه چیز نزدیک‌تر است و در چه نظر می‏‌کنی آن نظر در الله است‏ وَ نَحْنُ أُقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ[۳۷] الله ساعتی تو را می‏‌شکافند به نظر خود و ساعتی تو را می‏‌گدازند به نظر به اعدا وجود آدمی را الله آفرید تا قهر خود و لطف خود از او ظاهر کند. همه محبان‏[۳۸] را الله عاشق وجود [خود گردانید و عاجز نقصان کمال خود گردانید] و وجود هرکس چو حاجب آمد بر حضرت الله که همه کس در پیش حاجب وجود خود ساجد آمدند و محجوب بدین حاجب شدند (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۹۷

سُبْحَانَک[۳۹] می‏‌گفتم گفتم سُبْحَانَک را معنی این می‏‌شود که دل تو اگر به جمال می‏‌رود می‌‏فرماید که جمال بی‏عیب این‌جاست و اگر به مال می‌‏رود می‌‏فرماید که غنای بی‏‌عیب این‌جاست و اگر به جاه می‏‌رود می‏‌فرماید که جاه بی‏‌عیب این‌جاست و اگر به مؤانست سماع و سخن کسی دیگر می‏‌رود سخن بی‌‏عیب این‌جاست و رحمت و رأفت بی‏‌عیب این‌جاست و همچنین جملۀ صفات تا فرمود که مُهَیْمِن ام مرغ فرخ خود چنان نگاه ندارد[۴۰] که من دوست خود را زیر بال خود دارم تا ناامید نشوی که الله جنس من نیست مرا به خوشی جمال خود مؤانستی ندهد که از هیچ جنسی‏ات آن خوشی نباشد که از الله باشد سبحانک می‌‏فرماید الله که تو عاشق و طالب هرچه هستی آن بی‏‌عیبی نیست چو پاک و بی‌‏عیب منم عشق این‌جا آر اِحْترَقَ مِنْ سُبُحاَتِ وَجْهِهِ[۴۱] پاکی‏‌های رو عبارت از این معنی است گفتم ای الله عیب همین هستی من است و خیال و نظر من است که حجاب است از تو و تو را می‏‌بینم ای الله کرتۀ‏[۴۲] وجود و حواس مرا در سر من کشیده و سبحات وجه تو ورای این کرتۀ وجود است من این خرقۀ وجود خود را می‏‌خواهم تا ضرب کنم که در روی من و در سر من آمده است که دیدن تو همه عیش و طرب است پس حجاب از این عشق و محرومی از این نظر درکات جهنم است که محسوس‏[۴۳] گشت، این صفت بی‏‌عیبی و نشان پاکی از بهر آن دهند تا چُست آیم در عشق که عبادت عشق عرضه کردن آمد پس مقصود بی‏‌قرار آن جمال باشیدن[۴۴] و طالب وی بودن آمد و بس چون از طلبیدن تو ای الله در جامۀ وجود خویش که حجاب توست مانده گردم و از طلب کند شوم اجزای خود را پیش تو می‏‌دارم چون قدح‌ها که ای الله در این اقداح قدرت و مزۀ طلب خود هست کن که من زنده بدین مزۀ طلبم که اگر این مزۀ طلب نباشد من مرده باشم اکنون عشق‌ها به جمال‌ها و سماع‌ها و سبزه‌ها چون باد صبا خبر کننده از جمال یوسفی است ای یعقوب از حضرت الله با باد صبا بس کنی و به نزد یوسف خود بیایی‏[۴۵] تا چه شود (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۹۸

قرار دادم با خود که الله آن است که ذکر او چون کردی به معنی خدایی همه مزه‌ها و همه روشنایی‌ها و همه عجایب‌ها و همه راحت‌ها و همه خوشی‌ها در وی بیابی هرگاه به ذکر الله آمدی به الله آمدی. إِنَّی ذَاهِبٌ إِلَی رَبّی‏[۴۶] چون الله را به معنی خدایی دیدی خدای را دیدی اکنون چون الله را بدین معنی دیدم طرب در دلم پدید آمد و سبک شدم و معنی وَ لَه در الله دیدم چون از قهرش ترسیدم پناه به الله دادم معنی و له دیدم چون از عشق بی‏‌هوش و خیره شدم از بس که عجایب دیدم و از بس که جمال دیدم متحیّر شدم معنی و له دیدم در الله هرگاه که خواهم تا از خود جدّ نمایم و تکلّفی کنم و الله محتجب شود از من معنی و له در الله بیابم و هرگاه ملول شدم از نظر به الله به معنی خدایی در صفتی از صفات الله نظر کنم چون رحمن در بر الله باشم و الله مرا در برگرفته و بوسه می‏‌دهدی و بدین صفات نور خود[۴۷] را بر من عرضه می‌‏کند تا نرمم از وی و همه دل بر وی بنهم و شب و روز چشم را و حواس را از این ظاهرها به اندرون‌ها بَسرّا به الله برم و نظر می‌‏کنم‏[۴۸] آب قدرت از الله در چمن‌های استخوان‌ها و گوش‌ها چگونه روان است و جوی مهربانی و دوستی و شهوت و عشق و تلخی و بی‌‏مرادی را نظر می‏‌کنم و این ظاهرها را نظر می‏‌کنم که حرکات و آوازها و سخنان خلقان است چگونه منعقد می‏‌شود و مخلوقات را آگه می‏‌کند از این صفات چون از رحمانی دلم بگیرد از رحیمی اندیشه کنم یا از ملکی و از قدّوسی و سبّوحی و طاهری و جبّاری الی آخر الصفات هریکی از این‌ها همه صفت شهری را ماند گرد قبّۀ الله درآمده هر از این صفتی نظر مرا سعد و نحسی می‌‏شود و سعد من انواع است رحمانی و رحیمی و کریمی و نحس من انواع است جبّاری و قهّاری الی آخره همچنین نظر من دور می‏‌کند گرد این همه بروج می‌‏گردد که ملک سعادت این است سلام می‏‌گفتم الله را یعنی بی‏‌عیبا که تویی ای الله یعنی صورت حوران و شاهدان‏[۴۹] و همه صورت‌ها هرچه مرا مصوّر شود از مزه‌ها و انواع وی و مزه‌‏های عقلی و حسّی الله از این‌ها ننگ دارد و ننگ باشد که کسی الله را بدین‌ها نسبت کند ای عجب تا الله چه لطف و بها و حسن و مهربانی دارد که از این‌هاش ننگ است چون الله بدین مهربانی‌ها و قدرت‌ها و مزه‌ها و جمال‌ها نمی‏‌ماند معلوم می‏‌شود که از این‏‌ها ننگ باشد الله را از این معنی است که دل را از همه مزه‌ها سأمتی آید و از طلب الله هرگز سیر نشود اکنون همه مزه‌ها و صورت‌های با جمال هر دو جهانی چون تارهای ساز زیردست بنهم و بر ایشان می‌‏زنم از بهر اظهار عشق الله و این همه صور با جمال و مزه‌‏های اغانی است و معشوقه است از این معنی چو مکشوف گشت مر جبل و موسی را دکّ الجبل‏ وَ خَرِّ مُوسَی صَعِقاً[۵۰] چون موسی آن لذت بدید استغفار و توبه کرد از احوال پیشین که من از این مزه‌ها پیش از این چون دور بودم اکنون زخمه‌ای از گفت سبوح قدوس سازم و این اغانی را می‏‌زنم (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۹۹

گفتم که الله رحمن و رحیم است تصوّر می‏‌کردم بخشایندگی الله را به صورت سپیدی چو شکل ذاتی که از دُرهای سپید مرکّب باشد در ذات بخشایندگی نظر می‏‌کردم روح من در وی آرام می‏‌گرفت و خود را در وی می‏‌مالید که چه خوش چیزی‌ست این بخشایندگی که همه راحت‌ها در وی می‌‏یافتم و همه فرج‌ها از اندوه‌ها و همه شفاها از دردها می‏‌یافتم و در وی می‌‏غیژیدم و ملالت تصوّر نمی‏‌یافتم باز در رحیمی و ذات مهربانی نظر می‏‌کردم و همه دلگرمی‌ها و خوشی‌ها و عشق‌ها در وی می‏‌یافتم هرچند که نیک‌‏تر در وی می‌‏غژیدم خوش‌‏تر می‌‏یافتم [و ذات مهربانی را معشوقه‏‌تر می‌‏یافتم‏] اکنون بخشایندگی آن باشد که تو افتاده باشی کریمی دانایی به سر تو برسد و درمان کار تو بسازد و یا شکسته و تنگ‏دستی باشی به نزد فریادرسی و دستگیری روی و او ببخشاید و درمان کار تو او کند و مهربان آن باشد که می‏‌طلبد بیچاره‌ای را و به نزد خود به کره و طوع می‌‏کشدش تا کار او را می‏‌سازد و از بلاهاش نگاه می‏‌دارد و هماره در بر خودش می‏‌خواهد و مؤانست بر مؤانست می‌‏افزاید اکنون الله اکبر گویم اگر در جمال نگرم الله اکبر گویم اگر در قدرت‏‌ها نگرم الله اکبر گویم اگر در علم‌ها[۵۱] نگرم الله اکبر گویم همه در ذکر الله و معنی الله شوم که ذکر الله از همه نیکوتر است زبان کلید دل است هرچند زبان بگفتِ ذکر الله گردان‌‏تر باشد دل گشاده‌‏تر [باشد][۵۲] و نفایس نیک‌‏تر پدید آید گویی ذکر الله باد صبا است که خبر دوست آورد و زمین کالبد مرده را پر از باغ و بوستان شادمانی کند و آب روان شود پیش در [هر] خانۀ کالبد و شکوفۀ ریزان از هر چمن عضوی و اجزایی پدید آید مرد عاقل باتجربه که سیر شده و مانده شده باشد از ذکر الله و پژمرده گشته باشد چون این عجایب ببیند و این عجب به او پیدا شود همه اجزاش چُست و چالاک شوند و در ذکر الله آیند گویی که آن عجب زندگی بود که آسیب[۵۳] به اجزای او کرد و زنده گردانیدش و یا آن [عجب‏][۵۴] دم اسرافیل را ماند که اجزای خاک فروخفته را زنده می‏‌گرداند یعنی این بیان آن است که به اشارتی چگونه اجزای پژمرده را زنده می‏‌گردانیم و به بهشت خوشی می‏‌رسانیم‏ وَ الطُّورِ[۵۵] یعنی باطن کوه طور چو از الله واقف شد[۵۶] از عشق پاره‌‏پاره شد اگر باطن تو نیز سره‌‏سره[۵۷] بنگرد واقف شود و واله شود و همان لذّت بیابد اکنون چندانی ذکر گو که الله را ببینی چنان‌که پرده از طور برخاست بدید پرده‌‏های غفلت چون به ذکر الله بر درد تو هم ببینی (وَاللهُ اَعلَم).

جزو دوّم فصل ۱۰۰

الم‏[۵۸] الف یعنی منم که چو الله می‏‌گوید که منم کجا نظر کنم تا بی‏‌شبهت ببینمش به‌‏آسانی سوی هوا و آسمان نظر کردم گفتم در هر جزو هوایی و موجودی که نظر کنم الله آنجا است که آن جزو را تغییر و تبدیل می‏‌کند و هست می‌‏کند و نیست می‌‏کند و الله اجزای موجودات را پیش خود داشته است چون سپر و یا چون پرده او را می‏‌گرداند از آسمان تا زمین همۀ اجزای جهان در تصرف او عاجز و جمله اجزای جهان چون خاضعان و عابدان پیش او متغیّر می‏‌شوند هوا تنک‌‏تنک می‌شود چون دل مشتاقان و باران قطره‌‏قطره می‏‌چکد چون اشک چشم عاشقان و اوصال کوه در قیام متخلّع می‌‏شود و چون استخوان و اجزای پیران سست و واهی می‏‌گردد اکنون در هر چیزی نظر می‌‏کنم [که‏][۵۹] در تصرف الله چگونه خاضع‏‌اند.

صفیّ حمّامی سؤال کرد که محبّت الله چگونه است [گفتم‏][۶۰] چون دوست داشتن صفت الله است نظر کن در آن دوست داشتن الله که محبوب الله کیست از انبیاء و اولیاء و الله در آن محبوب خود چه تصرّف‌ها می‏‌کند و چگونه بی‌‏قرارش می‏‌دارد و دوستی هرکه باشد از آن الله و از آن غیر وی دانی که آن محبّ چگونه بی‏‌قرار و بی‏‌آرام باشد در حق محبوب خود تا محبوب ممکن الوصول نباشد محبّت در حق وی محال باشد اگرچه با جمال باشد اکنون الله الله می‏‌گویم و به حقیقت می‏‌دانم که الله مرا دوست می‌دارد چون در محبّت الله نظر می‏‌کنم از نور روی وی صدهزار حورا آفریده می‌‏شود و در من می‌‏افتند همچنان‌که حسن از رخ خوبی می‌زاید و در اجزای عاشق شایع می‌‏شود حکمت الله از خلقت جهان به جز محبّت نبود از آنکه هیچ صفتی از این معنی کامل‏‌تر نبود از این معنی بود که مقصود از خلقت جهان مُحَمّد صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّم آمد که او حبیب الله بود لُوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْاَفْلاکَ[۶۱] اشارت بدان است که اگر محبّت نبودی و ما محبّ کسی نبودیمی و کسی محبّ ما نبودی هیچ موجودی هست نکردمی‏[۶۲] که منتهای مبتغای وجود محبّت است‏[۶۳] و این محسوس است که تا محبّت و موافقت نبود وجود مُحدَث محال بود و الله محبّ است و محال بود که الله محبّ نبود چو وجود و عطاها می‏‌دهد از حواس و شهوت‏[۶۴] و اختیار و عقل و الله مر آدمی را محبّ‏‌تر است چو انعام او بر وی بیشتر است ولیکن چو دوست به غیر گراید از همه دشمن‌‏تر شود و عقوبت کافر از این سبب بیشتر است از همه اکنون می‏‌نگرم تصرّفات الله را در خود می‌‏بینم و معاشقۀ الله را با خود می‌‏بینم و همه عالم را همچون ذرّه‌‏های بنفشه رنگ می‌بینم و فاعل همه الله را می‏‌بینم چون بیشتر می‏‌روم لرزه بر من و اجزای من و بر همه جهان می‏‌افتد مگر آن معنی می‌‏بود که بر کوه طور زد و کوه پاره‏‌پاره شد باز همه مُحدَثات را چون متاعی می‌‏بینم و این متاع پراکنده را خداونده‌ای باید و یا همه را چو ذرّه‌ها می‌‏بینم و این ذرایر را خورشیدی باید تا بنماید اکنون همه الله است که هیچ آمیزش ندارد با کسی و هم با همه آمیزش دارد و آمیزنده بود با همه گویی الله هم مستغنی است و هم عاشق است و محبّت الله چون زلیخاست که یوسف را بخرد تا هرچه خواهد بکند گاهی در زندانش کند و گاهی خویشتن را [پیش او قربان کند الله نیز محبوب خود را] آفریند تا گاهیش در زندان دنیا کند و گاهیش ویران کند و همان محبّت الله باشد که دگر بارش زنده کند هماره بینی که لب معشوقه به دندان خاییده و ژولیده گشته در دست عاشق شیفتۀ خود اگر بنده ژولیده بود در تصرف الله چه عجب بود الله اکبر یعنی چو ذات خود را به ذات الله و صفات خود را به صفات الله ملحق دارم اکبریّت الله را ببینم و چون در ذات الله نظر کنم همه هستی‌ها[۶۵] که تعلّق به ذات الله دارد ببینم و عظمت ذات الله را ببینم و چون به رحمانی‌‏اش نظر کنم همه رقّت‌ها و رحمت‌ها و شفقت‌‏ها و عجایب‌های عجب که به رحمانی تعلّق دارد مشاهده کنم و استمداد آن از رحمت الله ببینم و همچنین چو لطف بی‌‏نهایت الله را ببینم همه عجایب و لطف مخلوقات و خوشی‌های ایشان را مشاهده کنم باز در زمین تن نظر می‌‏کنم که الله چه باغ از وی می‌‏نماید شکوفه‌‏های عقل و چشمه‌های شهوت و نسیم‌های روح و انهار مزه‌ها و گشنیج[۶۶] صبرها و نرگس‌های چشم و سیسنبر گوش و سوسن زبان و هوای عشق و صدهزار یاسمن‏‌زار و حوران صاحب‌‏جمالان و آب‏‌های حیات در زمین وجود می‌‏بینم و نظر می‌‏کنم به سبحانی و خوش‏‌رویی الله که در اجزای من و اجزای همه نغزان چه نوع صحبت می‏‌کند که چنین خوب و فربه می‌‏شوند در این بودم که دلم به مشاهدۀ الله رفت یعنی دیدم که الله از سر تا پای من همه اجزای پر است و سمع و بصر و ایتلاف اجزای من و ادراک من [همه‏] شکوفه است که از الله می‌‏آید باز دیدم که همه محو شده به الله به تقسیم و فروشسته شد و همه نظر من به الله مستغرق شد و همچون غبار و گرد روشن پیش من بایستاد چنان شد که هیچ کس را نمی‏‌دیدم و هیچ‏ در و دیوار نمی‌‏دیدم همه الله می‏‌دیدم (وَاللهُ اَعلَم).

—–

[۱] بخشی از آیۀ ۴ سورۀ حدید: و او هرکجا که باشد با شماست، و خداوند به آنچه می‌کند بیناست.

[۲] ظ: منصرم.

[۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خزیدن.

[۴] ن: حورا.

[۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مماسّه و برخورد.

[۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: سکون و آرامش.

[۷] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: خداوند کسی است که جز او خدایی نیست.

[۸] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: زنده.

[۹] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: پاینده.

[۱۰] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: نه غنودن او را فراگیرد نه خواب.

[۱۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: گنجش و گنجایش.

[۱۲] این جمله در مجالس سبعه، مجلس چهارم نیز آمده: اموات با خلق مرده و نزد حق زندگانند.

[۱۳] این بیت در غزل ۱۷۲۴ مولانا نیز آمده است.

[۱۴] بخشی از آیۀ ۵۴ سورۀ مائده: دوستشان می‌دارد و آنان نیز او را دوست می‌دارند.

[۱۵] بخشی از آیۀ ۱۶۷ سورۀ نساء، بخشی از آیۀ ۸۸ سورۀ نحل و بخشی از آیۀ ۱ و ۳۲ و ۳۴ سورۀ محمد: بی‌گمان کسانی که کفر ورزیده‌اند و [مردم را] از راه خدا باز داشته‌اند.

[۱۶] آیۀ ۶۶ سورۀ نمل: یا مگر عملشان در [باره] آخرت به کمال است [؟!]، بلکه ایشان از آن در شک هستند، و بلکه در [درک] آن کوردل هستند.

[۱۷] بخشی از آیۀ ۴ سورۀ حدید: و او هرکجا که باشد با شماست، و خداوند به آنچه می‌کند بیناست.

[۱۸] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مماسّه و برخورد.

[۱۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: نوعی از شکنجه که دست و پای کسی را با تخته‌ها ببندند تا او حرکت نتواند کردن.

[۲۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: رفع خستگی، استراحت.

[۲۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: زر و زیور و اسباب که پیش از زفاف به عروس دهند.

[۲۲] ظ: بی‌‏چگونگی.

[۲۳] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ هود: و هیچ جنبنده‌ای در زمین نیست مگر آنکه روزی او بر خداوند است.

[۲۴] ص: دارد.

[۲۵] ص: ناخوشی برود.

[۲۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: نامۀ عاشقانه.

[۲۷] بخشی از آیۀ ۸۹ سورۀ انبیاء: مرا تنها مگذار، و حال آنکه تو بهترین بازماندگانی.

[۲۸] بخشی از ایۀ ۴۵ سورۀ بقره: از صبر و نماز یاری بجویید.

[۲۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: کژ نقیص راست و مژ از جنس اتباع است.

[۳۰] بخشی از آیۀ ۱۰۶ سورۀ هود: فریاد و عربده.

[۳۱] بخشی از آیۀ ۱۰۶ سورۀ آل عمران: چهره‌هایی سفید و چهره‌هایی سیاه.

[۳۲] بخشی از آیۀ ۱۵۳ سورۀ بقره: صبر و نماز یاری بجویید.

[۳۳] بخشی از آیۀ ۱۰ سورۀ طه: من آتشی می‌بینم.

[۳۴] بخشی از آیۀ ۳ سورۀ بقره: کسانی که به غیب ایمان دارند و نماز را برپا می‌دارند.

[۳۵] بخشی از آیۀ ۱۷۲ سورۀ اعراف: آیا پروردگار شما نیستم؟

[۳۶] پاکا که تویی.

[۳۷] بخشی از آیۀ ۱۶ سورۀ ق: و ما به او از رگ جان نزدیک‌تریم.

[۳۸] ص: همه مختاران را.

[۳۹] پاکا که تویی.

[۴۰] ص: دارد.

[۴۱] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص) و کامل آن: همانا برای حق تعالی هفتاد هزار حجاب از نور و ظلمت است که اگر آنها را کنار بزند، “انوار او هر چه را به نظر آید بسوزاند”.

[۴۲] ن: اگر کرته.

[۴۳] ن: محبوس.

[۴۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: بودن.

[۴۵] ن: نیائی.

[۴۶] بخشی از آیۀ ۹۹ سورۀ صافات: من رونده به سوی پروردگارم هستم.

[۴۷] ص: همه خود را.

[۴۸] ص: می‌‏نکنم.

[۴۹] ص: و شاهان.

[۵۰] بخشی از آیۀ ۱۴۳ سورۀ اعراف: و موسی بیهوش در افتاد.

[۵۱] ن: در عمل‌ها.

[۵۲] ص: ندارد.

[۵۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مماسّه و برخورد.

[۵۴] ص: ندارد.

[۵۵] آیۀ ۱ سورۀ طور: سوگند به [کوه] طور.

[۵۶] ص: شود.

[۵۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: نیک‌نیک، خوب و از روی دقّت.

[۵۸] آیۀ ۱ سورۀ بقره: الم [الف لام میم].

[۵۹] ص: ندارد.

[۶۰] ص: ندارد.

[۶۱] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): اگر تو نبودی افلاک را خلق نمی‌کردم.

[۶۲] ن: نکردی.

[۶۳] ن: محب است.

[۶۴] ن: شهرت.

[۶۵] ص: هست‌ها.

[۶۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: گشنیز.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *