معارف بهاءولد – کتاب اول – جزو دوم – فصل ۸۸ تا ۱۰۰
بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِیمْ
جزو دوّم فصل ۸۸
یادم آمد که وَهُوَ مَعَکُمْ (أَیْنَ مَا کُنتُمْ)[۱]. گفتم باید که ببینم جز سمع و بصر و عقل و ادراک و اختیار و حیات و علم و قدرت خود نمیدیدم و در اینها نظر کردم تار و پود اینها را وقتی کم [و] وقتی بیش مییافتم و وقتی ناقص و وقتی کامل مییافتم و هماره متغیّر و منفسخ و منعزم[۲] مییافتم گفتم [که] این معانی از آنِ من نیست و در دست من نیست که اگر از آنِ من بودی پیوسته کامل داشتمی اکنون از آنِ کسی دیگر آمد و آن الله باشد پس علم و حیات الله به من پیوسته باشد اکنون در اوصاف و معانی خود نظر کنم الله را دیده باشم و او مونس من باشد و همه تدبیر و رأی من کلمات الله باشد اکنون من دو قسم آمدم یکی اجزای باخبر و آن الله است که او را میبینم و قسم دیگر آن اجزای بیخبر و جمادی که آن را الله به لطف و کرم پرورده است و میپروراند اکنون ادراکات در همه خلقان از آنِ الله باشد و الله با ایشان باشد اکنون در الله مینگرم و میزارم و مینالم که رحمتت وافر دار و مرا بهشتِ ادراکات خوش میده گویی از الله با هرکسی پاره استی در یکی بیشتر و در یکی کمتر آن جزو کلانتر از الله، الله آن جزو خردتر میشود تا او را در آن لحظه محو میکند و از خود میستاند اکنون هر حالت کسی که به حالت کسی دیگر مغلوب میشود آن غالب الله میشود این عداوت در میان آدمیان و حیوانات گویی از بهر آن است که تدبیر در هر ذاتی اجزای الله است و همۀ اجزاء با یکدیگر مونس چون به یکدیگر میرسند و یکدیگر را میشناسند آن کمتر محو میشود در آن کلانتر و در پای وی میافتد و در کنارش میگیرد و یکی میشود لاجرم آن ذات در پای آن ذات دیگر میافتد و سجده میکند آن سجدۀ عارفان است و آن هستی و خویشتنبینی و تکبّر چون پردهای است در میان اجزای تدبیر الله، عداوت آن است که به سبب آن پرده به یکدیگر نمیرسند دنیا آن خویشتنبینی آمد که مُبْغَضِ الله است که اجزای الله را نمیماند تا به یکدیگر پیوندد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۸۹
روح من به کالبد مشغول میشد که سرم درد میکند اِلی غَیْرَ ذلِکَ و بیرون میغیژید[۳] از زیر کالبد و من در وی نظر میکردم گلهای عقل و ادراک و روح میدیدم و هر ساعتی بدین درخت میزد و گلهای وی میریخت و چون خوشه او را فرومیکوفت چون از پوست کالبد بیرون آمدم هر صورتی که مرا میشد خود را از آن بیرون میکشیدم و در عالم الله و بیچونی میرفتم و در صفات الله میرفتم خود را برافراشته که از همه رنجها رَستم ناگاه الله را دیدم از پسِ عدم ایستاده و عدم را حاوی همه چیزها گردانیده و چیزها را از عدم بیرون میآورد و من میدیدم حاصل باز به صفات الله بازرفتم و به آثار سبزه و آب روان و شاهدان حُور[۴] گفتم تا این همه خوشیهای خوشی را به یکدیگر اندر گشایم و هرچه صورت است میشکنم و میاندازم و مزۀ معانی بیکیفیّت میگیرم چنانکه حقیقت روح است و یا چنانکه الله است که هیچ چگونگی ندارد اکنون الله این عدم نامتناهی را معشوقه گردانیده است و صدهزار جمال و شهوت و عشق و محبّت و رأی و تدبیر و اختیارات و عاشق گشتن و عاشق نواختن و قوّتهای گوناگون و انواع حیات و کربزیها و حیلها و کنارها و بوسهها و مجالس خوش این همه را الله بر چهرۀ عدم کشیده است کسی باید که در عدم مینگرد و در عشق او قطرات بر رخساره میبارد و اینچنین عدم حاوی گردِ اجزای من است از شش جهت آخر این اجزای من چگونه بیمونس و تنها باشد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۹۰
میاندیشیدم که مخلوق را به الله چو جنسیّت نباشد چگونه به الله انس گیرد و خوش شود و بیارامد الله الهام داد که چون مخلوق از موجد است و آن منم چگونه انیس نباشم آخر اگر وجود با ایجاد نیارامد چگونه در وجود آید و چگونه با او آسیب[۵] دارد آخر باشِش[۶] وجود با ایجاد نبود با چه خواهد بود چو ارادتم و فعلم و صفتم و خلقم و رحمتم به مخلوق پیوسته باشد مؤانست با من نباشد با که باشد آخر نه این همه شهوتها و عشقها و مؤانستها از من است و از آفرینش من است پس چگونه با من انس نباشد چو انس از فعل من است همۀ کلمات دوستان و راز گفتن ایشان و مُماسّۀ ایشان و مصاحبت ایشان من هست میکنم پس هست را با هستکننده چگونه آرام نباشد و با کی خواهد مؤانست بودن که دایم ماند جز با من اکنون ذکر میگوی و با الله و با صفات او انیس میباش و قرآن میخوان و حقیقت انس را مشاهده میکن اَللهُ لَا إِلهَ إِلَّا هُوَ[۷] چون نفاذ مشیّت هیچکس را نیست جز الله را و من خواستۀ آن خواستم خواست را با خواهنده چگونه انس نباشد الْحَیُّ[۸] چون زنده دایم است چگونه بازنده انس نباشد الْقَیُّومُ[۹] همه روزگار تو را میسازد و تصرفات تو را راست میدارد چگونه تو را با او سخن و راز و انس نباشد لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لَا نَوْمٌ[۱۰] چو هیچ زمانی بیخبر نباشد چگونه حال خود را با وی عرضه نتوانی داشتن عاشقان بیدار باشند مگر تو معشوقهای که خفتهای اکنون وجود تو چون شاخ ریحان در دست الله است همه شکوفههای شهوت و برگهای رازت با الله باید که باشد (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۹۱
چون الله بنده را شایسته مقام قرب گرداند و او را شراب لطف ابد بچشاند ظاهر و باطنش را از ریا و نفاق و صافی کند محبّت اغیار را در باطن وی گنجایی[۱۱] نماند مشاهِد لطف خفی گردد به چشم عبرت در حقیقت کون نظاره میکند از مصنوع با صانع مینگرد و از مقدور به قادر میرسد آنگاه از مصنوعات ملول گردد و به محبّت صانع مشغول گردد دنیا را خطر نماند عقبی را بر خاطر او گذر نماند غذای او ذکر محبوب گردد تنش در هیجان شوق معبود [می] نازد دل در محبّت محبوب میگدازد نه روی اعراض نه سامان اعتراض چون بمیرد حواس ظاهرش از دور فلک بیرون آید کلّ اعضاش از حرکت طبیعیش ممتنع گردد این همه تغیّر ظاهر را بود ولیکن باطن از شوق و محبّت پر بود اَمْوَاتٌ عِنْدَ الْخَلْقِ أَحْیَاءٌ عِنْدَ الرَّبّ[۱۲].
حرام دارم با مردمان سخن گفتن/ و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم[۱۳]
اکنون ای الله این معانی را با جواهر من جفت گردان تا عاشق و معشوق به یک جای باشند و به کسی دیگر محتاج نباشند یعنی عین این معانی را چو مشاهده میکنم [گوئی دیدار معشوقۀ حقیقی را مشاهده میکنم] و الله این معانی را چون عروس آراسته بر زبر جواهر من فرومیآرد و جواهر مرا با رحمت و شفقت میگرداند با معانی (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۹۲
سؤال کردند که مؤمن زندانی است چگونه خوشدل باشد گفتم چو صدّیق باشد [خوشدل باشد] چون یوسف صدّیق در زندان، وقتی که مؤمن معصیتی میکند و دهانش تلخ میشود که من با چنین معصیتی از الله چگونه مغفرت طمع دارم و چگونه به الله به نیاز و مخاطبه سخنی گویم باید که بدین تلخ شدن و شکسته شدن تن شادمان باشی و رضا بدهی بدین قسمت که الله کرده است که از خوف فراق او تلخ دهان میباشی و تا گِرَوِشی نباشد چرا از عقوبت ترسان باشی و اگر با گستاخی و دلیری بر جنایات، شادمان باشی بر یاد بهشت و لطف و کرم و مغفرت وی، آن گروش و دوستی و اعتقاد است کیف ما کان در این روش غم و شادی و شکستگی از جنایات و دلیری بر جنایات دلیل محبّت توست و دلیل اعتقاد توست مر الله را و محبّت تو مر الله را دلیل محبّت الله است.
مر تو را یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّوُنَهُ[۱۴] هرکجا که گریه است و خنده است خنده از بهر وصال به لطایف الله است و گریه از بهر فراق از لطایف الله است آدمی بچه چو از خردکی بلند میشود شادمان است از لطایف الله و به وقت کبر سن دژم و گریان است به سبب فراق از لطایف الله، خندان بدو و گریان از فراق او، اکنون اگر خوشی خود را ابدی خواهی ابدی را خدمت کن یعنی اگر در ذکر الله آیی بُستان اجزای تو شکفته شود و باغ جان تو در خنده آید و صبای حالت تو وزان شود نظر کن که الله به نفس مبارک خود چگونه درمیدمد که اجزای تو در خنده میآید اگر بگویی در دمیدن از لب و دندان باشد پس بگویم که اسباب وزیدن صبا همچون لب و دندان الله است چنانکه روح به واسطۀ لب و دندان دردمد الله به لب و دندان اسباب درمیدمد و نظر میکن که الله نهال حالت در روح تو مینشاند به دست خود اسباب چون ساعد سیمین الله است اِلی غَیْرِ ذلِکَ مِنْ تَصْوِیْراتِ الله الَّذِیْنَ کَفَرُوْا وَ صَدُّوْا عَنْ سَبِیْلِ اللهِ[۱۵]. سبیل الله همین الله است و نظر به الله است خود را بر روی الله میبینم امّا الله واسع است که هر جزو من بر روی الله صدهزار ولایت دارد و همین زمان که سخن میگویم و مینویسم الله مرا میاندازد و میغلطاند تا مستعمل بوم در کار به حرکت و سکون چنانکه از غلطانیدن در کار گویی سر و روی من میشکندی اکنون چو الله اجزای مرا چنین بر کار میدارد و میگرداند در این کارهای اجزای خود نظر کنم با سهم شوم و پرهیبت شوم که چنین کاری در اجزای من است (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۹۳
بَلْ اِدَّارَکَ عِلَمُهُمْ فِی الْآخِرَةِ بَلْ هُمْ فِی شَکٍّ مِّنْهَا بَلْ هُمْ مِّنْهَا عَمُوْنَ[۱۶] هرچند با نابینای مادرزاد صفت صور جهان کنی خیره مانده باشد و بدانکه او خیره باشد صور جهان نیست نباشد بدانکه صفت بهشت و آخرت با تو میگویند و تو خیره میشوی صورت حور عین و سبزه و آب روان نیست نشود من صفت حور میگفتم و جنّات و فرادیس میگفتم پیری از اهل معرفت گفت که در این جهان بدینها مشغولی در آن جهان نیز مشغولی باشد پس چه وقت به الله بازگردند و الله را چه وقت بینند جواب گفتم که روا باشد که حور و قصور و جنّات و سلسبیل و زنجبیل عبارت از احوال دیدن الله باشد که هر باری که ببینی مزهای دیگر یابی اکنون تو معانی را نظر میکن که الله تو را پیوسته چگونه بر کف دست خود و در بر خود میدارد تو خداوند خود را باش و مصاحب وی باش و با چیزهای دیگر و احوال دیگر بیگانه باش و نظر در مالک خود دار و هرچه خواهی از او خواه و خود را به وی در مال و چون شیر و انگبین در او آمیز تا همه حور و قصور و خوشیهای بهشت را به نقد بیابی و الله را بیابی و سعادت تو آن است که این در بر تو بگشایند که بدانی که الله با توست وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ[۱۷] پس الله و صفات الله و قدرت و علم و تصرّف الله از مخلوقات دور نیست چون به حقیقت مصنوع الله است از این روی بنده را با الله مؤانست و مناجات و مشغول شدن تواند بودن و هرچند نظر از این وجه بیش کنی تجلّی الله مر تو را بیش باشد و عظمت الله بر تو نیکتر غالب باشد و عجایب بینهایت بیش بینی که حقایق هر خلقی را چه رنگ میدهد و چه نوع حیات به ارزانی میدارد و هریک حیاتی از نوع عالم دیگر اکنون بنگر که الله از حیّز وجود خلقان چه چیزها بیرون میآرد و از آن پرده با تو چه سخن میگوید و چه چیزها بر تو روشن میکند و این افکار و اخطار تو همیشه آسیب[۱۸] میزند به الله و با او آرام میگیرد در سرّا و ضرّا حاصل هرچه هست به الله قایم است چو الله همه اوست (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۹۴
مردمان شفاعت میکردند که چشم ما را باز کن گفتم ای الله ایشان را از چشم و گوش نفاذ و مصلحت مطلوب است نفاذ تصرّفم بده تا به ایشان دهم چون تو با من این کرم نکنی من نیز با ایشان این کرم نتوانم کردن ای الله اگرچه مرا داری چو من بندهام اگر وجود منت باید بداری و اگر نبایدت نداری گفتم ای الله چون الله من تویی آخر این متاع وجود مرا و لوازم وجود مرا خداوندهای باید آن خداونده تویی تو را میگویم که چون مرا راه نمیدهی و نفاذ نمیدهی از بهر مصلحت [ورزیدن] دینی اکنون آن در دربستم به خودم راه ده در ستانۀ کالبدم همان که نیک جایگاه تنگ است بلکه تختهبند[۱۹] است الله مرا برداشت و به هر جایی برد و تماشا کردم گفتم من از این جای می نروم و هم بدین جای فروروم چون آب، الله در بربست که وقت نیست چون دلت پارهای گشاد و ماندگی افکندی[۲۰] برخیز باز رو تا وقت شدن دستپیمان[۲۱] حاصل میکن بیچونگی[۲۲] الله مصوّر میشد مرا و در هر صفتیاش صدهزار باغ میدیدم گفتم آخر الله است که بیچگونگی الله را در من نقش میکند آری تا جهان را بر من به رنج چون شب تاریک نکنند از راه دیگر به عالم روشن نبرند که معراج هرکسی را به اندازه گوهر پاک وی بود اجزای من در وقت ذکر الله به ناز میباشد و خبر ندارد الله به رحمت خاک اجزای مرا گرد میدارد و او را به دولتها میرساند چنانکه از وقت عدمم بدین زمان رسانید و میبرد به رحمت به آخرت ای مالک یوم الدّین، ای پادشاه، اجزای من مملوکِ مضبوطِ استوار گرفتۀ توست هیچ حرکتی و رفتنیاش نباشد جز در ممالک تو، اجزای مرا به احوال به سزا تو میرسانی برگ روحم از شجرۀ تقدیرت جدا شدست گاهی حرکت بسوی یمین آسایش میکند و گاهی حرکت به یسار رنج میکند [به هر حرکتی که در یسار رنج میکند] نوعی رنج مشاهده میکند و به هر حرکتی که سوی یمین میکند نوعی آسایش مشاهده میکند تا این برگ روح به قیامت به یمین بهشت افتد و قرار گیرد یا به یسار دوزخ اصحاب میمنه و اصحاب مشئمه این بود به الله گفتم که ای الله مرا و اجزای مرا بیخبر مدار از خود که مرده و پژمرده شوم چنانکه ماهی از آب دور میماند، چنان شد که اجزای وجود من و اجزای عالم مستغرق صنع او شد و من مشاهده میکردم الله را بر سبیل حیرت با همه صفتهاش با خود گفتم چو الله گفتی حیرت گفتی یعنی ای کسی که چشمها در وجه تو متحیّرند از نغزی و از سپیدی و از خوبی و از بیعیبی تا دل خیره میشود از هرچه از اسم الله پیش دل آید از سبحانی و پاکی روی و بیعیبی و سبکی دل از آن جمال که در مخلوقات چنان نبینی این همه [نشان] کنیزکان و غلامان بهشت و غیب باشد که از پرتو حسن الله بدیشان زده است پس هرچه مرا از سبحانی و قدّوسی و معشوقی الله و طرب پیش دل آید آن همه نتیجۀ پرتو الله است و خواتین غیب و بهشتاند و ملوک بهشتاند که در جوار الله آن حسن و بها گرفتهاند اکنون باک نیست از درآمدن ایشان در دل که آن حسنهای دلربا که تا بد از غیب آن همه الله است (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۹۵
گفتم ای الله وعده کردهای که وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأُرْضِ إِلَّا عَلَی اللهِ رِزْقُهَا[۲۳] مرا چون از طریق ظاهر درها بر آوردهای روزی من از خود بده چو مرا از اسباب میسّر نمیکنی هم شاهد خواهم و هم نعمت خواهم و هم سماع خواهم و هم حرمت خواهم و هم قدرت خواهم و هم مشیّت خواهم الله الهام داد که الله و هو الله عبارت است از خوشیها و مرادها و مشیّتهای همۀ مخلوقات و زیاده تو بینهایت از من میخور چنانکه نحل از گلها تا همه اجزات عسل شود از آنکه محیی ماییم احیا جز به خوشی نباشد و جز به مراد نباشد و ممیت ماییم امانت جز به فراق خوشی و مراد نباشد هرچه خوشی درآید[۲۴] وجود پدید آید و هرچه خوشی برود[۲۵] فنا پدید آید همه صور بهشت از حور او عَینا همه از ما چرند جانها عرقهای ماست اسباب خوشیها و مرادها چو کفچهایست پیش ما چندانکه میتوانی به قدح ذکر الله از ما میخور از شراب ما چون مست شدی و سست گشتی خوشی خوابت دهیم چون اصحاب کهف تو از ما میخور و شکر سکر ما میکن یعنی به خلقان خوشی ما میرسان تا تو را زیاده میدهیم گفتم که الحمد لله یعنی این شرف مرا تمام نیست که تصرّف الله و فعل الله در اجزای من است که از عدمم برکشید و وجودم داد و در اجزای من تصرّف میکند و من میدانم که او متصرّف من است و این حالت عزیزترین حالهاست نزد من که به این صفت به الله میروم اکنون حمد میگویم و هر دم خود را از این حالت پر میکنم و از خلقان و احوال دیگر بیخبر میباشم و از همه آشنایی قطع میکنم گویی آن حمد مر مزههای الله را میکنم زیرا آن همه عشق نامهها[۲۶] و همه ثناها مر پارهای مزههای الله را میگویند اکنون همچون عروسان عاشق میزارم که ای الله مرا از مزههای خود محروم مدار که جز تو هیچ کسی ندارم لَا تَذَرْنِی فَرْدَاً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوَارِثِینَ[۲۷] اکنون با هر موجودی که صحبت الله با وی کم شود کمال حال آن چیز به نقصان بدل شود چنانکه شاه چون از عروس روی بگرداند عروس پژمرده شود و الله را صحبتی است با عقل و مزۀ معقولات از آن است و کذاالحسّ پس همه تصرّفات الله است در همه اجزای من و فعل الله بیصفات الله نیست از رحمت و کرم و غیر ذلک و این اوصاف همه نور و مؤثر نور است بدان رنگ که پیش از این دیدم پس در هر جزو من جویهای نور میرود همچون زرآب و روان میشود از صفات الله و چون صنع الله میکند در هر جزو من و همه خواطر و مزه از الله هست میشود همه روی سوی الله آوردهاند و الله چنانکه شاه زیبا در میان عروسان نو بنشسته یکی بر کتفش میگزد و یکی بر شانه بوسهاش میدهد و یکی خود را در وی میمالد و یا چنانکه فرزندان چو دانۀ مروارید گرد پدر جوان درآمده و با وی بازی میکنند و یا چون کبوتران و گنجشگان گرد کسی که خورشان میدهد درآمده باشند و به هر جای وی برمینشینند همچنان همه ذرّههای کاینات گرد جمال الله گردان و تدبیر و خواطر من گرد الله گردان است و سبّوح و سبحانگویان است (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۹۶
اِسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلَاةِ[۲۸] صوم برداشتن کلوخ است از زیر آیینۀ دل [و حسد و غیبت و قصد بد دور کردن از خود چون زنگار برداشتن است از آئینۀ دل] آخر چو کلوخ برمیگیری اولی بود که روی آیینه بزدایی صبر تکالیف بجا میآر که همه دولت تو از رنج است نخست در زندان رحم آیی آنگاه در بستان جهان بچه میگرید مادرش دست به گهواره میبندد تا سرش دراز نشود و استخوانهایش کژمژ[۲۹] نیاید شارع دست و پای تو میبندد به تکالیف تا آوازت ناخوش نشود وَ زَفِیْرٌ وَ شَهِیقٌ[۳۰] نگردی وَ تَسْوَدُّ وُجُوْهٌ[۳۱] نشوی به نوای بنان و اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلَاةِ[۳۲] تو را در خواب میکند رنج بدرقۀ تو آمد اگرچه فراز و نشیب میبرد از دست دزدانت نگاه میدارد اکنون تو خواهی تا از انوار غیبی بهرهمند گردی نتوانی از خود یافتن تو را نشان دهیم به جای آن موضع بنشین تا به نزد تو آید چنانکه موسی به مجمع البحرین از بهر خضر، تو به نزد آفتاب نتوانی رفتن امّا جایی که آفتاب تابد آنجا باش تا تاب آفتاب به نزد تو فرستیم اکنون به مجمع البحرین صوم و صلاة بنشین چون موسی و رنج بهجای آر و خود را در آتش و آب انداز ولیکن نسوزی و از عوّانان شیاطین خلاص یابی صلاة آتش مینماید ولیکن نور است و سازوار إِنِّی آنَسْتُ نَاراً[۳۳] ولیکن نور بود.
سؤال کرد که مخلوقات را چندان هستی و کمال هست که الله او را محل خطاب و امر و نهی نهد جواب گفتم که تو با کمال الله او را محل خطاب نهی الله تو را محل خطاب نهد و هرگاه ننهی الله ننهد اکنون اثر الله و رسیدن به الله کل جهان است با همه انواعش تو نیک در جهان نظر کن تا خیرگی و حیرت بینی یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَ یُقِیمُونَ الصَّلَاةَ[۳۴] پیش از این أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ[۳۵] گفت و تو بلی گفتی ایمان به غیب آوردی اکنون چون غیب را عین کرد و از بیّنه و آیات اقامت کرد چرا انکار میکنی اکنون باید که صدق زیاده باشد نه کم نی نی بورز الله را و امر او را گیر و ذکر الله کن و سبحان الله میگوی یعنی پاکی از همه عیبها چون او موجود است بیهمه عیبها به چه عیب تو از وی روی میگردانی در جمالی که چندین عیب دارد عاشق وی میباشی جان را دوست میداری با چندان عیب الله را جان نگویم از آنکه جان هزار عیب دارد پس اگر صادقی در سبحان الله گفتن چرا والِه او نباشی و اگر راست میگویی و الحمدلله چرا بی او آرام داری چو همه صفات سزا مر او راست حیات و کالبدها که بنای اوست بدین نغزی است تا وی چگونه باشد سُبْحَانَک[۳۶] هرکه در کوی تسبیح و قرآن آمد در عین بهشت و نظر الی وجه رحمن آمد اکنون چون با کاف خطاب باشی آنگاه از همه اوصاف خود و جهان پاک باشی در آن لحظه که از خود بیخود شدی با کاف خطا بیتو با کاف کن آی بنگر که نظر تو بر چه میافتد تو با آن چیز باشی و در آن چیز نگری مثلا در زید نظر کنی چو پوست و گوشت او را ببینی زید را دیده باشی اکنون بنگر که به روح تو چه چیز نزدیکتر است و در چه نظر میکنی آن نظر در الله است وَ نَحْنُ أُقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ[۳۷] الله ساعتی تو را میشکافند به نظر خود و ساعتی تو را میگدازند به نظر به اعدا وجود آدمی را الله آفرید تا قهر خود و لطف خود از او ظاهر کند. همه محبان[۳۸] را الله عاشق وجود [خود گردانید و عاجز نقصان کمال خود گردانید] و وجود هرکس چو حاجب آمد بر حضرت الله که همه کس در پیش حاجب وجود خود ساجد آمدند و محجوب بدین حاجب شدند (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۹۷
سُبْحَانَک[۳۹] میگفتم گفتم سُبْحَانَک را معنی این میشود که دل تو اگر به جمال میرود میفرماید که جمال بیعیب اینجاست و اگر به مال میرود میفرماید که غنای بیعیب اینجاست و اگر به جاه میرود میفرماید که جاه بیعیب اینجاست و اگر به مؤانست سماع و سخن کسی دیگر میرود سخن بیعیب اینجاست و رحمت و رأفت بیعیب اینجاست و همچنین جملۀ صفات تا فرمود که مُهَیْمِن ام مرغ فرخ خود چنان نگاه ندارد[۴۰] که من دوست خود را زیر بال خود دارم تا ناامید نشوی که الله جنس من نیست مرا به خوشی جمال خود مؤانستی ندهد که از هیچ جنسیات آن خوشی نباشد که از الله باشد سبحانک میفرماید الله که تو عاشق و طالب هرچه هستی آن بیعیبی نیست چو پاک و بیعیب منم عشق اینجا آر اِحْترَقَ مِنْ سُبُحاَتِ وَجْهِهِ[۴۱] پاکیهای رو عبارت از این معنی است گفتم ای الله عیب همین هستی من است و خیال و نظر من است که حجاب است از تو و تو را میبینم ای الله کرتۀ[۴۲] وجود و حواس مرا در سر من کشیده و سبحات وجه تو ورای این کرتۀ وجود است من این خرقۀ وجود خود را میخواهم تا ضرب کنم که در روی من و در سر من آمده است که دیدن تو همه عیش و طرب است پس حجاب از این عشق و محرومی از این نظر درکات جهنم است که محسوس[۴۳] گشت، این صفت بیعیبی و نشان پاکی از بهر آن دهند تا چُست آیم در عشق که عبادت عشق عرضه کردن آمد پس مقصود بیقرار آن جمال باشیدن[۴۴] و طالب وی بودن آمد و بس چون از طلبیدن تو ای الله در جامۀ وجود خویش که حجاب توست مانده گردم و از طلب کند شوم اجزای خود را پیش تو میدارم چون قدحها که ای الله در این اقداح قدرت و مزۀ طلب خود هست کن که من زنده بدین مزۀ طلبم که اگر این مزۀ طلب نباشد من مرده باشم اکنون عشقها به جمالها و سماعها و سبزهها چون باد صبا خبر کننده از جمال یوسفی است ای یعقوب از حضرت الله با باد صبا بس کنی و به نزد یوسف خود بیایی[۴۵] تا چه شود (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۹۸
قرار دادم با خود که الله آن است که ذکر او چون کردی به معنی خدایی همه مزهها و همه روشناییها و همه عجایبها و همه راحتها و همه خوشیها در وی بیابی هرگاه به ذکر الله آمدی به الله آمدی. إِنَّی ذَاهِبٌ إِلَی رَبّی[۴۶] چون الله را به معنی خدایی دیدی خدای را دیدی اکنون چون الله را بدین معنی دیدم طرب در دلم پدید آمد و سبک شدم و معنی وَ لَه در الله دیدم چون از قهرش ترسیدم پناه به الله دادم معنی و له دیدم چون از عشق بیهوش و خیره شدم از بس که عجایب دیدم و از بس که جمال دیدم متحیّر شدم معنی و له دیدم در الله هرگاه که خواهم تا از خود جدّ نمایم و تکلّفی کنم و الله محتجب شود از من معنی و له در الله بیابم و هرگاه ملول شدم از نظر به الله به معنی خدایی در صفتی از صفات الله نظر کنم چون رحمن در بر الله باشم و الله مرا در برگرفته و بوسه میدهدی و بدین صفات نور خود[۴۷] را بر من عرضه میکند تا نرمم از وی و همه دل بر وی بنهم و شب و روز چشم را و حواس را از این ظاهرها به اندرونها بَسرّا به الله برم و نظر میکنم[۴۸] آب قدرت از الله در چمنهای استخوانها و گوشها چگونه روان است و جوی مهربانی و دوستی و شهوت و عشق و تلخی و بیمرادی را نظر میکنم و این ظاهرها را نظر میکنم که حرکات و آوازها و سخنان خلقان است چگونه منعقد میشود و مخلوقات را آگه میکند از این صفات چون از رحمانی دلم بگیرد از رحیمی اندیشه کنم یا از ملکی و از قدّوسی و سبّوحی و طاهری و جبّاری الی آخر الصفات هریکی از اینها همه صفت شهری را ماند گرد قبّۀ الله درآمده هر از این صفتی نظر مرا سعد و نحسی میشود و سعد من انواع است رحمانی و رحیمی و کریمی و نحس من انواع است جبّاری و قهّاری الی آخره همچنین نظر من دور میکند گرد این همه بروج میگردد که ملک سعادت این است سلام میگفتم الله را یعنی بیعیبا که تویی ای الله یعنی صورت حوران و شاهدان[۴۹] و همه صورتها هرچه مرا مصوّر شود از مزهها و انواع وی و مزههای عقلی و حسّی الله از اینها ننگ دارد و ننگ باشد که کسی الله را بدینها نسبت کند ای عجب تا الله چه لطف و بها و حسن و مهربانی دارد که از اینهاش ننگ است چون الله بدین مهربانیها و قدرتها و مزهها و جمالها نمیماند معلوم میشود که از اینها ننگ باشد الله را از این معنی است که دل را از همه مزهها سأمتی آید و از طلب الله هرگز سیر نشود اکنون همه مزهها و صورتهای با جمال هر دو جهانی چون تارهای ساز زیردست بنهم و بر ایشان میزنم از بهر اظهار عشق الله و این همه صور با جمال و مزههای اغانی است و معشوقه است از این معنی چو مکشوف گشت مر جبل و موسی را دکّ الجبل وَ خَرِّ مُوسَی صَعِقاً[۵۰] چون موسی آن لذت بدید استغفار و توبه کرد از احوال پیشین که من از این مزهها پیش از این چون دور بودم اکنون زخمهای از گفت سبوح قدوس سازم و این اغانی را میزنم (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۹۹
گفتم که الله رحمن و رحیم است تصوّر میکردم بخشایندگی الله را به صورت سپیدی چو شکل ذاتی که از دُرهای سپید مرکّب باشد در ذات بخشایندگی نظر میکردم روح من در وی آرام میگرفت و خود را در وی میمالید که چه خوش چیزیست این بخشایندگی که همه راحتها در وی مییافتم و همه فرجها از اندوهها و همه شفاها از دردها مییافتم و در وی میغیژیدم و ملالت تصوّر نمییافتم باز در رحیمی و ذات مهربانی نظر میکردم و همه دلگرمیها و خوشیها و عشقها در وی مییافتم هرچند که نیکتر در وی میغژیدم خوشتر مییافتم [و ذات مهربانی را معشوقهتر مییافتم] اکنون بخشایندگی آن باشد که تو افتاده باشی کریمی دانایی به سر تو برسد و درمان کار تو بسازد و یا شکسته و تنگدستی باشی به نزد فریادرسی و دستگیری روی و او ببخشاید و درمان کار تو او کند و مهربان آن باشد که میطلبد بیچارهای را و به نزد خود به کره و طوع میکشدش تا کار او را میسازد و از بلاهاش نگاه میدارد و هماره در بر خودش میخواهد و مؤانست بر مؤانست میافزاید اکنون الله اکبر گویم اگر در جمال نگرم الله اکبر گویم اگر در قدرتها نگرم الله اکبر گویم اگر در علمها[۵۱] نگرم الله اکبر گویم همه در ذکر الله و معنی الله شوم که ذکر الله از همه نیکوتر است زبان کلید دل است هرچند زبان بگفتِ ذکر الله گردانتر باشد دل گشادهتر [باشد][۵۲] و نفایس نیکتر پدید آید گویی ذکر الله باد صبا است که خبر دوست آورد و زمین کالبد مرده را پر از باغ و بوستان شادمانی کند و آب روان شود پیش در [هر] خانۀ کالبد و شکوفۀ ریزان از هر چمن عضوی و اجزایی پدید آید مرد عاقل باتجربه که سیر شده و مانده شده باشد از ذکر الله و پژمرده گشته باشد چون این عجایب ببیند و این عجب به او پیدا شود همه اجزاش چُست و چالاک شوند و در ذکر الله آیند گویی که آن عجب زندگی بود که آسیب[۵۳] به اجزای او کرد و زنده گردانیدش و یا آن [عجب][۵۴] دم اسرافیل را ماند که اجزای خاک فروخفته را زنده میگرداند یعنی این بیان آن است که به اشارتی چگونه اجزای پژمرده را زنده میگردانیم و به بهشت خوشی میرسانیم وَ الطُّورِ[۵۵] یعنی باطن کوه طور چو از الله واقف شد[۵۶] از عشق پارهپاره شد اگر باطن تو نیز سرهسره[۵۷] بنگرد واقف شود و واله شود و همان لذّت بیابد اکنون چندانی ذکر گو که الله را ببینی چنانکه پرده از طور برخاست بدید پردههای غفلت چون به ذکر الله بر درد تو هم ببینی (وَاللهُ اَعلَم).
جزو دوّم فصل ۱۰۰
الم[۵۸] الف یعنی منم که چو الله میگوید که منم کجا نظر کنم تا بیشبهت ببینمش بهآسانی سوی هوا و آسمان نظر کردم گفتم در هر جزو هوایی و موجودی که نظر کنم الله آنجا است که آن جزو را تغییر و تبدیل میکند و هست میکند و نیست میکند و الله اجزای موجودات را پیش خود داشته است چون سپر و یا چون پرده او را میگرداند از آسمان تا زمین همۀ اجزای جهان در تصرف او عاجز و جمله اجزای جهان چون خاضعان و عابدان پیش او متغیّر میشوند هوا تنکتنک میشود چون دل مشتاقان و باران قطرهقطره میچکد چون اشک چشم عاشقان و اوصال کوه در قیام متخلّع میشود و چون استخوان و اجزای پیران سست و واهی میگردد اکنون در هر چیزی نظر میکنم [که][۵۹] در تصرف الله چگونه خاضعاند.
صفیّ حمّامی سؤال کرد که محبّت الله چگونه است [گفتم][۶۰] چون دوست داشتن صفت الله است نظر کن در آن دوست داشتن الله که محبوب الله کیست از انبیاء و اولیاء و الله در آن محبوب خود چه تصرّفها میکند و چگونه بیقرارش میدارد و دوستی هرکه باشد از آن الله و از آن غیر وی دانی که آن محبّ چگونه بیقرار و بیآرام باشد در حق محبوب خود تا محبوب ممکن الوصول نباشد محبّت در حق وی محال باشد اگرچه با جمال باشد اکنون الله الله میگویم و به حقیقت میدانم که الله مرا دوست میدارد چون در محبّت الله نظر میکنم از نور روی وی صدهزار حورا آفریده میشود و در من میافتند همچنانکه حسن از رخ خوبی میزاید و در اجزای عاشق شایع میشود حکمت الله از خلقت جهان به جز محبّت نبود از آنکه هیچ صفتی از این معنی کاملتر نبود از این معنی بود که مقصود از خلقت جهان مُحَمّد صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّم آمد که او حبیب الله بود لُوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْاَفْلاکَ[۶۱] اشارت بدان است که اگر محبّت نبودی و ما محبّ کسی نبودیمی و کسی محبّ ما نبودی هیچ موجودی هست نکردمی[۶۲] که منتهای مبتغای وجود محبّت است[۶۳] و این محسوس است که تا محبّت و موافقت نبود وجود مُحدَث محال بود و الله محبّ است و محال بود که الله محبّ نبود چو وجود و عطاها میدهد از حواس و شهوت[۶۴] و اختیار و عقل و الله مر آدمی را محبّتر است چو انعام او بر وی بیشتر است ولیکن چو دوست به غیر گراید از همه دشمنتر شود و عقوبت کافر از این سبب بیشتر است از همه اکنون مینگرم تصرّفات الله را در خود میبینم و معاشقۀ الله را با خود میبینم و همه عالم را همچون ذرّههای بنفشه رنگ میبینم و فاعل همه الله را میبینم چون بیشتر میروم لرزه بر من و اجزای من و بر همه جهان میافتد مگر آن معنی میبود که بر کوه طور زد و کوه پارهپاره شد باز همه مُحدَثات را چون متاعی میبینم و این متاع پراکنده را خداوندهای باید و یا همه را چو ذرّهها میبینم و این ذرایر را خورشیدی باید تا بنماید اکنون همه الله است که هیچ آمیزش ندارد با کسی و هم با همه آمیزش دارد و آمیزنده بود با همه گویی الله هم مستغنی است و هم عاشق است و محبّت الله چون زلیخاست که یوسف را بخرد تا هرچه خواهد بکند گاهی در زندانش کند و گاهی خویشتن را [پیش او قربان کند الله نیز محبوب خود را] آفریند تا گاهیش در زندان دنیا کند و گاهیش ویران کند و همان محبّت الله باشد که دگر بارش زنده کند هماره بینی که لب معشوقه به دندان خاییده و ژولیده گشته در دست عاشق شیفتۀ خود اگر بنده ژولیده بود در تصرف الله چه عجب بود الله اکبر یعنی چو ذات خود را به ذات الله و صفات خود را به صفات الله ملحق دارم اکبریّت الله را ببینم و چون در ذات الله نظر کنم همه هستیها[۶۵] که تعلّق به ذات الله دارد ببینم و عظمت ذات الله را ببینم و چون به رحمانیاش نظر کنم همه رقّتها و رحمتها و شفقتها و عجایبهای عجب که به رحمانی تعلّق دارد مشاهده کنم و استمداد آن از رحمت الله ببینم و همچنین چو لطف بینهایت الله را ببینم همه عجایب و لطف مخلوقات و خوشیهای ایشان را مشاهده کنم باز در زمین تن نظر میکنم که الله چه باغ از وی مینماید شکوفههای عقل و چشمههای شهوت و نسیمهای روح و انهار مزهها و گشنیج[۶۶] صبرها و نرگسهای چشم و سیسنبر گوش و سوسن زبان و هوای عشق و صدهزار یاسمنزار و حوران صاحبجمالان و آبهای حیات در زمین وجود میبینم و نظر میکنم به سبحانی و خوشرویی الله که در اجزای من و اجزای همه نغزان چه نوع صحبت میکند که چنین خوب و فربه میشوند در این بودم که دلم به مشاهدۀ الله رفت یعنی دیدم که الله از سر تا پای من همه اجزای پر است و سمع و بصر و ایتلاف اجزای من و ادراک من [همه] شکوفه است که از الله میآید باز دیدم که همه محو شده به الله به تقسیم و فروشسته شد و همه نظر من به الله مستغرق شد و همچون غبار و گرد روشن پیش من بایستاد چنان شد که هیچ کس را نمیدیدم و هیچ در و دیوار نمیدیدم همه الله میدیدم (وَاللهُ اَعلَم).
—–
[۱] بخشی از آیۀ ۴ سورۀ حدید: و او هرکجا که باشد با شماست، و خداوند به آنچه میکند بیناست.
[۲] ظ: منصرم.
[۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: خزیدن.
[۴] ن: حورا.
[۵] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مماسّه و برخورد.
[۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: سکون و آرامش.
[۷] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: خداوند کسی است که جز او خدایی نیست.
[۸] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: زنده.
[۹] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: پاینده.
[۱۰] بخشی از آیۀ ۲۵۵ سورۀ بقره: نه غنودن او را فراگیرد نه خواب.
[۱۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: گنجش و گنجایش.
[۱۲] این جمله در مجالس سبعه، مجلس چهارم نیز آمده: اموات با خلق مرده و نزد حق زندگانند.
[۱۳] این بیت در غزل ۱۷۲۴ مولانا نیز آمده است.
[۱۴] بخشی از آیۀ ۵۴ سورۀ مائده: دوستشان میدارد و آنان نیز او را دوست میدارند.
[۱۵] بخشی از آیۀ ۱۶۷ سورۀ نساء، بخشی از آیۀ ۸۸ سورۀ نحل و بخشی از آیۀ ۱ و ۳۲ و ۳۴ سورۀ محمد: بیگمان کسانی که کفر ورزیدهاند و [مردم را] از راه خدا باز داشتهاند.
[۱۶] آیۀ ۶۶ سورۀ نمل: یا مگر عملشان در [باره] آخرت به کمال است [؟!]، بلکه ایشان از آن در شک هستند، و بلکه در [درک] آن کوردل هستند.
[۱۷] بخشی از آیۀ ۴ سورۀ حدید: و او هرکجا که باشد با شماست، و خداوند به آنچه میکند بیناست.
[۱۸] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مماسّه و برخورد.
[۱۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: نوعی از شکنجه که دست و پای کسی را با تختهها ببندند تا او حرکت نتواند کردن.
[۲۰] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: رفع خستگی، استراحت.
[۲۱] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: زر و زیور و اسباب که پیش از زفاف به عروس دهند.
[۲۲] ظ: بیچگونگی.
[۲۳] بخشی از آیۀ ۶ سورۀ هود: و هیچ جنبندهای در زمین نیست مگر آنکه روزی او بر خداوند است.
[۲۴] ص: دارد.
[۲۵] ص: ناخوشی برود.
[۲۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: نامۀ عاشقانه.
[۲۷] بخشی از آیۀ ۸۹ سورۀ انبیاء: مرا تنها مگذار، و حال آنکه تو بهترین بازماندگانی.
[۲۸] بخشی از ایۀ ۴۵ سورۀ بقره: از صبر و نماز یاری بجویید.
[۲۹] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: کژ نقیص راست و مژ از جنس اتباع است.
[۳۰] بخشی از آیۀ ۱۰۶ سورۀ هود: فریاد و عربده.
[۳۱] بخشی از آیۀ ۱۰۶ سورۀ آل عمران: چهرههایی سفید و چهرههایی سیاه.
[۳۲] بخشی از آیۀ ۱۵۳ سورۀ بقره: صبر و نماز یاری بجویید.
[۳۳] بخشی از آیۀ ۱۰ سورۀ طه: من آتشی میبینم.
[۳۴] بخشی از آیۀ ۳ سورۀ بقره: کسانی که به غیب ایمان دارند و نماز را برپا میدارند.
[۳۵] بخشی از آیۀ ۱۷۲ سورۀ اعراف: آیا پروردگار شما نیستم؟
[۳۶] پاکا که تویی.
[۳۷] بخشی از آیۀ ۱۶ سورۀ ق: و ما به او از رگ جان نزدیکتریم.
[۳۸] ص: همه مختاران را.
[۳۹] پاکا که تویی.
[۴۰] ص: دارد.
[۴۱] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص) و کامل آن: همانا برای حق تعالی هفتاد هزار حجاب از نور و ظلمت است که اگر آنها را کنار بزند، “انوار او هر چه را به نظر آید بسوزاند”.
[۴۲] ن: اگر کرته.
[۴۳] ن: محبوس.
[۴۴] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: بودن.
[۴۵] ن: نیائی.
[۴۶] بخشی از آیۀ ۹۹ سورۀ صافات: من رونده به سوی پروردگارم هستم.
[۴۷] ص: همه خود را.
[۴۸] ص: مینکنم.
[۴۹] ص: و شاهان.
[۵۰] بخشی از آیۀ ۱۴۳ سورۀ اعراف: و موسی بیهوش در افتاد.
[۵۱] ن: در عملها.
[۵۲] ص: ندارد.
[۵۳] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: مماسّه و برخورد.
[۵۴] ص: ندارد.
[۵۵] آیۀ ۱ سورۀ طور: سوگند به [کوه] طور.
[۵۶] ص: شود.
[۵۷] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: نیکنیک، خوب و از روی دقّت.
[۵۸] آیۀ ۱ سورۀ بقره: الم [الف لام میم].
[۵۹] ص: ندارد.
[۶۰] ص: ندارد.
[۶۱] بخشی از حدیثی از پیامبر اکرم (ص): اگر تو نبودی افلاک را خلق نمیکردم.
[۶۲] ن: نکردی.
[۶۳] ن: محب است.
[۶۴] ن: شهرت.
[۶۵] ص: هستها.
[۶۶] فهرست نوادر لغات و تعبیرات استاد فروزانفر: گشنیز.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!