مولانا جلال الدین – بدیع الزمان فروزانفر – فصل اول – مهاجرت بهاءولد از بلخ

به روایت احمد افلاکی و به اتفاق تذکره نویسان بهاءولد به واسطۀ رنجش خاطر
خوارزمشاه در بلخ مجال قرار ندید و ناچار هجرت اختیارکرد و گویند سبب عمده در
وحشت خوارزمشاه آن بود که بهاءولد بر سر منبر به حکما و فلاسفه بد می گفت و آنان را
مبتدع می خواند و بر فخر رازی[۱] که استاد خوارزمشاه و سرآمد و امام حکمای عهد بود
این معانی گران می آمد و خوارزمشاه را به دشمنی بهاءولد بر می انگیخت تا میانۀ این دو،
اسباب وحشت قائم گشت و بهاءولد تن به جلای وطن درداد و سوگند یاد کرد که تا محمّد
خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته است به شهر خویش باز نگردد و هنگامی که از بلخ
عزیمت کردند از عمر مولانا پنج سال می گذشت.
يقين است که محمّد خوارزمشاه با سلسلۀ كبراويه بد بوده و از آن روی مجدالدّین
بغدادی را که از بزرگان این طایفه و از خلفای نجم الدّین کبری محسوب است به جیحون
درافکند و به نقل حمدالله مستوفی[۲] مولانا (و ظاهراً پدر مولانا) بدین سلسله بستگی
داشت و جزو خلفای نجم الدّین بود و چون مولانا خود در عهد نجم الدّین و پیش از
مهاجرت پدر طفلی خردسال بوده، ناچار باید گفت که غرض حمدالله پدر مولاناست و
اشتباه از كاتب است و اگر این دعوی مسلّم گردد سبب مخالفت خوارزم شاه با بهاءولد
روشن تر خواهد بود.
اکنون باید دید که خلاف و کینه ورزی فخرالدّین رازی با صوفیان و بهاءولد اصل
تاریخی دارد یا آن که فقط به جهت اختلاف صوفیه و فلاسفه در اتکّاء به دلیل عقل و
بی بنیاد شمردن آن میان فخررازی و بهاءولد که هر یک در طبقه خود عظمت هرچه تمام تر
داشته اند دشمنی فرض شده است.
فخرالدّین رازی در خدمت خوارزمشاه گرامی و معززّ بود چنان که خوارزمشاه به
خانه وی می رفت و به نقل وصّاف[۳] ابتداء سلطان محمّد به زهّاد و گوشه نشینان و متصوّفه
عقیدۀ راسخ داشت و پیوسته در ترجيح آنان بر علما با فخررازی جدال می کرد و اعتقاد
داشت که چون این طایفه دَرِ خواهش بر نفس هوی پرست بسته و به کمتر قوت و خشن تر
جامه ای قناعت کرده اند به صدور کرامات و حصول مقامات تخصیص یافته اند و
فخرالدّین همواره جانب علما را به دلیل عقل و نقل ترجیح می داد تا این که فخررازی
روزی از خربندگان اصطبل خاصّ دو تن را مقرّر فرمود تا لباس ژنده در پوشیدند و بر سر
سجادۀ مرقّع بنشستند و فوجی از تلامذه بر قاعدۀ مریدان گرد آن دو حلقه زدند و
فخرالدّین خوارزمشاه را بیاورد تا از همّت آنان مدد جوید و او با تواضع تمام بنشست و از
انفاسشان مدد جست و صلات موفور مبذول داشت و چون خوارزمشاه بیرون آمد
فخرالدّین گفت این دو صوفی نمای سجّاده نشین که امروز خوارزمشاه به خدمتشان تبرّک
می جوید دیروز در اصطبل خاصّ هم نفس اسبان و استران بودند و امروز جامۀ مرقّع
پوشیده سجّاده نشین گشته اند، تنها به پوشیدن جامۀ كبود شاهد حقيقت رخ ننماید و
فضیلت عالم که شبانروز در طلب علم تحمل شداید میکند پایمال نگردد. سلطان اعتراف
کرد و باز بساط مجادلت نگسترد و نیز مؤلّف روضات الجنّات[۴] از کتاب سلم السّموات نقل
می کند که میانۀ فخرالدّین رازی و مجدالدّين بغدادی کینه و دشمنی به غایت رسیده بود تا
آخرالامر به سعایت شاگردان او سلطان مزبور مجدالدّين را در آب جیحون غریق ساخت
و از روی این قراین می توان گفت که فخرالدّین رازی با صوفیان نظر خوبی نداشته و شاید
بر تقدّم آنان در حضرت خوارزمشاه حسد می برده و به وسایل شتّی در تخریب بنیاد
عقیدۀ وی بدین صنف متشبّث می شده است بنابر این سعایت وی در حق بهاءولد هم از
مرحلۀ واقع به دور نخواهد بود.

قطع نظر از رقابت شخصی از دیرباز میانۀ فلاسفه که وسیله ادراک حقایق را تنها دلیل
عقل می دانند و صوفیان که عقل را محدود و پای استدلالیان[۵] را چوبین و بی تمکین
می شمارند و معتقدند که جز به وسیله صفای روح بر اثر ریاضات و جذبۀ الهی به شهود
حقایق نتوان رسید، بساط منازعت چیده شده بود و شعرای[۶] متصوّف قرن ششم با بیانی
هرچه صریح تر طريقۀ حكما را نکوهش می کردند و آنان را مبتدع و از جادۀ صواب
منحرف می شمردند و بهاءالدّين هم بر سیرت اسلاف (چنان که از مناقب العارفين
برمی آید) فلاسفه را به انحراف از صوب صواب مذمّت می کرد و بالمواجهه به فخرالدّين
طعنه می زد و همو در ضمن یکی از فصول المعارف می گوید: «فخررازی و زین کیشی و
خوارزمشاه را و چندین مبتدع دیگر بودند گفتم که شما صد هزار دل های با راحت را و
شکوفه و دولت ها را رها کرده اید و در این دوسه تاریکی گریخته اید و چندین معجزات و
براهین را مانده اید و به نزد دو سه خيال رفته اید، این چندین روشنایی آن مدد نگیرد که این
دو سه تاریکی عالم را بر شما تاریک دارد و این غلبه از بهر آن است که نفس غالب است و
شما را بیکار می دارد و سعی می کند به بدی» و این فصل تا به آخر به طعن و تعریض آکنده
است و مولانا فرزند بهاءالدّين در مذهب فلاسفه[۷] طعن‌ها کرده و در حقّ فخررازی می گوید:

اندرین ره گر خرد ره بین بُدی
فخر رازی رازدار دین بُدی
و از این مقدمات به خوبی روشن است که فخررازی و بهاءولد هریک در عقیده و
رواج مسلک خود پای برجا و ساعی بوده اند و تصادم و خلاف آنان هم طبیعی و ضروری
بوده و ناچار پیروان و هواخواهان ایشان به مخالفت یکدیگر برخاسته و آتش فتنه را دامن
می زده اند.
مسلک تصوّف از قرن پنجم به این طرف عظمت تمام یافته و در بین عوامّ هم منتشر
شده بود و امراء نامدار و سلاطین به مجالس مشایخ تصوّف می رفتند و در کارهای مهم
وساطت آنان را با کمال منّت می پذیرفتند.
اقطاب و مشایخ از طرفی روش خود را به دین و مذهب نزدیک ساخته و سخنان و
مجالس خود را به ذکر خدا و رسول و آیات قرآن و احادیث آراسته و جنبۀ عوام پسندی به
آنها داده و زبان طعن و تعریض مخالفان را بسته بودند، و از طرف دیگر در موقعی که اکثر
علمای مذهب و ارباب فقه و حدیث آلايش مادّی پیدا کرده و به شغل قضا و تدریس
مشغول بودند و اکثر وظایف دیوانی داشتند و حدود شرع را از باب رعایت خاطر دیوانیان
مهمل و معطّل می گذاردند و عامه که به ظواهر امور بیشتر فریفته می شوند از علماء نومید
شده بودند، مشایخ و اقطاب به ترک دنیا و اعراض از امرا و عزلت و انقطاع ظواهر حال
خود را می آراستند و برخی[۸] به امر معروف و نهی از منکر نیز می پرداختند و درحقیقت
عامه آنان را متصدّی اجرای حدود و تعلیم فروع، و خواص مکمل روح و متمّم انسانیت و
نردبان آسمان معرفت، و برخی هم غایت ایجاد و مغز عالم وجود می پنداشتند و روی هم
رفته بازار تصوّف گرم ترین بازارها شده بود و فتوح پیاپی به مشایخ می رسید و صوفیان
در حشمت و نعمت ایّام به سر می بردند.

لیکن فلاسفه به جهت برتری تعلیمات فلسفی از افق عامه وقصور آنان از ادراک
غایات براهین، از شهرت و قبول عام بی نصیب بودند و علمای ظاهرپرست که بال و پر
افکارشان در قفس ریاست پرستی و حفظ تمایل عوام فروریخته و شکسته بود این طایفه
را به انتحال مذاهب دهريين و ارباب تعطیل و نفي حدوث عالم و انکار معاد جسمانی و
بداندیشی نسبت به اصول ادیان و نوامیس الهی متّهم می ساختند، و هر چند حکمای اسلام
آراء و اقوال خود و گذشتگان را به اصول مذهب نزدیک ساخته و حتی الامکان در صدد
بودند که نتایج آزادی و تعقل را با تقلید وفق دهند (و آخرالامر اعمال همین نظر فلسفه را
از معنی و مسیر اصلی خود خارج ساخت) ولی عامه و رؤسای آنان به هیچ روی فلاسفه
را جزو متمسّکین به حبل الله نمی شناختند؛ به خصوص از وقتی که حجة الاسلام ابوحامد
غزالی[۹] بر رد فلاسفه کمر بست و نام ابوعلی سینا و ابونصر فارابی و عموم فلاسفه را
در زیر گرد تکفیر می خواست محو کند که پس از وی کافر خواندن و تبریّ از فلاسفه
به حدّی کشید که برخی از شعرا[۱۰] نیز حکمت را علم تعطیل و حکما را زندیق خواندند و
ارباب حکمت از روی ضرورت به امیران و شاهان وقت توسّل جستند و تصنیفات به
نامشان موشّح کردند.
فخررازی نیز که در فنون حکمت و طرق کلام و به گفتۀ آن عالم کرامی[۱۱] در علم ارسطو
و کفریات ابن سینا و فلسفه فارابی سرآمد علمای آن عهد شناخته شده بود، برای حفظ
جان و به دست آوردن فرصتی از پی تألیف و نشر افکار و علوم به امرای[۱۲] غور پیوست و
به آخر در دربار سلطان محمّد خوارزمشاه که به نقل بعضی در خدمت فخررازی به شرف
تلمّذ نایل آمده بود حشمتی تمام یافت و عطای جزیل می گرفت و ظاهراً سعایت او در حق
اشخاص خاصه متصوّفه که در این عهد زمامدار عوام و در برابر قوای دیوانی نزد عامه
نافذالامر بودند مورد قبول واقع می گردید. پس به شهادت و حکومت قراین و حدس
تاریخی در صورتی که مخالفت فخررازی و بهاءولد مسلّم باشد تواند بود که فخررازی نزد
سلطان محمّد سعایت کرده و او را از بهاءولد رنجیده خاطر و متوحّش ساخته باشد.
به روایت افلاکی دل گرانی این عارف و آن حکیم مشهور در سنه ۶۰۵ آغاز گردید و از
فحوای حکایات می رساند که در موقع هجرت بهاءولد هنوز فخررازی زنده بوده و سفر
بهاءولد وقتی اتّفاق افتاد که از عمر مولانا پنج سال می‌گذشت و چون ولادت او به اتفاق
آراء به سال ۶۰۴ واقع شده پس فرض عزیمت بهاءولد پیشتر از سال ۶۰۹ ممکن نیست و
به قول اکثر حدوث این واقعه در سنۀ ۶۱۰ بود و فخررازی در سنه ۶۰۶ وفات یافت و از
این روی هنگام هجرت بهاءولد چهار سال تمام می گذشت که آن آفتاب معرفت سر در
نقاب تیره خاک کشیده بود، پس ادعای دخالت او در رنجش سلطان از بهاءولد ضروری
البطلان است.
و روایات افلاکی در این باب به قدری با یکدیگر متعارض است که اصلاح و جمع
آنها امکان ندارد، چه با این که به گفتۀ او بهاءولد در موقعی که مولانا پنج ساله بود هجرت
کرد، در حکایت دیگر می آورد که مولانا در شهر بلخ شش ساله بود و گوید هنوز بهاءولد از
بغداد عزیمت نکرده بود که خبر هجوم مغول به شهر بلخ و حصار گرفتن آن به خلیفه رسید
و از حرکت بهاءولد به گفتۀ افلاکی تا محصور شدن بلخ و قتل عام چنگیز در آن شهر و
نواحی قریب هشت سال فاصله است و ظاهراً افلاکی برای این که کرامت خاندان مولانا را
ثابت و آنان را به غایت تقرّب در بارگاه الهی بلکه نهایت اقتدار و توانایی در عالم کون و
فساد و تصرّف در حوادث و اكوان معرفی کند این روایات را بدون رعایت ترتیب تاریخ
گرد آورده و دیگران هم به تقلید او در کتب خود نوشته اند، با وجود روایات گذشتگان که
در حدّ امکان به قراین تاریخی تأیید شد نظر این ضعیف آن است که علّت عمده در
عزیمت و هجرت بهاءولد از بلخ، خوف و هراس از خون ریزی و بی رحمی لشگر تاتار بود
که تمام مردم را به وحشت و بیم افکنده و آنان را که مکنت و قدرتی داشتند به جلای وطن
و دوری از خانمان و خویشان مجبور گردانید و بدین جهت بسیاری از مردم ایران به
ممالک دور دست هجرت کردند و از اشعار اثيرالدّین اومانی[۱۳] به دست می آید که از
بسیاری جمعیت در شهر بغداد، کار اجارۀ مساکن به سختی کشیده بود و مهاجرین با رنج
فراوان می توانستند آرامگاه و منزلی به چنگ آرند و تنها در این موقع از عرفا، بهاءولد به
خارج ایران سفر نگزید بلکه شیخ نجم الدّین رازی[۱۴] معروف به دایه (مؤلف مرصادالعباد)
هم از ماوراءالنهر به ری و از آنجا به قونیه پناه برد و این سخن با گفتۀ حمدالله مستوفی[۱۵] که
در شرح حال مولانا گوید «در فترت مغل به روم شد» به هر جهت مطابق می آید.

و مؤید این گفته آن است که سلطان ولد در مثنوی ولدي، هجرت جدّ خود را براثر آزار
اهل بلخ و مقارن حملۀ مغول گرفته و از فخررازی و خوارزمشاه[۱۶] در ضمن اشعار نام نبرده
و فقط در سرفصل این قصّه نام خوارزمشاه دیده می شود و ذکر مهاجرت بهاءولد در
مثنوی ولدی بدین طریق است:
چون که از بلخیان بهاءولد
گشت دل خسته آن شه سرمد
ناگهش از خدا رسید خطاب
کای یگانه شهنشه اقطاب
چون ترا این گروه آزردند
دل پاک ترا ز جا بردند
به درآ از میان این اعدا
تا فرستیم‌شان عذاب و بلا
چون که از حقّ چنین خطاب شنید

رشتۀ خشم را دراز تنید
کرد از بلخ عزم سوی حجاز
زان که شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید خبر
که از آن راز شد پدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقلام
منهزم گشت لشکر اسلام
بلخ را بستد و به زاری زار
کُشت از آن قوم بی حد و بسیار
شهرهای بزرگ کرد خراب
هست حق را هزار گونه عذاب
و این ابیات سندی قوی است که عزیمت بهاءولد از بلخ پیش از سنۀ ۶۱۷ که سال
هجوم چنگیز به بلخ است به وقوع نپیوسته و آنچه دیگران نوشته اند سرسری و بی سابقۀ
تأمل و تدّبر بوده است.
به روایت افلاکی وقتی که این خبر به خوارزمشاه رسید و از عزیمت بهاءولد و رنجش
خاطر او و شورش اهل بلخ برای منع بهاءولد آگاهی یافت، متوهّم گردید «بار دیگر
قاصدان معتبر پیش سلطان العلما فرستاد و طریق مستغفرانه پیش آورد و بعد از نماز
خفتن، پادشاه خود با وزیر به خدمت آمد و لابه ها کرد تا فسخ عزیمت کند، سلطان العلما
تن در نداد و خوارزمشاه درخواست، تا نهانی حرکت کند» و معلوم نیست افلاکی با اینکه
مثنوی ولدی را در دست داشته و خود همنشین و تربیت یافتۀ سلطان ولد بوده، از روی
کدام مأخذ و به چه نظر برخلاف روایت پیر و مرشد خود، این روایات را گرد آورده است.
پوشیده نیست که رفتن خوارزمشاه بعد از نماز خفتن و در تاریکی شب به خانه
بهاءولد به هیچ روی با قراین تاریخی نمی سازد، پادشاهی با آن عظمت و حشمت که نام
خلیفۀ عباسی از خطبه می افکند و از خاندان علی خلیفه برمی گزیند و در توانایی خود
می بیند که آن چه مأموران باعراقت نسب و بسطت ملک و نفاذ امر و مساعدت اکثر ایرانیان
از پیش نبرد به آسانی انجام دهد، هرگز از اعراض بهاءولد و امثال او گردی بر دامن
جاهش نمی نشست تا شبانه به خانۀ او رود و التماس فسخ عزیمت کند و از حرکت
بهاءولد به آشکار بیم دارد و خواستار عزیمت نهانی گردد، با این که همو مجدالدّین
بغدادی را با همۀ شهرت و بزرگی به جیحون افکند و غریق دریای نیستی گردانید.
——————–

[۱]– فخرالدّین محمّد بن عمر بن الحسین بن علی یا الحسن بن الحسین التیمی البکری الرازی از بزرگان حکما و متکلّمین اسلام است و کمتر کتابی در حکمت یا کلام و تفسیر و رجال تألیف شده که از ذکر او خالی باشد، نسب او نیز به ابوبکر صدّیق می کشد و از بنی اعمام بهاءولد است.

ادامه پاورقی در صفحه بعد f

g ادامه پاورقی از صفحه قبل

ولادتش در سال ۵۴۳ یا ۵۴۴ و وفاتش روز دوشنبه اوّل شوال سنه ۶۰۶ واقع گردید. برای اطلاع از حوال او رجوع شود به تاریخ الحکماء قفطی طبع مصر (صفحه ۱۹۰-۱۹۲) و طبقات الاطباء طبع مصر جلد دوم (صفحه ۲۳-۳۰) و تاریخ ابن خلکان طبع ایران جلد دوم (صفحه ۴۸-۵۰) و طبقات الشّافعیه طبع مصر جلد پنجم (صفحه ۳۳-۴۰) و روضات الجنات طبع ایران مجلّد چهارم (صفحه ۱۹۰-۱۹۲).

[۲]- تاریخ گزیده چاپ عکسی (صفحه ۷۸۹) این مطلب را کمال الدّین حسین خوارزمی در مقدمه جواهر الاسرار و جامی در نفحات الانس نقل کرده اند ولی در روایات احمد افلاکی و سایر کتب مناقب نسبت ولایت او را به غیر این طریق نوشته اند.

[۳]– رجوع شود به تاریخ وصاف (جلد دوم، شرح حال اتابک ابوبکر بن سعد زنگی).

[۴]– روضات الجنات، طبع ایران، مجلد چهارم (صفحه ۱۹۱).

[۵]– اشاره است بدین مولانا جلال الدّین:

پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود

[۶]– مانند سنایی و خاقانی و نظامی.

[۷]– چنان که در مثنوی می گوید:

فلسفی را زهره نی تا دم زند
دم زند قهر حقش برهم زند
فلسفی کو منکر حنّانه است
از حواس انبیا بیگانه است
مقریی می خواند از روی کتاب
ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان کنم
چشمه ها را خشک و خشکستان کنم
آب را در چشمه که آرد دگر
جز من بی مثل با فضل و خطر
فلسفی منطقىّ مستهان
می گذشت از سوی مکتب آن زمان

[۸]– چنان‌که شیخ الاسلام احمد جام (۴۴۱-۵۳۶) معروف به ژنده پیل، رجوع کنید به نفحات الانس.

[۹]– حجه الاسلام ابو حامد محمد غزالی(۴۵۰-۵۰۵) درکتاب تهافت الفلاسفه والمنقذ من الضلال با اهل حکمت خاصه ابو علی سینا و ابونصرفارابی خلافی شدید کرده و آنان را از طریق قویم و دین حنیف خارج پنداشته و فنون حکمت رامطلقاً از باب اینکه خود به نفسه از علوم ضلال و حرام است یا مقدّمه حرام می باشد محروم شمرده است.

[۱۰]– مانند خاقانی شروانی (۵۲۰-۵۹۵) که گوید:

فلسفه در سخن می‌آمیزید
وانگهی نام آن جدل منهید
وَحل گمرهیست بر سر راه
ای سران پای در وَحل منهید
مشتی اطفال نو تعلّم را
لوح ادبار در بغل منهید
حرم کعبه کز هبل شد پاک
باز هم در حرم هبل منهید
قفل اسطوره ارسطو را
بر در احسن الملل منهید
نقش فرسوده فلاطن را
بر طراز بهین حلل منهید
فلسفی مرد دین مپندارید
حیز را جفت سام یل منهید
افضل ار زین فضول‌ها راند
نام افضل به جز اضل منهید

[۱۱]– مقصود قاضی عبدالمجید بن عمر معروف به ابن القدوه است که میانه او و فخرالدّین رازی در مجلس غیاث الدّین غوری اتّفاق مناظره افتاد و او در مسجد از امام رازی شکایت به عوام مسلمین برد و شهر را بر امام شورانید تا غیاث الدّین ناچار فخررازی را به هرات روانه کرد، برای اطلاع مفصّل تر رجوع کنید به الکامل، تألیف
ابن اثیر، حوادث سنه ۶۹۵. و مراد از کرّامیه پیروان ابوعبدالله محمّد بن کرّام سجستانی (المتوفی سنه ۲۵۵) صاحب طریقه معروف می باشد.

[۱۲]– فخررازی با غیاث الدّین ابوالفتح محمّدبن سام (المتوفّی ۵۹۹)که از بزرگترین پادشاهان غور است و
بهاء الدّین سام با غوریه بامیان (المتوفی ۶۰۲) ارتباط داشته است.

[۱۳]– اثیرالدّین عبدالله اومانی از اهل اومان (دیهی به ناحیت همدان) است با اتابک اوزبک آخرین اتابکان عراق و آذربایجان (۶۰۷-۶۲۲) و حسام الدّین خلیل حاکم کردستان که در سنه ۶۴۳ به قتل رسید و شهاب الدّین سلیمان‌شاه فرمانروای کردستان که در موقع فتح بغداد به امر هلاکو مقتول گردید معاصر بوده و بیشتر قصایدش در مدح سلیمان‌شاه می باشد، قصیده به سبک انوری نغز می سراید وفاتش ۶۵۶. برای اطلاع از احوال او رجوع کنید به جلد اوّل از تاریخ وصّاف و تاریخ گزیده چاپ عکسی (صفحه ۸۱۴) و تذکره دولتشاه، طبع لیدن (صفحه ۱۷۲-۱۷۳) و آتشکده و هفت اقلیم در ضمن شعرای همدان و مجمع الفصحا، طبع تهران، جلد اوّل (صفحه ۱۰۵-۱۰۷) و این که منزل به سختی و دشواری در بغداد به دست می آمد از قصیده اثیر که مطلعش این است:

زهی جلال ترا اوج آسمان خانه
مکان قدر تو را گشته لامکان خانه

استفاده شده است.

[۱۴]– برای اطلاع از احوال او رجوع شود به تاریخ گزیده چاپ عکسی (صفحه ۷۹۱) و نفحات الانس و در ذکر معاصرین مولانا از همین کتاب.

[۱۵]– تاریخ گزیده چاپ عکسی (صفحه ۷۹۱) که به جای جلال الدّین بهاء ولد به اضافه ابنی (یعنی جلال الدّین بن بهاء ولد) جلال الدّین بهاء الدّوله نوشته شده و آن سهو است.

[۱۶]– مولانا جلال الدّین هم در ضمن دو حکایت که یکی در دفتر پنجم مثنوی (چاپ علاءالدّوله صفحه ۴۵۱) و دیگری در دفتر ششم (صفحه ۶۳۰ از همان چاپ) است محمّد خوارزمشاه را به نیکی یاد نموده است.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *