مولوی‌نامه – جلد دوم – فصل چهارم: حل مشکل

ممکن است در حل آن مشکل بگویند: اول صحبت و معاشرت. آنگاه ارادت و بیعت؛ یا به قول بعضی «هرکه حالت خوش کند در خدمتش چالاک باش»، یا بگویند که حکم با مقتضای همان جاذبۀ تجانس و سنخیت مابین طالب و مطلوب و مرید و مراد است؛ و این خود از امور تکوینی است که تحت اختیار بشر نیست؛ خواه نتیجه‌اش کفر باشد یا دین؛ بهشت باشد یا دوزخ؛ نوری باشد یا ناری «کفر کافر را و مرشد را رشد»؛ برای این‌که همگان برای بهشت خلق نشده‌اند؛ گروهی هم در سرنوشت ازلی؛ یعنی در فطرت و ذات، مخلوق جهنمی‌اند.

«مَنْ یهْدِ اللّٰهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِی وَ مَنْ یضْلِلْ فَأُولٰئِک هُمُ الْخٰاسِرُونَ؛ وَ لَقَدْ ذَرَأْنٰا لِجَهَنَّمَ کثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ» و دنباله‌اش آن گروه دوزخی را به این طریق معرفی می‌کند و نشانی آنها را چنین می‌دهد:

«لَهُمْ قُلُوبٌ لا یفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ اَعْینٌ لا یبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یسْمَعُونَ بِها اُولئِک کالْاَنْعامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ اُولٰئِک هُمُ الْغافِلُونَ: اعراف ج ۹ آیه ۱۷۹».

مولوی در دفتر سوم، بیانی بسیار لطیف دارد در این باره که هرکس محکوم سرشت و وظیفۀ آفرینش خویش است؛ و در فطرت و خلقت ذاتی حد و مرزی ممتاز و مشخص دارد که از آن تجاوز نتواند کرد.

هرکسی را بر طویله‌ی خاص او/ بسته‌اند اندر جهان جست‌وجو
منتصب بر هر طویله رایضی/ جز به دستوری نیاید رافضی

از هوس گر از طویله بسکند[۱]/ در طویله‌ی دیگران سر در کند[۲]
در زمان آخورچیان چست خوش/ گوشۀ افسار او گیرند و کش[۳]
حافظان را گر نبینی ای عیار/ اختیارت را ببین بی‌اختیار
اختیاری می‌کنی و دست و پا/ برگشا دستت چرا حبسی چرا
روی در انکار حافظ برده‌یی/ نام تهدیدات نفسش کرده‌یی 

و در دفتر ششم می‌گوید:

هرکسی را خدمتی داده قضا/ درخور آن گوهرش در ابتلا 

خلاصه این‌که همۀ افراد بشر بهشتی و ناجی نیستند؛ گروهی هم به دوزخ و هلاک محکومند، و این امر خود لازم ذات و خاصیت فطرت و سرشت هرکسی است.

مرید و مرادی هم مانند عاشق و معشوقی در تحت اختیار و فرمان انسان نیست؛ بلکه تابع عواطف و احساسات غریزی و جذب و کشش درونی است؛ با کفر و ایمان، و حق و باطل کار ندارد «گرم گرمی را کشید و سرد سرد».

***

و نیز ممکن است برای گشودن عقدۀ آن اشکال دست به دامن وحدت وجود و وحدت موجود تشریعی بشوند؛ یعنی اختلاف مذاهب و آراء و عقاید بشر همه را رنگ‌های عارضی؛ و جمیع فرق و طوایف را خواه کافر و خواه دیندار، در متن توحید فطری وجودی، متحد بدانند؛ و بگویند که رنگ‌های عارضی در متن واقع زائل است؛ و تمام ملل و نحل در واقع نفس الامر، حق، و رو به حق و حقیقت‌اند؛ و قبله و وجهۀ همۀ طوایف و امم، دانسته و ندانسته، خدای یگانۀ بی‌همتاست چندان‌که اگر در اشتباه لفظی «ای صنم» بگویند در واقع «یا صمد» گفته باشند؛ و آیت شریفة «فَاَینَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ» را بر همین معنی حمل کنند و گویند

به قول سنائی

کفر و دین هر دو در رهش پویان/ وحده لا شریک له گویان یا به قول حافظ

گر مرشد ما پیر مغان شد چه تفاوت/ در هیچ سری نیست که سرّی ز خدا نیست
در صومعۀ زاهد و در خلوت صوفی/ جز گوشۀ ابروی تو محراب دعا نیست

این‌ها که گفتیم وجوه احتمالی بود، حال ببینیم که خود مولوی در حل آن مشکل چه گفته و چه اندیشیده است؛ دل بدهید و خوب توجه کنید.

 

[۱] بسکلد، بگسلد، گر رود: خ.

[۲] در طویله‌ی دیگری اندر شود: خ.

[۳] گیرند کش: خ.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *