رسالۀ سپهسالار – قِسم دوّم – فصل سوّم – در ذکرِ مناقبِ حضرتِ خداوندگار – مجاهده و ریاضت

امّا مجاهده و ریاضاتی که حضرتِ خداوندگارِ ما قَدَّسَ الله سِرَّه، از سرِ صدق وغایتِ عشق داشت، عجبا اگر پیش از حضرتِ ایشان و بعد از ایشان از هیچ ولی صادر گشته باشد، چنان‌که می‌فرماید:

در اوّلین و آخِرین عشقی بِنَنْمود این چُنین
اَبْصارِ عِبْرت دیده را، ای عِبْرۃُ الْاَبْصارِ من
[۱]
از ابتدای حال تا انقراضِ وقت، روز به روز ریاضات و مجاهدات را مضاعف می‌فرمود. در مدّت چهل سال که این ضعیف ملازمِ حضرتش بود[۲] و پیوسته چون پرگار سر بر نقطۀ آستان داشتی، ایشان را جامۀ خواب و بالش ندید و جهتِ آسایش یک شب ایشان را برپهلو خفته مشاهده نکردم، چون خارخارِ[۳] محبّتِ حق تعالی پیوسته محرکِ وجودِ ریاضت یافتۀ حضرتِ ایشان شده بود لاجرم از صفتِ حالِ خویش می‌فرماید:

چه آساید به هر پَهلو که خسپد

کسی کز خار دارد او نِهالین؟ [۴]

و از صفتِ بی‌خوابی و بی‌قراری حضرتِ ایشان چگونه شرح دهد که خواب و آسایشِ ایشان را هرگز ندیده است.

وقتی که اصحاب را بعد از بیداری شب‌ها و کثرتِ سماع و حرکت‌ها، خواب غلبه کردی و به حضورِ مبارکِ ایشان ترکِ ادب نمی‌توانستند کردن، حضرت ایشان را معلوم می‌شد، از غایتِ حُسن و احسان که در حقِّ مریدان و معتقدان داشت یک زمان مراقب می‌بود و پُشت بر دیوار نهاده، سرِ مبارک را بر زانوی مبارک می‌نهاد. شیخ محمّدِ خادم[۵] بیامدی و فَرَجی[۶] بزرگ بود، بر دوشِ مبارکِ ایشان می‌نهادی، چنان‌که همۀ وجود را پوشانیدی. چون مجموعِ اصحاب در خواب رفتندی باز برخاستی و به نماز ایستادی، و گاهی در حرکت و سیر آمدی و آرام و آسایش نگرفتی، کَما یقول رَضی اللهُ عَنْه:

ندارد پای عشق او، دلِ بی‌دست و بی‌پایم
که روز و شب چو مجنونم، سَرِ زنجیر می‌خایم

میانِ خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خونِ دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم

ز شب‌های منِ گریان، بپرس از لشکر پَریان
که در ظلمت در آمد شد، پری را پای می‌سایم

همی گردد دلِ پاره، همه شب همچو اِستاره
شده خواب من آواره، ز سحرِ یار خودرایم

رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم

اگر یک دم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
[۷]

و هم چنان در محلّی دیگر از بیانِ این حال اشارت می‌فرماید قَدَّسَ الله سِرَّه:

همه خُفتند و منِ دل شده را خواب نبرد
همه شب دیدۀ من بر فلک استاره شمرد

خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهرِ فراقِ تو بنوشید و بمرد
[۸]

و له قَدَّسَنا اللهُ بِسِرَّهُ العَزیز:

دیده خون گشت و خون نمی‌خُسپد
دلِ من از جنون نمی‌خسپد

مرغ و ماهی ز من شده حیران
کین شب و روز چون نمی‌خسپد

پیش ازین در عجب همی بودم
که آسمان نگون نمی‌خسپد

آسمان خود کنون ز من خیره است
که چرا این زبون نمی‌خسپد

عشق بر من فسونِ اعظم خواند
جان شنید آن فسون نمی‌خسپد

این یقینم شده است پیش از مرگ
کز بدن جان برون نمی‌خسپد

هین خمش کن به اصلْ راجِع شو
دیدۀ راجِعون نمی‌خسپد
[۹]

و در جای دیگر از حالت تند و با هیبت که از تجلّیاتِ جلالی مستغرق شده بود بیان می‌فرماید:

بویی همی آید مرا، مانا که باشد یارِ من
بر یادِ من پیمود می، آن باوفا خمّارِ من؟

کی یادِ من رفت از دلش؟ ای در دل و جان منزلش
هر لحظه مَعجونی کند بهرِ دلِ بیمار من

کو نعره‌یی یا بانگکی، اندر خورِ سودای من؟
کو آفتابی یا مهی مانندۀ انوارِ من؟

نظّاره کن کز بام او، هر لحظه‌یی پیغام او
از روزنِ دل می‌رسد در جانِ آتش‌خوار من

امشب در این گفتارها، رمزی از آن اسرارها
در پیشِ بیداران نهد، آن دولت بیدار من

لاف وصالش چون زنم، شرح جمالش چون کنم؟
کان طوطیان سر می‌کشند، از دام این گفتار من

آن پیل بی‌خواب ای عجب، چون دید هندوستان به شب؟
لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وارِ من

صبر از دل من برده‌یی، مست و خرابم کرده‌یی
کو علم من؟ کو حلم من؟ کو عقلِ زیرک‌سار من؟

امشب چو باشد؟ قرن‌ها ننشاند این نار و لَظی
من آب گشتم از حیا، ساکن نشد این نار من
[۱۰]

و در غزلی دیگر می‌فرماید قَدَّسَ الله سِرَّه:

اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند
به جای مفرش و بالین همه مشت و لگد بیند
[۱۱]

چون خواب از تن آسانی و آسایشِ و ترطیبِ دماغ حاصل می‌شود و این جمله از کثرتِ مجاهده و ریاضتِ آن حضرت را نبود، لاجرم در بی‌خوابی شأنِ عظیم داشت و در آن حال از یشان کلماتی عالی صادر گشته است، چون این رساله تحمّلِ ذکرِ آن جمله نمی‌کند بدین مقدار اقتصار رفت.

———————-

[۱] بیت ۲۳ غزل ۱۷۹۱ مولانا.

[۲] حواشی استاد نفیسی: از این قرار مؤلف این کتاب در سال ۶۳۲ که چهل سال پیش از مرگ جلال الدّین محمد می‌شود به خدمت او رسیده و جزو اصحاب او شده و چون در پایان کتاب (ص ۱۵۳) تاریخ مرگ چلبی جلال الدّین فریدون معروف به عارف را در سال ۷۱۹ می‌دهد و پس از آن به خلافت چلبی شمس الدّین امیر عابد اشاره می‌کند که از ۷۱۹ تا پنجشنبۀ ۵ محرم ۷۳۹ که درگذشته خلافت داشته است اگر چنین پنداریم که مؤلف این کتاب در ۶۳۲ که به خدمت جلال الدین محمد رسیده بیست سال داشته است در حدود ۶۱۲ ولادت یافته و اگر پس از ۷۱۹ دیگر نزیسته می‌بایست صد و هفت سال عمر کرده باشد و اگر ولادت او را ده سال بعد یعنی در ۶۲۲ بدانیم و این امر محال را باور کنیم که وی در ده سالگی از مریدان و اصحاب جلال الدین محمد شده باز می‌بایست نود وهفت سال زیسته باشد و باور کردن این مطالب دشوار است. پس باید گفت یا مؤلف چهل سال در خدمت جلال الدین محمد نبوده و در حساب خود اشتباه کرده یا مطالبی که در پایان کتاب در باب خلافت چلبی جلال الدین فریدون معروف به عارف و چلبی شمس الدین امیر عابد آمده از او نیست و در اصل کتاب نبوده و بر آن افزوده‌اند.

[۳] دلواپسی و اضطرابی که از تعلّق خاطر، تمایل و هوس به چیزی در انسان پیدا می‌شود.

[۴] بیت ۵ غزل ۱۸۹۸ مولانا.

[۵] حواشی استاد نفیسی: این شیخ محمد خادم جلال الدین محمد بوده و در مناقب العارفین نیز شش جا نام او آمده است و وی دختری داشته به نام کریمه خاتون که تا زمان میر عارف هم زنده بوده.

[۶] جامۀ ردامانندی که بر روی جامه‌های دیگر بر تن می‌کنند.

[۷] با اختلاف در ترتیب ابیات غزل ۱۴۳۸ مولانا.

[۸] دو بیت اول غزل ۷۷۹ مولانا.

[۹] با اندکی اختلاف غزل ۹۶۶ مولانا.

[۱۰] با اختلاف در ترتیب ابیات، غزل ۱۷۹۱ مولانا.

[۱۱] بیت اول غزل ۵۸۲ مولانا.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *