غزل ۱۴۳۸ مولانا

 

۱ ندارد پایِ عشقِ او، دلِ‌ بی‌دست و‌ بی‌پایم که روز و شب چو مَجنونَم، سَرِ زنجیر می‌خایم
۲ میانِ خونم و تَرسَم که گر آید خیالِ او به خونِ دلْ خیالش را زِ‌ بی‌خویشی بیالایم
۳ خیالاتِ همه عالَم، اگر چه آشنا داند به خونْ غَرقه شود وَاللّهْ، اگر این راهْ بُگْشایم
۴ مَنَم افتاده در سَیلی، اگر مَجنونِ آن لیلی زِ من گَر یک نشان خواهد، نشانی‌هاش بِنْمایم
۵ هَمی گردد دلِ پاره، همه شب هَمچو اِسْتاره شُده خوابِ منْ آواره، زِ سِحْرِ یارِ خودرایم
۶ زِ شب‌هایِ منِ گِریان، بِپُرس از لشکرِ پَرْیان که در ظُلْمَت زِ آمد شُد، پَری را پایْ می‌سایم
۷ اگر یک دَم بیاسایم، رَوانِ من نَیاساید من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نَیاسایم
۸ رَها کُن تا چو خورشیدیْ قَبایی پوشَم از آتش دَران آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
۹ که آن خورشید بر گَردون، زِ عشقِ او‌ همی‌سوزد وَ هر دَم شُکر می‌گوید که سوزَش را‌ همی‌شایم
۱۰ رَها کُن تا که چون ماهی، گُدازانِ غَمَش باشم که تا چون مَهْ نَکاهَم من، چو مَهْ زان پس نَیَفْزایم

#دکلمه_غزل_مولانا با صدای #عبدالکریم_سروش        دانلود فایل

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *