جملات منتخب از مقالات شمس تبریزی
درود به همه دوستان و همراهان
برای خرید تصحیح جدید مقالات شمس تبریزی اینجا را کلیک کنید.
برای خرید کتاب تصحیح جدید مقالات شمس تبریزی در تهران با شماره ۵۳۶۷ ۲۰۴ ۰۹۳۰ و شهرهای دیگر با شماره
۱۶۸۱ ۲۱۲ ۰۹۰۲ تلگرام، واتس آپ، پیامک یا تماس بگیرید.
جملات زیر منتخبی از سخنان شمس از تصحیح جدید مقالات شمس تبریزی است که در سال ۱۴۰۰ به چاپ رسیده است. برای مطالعه جملات منتخب از مقالات شمس تبریزی تحت عنوان ۳۶۵ روز با شمس تبریزی اینجا را کلیک کنید.
***
مقصود از وجود عالَم ملاقات دو دوست بود که رویْ در هم نهند جهت خدا دور از هوی.
***
چه شادم به دوستیِ تو که مرا چنین دوستی داد. خدا این دلِ مرا به تو دهد. مرا چه آن جهان، چه این جهان. مرا چه قعرِ زمین، چه بالایِ آسمان. مرا چه بالا، چه پَست.
***
آنکس که به صحبت من رَه یافت علامتش آن است که صحبت دیگران بر او سرد شود و تلخ شود. نه چنان که سرد شود و همچنین صحبت میکند بلکه چنان که نتواند با ایشان صحبت کردن.
***
خوارزمشاه را گفتند که خَلق فریاد میکنند از قحط که نان گران است. گفت چون است؟ گفتند که یک مَن نان به جوی بود به دو دانگ آمد. گفت هِی، دو دانگ زَر خود چه باشد؟ گفتند دو دانگ چندین پول باشد. گفت تُف تُف، این چه خسیسی است! شرمتان نیست؟
پیش او ارزان بود. پیش او آنگاه گران بودی که گفتندی که یک شکم سیری به همۀ ملک تو میدهند. آنگاه بترسیدی. بگفتی یکبار شکم سیر کنم دیگر چندین مُلک از کجا آرم؟ عمری بایست تا این به دست آمد.
***
گفت در راه حرامیاناند و آنجا فرنگ است بر تو میترسم که بروی. پس مرا چگونه میشناسی؟ میرفتم در آن بیشه که شیران نمییارند رفتن. باد میزند بر درختان و بانگی درمیافتد. یکی جوان زفت میآید میگوید مَرا والک. من هیچ به او التفات نکردم و نظر نکردم. چند بار بانگ زد تا هیبت بر من اندازد و با او ناچخی که اگر بزند سنگ را فروبُرّد. بعد از آن بارِ دیگر که گفت والک به سَر بازگشتم به سوی او. هنوز دست به هیچ سلاحی نکردم که به کون فروافتاد. به دست اشارت میکرد که مرا با تو هیچ کار نیست برو.
***
نفع در این است که لقمهای خوردی چندانی صبر کنی که آن لقمه نفع خود بکند آنگاه لقمۀ دیگر بخوری. حکمت این است.
***
موشی مهار اشتری به دندان گرفت و روان شد. اشتر از غصّه آنکه با خداوند خود حرونی کرده بود، منقاد موشی شد از ستیزۀ خداوند. موش پنداشت که آن از قوّت دست اوست، پرتوان پنداشت بر اشتر زد. گفت بنمایمت. چون به آب رسیدند موش ایستاد. گفت موجب توقف چیست؟ گفت جویِ آبِ بزرگ پیش آمد. اشتر گفت تا بنگرم که آب تا چه حد است؟ تو واپس ایست. چون پایْ در آب نهاد گامی چند برفت و واپس کرد. گفت بیا که آب سهل است تا زانو بیش نیست. موش گفت آری اما از زانو تا به زانو. گفت توبه کردی که این گستاخی نکنی و اگر کنی با همزانوی خود کنی؟ گفت توبه کردم اما دستم گیر. اشتر بخفت که بیا بر کودبان من برآ، چه جوی و چه جیحون، که اگر دریاست سباحت کنم باک ندارم.
***
آنکه از جفا بگریزد به آن نحوی ماند که در کوی نُغول پُرنجاست افتاده بود. یکی آمد که “هات یَدک” ، مُعرب نگفت کاف را مجزوم گفت. نحوی برنجید گفت “اعبر انت لست من اهلی” . دیگری آمد همچنان گفت هم رنجید. گفت “اعبر انت لست من اهلی”. همچنین میآمدند و آن قدر تفاوت در نحو میدید و ماندن خود در پلیدی نمیدید. همه شب تا صبح در آن پلیدی مانده بود در قعر مزبله و دست کسی نمیگرفت و دست به کسی نمیداد. چون روز شد یکی آمد گفت “یا اباعمر قد وقعت فی القذر. قال خذ بیدی فانّک من اهلی” . دست به او داد او را خود قوّت نبود چون بکشید هر دو درافتادند. هردو را خنده میگرفت بر حال خود. مردمان متعجب که اندرین حالت چه میخندند؟ مقام خنده نیست.
***
نشان مرد خدا آن است که او را ببینی از خدا یاد آید.
***
اندرون من با آن بود که همچنان کُنی که من گفتم، تا خلاص یابی از رنج. چو ما تو را در این عالَم از این رنج خلاص نکنیم، تا اندرون تو خوش باشد و با گشاد و پُرذوق، در آن عالَم چگونه یاری آید از ما، که هرکسی به ریش خود درمانده باشد.
***
اندکی بر تو میزند، اگر شُکر کنی افزون میکند.
***
این نَفْسِ من چگونه فرمانبردار و مطیع من است، چنان مُنقاد است مرا. لاجرم اگر صدهزار بریانی و نعمت باشد که دیگران خود را در برابر آن هلاک میکنند، نَفْسِ من ساکن و ایمن. چون ضرورت نباشد و اشتهای صادق نه، نخورد. چون اشتهای صادق باشد، اگر نانِ تُهی و نان جوین یابد بخورد و منتظر چیزی دیگر نباشد.
***
چون آب پلیدیها را به خود راه میدهد و منع نمیکند، تشنهای که از بهر اوست چگونه منع کند؟ آبی هست که پلیدی تحمل نکند و پلید شود، لاجرم منع کند چیزها را از خویشتن از خوف پلید شدن. امّا آبِ دیگر هست که پلیدیهای عالَم در او اندازی هیچ تغییر نکند.
***
سماعی بود، مطرب لطیف خوشآواز، صوفیان صافیدل، هیچ درنمیگرفت. شیخ گفت بنگرید به میان صوفیان ما اغیاری هست؟ نظر کردند گفتند که نیست. فرمود که کفشها را بجویید. گفتند آری کفش بیگانهای هست. گفت آن کفش بیگانه را از خانقاه بیرون نهید. بیرون نهادند، درحال سماع درگرفت.
***
چندین سالینه غصّه برفت، این هم برود.
***
در اندرون من بشارتی هست، عجبم میآید از این مردمان که بی آن بشارت شادند، اگر هریکی را تاج زرّین بر سَر نهادندی، بایستی که راضی نشدندی، که ما این را چه کنیم؟ ما را آن گشاد اندرون میباید، کاشکی اینچه داریم همه بستدندی و آنچه آنِ ماست به حقیقت، به ما دادندی.
***
دروغ بدترین گناه است.
***
تنهات یافتم، هریکی به چیزی مشغول و بِدان خوشدل و خرسند، بعضی روحی بودند به روح خود مشغول بودند، بعضی به عقل خود، بعضی به نَفس خود. تو را بیکس یافتیم، همه یاران رفتند به سوی مطلوبان خود و تنهات رها کردند، من یار بییارانم.
***
این مردمان را حق است که با سخن من اِلف ندارند. همه سخنم به وجه کبریا میآید. همه دعوی مینماید.
***
این همه عالَمِ پردهها و حجابهاست گِرد آدمی درآمده، عرش غلاف او، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، کُرۀ زمین غلاف او، قالب او غلاف او، روح حیوانی غلاف، روح قدسی همچنین، غلاف در غلاف و حجاب در حجاب، تا آنجا که معرفت است. و این عارف نسبت به محبوب هم غلاف است، هیچ نیست، چون محبوب است، عارف نزد او حقیر است.
***
تا او را تمام نباشی، تو را نباشد.
***
شادی، همچو آب لطیف صاف، به هرجا میرسد، در حال، شکوفهی عجبی میروید. غم همچو سیلاب سیاه به هرجا که رسد شکوفه را پژمرده کند و آن شکوفهای که قصد پیدا شدن دارد نَهِلَد که پیدا شود.
***
دلی را کز آسمان و دایرۀ افلاک بزرگتر است و فراختر و لطیفتر و روشنتر، بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالَم خوش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟ چگونه روا باشد جهان چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟ همچو کرم پیله، لعاب اندیشه و وسوسه و خیالات مذموم بر گِرد نهاد خود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن! ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم، چون زندان ما بوستان گردد، بنگر که بوستان ما خود چه باشد!
***
همه حجابها یک حجاب است، جز آن یکی هیچ حجابی نیست، آن حجاب، این وجود است.
***
نورها جمله یار یکدیگرند.
***
مرا حق نباشد که با وجود این قوم در کاروانسرای روم؟ با بیگانه خوشتر که با اینها.
***
همه عالَم در یک کس است چون خود را دانست همه را دانست. تتار در توست، تتار صفت قهر است، در توست.
***
اگر کسی مرا تمام بشناسد همین که با من راستی کند از من بسیار آسایشها بدو رسد و از من سخت بیاساید.
***
دو کس نشستهاند، چشم هر دو روشن، در او سَبَلی نه، غباری، گِرِهی نه، دردی نه، این یکی میبیند، آن دگر هیچ نمیبیند.
***
شک نیست که چرک اندرون میباید که پاک شود، که ذرهای از چرک اندرون آن کند که صد هزار چرک بیرون نکند. آن چرک اندرون را کدام آب پاک کند؟ سه چهار مَشک از آب دیده، نه هر آب دیده ای، الّا آب دیدهای که از آن صدق خیزد.
***
چوب را حرمت برای میوه باشد چون میوه نباشد، سوختن را شاید. صورت نیکوست چون معنی با آن یار باشد، اگر نه کار معنی دارد.
***
چنانکه کوزه از آب شور پُر باشد میگوید که آن را بریز تا از این آب شیرین پُر کنم آب جان افزا که رویْ سرخ کند و صحّت آرد و هرچه در تو صفرا و سودا و بلغم است و ناخوشی، از تو بِبَرَد.
***
لاجرم چون از خود پُر است معدۀ پر را که از آب پر باشد کی اشتهای آب خنک باشد؟ از آن هستی صدهزار حجاب در چشم و روی خود کشیده کی این سخن به او رسد؟ کی ببیند مرا؟
***
در این عالَم جهت نظاره آمده بودم و هر سخنی میشنیدم بیحرف سین و خا و نون. کلامی بیکاف و لام، الف و میم. و از این جانب سخنها میشنیدم. میگفتم که ای سخنِ بیحرف اگر تو سخنی پس اینها چیست؟ گفت نزد من بازیچه. گفتم پس مرا به بازیچه فرستادی؟ گفت نی، تو خواستی. خواست تو که تو را خانه باشد در آب و گِل و من ندانم و نبینم. اکنون هر سخنی میشنیدم و نظاره میکردم و مرتبۀ هر سخنی.
***
اینها در این چلّهها میروند چه میکنند؟ این “لا اِله الّا اللّه” کار زبان نیست، کار معامله است.
***
اکنون هیچ شکی نیست که در این عالَم مقصودی هست و مطلوبی و کسی هست که این سراپرده جهت او برافراشتهاند
و این باقی تَبَع و بندۀ ویاند و از بهر وی است این بنا نه او از بهر این بناست.
***
گفت ذکر میخواهیم. فرمود که ذکری باید که از مذکور باز ندارد و آن ذکر دل باشد. ذکر زبان کم باشد.
***
از همه به خود نزدیکترم.
***
گویی درخت را درجنباند تا میوه فرود آید. وقتی باشد که به جنبانیدن میوه باز رود و فرو نیاید. همه چنان نباشد که بیاید چاره نیست الّا سکوت و تسلیم است. هر شجره در این صورت نیست. اینجا هیچ طریق دیگر نیست الّا سکوت و تسلیم.
***
همنشین تو را در عالَم خویش کِشد.
***
سخن خدا را و زبان خدا را که داند؟ بندۀ خدا. بندۀ خدا شو تا زبان و کلام خدا بدانی.
***
صاحب طبع نمیباید صاحب دل میباید. دل بجوی، نه طبع. چه جای دل؟ دل روپوش است. آن صاحب خداست. از غیرت صاحب، دلش میگویند. وقتی پرتو جلال حق بر دل میآید دل خرّم است. وقتی غایب میباشد برعکس.
***
اگر مرد سخن گوید همان ساعتش بشناسم و اگر سخن نگوید در سه روزش بشناسم.
***
تو را از قِدَم عالَم چه؟ تو قِدم خویش را معلوم کن که تو قدیمی یا حادث. این قدر عمر که تو را هست در تفحّص حال خود خرج کن، در تفحّص قِدم عالم چه خرج میکنی؟
***
از عالَم معنی الفی بیرون تاخت که هرکه آن الف را فهم کرد همه را فهم کرد هرکه آن الف را فهم نکرد هیچ فهم نکرد. طالبان چون بید میلرزند از برای فهم آن الف امّا برای طالبان سخن دراز کردند. شرح حجابها را که هفتصد حجاب است از نور و هفتصد حجاب است از ظلمت، به حقیقت رهبری نکردند، ره زنی کردند بر قومی، ایشان را نومید کردند که ما این حجابها را کی بگذریم؟ همه حجابها یک حجاب است جز آن یکی هیچ حجابی نیست. آن حجاب “این وجود” است.
***
میپنداری که آن کس که لذت برگیرد حسرت او کمتر باشد؟ حقا که حسرت او بیشتر باشد زیرا که با این عالم, بیشتر خو کرده باشد.
***
شاهدی بجو تا عاشق شوی. و اگر عاشق تمام نشدهای به این شاهد، شاهدِ دیگر.
***
خدا پرستی آن است که خود پرستی رها کنی.
***
هرکه میخواهد که انبیا را ببیند مولانا را ببیند. از آن انبیا که به ایشان وحی آمد، نه خواب و الهام. خوی انبیا صفا و اندرون در بند رضای مردان حق. آری بدان خدا، آری به اللّه.
***
گفت چونی با دو زن؟ گفت که میان هردو میخسبم. گفت که نیکو، تو میان هردو خسبی؟ گفت نه، آن به دروازهای و این به دروازهای، من از جنگ ایشان به مسجد میخسبم. گفت گوشت یکدیگر را بریدند از غصّه. شب خود را میفروخت به سه لکیس، باز روز خشم میگرفت که اوّل بَرِ او میروی آنگه بَرِ من میآیی؟ او را بهتر چیزی میخری؟
چون یکی نغز باشد و خُرد باشد و خوشطبع باشد و مستور، دو را چه کنند تا بر او گریند؟
***
یاران ما به سبزک گرم شوند، آن خیال دیو است، خیال فرشته اینجا خود چیزی نیست، خاصه خیال دیو. عین فرشته را خود راضی نباشیم، خاصه خیال فرشته. دیو خود چه باشد؟ تا خیال دیو چه باشد؟ چرا خود یاران ما را ذوق نباشد از عالَمِ پاکِ بینهایت ما؟ که آن مَردُم را چنان دَنگ کُنَد که هیچ فهم نکند، دنگ باشد. اشکال گفت: حرامی خَمر در قرآن هست، حرامی سبزک نیست. گفتم که هر آیتی را سببی میشد آنگاه وارد میشد. این سبزک را در عهد پیغمبر علیهالسلام نمیخوردند صحابه و اگرنه کشتن فرمودی. هر آیت به قدر حاجت فرومیآمد و به سبب نزول فرومیآمد. چون نزد رسول علیهالسلام قرآن بلند خواندند صحابه، تشویش شد خاطر مبارکش، آیت آمد: “یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَکمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِی” نازل شد. چون صحابه نمیخوردند آن وقت. این سبزک را در عجم، قلندریان فکندند.
***
در چشم من بنگر
هنوز در چشم خود نتوانستم نظرکردن.
***
چنانکه گفت هارون الرشید که این لیلی را بیارید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت و از مشرق تا مغرب قصۀ عشق او را عاشقانْ آینۀ خود ساختهاند. خرجِ بسیار کردند و حیلۀ بسیار و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه شبانگاه، شمعها برافروخته، در او نظر میکرد ساعتی، و ساعتی سر پیش میانداخت. با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطۀ سخن، در روی او آن چیز ظاهرتر شود. رو به لیلی کرد و گفت لیلی تویی؟ گفت بلی لیلی منم، امّا مجنون تو نیستی. آن چشم که در سَر مجنون است در سَر تو نیست.
***
خوارزمشاه را گفتند که خَلق فریاد میکنند از قحط که نان گران است. گفت چون است؟ گفتند که یک مَن نان به جوی بود به دو دانگ آمد. گفت هِی، دو دانگ زَر خود چه باشد؟ گفتند دو دانگ چندین پول باشد. گفت تُف تُف، این چه خسیسی است! شرمتان نیست؟
پیش او ارزان بود. پیش او آنگاه گران بودی که گفتندی که یک شکم سیری به همۀ ملک تو میدهند. آنگاه بترسیدی. بگفتی یکبار شکم سیر کنم دیگر چندین مُلک از کجا آرم؟ عمری بایست تا این به دست آمد.
***
گفت در راه حرامیاناند و آنجا فرنگ است بر تو میترسم که بروی. پس مرا چگونه میشناسی؟ میرفتم در آن بیشه که شیران نمییارند رفتن. باد میزند بر درختان و بانگی درمیافتد. یکی جوان زفت میآید میگوید مَرا والک. من هیچ به او التفات نکردم و نظر نکردم. چند بار بانگ زد تا هیبت بر من اندازد و با او ناچخی که اگر بزند سنگ را فروبُرّد. بعد از آن بارِ دیگر که گفت والک به سَر بازگشتم به سوی او. هنوز دست به هیچ سلاحی نکردم که به کون فروافتاد. به دست اشارت میکرد که مرا با تو هیچ کار نیست برو.
***
نفع در این است که لقمهای خوردی چندانی صبر کنی که آن لقمه نفع خود بکند آنگاه لقمۀ دیگر بخوری. حکمت این است.
***
موشی مهار اشتری به دندان گرفت و روان شد. اشتر از غصّه آنکه با خداوند خود حرونی کرده بود، منقاد موشی شد از ستیزۀ خداوند. موش پنداشت که آن از قوّت دست اوست، پرتوان پنداشت بر اشتر زد. گفت بنمایمت. چون به آب رسیدند موش ایستاد. گفت موجب توقف چیست؟ گفت جویِ آبِ بزرگ پیش آمد. اشتر گفت تا بنگرم که آب تا چه حد است؟ تو واپس ایست. چون پایْ در آب نهاد گامی چند برفت و واپس کرد. گفت بیا که آب سهل است تا زانو بیش نیست. موش گفت آری اما از زانو تا به زانو. گفت توبه کردی که این گستاخی نکنی و اگر کنی با همزانوی خود کنی؟ گفت توبه کردم اما دستم گیر. اشتر بخفت که بیا بر کودبان من برآ، چه جوی و چه جیحون، که اگر دریاست سباحت کنم باک ندارم.
***
آنکه از جفا بگریزد به آن نحوی ماند که در کوی نُغول پُرنجاست افتاده بود. یکی آمد که “هات یَدک” ، مُعرب نگفت کاف را مجزوم گفت. نحوی برنجید گفت “اعبر انت لست من اهلی” . دیگری آمد همچنان گفت هم رنجید. گفت “اعبر انت لست من اهلی”. همچنین میآمدند و آن قدر تفاوت در نحو میدید و ماندن خود در پلیدی نمیدید. همه شب تا صبح در آن پلیدی مانده بود در قعر مزبله و دست کسی نمیگرفت و دست به کسی نمیداد. چون روز شد یکی آمد گفت “یا اباعمر قد وقعت فی القذر. قال خذ بیدی فانّک من اهلی” . دست به او داد او را خود قوّت نبود چون بکشید هر دو درافتادند. هردو را خنده میگرفت بر حال خود. مردمان متعجب که اندرین حالت چه میخندند؟ مقام خنده نیست.
***
اندرون من با آن بود که همچنان کُنی که من گفتم، تا خلاص یابی از رنج. چو ما تو را در این عالَم از این رنج خلاص نکنیم، تا اندرون تو خوش باشد و با گشاد و پُرذوق، در آن عالَم چگونه یاری آید از ما، که هرکسی به ریش خود درمانده باشد.
**
اندکی بر تو میزند، اگر شُکر کنی افزون میکند.
***
این نَفْسِ من چگونه فرمانبردار و مطیع من است، چنان مُنقاد است مرا. لاجرم اگر صدهزار بریانی و نعمت باشد که دیگران خود را در برابر آن هلاک میکنند، نَفْسِ من ساکن و ایمن. چون ضرورت نباشد و اشتهای صادق نه، نخورد. چون اشتهای صادق باشد، اگر نانِ تُهی و نان جوین یابد بخورد و منتظر چیزی دیگر نباشد.
***
چون آب پلیدیها را به خود راه میدهد و منع نمیکند، تشنهای که از بهر اوست چگونه منع کند؟ آبی هست که پلیدی تحمل نکند و پلید شود، لاجرم منع کند چیزها را از خویشتن از خوف پلید شدن. امّا آبِ دیگر هست که پلیدیهای عالَم در او اندازی هیچ تغییر نکند.
***
سماعی بود، مطرب لطیف خوشآواز، صوفیان صافیدل، هیچ درنمیگرفت. شیخ گفت بنگرید به میان صوفیان ما اغیاری هست ؟ نظر کردند گفتند که نیست. فرمود که کفشها را بجویید. گفتند: آری کفش بیگانهای هست. گفت: آن کفش بیگانه را از خانقاه بیرون نهید. یرون نهادند، درحال سماع درگرفت.
***
چندین سالینه غصّه برفت، این هم برود.
***
در اندرون من بشارتی هست، عجبم میآید از این مردمان که بی آن بشارت شادند، اگر هریکی را تاج زرّین بر سَر نهادندی، بایستی که راضی نشدندی، که ما این را چه کنیم؟ ما را آن گشاد اندرون میباید، کاشکی اینچه داریم همه بستدندی و آنچه آنِ ماست به حقیقت، به ما دادندی.
***
تنهات یافتم، هریکی به چیزی مشغول و بِدان خوشدل و خرسند، بعضی روحی بودند به روح خود مشغول بودند، بعضی به عقل خود، بعضی به نَفس خود. تو را بیکس یافتیم، همه یاران رفتند به سوی مطلوبان خود و تنهات رها کردند،”من یار بییارانم”.
***
این مردمان را حق است که با سخن من اِلف ندارند. همه سخنم به وجه کبریا میآید، همه دعوی مینماید.
***
این همه عالَمِ پردهها و حجابهاست گِرد آدمی درآمده، عرش غلاف او، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، کُرۀ زمین غلاف او، قالب او غلاف او، روح حیوانی غلاف، روح قدسی همچنین، غلاف در غلاف و حجاب در حجاب، تا آنجا که معرفت است. و این عارف نسبت به محبوب هم غلاف است، هیچ نیست، چون محبوب است، عارف نزد او حقیر است.
***
زیباترین
مدرن ترین
کهن ترین
ممنون از این که مقاله های حضرت تبریزی را از این دریچه با ما همرسانی می کنید. خواندم و استفاده کردم.
سلام
عالی بود
ولی اگه محبت کنید تفسیر کامل سخنان ناب جناب شمس تبریزی رو بصورت مفهومی که قشنگ به خورد خواننده بره بتونید در اختیار عموم بزارید واقعا دیگه سنگ تموم گذاشتید
بازم از زحمات بی وقفه شما در راستای انتشار سخنان معرفت بار کمال تشکر را دارم ممنون از همتون
ممنون از این که زحمت کشیدین برای تصحیح
اگر سرچ کردن هم بزارین خوب میشه🙌🙏🌹
خیلی خوشحالم با این سایت آشنا شدم، واقعا سپاس، خیلی عالی هستید.
سپاسگذارم
درود بر شما…
یه سوال داشتم. ابن جمله ” پس زخم هامان چه؟ شمس فرمود نور از آنجا وارد میشود” آیا از مقالات شمس هست؟؟
چند وقته سوال منه. ممنون میشم راهنمایی کنید
درود به شما. نه، از مقالات شمس نیست. این از جملات منسوب به شمس است که در فضای مجازی پیچیده.