اشعار جعلی منسوب به شمس تبریزی و مولانا
برای خرید تصحیح جدید مقالات شمس تبریزی اینجا را کلیک کنید. (حقیقت رابطۀ شمس و مولانا را در این کتاب پیدا کنید.)
اشعار و سخنان جعلی منسوب به مولانا و شمس تبریزی
قبلاً در مقالهای تحت عنوان سرقت ادبی، دلایل نسبت دادن اشعار دیگر شاعران را به مولانا و دیگر بزرگان بررسی کرده بودیم. در این مطلب سعی شده است تا تقریباً تمامی اشعاری که از مولانا نیستند ولی به مولانا نسبت داده شدهاند را جمعآوری کنیم که البته متاسفانه این فهرست ادامه دارد. هرچند با فعالیتهایی که صورت گرفته است، کمتر شاهد چنین پدیدهای هستیم زیرا هم جاعلان دستشان رو شده است و هم افراد با افزایش آگاهی، هر مطلبی را از هرجایی برنمیدارند. لازم به یادآوری است که کتاب ملت عشق صرفاً داستانی است و هیچ ارتباطی به سخنان شمس ندارد. سخنان شمس فقط و فقط در کتاب مقالات شمس تبریزی است.
مثنوی هفتاد من. شاعر: ناصر فیض/از کتاب: املت دستهدار
من اگر با من نباشم میشوم تنهاترین /کیست با من گر شوم من باشد از من ما ترین/من نمیدانم کیام من، لیک یک من در من است/آنکه تکلیف منش با من من من، روشن است/من اگر از من بپرسم ای من ای همزاد من/ای من غمگین من در لحظههای شاد من/هر چه از من یا من من، در من من دیدهای/مثل من وقتیکه با من میشوی خندیدهای/هیچکس با من چنان من مردم آزاری نکرد/این من من هم نشست و مثل من کاری نکرد/ای من با من که بی من، منتر از من میشوی/هر چه هم من من کنی، حاشا شوی چون من قوی/من من من، من من بیرنگ و بیتأثیر نیست/هیچکس با من من من، مثل من درگیر نیست/کیست این من؟ این من با من ز من بیگانهتر/این من من من کن از من کمی دیوانهتر؟/زیر باران من از من پر شدن دشوار نیست/ور نه من من کردن من، از من من عار نیست/راستی اینقدر من را از کجا آوردهام/بعد هر من بار دیگر من، چرا آوردهام؟در دهان من نمیدانم چه شد افتاد من/مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من.
—
شاعر: مهدی سهیلی
مست مستم لیک مستی دیگرم/امشب از هر شب به تو عاشقترم/راست گویم یک رگم هشیار نیست/مستم اما جام و می در کار نیست/مست عشقم مست شوقم مست دوست/مست معشوقی که عالم مست اوست/نیمه شبها سیر عالم کردهام/رو به ارواح مکرم کردهام/نغمهی مرغ شبم پر میدهد/سیر دیگر حال دیگر میدهد/ساقیم پیمانه را لبریز کرد/بادهی خود را شرار انگیز کرد/حالت مستی و مدهوشی خوشست/وز همه عالم فراموشی خوشست/مستی ما گر ندانی دور نیست/بادهی ما زادهی انگور نیست/ای حریفان جام من جام منست/وندرین پیمانه پیمان منست/چیست پیمان؟ نغمهی قالوا بلا/میزند هر لحظه در گوشم صلا/کای تو در پیمان من هشیار باش/خواب خرگوشی بنه بیدار باش/بند بگسل نغمه زن پر باز کن/این قفس را بشکن و پرواز کن/این ندا هر شب مرا مستی دهد/زندگانی بخشد و هستی دهد//هاتفی گوید مرا در بیت بیت/ای قلمزن ما رمیت اذ رمیت/ما قلم را در کفت جان میدهیم /ما به شعرت نور عرفان میدهیم/گر تو را شوری بود از سوی ماست/طاق نه محراب تو ابروی ماست/ما به جامت شربت جان ریختیم/ما به شعرت شور عرفان ریختیم/روشنیها از چراغ عشق ماست/بر کسی تابد که داغ عشق ماست/دوستان این نور مهتاب از کجاست؟/در تن من جان بیتاب از کجاست؟/در سکوت شب دلم پر میزند/دست یاری حلقه بر در میزند/شب بر آرم ناله در کوی سکوت/عالمی دارد هیاهوی سکوت/برگها در ذکر و گلها در نماز/مرغ شب حق حق زنان گرم نیاز/بال بگشاید ز هم شهباز من/میرود تا بیکران پرواز من/از چراغ آسمانها روشنم/پر فروغ از نور باران تنم/روشنان آسمانی در عبور/نور و نور و نور و نور و نور و نور/میرسم آنجا که غیر از یار نیست/وز تجلی قدرت دیدار نیست/بهر دیدن چشم دیگر بایدت/دیدهای زین دیده بهتر بایدت/چشم سر بینندهی دلدار نیست/عشق را با جان حیوان کار نیست/چشم ظاهر در بهایم نیز هست/کوششی کن چشم دل آور به دست/باغبان را در گلاب و گل ببین/ذکر او در نغمهی بلبل ببین/عشق او در واژهها جان میدمد/در کلامم نور عرفان میدمد/طبع خاموشم سخن پرداز از اوست/بال از او نیرو از او پرواز از اوست/عقلها ز اندیشهاش دیوانه است/شمع او را عالمی پروانه است/دیدهی خلقت همه حیران اوست/کاروان عقل سرگردان اوست/در حریم عزت حی و دود/آفتاب و ماه و هستی در سجود/یک تجلی عقل را مجنون کند/وای اگر از پرده سر بیرون کند/گه تجلی آتشم بر جان زند/جان من فریاد ده فرمان زند/آری آری میتوان موسی شدن/با شفای روح خود عیسی شدن/روح میگوید اگر چه خاکیام/من زمینی نیستم افلاکیام/راه هموارست رهرو نیستم/بی سبب در هر قدم میایستم/هر زمان آن حالت دلخواه نیست/جان روشن گاه هست و گاه نیست/تشنه کامم لیک دریا در منست/گر شفا خواهم مسیحا در منست/باغ هست و ما به خاری دلخوشیم/نور هست و ما به نازی دلخوشیم/دعوت حق گویدم بشتاب سخت/تا بتازد بر سرت خورشید بخت/از نفخت فیه من روحی نگر/تا کجا پر میکشد روح بشر/گر شوی موسی عصا در دست توست/خود مسیحا شو شفا در دست توست/طور سینا سینهی پاک شماست/مستی هر باده از تاک شماست/از شجر آوازها را بشنوی/زنده شو تا رازها را بشنوی/وادی ایمن درون جان توست/کشتن فرعون در فرمان توست/پاک شو پر نور شو موسی تویی/جان خود را زنده کن عیسی تویی/غرق کن فرعون نفس خویش را/محو کن فکر خطا اندیش را/ساقیا آن می که جان سوزد کجاست؟/نور حق را در دل افروزد کجاست؟/مایهی آرام جان خسته کو؟/از شرابی مستی پیوسته کو؟/بار الها بال پروازم ببخش/روح آزاد سبک تازم ببخش/عاشق بزم توام، راهم بده.
—
شاعر: استاد بهرام سیاره، متخلص به پریش شهرضایی
عشق را بیمعرفت معنا مكن/زر نداری مشت خود را وا مكن/گر نداری دانش تركیب رنگ/بین گلها زشت یا زیبا مكن/خوب دیدن شرط انسان بودن است/عیب را در این و آن پیدا مكن/دل شود روشن ز شمع اعتراف/با كس ار بد کردهای حاشا مكن/ای كه از لرزیدن دل آگهی/هیچکس را هیچ جا رسوا مكن/زر بدست طفل دادن ابلهیست/اشك را نذر غم دنیا مكن/پیرو خورشید یا آئینه باش/هرچه عریان دیدهای افشا مكن/ای بس آبادی که بوم یوم شد/بر سر یک مشت گل دعوا مکن/چون خدا بر تو خدائی میکند/اضطراب از روزی فردا مکن/متحد گردید و طوفان شد نسیم/دوستی با بیسر وبی پا مکن/پشت بر محراب دل کردن خطاست/قامتت را جای دیگر تا مکن/چون بشمعی میرسی پروانه باش/وز نگاه این آن پروا مکن/پیش بیرنگان که مست حیرتاند/گر دورنگی میکنی با ما مکن/گر زآب برکه میترسی پریش/دعوی غواصی دریا مکن.
—
شاعر: مجتبی کاشانی (سالک)
در تنور عاشقی سردی مکن/در مقام عشق، نامردی مکن/لاف مردی میزنی مردانه باش/در مسیر عاشقی، افسانه باش/دین نداری، مردمی آزاده باش/هر چه بالا میروی، افتاده باش/در پناه دین، دکانداری مکن/چون به خلوت میروی، کاری مکن/عشق یعنی ظاهر باطن نما/باطنی آکنده از نور خدا/عشق یعنی عارف بی خرقهای/عشق یعنی بندهی بی فرقهای/عشق یعنی آنچنان در نیستی/تا که معشوقت نداند کیستی/عشق یعنی ذهن زیباآفرین/آسمانی کردن روی زمین/عشق گوید مست شو گر عاقلی/از شراب غیر انگوری ولی/هر که با عشق آشنا شد، مست شد/وارد یک راه بی بنبست شد/کاش در جامم شراب عشق باد/خانهی جانم خراب عشق باد/هر کجا عشق آید و ساکن شود/هر چه ناممکن بود، ممکن شود/در جهان هر کار خوب و ماندنیست/ردّپای عشق در او دیدنیست/شعرهای خوب دیوان جهان/سرّ عشق است و سرود عاشقان/سالک آری عشق رمزی در دلست/شرح و وصف عشق کاری مشکل است/عشق یعنی شور هستی در کلام/عشق یعنی شعر، مستی، والسلام.
—
شاعر: زنده یاد مجتبی کاشانی (سالک)
ای که میپرسی نشان عشق چیست/عشق چیزی جز ظهور مهر نیست/عشق یعنی مهر بیچون و چرا/عشق یعنی کوشش بیادعا/عشق یعنی عاشق بیزحمتی/عشق یعنی بوسه بی شهوتی/عشق یعنی دشت گلکاری شده/در کویری چشمهای جاری شده/یک شقایق در میان دشت خار/باور امکان با یک گل بهار/عشق یعنی ترش را شیرین کنی/عشق یعنی نیش را نوشین کنی/عشق یعنی اینکه انگوری کنی/عشق یعنی اینکه زنبوری کنی/عشق یعنی مهربانی در عمل/خلق کیفیت به کندوی عسل/عشق یعنی گل بهجای خار باش/پل بهجای این همه دیوار باش/عشق یعنی یک نگاه آشنا/دیدن افتادگان زیر پا/عشق یعنی تنگ بی ماهی شده/عشق یعنی، ماهی راهی شده/عشق یعنی مرغهای خوش نفس/بردن آنها به بیرون از قفس/عشق یعنی جنگل دور از تبر/دوری سرسبزی از خوف و خطر/عشق یعنی از بدیها اجتناب/بردن پروانه از لای کتاب/در میان اینهمه غوغا و شر/عشق یعنی کاهش رنج بشر/ای توانا، ناتوان عشق باش/پهلوانا، پهلوان عشق باش/عشق یعنی تشنهای خود نیز اگر/واگذاری آب را بر تشنهتر/عشق یعنی ساقی کوثر شدن/بی پر و بی پیکر و بی سر شدن/نیمه شب سرمست از جام سروش/دربهدر انبان خرما روی دوش/عشق یعنی مشکلی آسان کنی/دردی از درماندهای درمان کنی/عشق یعنی خویشتن را نان کنی/مهربانی را چنین ارزان کنی/عشق یعنی نان ده و از دین مپرس/در مقام بخشش از آیین مپرس/هرکسی او را خدایش جان دهد/آدمی باید که او را نان دهد/عشق یعنی عارف بی خرقهای/عشق یعنی بندهی بی فرقهای/عشق یعنی آنچنان در نیستی/تا که معشوقت نداند کیستی/عشق یعنی جسم روحانی شده/قلب خورشیدی نورانی شده/عشق یعنی ذهن زیبا آفرین/آسمانی کردن روی زمین/هر که با عشق آشنا شد مست شد/وارد یک راه بی بن بست شد/هرکجا عشق آید و ساکن شود/هرچه ناممکن بود ممکن شود/در جهان هر کار خوب و ماندنی است/رد پای عشق در او دیدنی است/سالک آری عشق رمزی در دل است/شرح و وصف عشق کاری مشکل است/عشق یعنی شور هستی در کلام/عشق یعنی شعر، مستی والسلام.
—
شاعر: علی حیدری کتاب بوی نور
شاه دلم گدا مکش، من شدهام گدای تو/گر چه ستم کنی به من، جان و تنم فدای تو/مهر تو از وجود من، با غم دل نمیرود/مهر منت به دل نشد، هر چه کنم برای تو/از همه کس گذر کنم، از تو گذر نمیشود/مشکل تو وفای من، مشکل من جفای تو/کن نظری که تشنهام، بهر وصال عشق تو/من نکنم نظر به کس، جز رخ دلربای تو/جان من و جهان من، روی سپید تو شدست/عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو/از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم/من نروم ز کوی تو تا که شوم فنای تو/دست ز تو نمیکشم تا که وصال من دهی/هر چه کنی بکن به من، راضیام از رضای.
—
شاعر: ناشناس
گفتی بیا، گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما/گفتی مرو. گفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تو را/گفتی که وصلت میدهم. جام الستت میدهم/گفتم مرا درمان بده گفتی چو رستی میدهم/گفتی پیاله نوش کن. غم در دلت خاموش کن/گفتم مرا مستی دهی، با بادهای هستی دهی/گفتی که مستت میکنم، پر زانچه هستت میکنم/گفتم چگونه از کجا؟ گفتی که تا گفتی خودآ/گفتی که درمانت دهم. بر هجر پایانت دهم/گفتم کجا، کی خواهد این؟ گفتی صبوری باید این/گفتی تویی دردانه ام، تنها میان خانهام/ما را ببین، خود را مبین درعاشقی یکدانه ام/گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا/گفتی ببین. گفتم چه را؟ گفتی خدا را در خود آ.
—
شاعر: امید یاسین (به تقاضای شاعر، اثر هنوز چاپ نشده است ۱۷/۰۹/۱۴۰۰)
ساده منم، باده منم، از همه جا رانده منم/از نفس افتاده منم، خندهی افسرده منم/نور منم، شور منم، بندهی مجبور منم/نفخهء آن صور منم، زندهء در گور منم/ساز منم، راز منم، قافیه پرداز منم/پشت هم انداز منم، عارف طنّاز منم/گشنه منم، تشنه منم، زخمی هر دشنه منم/بر لجن آغشته منم، سوی تو برگشته منم/پیر منم، شیر منم، از همه دلگیر منم/آیهی تطهیر منم، سورهی تکویر منم/راه منم، چاه منم، در دل گل کاه منم/گرچه گدا شاه منم، فرصت کوتاه منم/هوش منم، گوش منم، عاقل مدهوش منم/یاد فراموش منم، آتش خاموش منم/هست منم، مست منم، آینه در دست منم/گفت مرا پست منم، لایق این شست منم/باد منم، شاد منم، هفتصد و هفتاد منم/معنی اعداد منم، رابط ابعاد منم/گریهی یعقوب منم، طاقت ایوب منم/ساقی مشروب منم، پیش تو مغلوب منم.
—
تا آب شدم، سراب دیدم خود را/دریا که شدم، حباب دیدم خود را/آگاه شدم، غفلت خود را دیدم/بیدار شدم، به خواب دیدم خود را.
شاعر: امید یاسین (به تقاضای شاعر، اثر هنوز چاپ نشده است ۱۷/۰۹/۱۴۰۰)
آب منم، تاب منم، شاعر مهتاب منم/شور تویی، شعر تویی، عاشق بیتاب منم/رام تویی، کام تویی، عاشق این جام تویی/دار تویی، یار تویی، عاطفهی ناب منم/زخمهی این ساز تویی، زمزمهی راز تویی/شاهد پرواز تویی، حلقهی این باب منم/ای تن دریایی من، عشوهی رؤیایی من/موجب رسوایی من، آن گل مرداب منم/این دل هشیار منم، محرم اسرار منم/خاطر دیدار تویی، عاشق کمیاب منم/راد تویی، داد تویی، عاشق “فریاد” تویی/مست تویی، هست تویی، ساقی محراب منم/درد منم،/داد منم، ناله و فریاد منم/شهره و مشهور تویی، عاشق تواب منم.
شاعر: فریدون رحیمی، متخلص به فریاد
—
از مست نپرسید به میخانه چرا هست/ترسم که بگوید که به آن خانه خدا هست/قاضی بزند هم سر و هم دست و زبانش/بردار بگوید که به خمخانه شفا هست/جاهل نرود در پی آن خانهی عشاق/زیرا پدرش گفته که در مکه صفا هست/او نیز چو آن عابد بی دین بگردد/بیچاره نداند که در آن خانه دوا هست/آن کس که کند سجده به دلدار خیالی/دیوانه نداند که در این کار خطا هست/من نیز شدم عاشق و در میکده رفتم/دیدم که بهجز یار خدا هست و بقا هست/از باده بنوشیدم و گفتم که رضایم/زیرا که به میخانهی عشاق خدا هست.
شاعر: ناشناس
—
شاعر: امید یاسین (به تقاضای شاعر، اثر هنوز چاپ نشده است ۱۷/۰۹/۱۴۰۰)
گفتم ای دل، نروی؟ خار شوی، زار شوی/بر سر آن دار شوی بی بر و بی بار شوی/نکند دام نهد؟ خام شوی، رام شوی؟/نپری جلد شوی، بی پر و بی بال شوی؟/نکند جام دهد؟ کام دهد، از لب خود وام دهد؟/در برت ساز زند، رقص کند، کافر و بیعار شوی؟/نکند مست شوی؟ فارغ از این هست شوی؟/بعد آن کور شوی، کر شوی، شاعر و بیمار شوی؟/نکند دل نکنی، دل بکند، بهر تو دل دل نکند؟/برود در بر یار دگری، صبح که بیدار شوی؟
—
در این عمری که میداﻧﻲ/فقط چندی تو مهماﻧﻲ/به جان و دل/تو عاشق باش رفیقان را مراقب باش
شاعر: ناشناس
—
مراقب باش ﺗﻮ به آﻧﻲ/دل موری نرنجاﻧﻲ/که در آخر تو میمانی و/مشتی خاک که از آﻧﻲ.
شاعر: ناشناس
—
شاعر: ملاصفای کاشانی
دلا یاران سه قسمند گر بدانی/زبانیاند و نانیاند و جانی/به نانی نان بده از در برانش/محبت کن به یاران زبانی/ولیکن یار جانی را نگهدار/به پایش جان بده تا میتوانی
—
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر/آرامتر از آهو بی باک تر از شیرم/هر لحظه که میکوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر.
شاعر: امید یاسین (به تقاضای شاعر، اثر هنوز چاپ نشده است ۱۷/۰۹/۱۴۰۰)
—
شاعر: دکتر جواد نوربخش
عشق اول میکند دیوانهات/تا ز ما و من کند بیگانهات/عشق چون در سینهات مأوا کند/عقل را سرگشته و رسوا کند/میشوی فارغ ز هر بود و نبود/نیستی در بند اظهار وجود/عشق رام مردم اوباش نیست/دام حق، صیاد هر قلاش نیست/در خور مردان بود این خوان غیب/نیست هر دل، لایق احسان غیب/عشق کی همگام باشد با هوس/پخته کی با خام گردد همنفس/عشق را با کفر و با ایمان چه کار/عشق را با دوزخ و رضوان چه کار/عشق سازد پاکبازان را شکار/کی به دام آرد پلید و نابکار/زنده دلها میشوند از عشق، مست/مرده دل کی عشق را آرد به دست/عشق را با نیستی سودا بود/تا تو هستی، عشق کی پیدا بود/عشق میجوید حریفی سینه چاک/کو ندارد از فنای خویش باک/عشق در بند آورد عقل تو را/تا نماند در دلت چون و چرا/عشق اگر در سینه داری الصلا/پای نه در وادی فقر و فنا/عاشق و دیوانه و بیخویش باش/در صف آزادگان درویش باش.
—
عشق را با کفر و با ایمان چه کار؟/عاشقان را لحظه ای با جان چه کار؟
شاعر: عطار
—
با یاد خوشت خسبم، در خواب خوشت بینم/از خواب چو برخیزم، اول تو به یاد آیی.
نوع دیگر همین شعر
با یاد تو میخوابم، در خواب تو را بینم/از خواب چو برخیزم اول تو به یاد آیی
شاعر: ناشناس
—
شاعر: منسوب به مسیح اسدی پویا
رفت روزی زاهدی در آسیاب/آسیابان را صدا زد با عتاب/گفت دانی کیستم من گفت: نه/گفت نشناسی مرا، ای رو سیه/این منم، من زاهدی عالیمقام/در رکوع و درسجودم صبح وشام/ذکر یا قدوس ویا سبوح من/برده تا پیش ملایک روح من/مستجاب الدعوه ام تنها و بس/عزت ما را نداند هیچ کس/هرچه خواهم از خدا، آن میشود/با نفیرم زنده، بی جان میشود/حال برخیز وبه خدمت کن شتاب/گندم آوردم برای آسیاب/زود این گندم درون دلو ریز/تا بخواهم از خدا باشی عزیز/آسیابت را کنم کاخی بلند/بر تو پوشانم لباسی از پرند/صد غلام و صد کنیز خوبرو/میکنم امشب برایت آرزو/آسیابان گفت ای مرد خدا/من کجا و آنچه میگویی کجا/چون که عمری را به همت زیستم/راغب یک کاخ و دربان نیستم/در مرامم هرکسی را حرمتیست/آسیابم هم، همیشه نوبتیست/نوبتت چون شد کنم بار تو باز/خواه مؤمن باش و خواهی بینماز/باز زاهد کرد فریاد و عتاب/کاسیابت بر سرت سازم خراب/یک دعا گویم سقط گردد خرت/بر زمین ریزد همه بار و برت/آسیابان خنده زد ای مرد حق/از چه بر بیهوده میریزی عرق/گر دعاهای تو میسازد مجاب/با دعایی گندم خود را بساب.
—
شاعر: نسرین نبئی
مستانه مستم میکنی، دل را ز دستم میکنی/گه، باده نوشم ای صنم، گه میپرستم میکنی/در سوز و تابم میکنی، هر دم خرابم میکنی/گه مینوازی ماه من، گاهی ز هستم میکنی/حیران شدم در کار تو، درمانده از رفتار تو/هم میگشایی پای را، هم قفل و بستم میکنی/با من نگویی چیستی، اهل کجا یا کیستی/گاهی بلندم میکنی، گاهی تو پستم میکنی/آتش زدی کاشانه را، بردی دل دیوانه را/هم شاد شادم ای صنم، هم غم پرستم میکنی/بگرفتهای جان مرا، کردی به زندانت مرا/میبخشیم عالم به من، گه ور شکستم میکنی/دل را به زاری میبری، اندر خماری میبری/خوبم که آزردی مرا، آنگه تو مستم میکنی.
—
شاعر: الهام منصور
جریمه کردهای مرا؟ بی تو نفس نمیکشم/ترکه بزن جریمه کن پا ز تو پس نمیکشم/هرچه پی تو میدوم باز به “بی تو ” میرسم/کوه به کوه میرسد باز به تو نمیرسم/راه مرا اشاره شو من به کجا رسیدهام؟/هرچه دویدهام تو را خسته شدم، ندیدهام/دامن خستهام پر از گرد تمام جادهها/زیر نگاه تشنه گمشدهها، پیادهها/باز به یک هوای خود رخت مرا تکان بده/بین هزار آشنا سمت مرا نشان بده/سنگ نباش و خط بزن قصه باطل مرا/ترکه بزن جریمه کن ترک نکن دل مرا.
—
شاعر: علی حیدری
حقیقت نه به رنگ است و نه بو/نه به های است و نه هو/نه به این است و نه او/نه به جان است و سبو/نه مرادم نه مریدم/نه پیامم نه کلامم/نه سلامم نه علیکم/نه سپیدم نه سیاهم/نه چنانم که تو گویی/نه چنینم که تو خواهی/نه سمائم نه زمینم/نه به زنجیر کسی بستهام و بردهی دینم/نه سرابم/نه برای دل تنهایی تو جام شرابم/نه گرفتار و اسیرم/نه حقیرم/نه فرستادهی پیرم/نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم/نه جهنم نه بهشتم/چنین است سرشتم/به تو سربسته و در پرده گویم/تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را/آنچه گفتند و سرودند تو آنی/خود تو جان جهانی/تو ندانی که خود آن نقطهی عشقی/تو خودت باغ بهشتی/نه سرابم/نه برای دل تنهایی تو جام شرابم/نه گرفتار و اسیرم/نه حقیرم نه فرستادهی پیرم/نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم/نه جهنم نه بهشتم/چنین است سرشتم/به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی/تا بر دره خانهی متروکه هر کس ننشینی و بهجز روشنی پرتوی خود هیچ نبینی/و گل وصال نچینی/نه که جزئی/نه چون آب در اندام سبوئی/خود اویی/خود اویی/به خود آی.
—
شاعر: احمد پروین
من اسیرم، عاشقم عاشقتر از افسانهها/با خیال روی تو من ماندم و ویرانهها/سر خوش هستم من اگر با من بمانی تا ابد/گر نمانی وای من از طعن؟ بیگانهها/من نه آن شمعم که با آتش هم آغوشی کنم/من خود آتش میشوم آتش تر از پروانهها/حل نمیگردد معمای دلم با عقل تو/صد معما حل شود در محفل دیوانهها.
—
شاعر: ناشناس
مصلحت نیست قیاس رخ تو با خورشید/شمس اگر اذن طلوع از تو بگیرد ادب است.
—
نویسنده: ناشناس
عزیزانم را نه در « قلبم » دوست میدارم نه در « ذهنم » چون ممکن است « قلبم » از حرکت بیفتد و « ذهنم » دچار فراموشی شود. دوستانم را با « روحم » دوست میدارم چون نه فراموش میکند و نه از حرکت میافتد.
—
شاعر: ژولیده نیشابوری
تا دل نشود عاشق، دیوانه نمیگردد/تا نگذرد از تن جان، جانانه نمیگردد/گریان نشود چشمی تا آنکه نسوزد دل/بیهوده به گرد شمع، پروانه نمیگردد/در رفع گرفتاری، با خلق شراکت کن/چون باز گره از مو، بی شانه نمیگردد/زنهار منه پا را، از مرز برون زیرا/هر جا که بود دامی، بیدانه نمیگردد/سر بر سر پیمان نه، تا مست خدا گردی/چون در خط هشیاران، پیمانه نمیگردد/میخانه بود مسجد، در مسلک ما مستان/چون شرک و ریا گرد این خانه نمیگردد/آن کس که خدا جوید، در فکر خودی نبود/در فکر خودی از خود، بیگانه نمیگردد/ایمان چو قوی باشد، شیطان نکند کاری/چون پایه شود محکم، ویرانه نمیگردد/هر شاعر شوریده، «ژولیده» نخواهد شد/هر نام در این عالم، افسانه نمیگردد.
—
شاعر: ناشناس
در سینهی بیخویشان جز یار نمیگنجد/در خلوت درویشان دیار نمیگنجد/پر شد چو فضای دل از عشق در آن وادی/بیگانه نمیبیند اغیار نمیگنجد/در بزم جنون ای شیخ از عقل چه میلافی/در حلقهی سرمستان هشیار نمیگنجد/در مذهب اهل دل اوراد و دعا اصل نیست/جایی که تمنا نیست اصرار نمیگنجد/بخشند تو را نوری آن دم که نباشی تو/در ظلمت ما و من انوار نمیگنجد.
—
سه شاعر، سه بیت، سه نگاه
موسی خطاب به خداوند در کوه طور:
ارنی (خود را به من نشان بده )
خداوند :
لن ترانی ( هرگز مرا نخواهی دید )
چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب لن ترانی
سعدی (جعلی)
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب لن ترانی
حافظ (جعلی)
ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه تری، چه لن ترانی
مولانا (جعلی)
در غزل ۲۸۳۰ بیت ۱۴ اینطور داریم که
به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی/که خدا تو را نگوید که خموش، لنْ ترانی
—
شاعر: ناشناس
گم شدم در خود ندانم من، کیم یا چیستم/قالبم، عقلم، حیاتم، جان گویا چیستم/آدمی نامم ولیکن آدمی در اصل چیست؟
معنی ام یا صورتم، یا مسما چیستم/در چنین صورت که من دارم چگویم وصف خویش؟/آتشم، خاکم، نسیمم، آب دریا چیستم/عاقلم، دیوانهام، در فرقتم یا در وصال/نیستم، هستم، نه بر جایم، نه بیجا چیستم/عاشقم، معشوقم، عشقم، سالکم، پیرم، مرید/راهبم، یارم، صلیبم یا مسیحا چیستم/مردهام، یا زندهام یا زنده بی جسم و جان/نور و ظلمت، زهر و نوش و زشت و زیبا چیستم/آه ازین وادی حیرت، آه ازین دریای ژرف/کشتیام یا بحر یا لولوی لالا چیستم/بینشانی شد نشان و بیزبانی شد زبان/بینشان و بیزبان گویا و بینا چیستم/ورکسی پرسد زمن، تو کیستی یا چیستی/من چه دانم، کاین چنین حیران و شیدا چیستم.
—
شاعر: ناشناس
ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم/جز یاد خدا هیچ دگر کار نداریم/درویش فقیریم و در این گوشه دنیا/با نیک و بد خلق جهان کار نداریم/گر یار وفادار نداریم عجب نیست/ما یار بهجز حضرت جبار نداریم/با جامه صد پاره و با خرقه پشمین
بر خاک نشینیم و از آن عار نداریم/ما شاخ درختیم و پر از میوه توحید/هر رهگذری سنگ زند باک نداریم/ما صاف دلانیم و ز كس کینه نداریم/گر شهر پر از فتنه و ما با همه یاریم/ما مست صبوحیم و ز میخانه توحید/حاجت به می و باده و خمار نداریم/بنگر به دل خسته شمس الحق تبریز/ما جز هوس دیدن دلدار نداریم.
—
شاعر: سمیه مهوری
امشب اگر ساقی شوم تا صبح غوغا میکنم/تا بینهایت عشق را با عشق معنا میکنم/از عشق پر شور جهان گر ذرهای سهم من است/این عشق را با عاشقان با عشق احیا میکنم/از جامهای عاشقی گر قطرهای بر لب رسد/من نیز گرد شعلهای امروز و فردا میکنم/با یک نظر پروانهام، او من شد و من او شدم/در گردشم سوزد پر و نورش تماشا میکنم/صد بار میسوزد پرم صد بار میسوزد نفس/اما برای عاشقی صد دل مهیا میکنم/پروانه رو نزدیکتر تا شعلهای پر نورتر/با سوزشی پر سوزتر با خویش سودا میکنم/امشب ولی پروانهام در حسرت عاشق شدن/دل را به دور شعلهام تا صبح شیدا میکنم
—
شاعر: پیرایه یغمایی
نوروز بمانید که ایّام شمایید/آغاز شمایید و سرانجام شمایید/آن صبح نخستین بهاری که به شادی،/میآورد از چلچله پیغام، شمایید/آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار/آن گنبد گردندهی آرام شمایید/خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،/خورشید شما، عشق شما، بام شمایید/نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟/اسطورهی جمشید و جم و جام شمایید/عشق از نفس گرم شما تازه کند جان/افسانهی بهرام و گل اندام شمایید/هم آینهی مهر و هم آتشکده ی عشق،/هم صاعقهی خشم بهنگام شمایید/امروز اگر میچمد ابلیس، غمی نیست/در فنّ کمین حوصلهی دام شمایید/یرم که سحر رفته و شب دور و دراز است،/در کوچهی خاموش زمان، گام شمایید/ایّام به دیدار شمایند مبارک/نوروز بمانید که ایّام شمایید
—
شاعر: میر رضی آرتیمانی
شکستم توبهام ساقی، تو هم بشکن سر خم را/بزن سنگی به جام می که بشکن بشکن است امشب/شکستم توبه را از بس شکن در زلف او دیدم/دل زاهد شکست از من که بشکن بشکن است امشب/قدح بشکست و دل بشکست و جام باده هم بشکست/خدایا در سرای ما چه بشکن بشکن است امشب/رفیقان خمره بشکستند و ماهم توبه بشکستیم/تو هم اهل دلی بشکن که بشکن بشکن است امشب/صفا دارد شکست ساغر و پیمانه و توبه/بیا در مجمع رندان که بشکن بشکن است امشب
—
شاعر: ناشناس
ﻫﺮ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ، ﻣﺴﺖ ﺷﺪ/ﻭﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺑﯽ ﺑﻦﺑﺴﺖ ﺷﺪ/ﻛﺎﺵ ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻢ ﺷﺮﺍﺏ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺩ/خانهی ﺟﺎﻧﻢ ﺧﺮﺍﺏ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺩ/ﻫﺮ ﻛﺠﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﯾﺪ ﻭ ﺳﺎﻛﻦ ﺷﻮﺩ،/ﻫﺮ ﭼﻪ ﻧﺎﻣﻤﻜﻦ ﺑﻮﺩ، ﻣﻤﻜﻦ ﺷﻮﺩ/ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺮ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽﺳﺖ/ردّ پای ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺩﯾﺪﻧﯽﺳﺖ/ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺟﻬﺎﻥ،/ﺳﺮّ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮﻭﺩ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ/ﺳﺎﻟﮏ ﺁﺭﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﻣﺰﯼ ﺩﺭ ﺩﻝﺳﺖ/ﺷﺮﺡ ﻭ ﻭﺻﻒ ﻋﺸﻖ ﻛﺎﺭﯼ ﻣﺸﻜﻞ ﺍﺳﺖ/ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻮﺭ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﻛﻼﻡ/ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻌﺮ، ﻣﺴﺘﯽ، ﻭﺍﻟﺴﻼﻡ
—
شاعر: سید محمدرضا شمس (ساقی)
مستی ما مستی از هر جام نیست/مست گشتن کار هر بد نام نیست/ما ز جام عشق، مستی میکنیم/خویش را فارغ ز هستی میکنیم/می، پلیدی را ز سر بیرون کند/عشق را در جام دل، افزون کند/چونکه ما مستیم و از هستی تهی/کی شود هستی به مستی منتهی؟/مست یعنی: عاشقی بیقید و بند/فارغ از بود و نبود و چون و چند؟/چون و چند از ابلهی آید میان/در طریق عاشقی کی میتوان؟/مست بود و فکر هستی داشتن/کوه غم را از میان برداشتن/کی بود کار حساب و هندسه؟/کی چنین درسی بود در مدرسه؟/عاشقی را خود جهان دیگری ست/منطق عاشق، همان پیغمبری ست/عشق بر عاشق دهد دستور را/عقل کی فهمد چنین منظور را/تا نگردی عاشقی بی ادعا/کی توانی کرد درک نکتهها؟/فهم عاقل را به عاشق، راه نیست/هرچه گویم باز میگویی که چیست؟/باید اول، ترک هشیاری کنی/عشق را در خویشتن جاری کنی/هر زمان گشتی تو مست جام عشق/خویش را انداختی در دام عشق/آن زمان شاید بدانی عشق چیست/چون کنی درک یکی را از دویست/گر به راه عشق، همراهم شوی/رهسپار قلب پر آهم، شوی/خود ببینی فرق عقل و عشق چیست/عقل، همراه و رفیق عشق نیست/عقل، اوّل بیند و باور کند/عشق، نادیده همه از بر کند/عشق چون از عقل میگردد جدا/آن زمان بیند بزرگی خدا/چون خدا را دید پابستش شود/از می دیدار سرمستش شود/ساقی و جام می و روی نگار/هست در دیوانگیها آشکار/در ره لیلی، کسی هشیار نیست/گر که مجنونم بخوانی عار نیست/
—
شاعر: مهدی حسینی (مسافر)
ای خیره به این خیره چه زیباست نگاهت/جانم به لب آمد چه فریباست نگاهت/شاید که سراب ست مگر میشود آخر/آیینه ترین حالت دریاست نگاهت/مصلوب نگاهت شدهام مریم عاصی/انگار که از صلب مسیحاست نگاهت/تسلیم تمنا و هوادار غرور است/ای ناز چه افتاده و سرپاست نگاهت/« آهوچه ی ارباب » به خاکی زده امروز/امروز غزلناز رعایاست نگاهت/ای تاج به سر، کوزهی الماس گلاندام/زیباست که زیباست که زیباست نگاهت
—
شاعر: ناشناس
خیمه بزن بر قلب من، صاحب این خانه تویی/مستم کن از جام لبت، ساقی و پیمانه تویی/آغوش سردم را ببین، محتاج دوزخ توام/روشن نما چشم دلم، خورشید کاشانه تویی/بر تخت ملک دل نشین تا که شوی سلطان من/این بارگاه و کاخ توست، لایق شاهانه تویی/با عشق تو ای دلبرم، جنت نخواهم من دگر/هم دین و هم دنیای من ، بهشت جانانه تویی
—
شاعر: مهدی مختار زاده
باران که شدى مپرس این خانهی کیست/سقف حرم و مسجد و میخانه یکی است/باران که شدى پیالهها را نشمار/جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست/باران، تو که از پیش خدا میآیی/توضیح بده عاقل و دیوانه یکیست/بر درگه او چونکه بیفتند به خاک/شیر و شتر و رستم و موریانه یکیست/با سورهی دل اگر خدا را خواندى/حمد و فلق و نعرهی مستانه یکیست/این بیخردان خویش خدا میدانند/اینجا سند و قصه و افسانه یکیست/از قدرت حق هرچه گرفتند به کار/در خلقت تو، و بال پروانه یکیست/گر درک کنى خودت خدا میبینی/درکش نکنى، کعبه و بتخانه یکیست
—
نفس خود قربان نما در راه او/نی که خون جاری کنی در آب جو
شاعر: ناشناس
—
شاعر: شروین شاهی
پروانه شدم، بال زدم، سوخت دو بالم/دیوانه شدم، داد زدم، وای به حالم/بیخود شدم از خویش و از این گردش ایام/نومید و سر افكنده از این طالع و فرجام/مستانه شدم، باده زدم گاه به گاهی/دل خسته ز می، باز شدم غرق تباهی/خندیدم و گفتم شود از باده حذر كرد/از كوچه مستان به چنین حال گذر كرد/حال این منم و حال من و سوخته بالی/دیوانه و بیخود شدهای، رو به زوالی/نومیدی و مستی، به چنین درد دچاری/دل خستهای و خنده كنان، باز خماری/این بار بسازم به همین بی پر و بالی/عاشق شوم و عشق رسانم به كمالی/بر من دگر آن بال و پر سوخته ننگ است/با بی پر و بالی است كه پرواز قشنگ است
—
شاعر: ناشناس
ای اشک، آهسته بریز که غم زیاد است/ای شمع، آهسته بسوز که شب دراز است/امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست/هر مرد شتر دار اویس قرنی نیست/هر شیشهی گلرنگ عقیق یمنی نیست/هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد/هر احمد و محمود رسول مدنی نیست/بر مرده دلان پند مده خویش نیازار/زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست/با مرد خدا پنجه میفکن چو نمرود/این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست/خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت/خندیدن جلاد ز شیرین سخنی نیست/جایی که برادر به برادر نکند رحم/بیگانه برای تو برادر شدنی نیست/صد بار اگر دایه به طفل تو دهد شیر/غافل مشو ای دوست که مادر شدنی نیست
—
شاعر: ژیلا راسخ (منتشر شده به نام شمس تبریزی)
همه شب چشم شدم اشک شدم/ریزش یک کوه شدم، نالهی جانسوز شدم/جغد شبانگاه شدم/خاک نشین رخ زیبای تو دلدار شدم/به گدایی به در خانهی تو مرده و تبدار شدم/در طلب عشق تو بیمار شدم/دربدر کوچه و بازار شدم/تاک شدم بر سر هر دار شدم/در هوس روی تو بد نام شدم/صحبت هر برزن و هر بام شدم/ذرّه شدم، خاک شدم/شهرهی آفاق شدم/آب شدم/وای که بر باد شدم.
—
شاعر: شهابالدین موسوی
امشب از بوی اقاقی سر خوشم/وز شراب چشم ساقی سرخوشم/من خراب چشم مستت ساقیا/می بده قربان دستت ساقیا/حیرتم آئینه دار دلبر است/مستیم امشب ز جایی دیگر است/من پر از هویم که هی هی میکنم/بشنو از نی بشنو از نی میکنم/باز آشوبی به کارم کرده عشق/همچو رگهای سه تارم کرده عشق/مست گشتم چرخ خوردم کف زدم/نو شدم برخاستم بر دف زدم/آه ای دفها مرا یاری کنید/دل ز دستم میرود کاری کنید
—
شاعر: سارا فلاح (متخلص به خزان) در مجموعه اشعار به نام دلتنگیها
ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪ به دﻭﺷﯿﻢ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪی ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ/ﺩﺭ حلقهی ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺮ آنکس ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ/ﻣﺎ زادهی ﺩﺭﺩﯾﻢ ﻭ ﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺑﭙﻮﯾﯿﻢ/ﺩﺭ ﺩﯾﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺑﻪ ﮐﺲ ﺣﮑﻢ ﺑﻘﺎ ﻧﯿﺴﺖ/ﻣﺎ ﺭﻧﺪ ﻭ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ ﻭ ﺣﺮﯾﻔﯿﻢ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ/ﺟﺰ ﺩﻭﺳﺖ، ﺑﻪ ﮐﺲ، ﺧﻮﻥ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ ﺭﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ/ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺯ ﻋﺸﻘﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﯿﻢ/اﻧﺪﺭ ﻣﺮﺽ ﻋﺸﻖ بهجز ﻋﺸﻖ ﺩﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ/همبستر ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻏﻢ ﻋﺎﻟﻢ/اﻣﺮﻭﺯ بهجز “ﻋﺸﻖ” ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ/ﺭﺳﻮﺍﯼ ﺟﻬﺎﻧﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ/ﻋﻤﺮﺵ ﺑﻪ ﻓﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ آنکس ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ/ﺟﺰ ﺭﺍﻩ ﻧﻈﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺸﻨﺎﺳﯿﻢ/ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ ﻣﺎ ﮐﻔﺮ بهجز ﺟﻮﺭ ﻭ ﺟﻔﺎ ﻧﯿﺴﺖ/ﻣﺎ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺍﺩﺏ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ/ﺍﺯ ﺣﻠﻘﻪ ﺟﺪﺍ ﮔﺸﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺣﯿﺎ ﻧﯿﺴﺖ
—
شاعر: رضا دربندی، اسحاق نور
من عاشق روی توام، کاین گونه بر دف میزنم/میسوزم و بهر تسلای جگر دف میزنم/در بند گیسوی توام، زنجیری موی توام/چون بر نمیآید ز من، کاری دیگر دف میزنم/امشب منم مهمان تو، دست من و دامان تو/یا قفل در وا میکنی، یا تا سحر دف میزنم/من موج از خود راندهام، کز بحر بیرون ماندهام/تا ساحل آغوش تو، بی پا و سر دف میزنم.
—
شاعر: ناشناس
نه من بیهوده گرد کوچه و بازار میگردم/مذاق عاشقی دارم پی دیدار میگردم/خدایا رحم کن بر من پریشان وار میگردم/خطا کارم گناهکارم به حال زار میگردم/شراب شوق مینوشم به گرد یار میگردم/سخن مستانه میگویم ولی هوشیار میگردم/گهی خندم گهی گریم گهی افتم گهی خیزم/مسیحا در دلم پیدا و من بیمار میگردم/بیا جانا عنایت کن تو مولانای رومی را/غلام شمس تبریزم قلندر وار میگردم
—
شاعر: ناشناس
گویند ز پیمانه ننوشید، حرام است/هر که بنوشد، به سر دار مقام است/ما دوش به میخانهی عشاق برفتیم/دیدیم که مستی همه را کیش و مرام است/گفتیم به پیمانه چه دارید که مستید؟/گفتند شراب است که از یار به کام است/گفتیم چرا یار بشد ساغر مستان؟/گفتند که مستی سبب عشق مدام است/گفتیم که از عشق چه آید به سرانجام؟/گفتند که عشق بر دل عشاق طعام است/گفتیم که دوزخ شود آن خانهی عشاق/گفتند که میخانه همان جای سلام است/ما نیز شدیم از پی آن جام و شرابش/زیرا که خدا مقصد پیمانه و جام است
—
این داستان هیچ سندیتی ندارد و در هیچ کتابی از احوال مولانا نیامده است:
میگویند روزی مولانا از کنار مسجدی رد میشد و دید عدهای دست به دعا برداشتهاند و میگویند: (خدایا کافران را بکش)، مولانا از کنار مسجد رد شد و رفت تا به کلیسایی رسید و دید در آنجا هم عدهای دست به آسمان برداشتهاند و میگویند خدایا کافران را بکش. مولانا رفت تا به در میخانهای رسید و دید در آنجا جامها رو به هم میزنند و میگویند بزن بسلامتی سپس فرمود: من آن موقع بود که دیدم دین مستی بهترین دین است که جز سلامتی دیگران آرزویی ندارند.
آنجا بود که سرود: “پرستش به مستیست در کیش مهر/بروناند زین حلقه هوشیارها”
—
شاعر: علامه طباطبایی
همیگویم و گفتهام بارها/بود کیش من مهر دلدارها/پرستش به مستی است در کیش مهر/بروناند زین جرگه هشیارها/به شادی و آسایش و خواب و خور/ندارند کاری دلافگارها/بهجز اشک چشم و بهجز داغ دل/نباشد به دست گرفتارها/کشیدند در کوی دلدادگان/میان دل و کام، دیوارها/چه فرهادها مرده در کوهها/چه حلاجها رفته بر دارها/چه دارد جهان جز دل و مهر یار/مگر تودههایی ز پندارها/ولی رادمردان و وارستگان/نبازند هرگز به مردارها/مهین مهرورزان که آزادهاند/بریزند از دام جان تارها/به خون خود آغشته و رفتهاند/چه گلهای رنگین به جوبارها/بهاران که شاباش ریزد سپهر/به دامان گلشن ز رگبارها/کشد رخت، سبزه به هامون و دشت/زند بارگه، گل به گلزارها/نگارش دهد گلبن جویبارها/در آیینه آب، رخسارها/رود شاخ گل در بر نیلوفر/بر قصد به صد ناز گلنارها/درد پرده غنچه را باد بام/هزار آورد نغز گفتارها/به آوای نای و به آهنگ چنگ/خروشد ز سرو و سمن، تارها/به یاد خم ابروی گلرخان/بکش جام در بزم میخوارها/گره از راز جهان باز کن/که آسان کند باده، دشوارها/جز افسون و افسانه نبود جهان/که بستند چشم خشایارها/به اندوه آینده خود را مباز/که آینده خوابی است چون پارها/فریب جهان مخور زینهار/که در پای این گل بود خارها/پیاپی بکش جام و سرگرم باش/بهل گر بگیرند بیکارها
—
شاعر: (احمدرضا حسینی، به گفته مستقیم خود ایشان) شیخ داوود صمدی آملی (به ادعای یک وبلاگ)
اهل نماز میشوم، جمله نیاز میشوم/سوی حجاز میشوم باز مقابلم تویی/بادهی ناب میشوم، شعر و کتاب میشوم/یکسره خواب میشوم، باز مقابلم تویی/همره موج میشوم، راهی اوج میشوم/فوج به فوج میشوم، باز مقابلم تویی/سایهی ماه میشوم، در ته چاه میشوم/راهی راه میشوم، باز مقابلم تویی/توی رواق میشوم، کنج اتاق میشوم/بسته به طاق میشوم، باز مقابلم تویی/اینهمه مرد میشوم، مخزن درد میشوم/ساکت و سرد میشوم، باز مقابلم تویی/از همه دور میشوم، نقطهی کور میشوم/زنده به گور میشوم، باز مقابلم تویی/همدم خار میشوم، بیکس و یار میشوم/بر سر دار میشوم باز مقابلم تویی
—
شاعر: ناشناس
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم/آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم/از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب/ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
—
شاعر: رضا جمشیدی
ای وای از آن شهر که دیوانه ندارد/صد عقل به مسجد شد و خمخانه ندارد/در حسرت یک نعرهی مستانه بمردیم/ویران شود این شهر که میخانه ندارد/در خویش تپیدیم ولی داد فزون شد/بیداد ز دادی که غم خانه ندارد/دیوانهترین مردم شهرم، تو کجایی؟/تا فاش بگویم چوتو افسانه ندارد/گیسوی بلندت همه شب ماه نهان کرد/آن مو که تو را هست دمی شانه ندارد؟/نغزی به مثل گفت همان طرهی زلفت/گر روز شود شمع تو پروانه ندارد/ما دلشدگان خیل اسیران شماییم/این خیل دریغ از تن و کاشانه ندارد/چون باز کنی پرده ز رخسار بگویی/این دام پر از صید چرا دانه ندارد/صالح که غزل گفت به تهییج تو لوتی/طاهر نشود تا می مستانه ندارد
—
شاعر: محمدرضا مختار شهرکی
یک قدح تا صبح باقی مانده است/مستها رفتند و ساقی مانده است/یک قدح تا صبح گر باقی نبود/هیچ مستی عاشق ساقی نبود/یک قدح تا صبح، باقی عشق ماست/مستها رفتند و ساقی عشق ماست/ساقی امشب مست مستم میکنی؟/ساقی امشب میپرستم میکنی؟/گرچه جام و باده در دست شماست/عالمی سرگشته مستی ماست/مستی ما از نگاه مست توست/جام و مستی و سبو در دست توست/ساقی لبریز شرابم کرده است/مثنوی امشب خرابم کرده است/یادم آمد آن شب و ساقی و می/شور تنبور و دف و مستی نی/ساقی ما جام می در دست بود/ساقی ما مست مست مست بود/پیک اول را که در پیمانه ریخت/آبرومان در ره میخانه ریخت/پیک دوم را به عشق او زدیم/باده سر شد ما همه هوهو زدیم/پیک سوم را زدیم و سوختیم/تار دل بر پود مستی دوختیم/پیک چارم پیک اهل راز بود/ساقی با میخوارگان دمساز بود/پیک پنجم پرده را از هم درید/مژدهی کشف و شهود دل رسید/پیک ششم همرهی دار بود/شوق وصل و وعده دیدار بود/پیک هفتم ما همه ساقی شدیم/ساقی و جام می و باقی شدیم/هفت پیک عشق مستم کرده است/ساقی امشب می پرستم کرده است/لطف ساقی، ما شراب آلودهایم/مثنوی، امشب خراب آلودهایم/باده نوشان از علی دم میزنم/آتشی بر جان عالم میزنم/هر که رسوایش نشد نازش نکرد/ساقی ما همدم رازش نکرد/چشم ساقی باز غوغا میکند/مشت ما را عاقبت وا میکند/بعد از این دست من و دامان تو/یا علی درد من و درمان تو
—
شاعر: وحدت کرمانشاهی
زاهد خودپرست کو تا که ز خود رهانمش/درد شراب بیخودی از خم هو چشانمش/گر نفسم به او رسد در نفسی به یک نفس/تا سر کوی میکشان مویکشان کشانمش/زهد فروش خودنما ترک ریا نمیکند/هرچه فسون به او دمم هرچه فسانه خوانمش/چون ز در آید آن صنم خویش به پایش افکنم/دست به دامنش زنم در بر خود نشانمش/هرچه بهجز خیال او قصد حریم دل کند/در نگشایمش به رو از در دل برانمش/گر شبکی خوش از کرم دوست درآید از درم/سر کنمش نثار ره جان به قدم فشانمش/مست شود چو دلبرم از می ناب وحدتا/سینه به سینهاش نهم بوسه ز لب ستانمش.
—
هر چه بهجز خیال او/قصد حریم دل کند/در نگشایمش به رو/از در دل برانمش.
شاعر: وحدت کرمانشاهی
—
من باشم و وی باشد و میباشد و نی/کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی/من گه لب وی بوسم و وی گه لب می/من مست ز وی باشم و وی مست ز می.
شاعر: ناشناس
—
شاعر: محمدعلی سلمانی
به دو زلف یار دادم دل بیقرار خود را/چه کنم سیاه کردم همه روزگار خود را/شبی ار به دست افتد سر زلف یار با او/همه مو مو شمارم غم بی شمار خود را/به خدنگ ناز مژگان، دل من ربود چشمت/به سپاه ترک دادی مه من دیار خود را/تو به خاک کشتگانت گذری نمی نمایی/که به چشم خویش بینی همه لاله زار خود را/چه شود ز روی رأفت همه روز اگر نمایی/تو بها جمال بر ما گل مشکبار خود را.
—
شاعر: امید یاسین (به تقاضای شاعر، اثر هنوز چاپ نشده است ۱۷/۰۹/۱۴۰۰)
اﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﺭﻭﺯﻯ یک ﭘﺴﺮ/ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ دینها، ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﺍﻯ ﭘﺪﺭ؟/ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﺎ (ﺩﯾﻦ)، ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻫﯿﭻ ﻛﺎﺭ/ﭘﯿﺶ ﻣﻦ (ﺩﯾن) ها، ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ/ﭼﻮﻧﻜﻪ آوردیم، ﻫﺮ (ﺩﯾﻦ) ﺟﺪﯾﺪ/اﺧﺘﻼﻑ ﺑﯿﺸﺘﺮ، ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ/کینهها ﻭ ﺩﺷﻤﻨﻰ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺪ/جنگهای ﻣﺬﻫﺒﻰ، ﺗﻜﺮﺍﺭ ﺷﺪ/ﺧﻮﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﯾﺨﺖ، ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﯿﻦ/ﺑارﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ، ﺑﺎ ﻧﺎﻡ (ﺩﯾﻦ)،/گر چنین است، ای پسر، ای جان جان/ﻧﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢ، ﻧﻪ ﺗﺮﺳﺎ، ﻧﻪ ﺟﻬﻮﺩ/همچو (خر)، کله نمی آرم فرود/ﺳﺮ ﺑﻪ حکم فهم میآرم، سجود/صادقم (س) گفتا که هرگز (دین) را/بی محک با عقل نپذیر، هیچ را/فهم میگوید، ﻛﻪ عیش این و آن/ﻫﺴﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﺰﯾﺴﺘﻰ، ﺑﺎ دیگران/زین جهت کرده است، آن ربّ ودود/دیو و دد، با آهوان در یک فرود/(ﺩﯾﻦ) ﻭﻟﻰ ﮔﻮﯾﺪ، ﻛﻪ ﺧﻮﻥ (ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ)؟/ﮔﺮ ﺑﺮﯾﺰﻯ، ﺍﺟﺮ ﺩﺍﺭﻯ ﺑﯿﻜﺮﺍﻥ؟/گر خدا میخواست؟ اینگونه کند؟/کی توانستی کسی، چونی شود/ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﯾﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﺁﺧﺮ، ﺁﺩﻣﻨﺪ/(ﺩﯾﻦ) که میگوید که ﻣﻬﺪﻭﺭ ﺍﻟﺪﻡ ﺍﻧﺪ؟/ﻣﻦ از این منظر، ﻧﺪﺍﺭﻡ (ﺩﯾﻦ) ﻭ ﻛﯿﺶ/ﺗﺎ ﻧﺮﯾﺰﻡ، ﺧﻮﻥ ﻫﻤﻨﻮﻋﺎﻥ ﺧﻮﯾﺶ،/ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ خوبی ﺭﻭﻯ ﺯﻣﯿﻦ،/ﺩﻭﺳﺘﻰ ﻛﻦ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﺍین/امر معروف و نه هی، از منکرش/آن که گفتا کربلا، این بود، این.
—
آنقدر مستم که از چشمم شراب آید برون/از دل پر حسرتم دود کباب آید برون/یار من در نیمه شب ار بینقاب آید برون/زاهد صد ساله از مسجد خراب آید برون/صبحدم چون رخ نمودی، شد نماز من قضا/سجده کی باشد روا چون آفتاب آید برون؟/قطرهی درد دل جامی به دریا اوفتد/سینه سوزان، دل کباب، ماهی ز آب آید برون.
شاعر: ناشناس
—
ای شاعران با شاعری/ای کاتبان با کاتبی/امشب هیاهویی کنید/کاینجا منی پروانه شد.
شاعر: ناشناس
—
چشمت افسونگر دلهاست به افسانه قسم/باده در چنگ تو رسواست به پیمانه قسم/شمع در مکتب عشاق که شد چله نشین/سوختن را زمن آموخت به پروانه قسم/چون پریشانی زلفت که کند رقص حریر/پیچ وتابی به دل انگیخته برشانه قسم/تو همه سنگ شدی آینه دل گرچه شکست/باز افزود تو را جلوه به آینه قسم/بی تو متروکه وبی رهگذرست کلبه من/با تو آباد شود کلبه به ویرانه قسم/گفت مجنون به جبین مهر جنونم نزنید/عقل درمانده عشق است به دیوانه قسم.
شاعر: ناشناس
—
پرسید “یکی” بهر چه دیوانه شدی؟/گفتم که چو عاشق بشوی، میدانی.
شاعر: ناشناس
—
“غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست/از تو هم با خبر آن سرو خرامانت نیست/خنده بر لب زدهام یک دل پر خون دارم/چه کنم با غم و تشویش که مهمانت نیست/هر که با خود بزند حرف، نه دیوانه که نیست/با خودت حرف بزن تا مه تابانت نیست/محرم راز کسی نیست در این دور و زمان/سایهای بر سر این بی سر و سامانت نیست/غربت آن است که باشد همه با او و تو نه/دل جامانده ببین باز نگهبانت نیست.
شاعر: سهراب عربزاده متخلص به سرگشته، در دفتر شعرش بنام: ((عشق میم)) به چاپ رسیده است
—
ناز کنی نظر کنی، قهر کنی ستم کنی/گر که جفا، گر که وفا، از تو حذر نمیشود/داغ که دارد این دلم، داغ تو و خیال تو/بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمیشود.
نوع دیگر شعر
ناز کنی، نظر کنی، قهر کنی، ستم کنی/گرچه وفا، گرچه جفا از تو حذر نمیکنم.
شاعر: ناشناس
—
عقل و دل روزی زهم دلخور شدند/هر دو از احساس نفرت پر شدند/دل به چشمان کسی وابسته بود/عقل از این بچه بازی خسته بود/حرف حق با عقل بود اما چه سود/پیش دل حقانیت مطرح نبود/دل به فکر چشم مشکی فام بود/عقل آگاه از خیال خام بود/عقل با او منطقی رفتار کرد/هرچه دل اسرار عقل انکار کرد/کش مکش مابین شان شد بیشتر/اختلافی بیشتر از پیشتر/عاقبت عقل از سر عاشق پرید/بعدازآن چشمان مشکی راندید/تا به خود آمد بیابان گرد بود/خنده بر لب از غم این درد بود.
شاعر: وحید رضا عاملی
—
نه از خاکم نه از بادم/نه دربندم نه آزادم/نه آن لیلاترین مجنون/نه شیرینم نه فرهادم/نه از آتش نه از سنگم/نه از رومم نه از زنگم/فقط مثل تو غمگینم/فقط مثل تو دل تنگم/اگر آبیتر از آبم/اگر همزاد مهتابم/بدون تو چه بیرنگم/بدون تو چه بیتابم/چه غمگینم چه تنهایم/نه پنهانم نه پیدایم/نه آرامی به شب دارم/نه امیدی به فردایم/چه امیدی/چه فردایی/اگه خوشحال اگه غمگین/چه فرقی داره تنهایی؟
شاعر: هادی خسروی پور، با عنوان “تنهایم ” از دفتر شعر ایشان بنام “درد دل”
—
روزها میگذرد تشنهی دیدار توام/مهرت از دل نرود چون که گرفتار توام/بر سر کوی و گذر طعنه به دیوانه مزن/تا به اوج تو رسم جلد به دیوار توام.
شاعر: ناشناس
—
“عشق” آن باشد که حیرانت کند/بینیاز از کفر و ایمانت کند.
شاعر: ناشناس
—
” شاعرم، گوهرفروشم، مهر یاران میخرم/همچو دریا میخروشم، ناز جانان میخرم/مینویسم تا غزل، بر وصف یار مهربان/میبرم بر منزل اش، دل را چه آسان میخرم/او حکیم است و دوای درد این، بیماریم/تا نشیند در برم، پیوسته درمان میخرم/ناخدای کشتیام، درراه عشقم پرخروش/خوف امواجی ندارم، حکم طوفان میخرم/رمز این عشق الهی را کنم، چون ذکر دل/با دو صد تسبیح عشق، ایمان پنهان میخرم/میسرایم میسرایم، بهر این دلدادگی/تا رقیبم بشنود، آماج بهتان میخرم/ای (کیان) با شعر خود محبوب یارت گشتهای/خود بگو با این غزل، معنای دیوان میخرم.
شاعر: کیان تبریزی
—
بوسه گر ساقی دهد ساغر زنم/بوسه را بر جام یک دلبر زنم/آه ساقی می بده جانم ستان/تا که یک پیمانهی دیگر زنم/دم به دم عشقت مرا دل خون کند/آتشی بر جان و بر پیکر زنم/غیر عشقت نیست عشقی بر دلم/من به سودای غمت پرپر زنم/پرده ایی از سوز و نای دل شنو/بوسه ده تا جان به خاکستر زنم/عاشق میخانهی شهر توام/یار من ساز، از تو عاشقتر زنم.
شاعر: ناشناس
—
تیر مژگانت دلم را خسته كرد/آتش چشمت مرا دلبسته كرد/آن نگاه پاك و چون دریای تو/این دل بشكسته را وابسته كرد/آن صفای خفته در چشمان تو/آتشی در جان این دلخسته كرد/رشتهای از مهر تو در دل فتاد/مرغ آزاد دلم پر بسته كرد/اختیاری من ندارم چونکه او/دل برای مهر تو شایسته كرد/من ندانستم دلم كی شد اسیر/چون نگاهت دل خراب آهسته كرد.
شاعر: ناشناس
—
پر کن از بادهی چشمت قدح صبح مرا/خود بگو من ز تو سرمست شوم یا خورشید؟
شاعر: رضا وطن دوست
—
عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند.
شاعر: ناشناس
—
دیوانهترین عاشق این شهر تو بودی/ای وای به حال من دیوانه پسندم/صد حیف ندانستم دیوانه بشر نیست/در عشق تو از من، دگر خبری نیست/باز آی ای نفس و مرحم جانم/در گوشه چشمت، افتاده نگاهم/پی در پی و هر لحظه تو را یاد کنم من/من آنم که فرستادم عشقی به چند من/بگذار میان تو و مرگم تو شوی راه نجاتم/تویی آرام و قرارم تویی آهنگ بیانم/من دیوانه هماره کنمت یاد دوباره/بنویسم چند بیتی پر از گریه و ناله/دل من ای دل ساده/ای که دگر ز تو هیچ نمانده/او را از یاد رها کن/از بند و غمش، خود رها کن/رها کن رها کن.
شاعر: محمدجواد ستاری قربانی، از دفتر شعر “تاریک و روشن” بنام “دیوانهترین عاشق شهر”
—
ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﺖ ﺩﻫﻢ ﺑﺮ ﻫﺠﺮ ﭘﺎﯾﺎﻧﺖ ﺩﻫﻢ/ﮔﻔﺘﻢ ﮐﺠﺎ،ﮐﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﯾﻦ؟ ﮔﻔﺘﯽ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ/ﮔﻔﺘﯽ ﺗﻮﯾﯽ دردانهام ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﺎﻥ خانهام/ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺒﯿﻦ در عاشقی ﯾﮑﺪﺍﻧﻪ ﺍﻡ//ﮔﻔﺘﯽ ﺑﯿﺎ. ﮔﻔﺘﻢ ﮐﺠﺎ. گفتی ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﻘﺎ/ﮔﻔﺘﯽ ﺑﺒﯿﻦ. ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﺭﺍ؟ ﮔﻔﺘﯽ خدا را ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺁ.
شاعر: ناشناس
—
امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت نخور/به خدا حسرت دیروز عذاب است/مردم شهر به هوشید؟/هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید/که امشب سر هر کوچه خدا هست/روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست/نه یکبار و نه ده بار که صد بار/به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست/خدا هست و خدا هست و خدا هست/امشب همه میکده را سیر بنوشید/با مردم این کوچه و آن کوچه بجوشید/دیوانه و عاقل همگی جامه بپوشید/در شادی این کودک و آن پیر زمینگیر و فلان بسته به زنجیر و زن و مرد بکوشید/هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید/که امشب سر هر کوچه خدا هست.
شاعر: محمدرضا نظری
—
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد/مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی.
شاعر: ناشناس
—
بسوزد خانه لیلی و مجنون/که رسم عاشقی در عالم انداخت/اگر لیلی به مجنون داده میشد/دل هیچ عاشقی رسوا نمیشد.
شاعر: ناشناس
—
حس خوبیست اگر عشق تو ابراز شود/دل تنگم چه کند؟ با تو فقط باز شود/هرچه مابین من و توست، خیالت راحت
تا ابد هرچه که گفتیم به هم “راز” شود/دلت آرام و دمت گرم که جان میگیرم/از نگاهی که مرا دیده که دمساز شود/
پشت پای من دیوانه کمی آب بریز/عقلم انگار سفر کرده که سرباز شود/عشق یعنی تو مرا ترک کنی اما باز/همهی کار من از نام تو آغاز شود.
شاعر: ناشناس
—
دنیا همه هیچ کار دنیا همه هیچ/ای هیچ، برای هیچ، بر هیچ، مپیچ/دانی که از آدمی، چه ماند پس مرگ/عشق است محبت است باقی همه هیچ.
شاعر: امیرناصر خزائی
—
گفتم ای یار مکن با دل عاشق بازی/گفت حق است که با آتش ما دم سازی/گفتم این عدل نباشد که دلم ریش شود/گفت این سادگی توست که دل میبازی/گفتم آخر تو بگو عدل خداوند کجاست؟/گفت آنجاست که تو در ره خود سر بازی/گفتم این عشق نباشد که پرستم خود را/گفت پس جان بده چون کردهای آتش بازی.
شاعر: ناشناس
—
شاعر: امید یاسین (به تقاضای شاعر، اثر هنوز چاپ نشده است ۱۷/۰۹/۱۴۰۰)
در مسجد و در کعبه به دنبال خداییم/از حس خدا در دلمان دور و جداییم/هم مسجد و هم کعبه وهم قبله بهانه است/دقت بکنی نور خدا داخل خانه است/در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟/اول تو ببین قلب کسی را نشکستی؟/اینگونه چرا در پی اثبات خداییم؟/همسایهی ما گشنه و ما سیر بخوابیم/در خلقت ما راز و معمای خدا چیست؟/انسان خودش آیینه یک کعبه مگر نیست؟/برخیز و کمی کعبهی آمال خودت باش/چنگی به نقابت بزن و مال خودت باش/تصویر خدا پشت همین کهنه نقاب است/تصویر خدا واضح و چشمان تو خواب است/شاید که بتی در وسط ذهن من و توست/باید بت خود، با نم باران خدا شست/گویی که خدا در بدن و در تنمان هست/نزدیکتر از خون و رگ گردنمان هست/ولله خدا قدرت پرواز پرنده ست/یا غرش بیوقفهی یک شیر درنده ست/در پیلهی پروانه مگر دست خدا نیست؟/پیدایش پروانه بگو معجزه کیست؟/احساس خدا جزر و مد آبی دریاست/آنجا که نفس در بدن ماهی دریاست/آنجا که نهنگی پی ماهی سر جنگ است/تدبیر خدا در سر و افکار نهنگ است/باید که خدا را به دل کوه ببینیم/در جسم و تن و در نفس و روح ببینیم/در ذهن خود ینگونه نگوییم خدا کیست/خورشید مگر باعث اثبات خدا نیست؟/دستان خدا در تنهی خشک درخت است/آیا تو بگو درک خدا مشکل و سخت است؟/باید که در آیینه کمی هم به خود آییم/ما جلوهای از خلقت زیبای خداییم/هر کس که دلش آینه شد فاقد لکه/در قلب خودش کرده بنا کعبه و مکه/گر خوب شناسی تو اگر خالق خود را/سالم برسانی به هدف قایق خود را/صحبت بکنم گر، به خدا حرف زیاد است/افسوس قلم سمت مسیری ست که باد است.
—
تاری بزن با ساز دل، آتش بزن بر راز دل/وانگه همین پیمانه را، لبریز کن با ناز دل/چنگی به دلداری زنی، سازی به غمخواری بزن/دلدار را پیمانه شو، سرریز شو با ساز دل/این روزها داد دلم، گویی به آسمان رسد/چون ابر میآید ز دور، باران بخوان آوازه دل/بر چهرهی گلگون گل، رنگی ز مستی نقش کن/تا چهچهه بلبل شود، بر گوش او آغاز دل/آید به گوشم نغمهای، از دور دست زندگی/شهر دلم آشوب شد، سویم بیا سرباز دل/با عشق راضی میشوی، دلدارشو اینک مگو/پیمانهای دیگر بریز تا من شوم شهباز دل.
شاعر: ناشناس
—
گر یار زند بر دف و صد غصه براند/من نیز غزل گویم و تا یار بخواند/چرخی بزنم، هو بکشم با دم سازش/صد باده بیارم که در آن حال بماند/زیرا که خدا در دف و این ساز دلارام/یک راز نهان کرده که دیوانه بداند/با نفحهی این ساز دل انگیز سماعی/عاشق شود آنکه دل از غیر برهاند.
شاعر: ناشناس
—
تا شدم بیخبر از خویش، خبرها دارمبیخبر شو که خبرهاست در این بیخبری.
شاعر: فروغی بسطامی
—
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو/خوب و بد میگذرد وای به حال من و تو/قرعه امروز به نام من و فردا دگری/میخورد تیر اجل بر پر و بال من و تو/مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی/گیرم که کل جهان باشد از آن من و تو/هر مرد شتربان اویس قرنی نیست/هر شیشهی گلرنگ عقیق یمنی نیست/هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد/هر احمد و محمود رسول مدنی نیست/بر مرده دلان پند مده خویش میازار/زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست/جایی که برادر به برادر نکند رحم/بیگانه برای تو برادر شدنی نیست.
شاعر: ناشناس
—
ای بینشان محض نشان از که جویمت/گم گشت در تو هر دو جهان از که جویمت.
شاعر: عطار
—
لاف عشق و عاشقی را وه چه آسان میزنیم/خود خزانیم و دم از شوق بهاران میزنیم/بر زبان جاری همه مهر است و عهد است و وفا/لیک جمله در عمل خنجر به یاران میزنیم.
شاعر: مهرداد بهار
—
دلتنگ توام جانا هر دم که روم جایی/با خود به سفر بردم یاد تو و تنهایی/رفتم که سفر شاید درمان دلم گردد/رفتن نبود چاره وقتیکه تو اینجایی/از کوی تو رفتم من تا دل بشود آرام/بیهوده سفر کردم وقتیکه تو مأوایی/با یک غزل ساده از عشق تو میگویم/آخر چه شود حاصل جز غصه و رسوایی/در حسرت دیدارت بیخوابم و بیدارم/یاد دل من هستی؟ ای مظهر زیبایی/تلخ ست همهی عمرم از شدت دلتنگی/یا سوی تو باز آیم یا اینکه تو میآیی.
شاعر: فاطمه صالحی
—
تا توانی میگریز از یار بد/یار بد بدتر بود از مار بد/مار بد تنها تو را بر جان زند/یار بد بر جان و بر ایمان زند.
شاعر: ناشناس
—
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من/دل من داند و من دانم و دل داند و من/خاک من گل شود و گل شکفد از گل من/تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من.
شاعر: ناشناس
—
دلبری دارم که نامش ساغر دردانه است/خانهاش گلخانه جایش گوشه میخانه است/تا سحر از بادهها مست و غزلخوان میشود/بوی عطرش چون نسیمی از گل و گلخانه است/یک شبی رفتم که گویم مست و ساکت گشتهام/دیدمش با می خدا گردیده و مستانه است/او بگفتا مدعی در کنج هر میخانه است/رو که ما را همنشین با سر دیوانه است/گفتمش از هجر تو من هم پریشان گشتهام/جای من هم روز و شب در خلوت ویرانه است/گفت که هرکه عاشق است در کوه بیستون میرود/گفتمش آن کوه برایم خانه و کاشانه است/پس بگفتا جان من آخر تو هم عاشق شدی؟/جام می بستان که یارت ساغر میخانه است.
شاعر: ناشناس
—
از هزاران یک نفر اهل دل است/مابقی تندیسی از آب و گل است/آب و گل را آدمی کی میشود/تا زمانی که نگیرد عشق دست؟/آب و گل را میتوان کردش سفال/طرح زیبا دادش و بعد هم شکست/آدمی را قادری تو بشکنی/تا زمانی که به سینهاش دل هست؟
شاعر: ناشناس
—
عاشقان، اینجا کلاس درس ماست/ما همه شاگرد و استادش خداست/درس آن راه کمال و بندگیست/شیوهی انسان شدن در زندگیست/امتحانش از کتاب معرفت/نمرهاش ایمان و تقوا، منزلت/با عمل تنها بود این آزمون/از مسیر عقل رفتن تا جنون/باید اینجا چشم دل را وا کنی/تا که درعرش خدا مأوا کنی/درس اول در وصالش، اشتیاق/درس آخر، وصل و پایان فراق/شرط اول، عاشقی، تسلیم عشق/ورنه بیخود دیدهای تعلیم عشق/شاهدان در حلقه تسلیمند و بس/محو رخسار گلی بیخار و خس/عاشقان در حلقه شیدایی کنند/دیو و شیطان را اهورایی کنند/بشکن اینک آن بتان بیشمار/تا که از پرده برون آید نگار/باید اسماعیل خود قربان کنی/تا که خود را لایق جانان کنی/آن زمان گر طی شود راه کمال/میشوی شایسته از بهر وصال/خوش بود آن وحدت و دیدار یار/میشود پاییز عمرت چون بهار.
شاعر: ناشناس
—
ﻧﯽ میزنی ﺩﻑ میزنی ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ میزنی/ﺟﺎﻧﺎ ﺑﺰﻥ ﺁﺗﺶ ﺗﻨﻢ ﺑﻪ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ میزنی/ﺳﺎﺯ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﮐﻮﮎ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺳﺎﻏﺮ ﻭ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ/ﺩﻟﺪﺍدگان ﺭﺍ ﺗﺎ ﺳﺤﺮ ﺑﺮ ﺩﺍﺭ ﯾﻠﺪﺍ میزنی/ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﭼﻨﮕﯽ میزنی ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺰﻥ ﺭﺣﻤﯽ نما/ﺍﻣﺸﺐ ﮐﻪ ﻣﻬﻤﺎﻧﺖ ﺷﺪﻡ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ میزنی/ﺗﻨﺒﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﺎﺯ ﮐﻦ ﺭﻗﺺ ﺳﻤﺎﻉ آﻏﺎﺯ ﮐﻦ/ﺩﺭ ﻭﺍﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻨﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺍﻫﻮﺭﺍ میزنی/ﯾﮏ ﺑﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺧﻤﺎﺭ، ﮐﻦ ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺖ بیقرﺍﺭ/ﺩﺭ ﻣﺤﻔﻞ ﺳﯿﻤﯿﻦ ﻭﺷﺎﻥ ﺟﺎﻡ ﮔﻮﺍﺭﺍ میزنی/ﯾﻮﺳﻒ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺩﺭﺱ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﻣﮑﺘﺐ ﻋﺸﺎﻕ بین/ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺯﻟﯿﺨﺎ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺳﺖ ﺫﮐﺮ ﺧﺪﺍﯾﺎ میزنی.
شاعر: سعیده طباطبایی
—
ﭼﻨﺎﻥ ﺳﺮﻣﺴﺖ ﻭ ﺣﯿﺮﺍﻧﻢ ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ/ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻫﻢ نمیدانم ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ/ﮔﻬﯽ ﺷﻤﻊ ﻭ ﮔﻬﯽ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪﺍﻡ ﻣﻦ/گهی ﺟﺎﻧﻜﺎﻩ ﺟﺎﻧﺎﻧﻢ ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ/ز ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺍﺩﺏ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﺪﺍﺭﯾﺪ/که ﺑﺲ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻭ ﺣﯿﺮﺍﻧﻢ ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ.
شاعر: مشرقی تبریزی
—
به جناب عشق گفتم تو بیا دوای ما باش/که به پاسخم بگفتا تو، بمان و مبتلا باش.
شاعر: سعید خاکسار
—
زندگی زیباست چشمی باز کن/گردشی در کوچه باغ راز کن/هرکه عشقش در تماشا نقش بست/عینک بدبینی خود را شکست/علت عاشق ز علتها جداست/عشق اسطرلاب اسرار خداست/من میان جسمها جان دیدهام/درد را افکنده درمان دیدهام/دیدهام بر شاخه احساسها/میتپد دل در شمیم یاسها/زندگی موسیقی گنجشکهاست،/زندگی باغ تماشای خداست/گر تو را نور یقین پیدا شود/میتواند زشت هم زیبا شود/حال من در شهر احساسم گم است/حال من عشق تمام مردم است/زندگی یعنی همین پروازها/صبحها، لبخندها، آوازها/ای خطوط چهرهات قرآن من/ای تو جان جان جان جان من/با تو اشعارم پر از تو میشود/مثنویهایم همه نو میشود/حرفهایم مرده را جان میدهد/واژههایم بوی باران میدهد.
شاعر: شهرام محمدی (آذرخش)، از کتاب: حوض پر از ماه بود من پر الله
—
دانی از بهر چه ته جرعه فشانند به خاک؟/تا به هوش آید و مستانه کند خدمت تاک.
شاعر: یغما جندقی
—
ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻏﻤﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ نگهدارم/ﺭﺳﻮﺍﯼ ﺟﻬﺎﻧﻢ ﮐﺮﺩ، ﺍﯾﻦ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﯾﺪنها.
شاعر: یغما جندقی
—
گر ز حال دل خبر داری، بگو/ور نشانی مختصر داری، بگو/مرگ را دانم ولی تا کوی دوست/راه اگر نزدیکتر داری، بگو.
شاعر: ناشناس
—
ای عاشق دیوانه یکدم بخرابات آ/جامی تو زمی بستان آنگه بمناجات آ/بر طور چو موسی شو بر چرخ چو عیسی شو/در جنت اعلا شو آنگه بملاقات آ/گر عرض نکو خواهی وز دور سبو خواهی/رخ بر رخ او خواهی در گوشهی شهمات آ/بیخویش مقدم شو بی صید معلم شو/در عشق مسلم شو در معنی آیات آ/بگذار دم هستی از عربدهی مستی/تا چند درین پستی یک دم به سماوات آ/یک دم تن تن پرور بگذار و از او بگذر/در حضرت آن دلبر یک لحظه بحاجات آ.
شاعر: ناشناس
—
حق حق زنم هوهو کنم تا ما و من را او کنم/تا روی دل آنسو کنم هر دم به کویش رو کنم.
شاعر: ناشناس
—
جامی دگر، کامی دگر، شامی دگر پیشم بمان/روح منی، جان منی، عشق منی ای مهربان/فردا که دیده در جهان امشب برس فریاد من/ای نوش داروی دلم از داغ سهراب الامان/امشب بنوشانم شراب از آن لب پر التهاب/ساقی مکن ما را جواب، ای دلبر ابرو کمان/غیر از خدا ماییم و بس، کم عشوه آ با من برقص/ای قد و بالایت هوس، بر آتشم آبی فشان/گیسوی تو، چشمان تو، مژگان تو رنگ شبان/بنگر مرا کز عشق تو، دیگر ندارم هیچ امان.
شاعر: ناشناس
—
حالتی هست مرا با غم دلدار امروز/که ندارم سر برگ و سر دستار امروز/در حریم دلم از غیر نمی بینم گرد/بهجز از آتش عشق رخ دلدار امروز/ناصحا منع مفرمای چو بینی مستم/لطف کن رو که ندارم سر اغیار امروز/بنده نفس و هوا، ره نتواند بردن/در رموز دل پر آتش احرار امروز/شمع سان تا نزنی در سر و جان آتش عشق/همچو شمعت نشود دیده پر الوار امروز.
شاعر: ناشناس
—
بلبلان از بوی گل مستند و ما از روی دوست/دیگران از ساغر ساقی و ما از جام او.
شاعر: خواجوی کرمانی
—
گر مرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن/ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن/سرگشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا/گر راه بین راهی در حال ما نظر کن/تا کی نهفته داری در زیر دلق زنار/تا کی ز زرق و دعوی، شو خلق را خبر کن/ای مدعی زاهد غره به طاعت خود/گر سر عشق خواهی دعوی ز سر بدر کن/در نفس سرنگون شو گر میشوی کنون شو/و از آب و گل برون شو در جان و دل سفر کن/جوهر شناس دین شو مرد ره یقین شو/بنیاد جان و دل را از عشق معتبر کن/از رهبر الهی عطار یافت شاهی/پس گر تو مرد راهی تدبیر راهبر کن.
شاعر: عطار
همین شعر به نوع دیگر
گر مرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن/ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن/سر گشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا/از ننگ و بد برون آ آنگه بما نظر کن/بیرون ز کفر و دینیم برتر ز صلح و کینیم/نه در فراق و وصلیم رو نام ما دگر کن/ما رحمت و امانیم ما جان جان جانیم/بیرون ز هر گمانیم با ما ز خود سفر کن/در عشق باده نوشیم مانند باده جوشیم
بیهوش و هم بهوشیم بی سر چو پا تو سر کن/دانی که ما چه جانیم کز جان و دل گرانیم/با ما میا درین ره اینجا ز سر سفر کن.
شاعر: ناشناس
خوانده شده توسط استاد محمدرضا شجریان
—
شبی مجنون به لیلی گفت که ای محبوب بیهمتا/تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد/خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت/بفرما لعل نوشین را که زودش با قرار آرد/دلا دیشب چه میکردی تو در کوی حبیب من/الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من/شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما/بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد.
شاعر: ناشناس
اثری از: محمدرضا شجریان، آلبوم: بهار دلکش
—
عاشق دیوانه منم، وارث میخانه منم/بی در و کاشانه منم، راوی افسانه منم/خسته منم، بسته منم، شاعر برجسته منم
از قفست جسته منم، کوزهی بی دسته منم/عود منم، دود منم، مهدی موعود منم/طالع مسعود منم، آتش نمرود منم/
ساده منم، باده منم، از همه جا رانده منم/از نفس افتاده منم، خندهی افسرده منم/نور منم، شور منم، بندهی مجبور منم
نفخه ی آن صور منم، زندهی در گور منم/ساز منم، راز منم، قافیه پرداز منم/پشت هم انداز منم، عارف طنّاز منم/
گشنه منم، تشنه منم، زخمی هر دشنه منم/بر لجن آغشته منم، سوی تو برگشته منم/پیر منم، شیر منم، از همه دلگیر منم
آیهی تطهیر منم، سورهی تکویر منم/راه منم، چاه منم، در دل گل کاه منم/گرچه گدا شاه منم، فرصت کوتاه منم/هوش منم، گوش منم، عاقل مدهوش منم//یاد فراموش منم، آتش خاموش منم/هست منم، مست منم، آینه در دست منم/گفت مرا پست منم، لایق این شست منم/باد منم، شاد منم، هفتصد و هفت داد منم/معنی اعداد منم، رابط ابعاد منم/گریهی یعقوب منم، طاقت ایوب منم/ساقی مشروب منم،پیش تو مغلوب منم.
شاعر: یوسف محمدی حریر
—
هر که گوید او منم او من نشد/خوشهی او لایق خرمن نشد/من مشو از من بشو تا من شوی/خوشه شو تا لایق خرمن شوی.
شاعر: ناشناس
—
صبح آمده برخیز که خورشید تویی/در عالم ناامیدی، امید تویی/در جشن طلوع صبح در باغ وجود/آن گل که به روی صبح خندید تویی.
شاعر: ناشناس
—
در تضادند غم من و پریشانی تو/سفرهی فقر من و سفرهی مهمانی تو/روزی آید که خدا حکم کند مابین/پینهی دست من و پینهی پیشانی تو.
شاعر: ساحل مولوی
—
محو چشمان تو بودم که به دام افتادم/صید را زنده گرفتی و به کشتن دادی.
شاعر: صدیقه تقوی
—
پیدا شدم پیدا شدم/پیدای ناپیدا شدم/شیدا شدم/من او بودم من او شدم/با او بودم بی او شدم/در عشق او چون او شدم/زین رو چنین بی سو شدم/در عشق او چون او شدم/چون او چون او چون او شدم/شیدا شدم پیدا شدم.
شاعر: ناشناس
—
نه از افسانه میترسم، نه از شیطان/نه از کفر و نه از ایمان،/نه از آتش، نه از حرمان/نه از فردا، نه از مردن،/نه از پیمانه می خوردن/خدا را میشناسم از شما بهتر،/شما را از خدا بهتر/خدا از هر چه پنداری جدا باشد،/خدا هرگز نمیخواهد خدا باشد،
نمیخواهد خدا بازیچهی دست شما باشد،/که او هرگز نمیخواهد چنین آیینهای وحشت نما باشد/هراس از وی ندارم من،
هراسی را از این اندیشهها در پی ندارم من/در عالم بیم از آن دارم،/مبادا رهگذاری را بیازارم،/نه جنگی با کسی دارم/نه کس با من/بگو زاهد بگو زاهد پریشانتر تویی یا من؟
شاعر: ناشناس
متن آهنگ “خدا را میشناسم” اثر “همای”
—
ای عاشقان ای عاشقان من از کجا عشق از کجا/ای بیدلان ای بیدلان من از کجا عشق از کجا/گشتم خریدار غمت حیران به بازار غمت/جان داده در کار غمت من از کجا عشق از کجا/ای مطربان ای مطربان بر دف زنید احوال من/من بی دلم من بی دلم من از کجا عشق از کجا/عشق آمده است از آسمان تا خود بسوزد بد گمان/عشق است بلای ناگهان من از کجا عشق از کجا.
شاعر: ناشناس
متن ترانه عشق از کجا همایون شجریان
—
یک نفس بی یار نتوانم نشست/بی رخ دلدار نتوانم نشست/از سر می مینخواهم خاستن/یک زمان هشیار نتوانم نشست/
نور چشمم اوست من بی نور چشم/روی با دیوار نتوانم نشست/دیده را خواهم به نورش بر فروخت/یک نفس بی یار نتوانم نشست/من که از اطوار بیرون جستهام/با چنین اطوار نتوانم نشست/من که دایم بلبل جان بودهام/بی گل و گلزار نتوانم نشست/کار من پیوسته چون بیکار توست/بیش ازین بیکار نتوانم نشست/هر نفس خواهی تجلای دگر/زان که بی انوار نتوانم نشست/زان که یک دم در جهان جسم و جان/بیغم آن یار نتوانم نشست/شمس را هر لحظه میگوید بلند/بی اولی الا بصار نتوانم نشست/من هوای یار دارم بیش ازین/در غم اغیار نتوانم نشست.
شاعر: ناشناس
—
صدایت میکنم با عشق/جوابم میدهی باجان/همین جان گفتنت عشقم/هوایی میکند دل را.
شاعر: ناشناس
—
ما در نماز سجده به دیدار میبریم/بیچاره آنکه سجده به دیوار میبرد.
شاعر: ناشناس
—
دلبر صنمی شیرین، شیرین صنمی دلبر/آذر به دلم بر زد، بر زد به دلم آذر/بستد دل و دین از من، از من دل و دین بستد/کافر نکند چندین، چندین نکند کافر/دو رخ چو قمر دارد، دارد چو قمر دو رخ/عنبر ز قمر رسته، رسته ز قمر عنبر/چوگان ز سر زلفش، زلفش ز سر چوگان/چنبر همه در جوشن، جوشن همه در چنبر/هرگز به صفت چون او، چون او به صفت هرگز/آذر نکند نقشی، نقشی نکند آذر/چشمش ببرد دلها، دلها ببرد چشمش/باور نکند خلق آن، خلق آن نکند باور حیران شده و عاجز، عاجز شده و حیران/بنگر ز رخش چون بت، چون بت ز رخش بنگر/عاشق شدهام بر وی، بر وی شدهام عاشق/یکسر دل من او برد، برد او دل من یکسر/نالم ز رخش دایم، دایم ز رخش نالم/داور ندهد دادم، دادم ندهد داور/گریان من و او خندان، خندان من و او گریان/لاغر من و او فربه، فربه من و او لاغر/مسته صنما چندین، چندین صنما مسته/می خور به طرب با من، با من به طرب میخور/منت به سرم بر نه، بر نه به سرم منت/ساغر به کفم بر نه، بر نه به کفم ساغر/ازرق شده بین گردون، گردون شده بین ازرق/اخضر شده بین هامون، هامون شده بین اخضر/بستان به فلک ماند، ماند به فلک بستان/عبهر چو قمر بر وی، بر وی چو قمر عبهر/گلبن به سرش دارد، دارد به سرش گلبن/بر سر زوشی معجر، معجر زوشی بر سر/سوسن به طرب بر زد، بر زد به طرب سوسن/زیور ز خط گل گل، گل گل ز خط زیور/ژاله همه شب بارد، بارد همه شب ژاله/بی مر به جهان لوءلوء،لوءلوء به جهان بی مر/بلبل به فغان آمد، آمد به فغان بلبل/از بر شده بین ناله اش، نالهاش شده بین از بر/رفته به سفر یارم، یارم به سفر رفته/ایدر چه کنم تنها؟ تنها چه کنم ایدر؟
شعر: نظامی، دیوان قصاید و غزلیات نظامی، تصحیح سعید نفیسی، نشر فروغی
—
زائران دست خدا همراهشان من همین اینجا عبادت میکنم/من همین اینجا توی چشمان تو حضرت عشق رو زیارت میکنم/حضرت عشق بفرما که دلم خانه توست/سر عقل آمده هر بنده که دیوانه توست/دل من اگر که از عشق نصیبی دارد/حضرت عشق به من لطف عجیبی دارد/بگذارید بگذارید که بیمار بماند این دل/با تب عشق دلم حال غریبی دارد/لحظه میمیرد و من آخر سر میپوسم/عشق ای ناجی من دست تو را میبوسم/بیوجود تو سعادت نشود حاصل من/تا نفس هست تو ای عشق بمان در دل من.
شاعر: ناشناس
متن آهنگ “حضرت عشق” از “امید”
—
ﯾﮏ ﺩﻡ ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ/ﭼﺮﺧﯽ ﺑﺰﻥ، ﻣﺴﺘﯽ ﻧﻤﺎ، ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ/ﺗﺎ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻭﺍﭘﺴﯿﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﺷﻮﺭ ﻭﺻﻞ/ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻓﻠﮏ، ﭼﺮﺧﯽ ﺑﭽﺮﺧﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ/ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ گشتهام/ﺗﻮ ﺑﺎ ﺟﻤﺎﻝ ﻫﺴﺘﯿﺖ، ﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺠﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ/ﺍﺯ ﺩﻝ ﮔﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﻣﮑﻦ، ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺁﺯﺍﺭﻡ ﻣﮑﻦ/ﺳﺎﻗﯽ ﺷﺮﺍﺑﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰ، ﻣﺴﺘﻢ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ/ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﮔﺮ ﻓﺎﺭﻍ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﻋﺮﺵ ﺩﻣﺴﺎﺯﻡ ﻧﻤﺎ/ﺑﺮ ﺩﺍﺭ ﻓﺮﺵ ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ، ﻃﺮﺣﯽ ﺩﺭﺍﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ/ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻣﺪﯼ، ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﻣﺪﯼ/ﺑﺎ ﮔﺮﺩﺵ مستانهات ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﭙﯿﭽﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ/ﻣﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ بودهایم ﺯﺍﺭ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ کردهاند/ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﭘﺎﮎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ، ﭼﺸﻤﯽ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺮﻭ/ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺗﻠﺦ ﻣﺎ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﻏﻨﯿﻤﺖ میبرند/ﺑﺮ ﭘﯿﮑﺮ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﻣﺎ، ﺍﺷﮑﯽ ﺑﯿﺎﻓﺸﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ/ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ، جانها ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ ﺳﻮﺧﺘﻪ/تنهای ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ، ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ/ﺍﺯ ﻣﺤﺸﺮ ﺭﺿﻮﺍﻧﯿﺖ ﺟﺎﻧﯽ ﺩﮔﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﻃﻠﺐ/ﺍﯾﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺷﺎﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ.
شاعر: مهدی یوسفی
—
وای اگر مرد گدا یک شبه سلطان بشود/مثل اینست که گرگی سگ چوپان بشود/هرکجا هدهد دانا برود کنج قفس/جغد ویرانه نشین مرشد مرغان بشود/سرزمینی که در آن قحط شود آزادی/گرچه دیوار ندارد خود زندان بشود/باغبانی که به نجار دهد باغش را/فصلهایش همه همرنگ زمستان بشود/ناخدا دلخوش این آبی آرام نباش/وای از آن لحظه که هنگامهی طوفان بشود.
شاعر: سید مقتدا هاشمی
—
دیوانهترین دلبر این شهر تو بودی/ای وای به حال دل دیوانه پسندم.
شاعر: ناشناس
—
ای عاشقان بلوا کنید، امشب دلم سرزنده شد/امشب دلی، دلبر رسید، دلدار ما بر خانه شد/ای عشق ما، بانوی ما، ای مهربان مه روی ما/امشب نوید جان رسید، میخانهها بتخانه شد/ای مطربان چنگی زنید، با شور آهنگی زنید/امشب نسیم شم وزید، دستان پر از مستانه شد/ای نازنین بانوی ما، ای تو کمان ابروی ما/امشب چه کردی با امید، جان بر سر پیمانه شد/ای سوفیان رقصی کنید یا هو یا هو دم زنید/امشب به لطف عشق ما جانان همه جانانه شد/ای شاعران با شاعری، ای کاتبان با کاتبی/امشب هیاهویی کنید کینجا منی پروانه شد/ای راویان، ای ناقدان، بر نقد من نقلی زنید/امشب مهی از اسمان با چون منی همخانه شد.
شاعر: ناشناس
—
در محفل خود راه مده همچو منی را/افسرده دل افسرده کند انجمنی را/ما افسرده دلان ساکن کوی غم و دردیم/در عشق شکست خورده ولی توبه نکردیم//پاییز شد و برگ دلم رو به خزان است/افسردگیش در دل عشاق عیان است/در محفل شادان نبود جای غریبان/غم بود رفیقم بخدا عین طبیبان/افسرده دلان را تو مکن دور از این پس/آنرا که دل افسره بود دادرسی هست/بیشک همگان در گرو یار نشستیم/اما دل افسرده دلان را نشكستیم.
شاعر: ناشناس
—
تو دو تن هستی: یکی بیدار در ظلمت و دیگری خفته در نور.
نویسنده: جبران خلیل جبران
—
بیخبر از همدگر آسوده خوابیدن چه سود/بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود/زنده را باید باید به فریادش رسید تازنده است/ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود/زنده را تا زنده است قدرش بدان/ورنه بر روی مزارش دسته گل چیدن چه سود/زنده را در زندگی دستش بگیر/ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود/با محبت دست پیران راببوس/ورنه بر روی مزارش زار نالیدن چه سود/تا زمانی زندهایم، بیگانهایم/در عزا روی همدیگر، بوسیدن چه سود/گر توانی زندهای را شاد کن/در عزا عطر و گلاب ناب پاشیدن چه سود/از برای سالمندان یک گل خوشبو ببر/تاج گلها در کنار هم دیگر چیدن چه سود/گر نرفتی خانهاش تا زنده بود/خانه صاحب عزا، شبها خوابیدن چه سود/گر نپرسی حال من تا زندهام/گریه و زاری و نالیدن چه سود/مهر و مومها عید و آمد و رفت و نکردی یاد من/جای خالی مرا در خانهام دیدن چه سود/گر نکردی یاد من تا زندهام/سنگ مرمر روی قبر مردگان چیدن چه سود.
شاعر: ناشناس
—
نکند فکر کنی/در دل من یاد تو نیست/گوش کن “نبض دلم”/زمزمهاش با تو یکیست.
شاعر: ناشناس
—
جز من اگرت عاشق و شیداست، بگو/ور میل دلت به جانب ماست، بگو/ور هیچ مرا در دل تو جاست، بگو/گر هست بگو، نیست بگو، راست بگو.
شاعر: ناشناس
نوع دیگر و درست رباعی ۱۵۷۷ مولانا
گر هیچ تو را میل سوی ماست بگو/ورنه که رهی عاشق و تنهاست بگو/گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو/گر هست بگو، نیست بگو، راست بگو. —
دف بزن ول وله کن شعر بخوان غلغله کن/مهر فروزنده تویی/رعد بشو واهمه شو/شهر به آشوب بکش صاعقه شو
آتش سوزنده تویی
شاعر: ناشناس
—
دیریست که ما با غم خود ساختهایم/عمریست که دل به یک نظر باختهایم/اما چه خوش است باختن در ره عشق/شک نیست که بردهایم اگر باختهایم.
شاعر: ناشناس
—
ای بشر هر جا که هستی، چون گل بیخار باش/با ضعیفان همره و با مستمندان یار باش/این جهان خواهی نخواهی بر همه خواهد گذشت/فکر آن وادی بکن، خوش خلق و خوش گفتار باش/جز خدا تا میتوانی حاجتت از کس مخواه/با تلاش و سعی خود با خلق چون گلزار باش/هست شیطان در کمین و میدهد انسان فریب/کن رها شیطان و همچون مؤمنی بیدار باش.
شاعر: ناشناس
—
آنان که به سر در طلب کعبه دویدند/چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند/از سنگ یکی خانهی اعلای معظم/اندر وسط وادی بی زرع بدیدند/رفتند در آن خانه که بینند خدا را/بسیار بجستند خدا را و ندیدند/چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف/ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند/کی خانه پرستان چه پرستید گل و سنگ؟/آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند/آن خانه دل و خانه خدا- واحد مطلق/خرم دل آنها که در آن خانه خزیدند/مانند الف راست برفتند به لبیک/آنها که درین خانه چو گردون بخمیدند/بر خطهی آن مشعر وحدت چو گذشتند/خط (لمن الملک) بر اغیار کشیدند/حزبی که درین خانه از آن خانه نشان یافت/در کعبهی فردوس ورا باز ندیدند/در طرف چنین خانه کسانیکه در احرام/رفتند-سر و پا و تن و نفس خلیدند/آن طایفه کز خانه بهجز دوست نجستند/ایشان همه در باب چنان خانه کلیدند/امید طوافی بود از کعبهی مقصود/آنان که به پیغام محبت گرویدند/در کعبهی قربند علیرغم معاند/کز هر دو جهان خاک در دوست گزیدند/از معنی ایشان ملک الموت عجب ماند/کز خار مغیلان غمش بر شکفیدند/خوشوقت کسانیکه چو (شمس الحق) تبریز/در خانه نشستند و بیابان ببریدند.
شاعر: ناشناس
—
آنکس که بداند و بخواهد که بداند/خود را به بلندای سعادت برساند/آنکس که بداند و بداند که بداند/اسب شرف از گنبد گردون بجهاند/آنکس که بداند و نداند که بداند/با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند/آنکس که نداند و بداند که نداند/لنگان خرک خویش به مقصد برساند/آنکس که نداند و بخواهد که بداند/جان و تن خود را ز جهالت برهاند/آنکس که نداند و نداند که نداند/در جهل مرکب ابدالدهر بماند/آنکس که نداند و نخواهد که بداند/حیف است چنین جانوری زنده بماند.
شاعر: در برخی منابع از معراج السعاده ملا احمد نراقی، در برخی منابع ابن یمین
—
ای جان جان جانم/تو جان جان جانی/بیرون ز جان جان چیست؟/آنی و بیش از آنی.
شاعر: عطار
—
از کفر من تا دین تو راهی بهجز تردید نیست/دلخوش به فانوسم نکن، اینجا مگر خورشید نیست/با حس ویرانی بیا تا بشکند دیوار من/چیزی نگفتن بهتر از تکرار طوطیوار من/بی جستجو ایمان ما از جنس عادت میشود/حتی عبادت بی عمل وهم سعادت میشود/با عشق آنسوی خطر جائی برای ترس نیست/در انتهای موعظه دیگر مجال درس نیست/کافر اگر عاشق شود بیپرده مؤمن میشود/چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن میشود
شاعر: دکتر افشین یداللهی
—
خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی/هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست
شعر: صائب
—
نه من آنم که تو را زود فراموش کند/نه تو آنی که مرا خسته و خاموش کند/من همانم که برای تو غزل خلق کنم/تو همانی که مرا عاشق و مدهوش کند
شاعر: ناشناس
—
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ، ﺩﻝ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ/ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ میخندد ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ/ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ، ﻏﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ برمن/ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ میخندد ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ/ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ/ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ میخندد ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ/ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ، ﺗﻮ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ/ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ میخندیم ﻫﺮ ﺩﻭ ﭼﻮ ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ/ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ، ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ/ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ میخندم ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ.
شاعر: ناشناس
—
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم/نه ترسا نه یهودم من نه گبر و نه مسلمانمنه شرقیم نه غربیم نه علویم نه سفلیم/نه زر ارکان طبیعیم نه از افلاک گردانم/نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم/نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم/نشانم بی نشان باشد مکانم لامکان باشد/نه تن باشد نه جان باشد که من خود جان جانانم/دوئی را چون برون کردم دو عالم را یکی دیدم/یکی بینم یکی جویم یکی دانم یکی خوانم/اگر در عمر خود روزی دمی بی تو برآوردم/از آن روز و از آن ساعت پشیمانم پشیمانم/الا ای شمس تبریزی چنان مستم در این عالم/که جز مستی و سرمستی دگر چیزی نمیدانم.
شاعر: ناشناس
—
در تمنای غزل، در پی تفسیر توام/مست با خاطر تو، بسته به زنجیر توام/در شب عشق که عشاق به هم آمیزند/من کنار غم تو، خیره به تصویر توام/چارهام چیست که هم درد منی، هم درمان؟/ماه من لب بگشا، گوش به تدبیر توام/خم گیسوی تو منزلگه صدها غزل است/گر شده زر دل من، حاصل اکسیر توام/دائمالخمر شدم از می نابت هیهات/من خودم جرم توام، من همه تقصیر توام.
شاعر: هادی جعفری منفرد
—
دل من بی تو خراب است، تو هم میدانی/جگرم بی تو کباب است، تو هم میدانی/رخ تو کان نبات است، تو هم میدانی/لب تو آب حیات است، تو هم میدانی/گفته بودی که زکاتی بدهم ای درویش/وانگه این وقت زکات است، تو هم میدانی/هر که گوید که حرام است، حرامش بادا/بر درویش حلال است تو هم میدانی.
شاعر: ناشناس
—
ما مقیم در میخانۀ عشقیم هنوز/مست از بادۀ پیمانۀ عشقیم هنوز/عاشقی شیوۀ ما باده کشی پیشه ماست/در جهان شهره و افسانۀ عشقیم هنوز/کس خبردار ز احوال دل ما نشود/بیخود و واله و دیوانۀ عشقیم هنوز/شمع عشقست فروزنده و سوزنده مدام/بال و پر سوخته، پروانۀ عشقیم هنوز/جان به کف، خنده به لب، شعله به دل، شور به سر/جان فدا در ره جانانۀ عشقیم هنوز/ما خرابات نشینان به سماوات رویم/گر چه خاک در میخانۀ عشقیم هنوز/”صابر” از مرحمت دوست ثناخوان شد و گفت/محرم مجلس شاهانۀ عشقیم هنوز.
شاعر: صابر کرمانی
—
شاعر: فؤاد کرمانی
ساکنم بر در میخانه که میخانه از اوست/می خورم باده که این باده و پیمانه از اوست/گر به مسجد کشدم زاهد و در دیر کشیش/چه تفاوت کند این خانه و آن خانه از اوست/خویش و بیگانه اگر زحمت و رحمت دهدم/رحمت خویش از او، زحمت بیگانه از اوست/روزگاریست که در گوشۀ ویرانۀ دل/کردهام جای که این گوشۀ ویرانه از اوست/گرچه پروانه دلی سوخت ز شمعی چه عجب/شمع از او، محفل از او، هستی پروانه از اوست/نیم آدم گر از آن دانۀ گندم نخورم/من از او، جنّت از او، خوردن از او، دانه از اوست/سنگ زد عاقل اگر بر دل دیوانۀ ما/سنگ از او، عاقل از او، این دل دیوانه از اوست/گر چه جانانه در این شهر بسی هست ولی/اوست جانانۀ من، کین همه جانانه از اوست/کشتن نفس نه از همّت مردانۀ توست /بس کن عقل که این همّت مردانه از اوست/گر چه دانم همه افسانه بود قصّۀ عشق/شرح افسانه کنم کاین همه افسانه از اوست/کی شود ذات عدم لایق گفتار «فؤاد»/ما از اوییم و خود این دفتر فرزانه ز اوست
—
گدای دهر دیرم دوست بده خیرم/گر هست نمیخواهم گر نیست بده خیرم
شاعر: ناشناس
—
شاعر: ناشناس
دلبرم رفت و دلم رفت به دنبال دلش/او به دنبال رقیب و دل به دنبال دلش/دل بکن ای دلکم عشق بیهوده مخواه /یار بیگانه مشو دلبر بیگانه مخواه.
—
شاعر: ناشناس
با لبت بازی نکن رقصش خزان سازد مرا/دیده بر لب چون نهم خوابم گران سازد مرا/رقص گیسویت کنار لب مرا دیوانه کرد/رقص لب با رقص گیسو لب گزان سازد مرا.
—
شاعر: ناشناس
من عاشق جانبازم، از عشق نپرهیزم/من مست سر اندازم، از عربده نگریزم/گویند رفیقانم، از عشق نپرهیزی؟/از عشق بپرهیزم پس با چه در آمیزم؟/پروانه دمسازم، میسوزم و میسازم/از بیخودی و مستی، میافتم و میخیزم/گر سر طلبی، من سر در پای تو اندازم/ور زر طلبی من زر اندر قدمت ریزم/فردا که خلایق را از خاک بر انگیزند/بیچاره من مسکین، از خاک تو برخیزم/گر دفتر حسنت را در حشر فرو خوانند/اندر عرصات انروز شوری دگر انگیزم/گو در عرصات آید شمس الحق تبریزی/من خاک سر کویش با مشک بیامیزم.
—
دل مرنجان که ز هر دل به خدا راهی هست/هرکه را هیچ به کف نیست به دل آهی هست.
شاعر: ناشناس
—
هوایت میزند بر سر دلم دیوانه میگردد/چه عطری در هوایت هست؟ نمیدانم نمیدانم.
شاعر: ناشناس
—
من خنده زنم بر دل، دل خنده زند بر من/اینجاست که میخندد دیوانه به دیوانه.
شاعر: ناشناس
—
تو مرجانی، تو در جانی، تو مروارید غلتانی/اگر قلبم صدف باشد، میان آن تو پنهانی.
شاعر: امید یاسین (به تقاضای شاعر، اثر هنوز چاپ نشده است ۱۷/۰۹/۱۴۰۰)
—
آنکه بییار کند، یار شود باز تویی/آنکه دل داده شود، دل ببرد باز تویی/آنکه عشقش به نفس باده دهد باز تویی/آنکه بیباده کند جان مرا مست تویی.
شاعر: ناشناس
—
گفتمش: جان و جهانی تو بگو من چه کنم؟/گفت: نبض ضربانی تو بگو من چه کنم؟
شاعر: ناشناس
—
ظاهر زیبا نمیآید به کار/حرفی از معنی اگر داری بیار
شاعر: ناشناس
—
شاعر: ناشناس (منتشر شده به نام شمس تبریزی)
تو که یک گوشهی چشمت غم عالم ببرد/حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
—
شاعر: شاهکار بینش پژوه
تو در جان منی من غم ندارم/تو ایمان منی من کم ندارم/اگر درمان تویی دردم فزون کن/و گر معشوقهای سهم من جنون کن/تویی تنها تویی تو علت من/تو بخشاینده بیمنت من/صدایم کن صدای تو ترانه است/کلامت آیههای عاشقانه است/تو را من سجده سجده میپرستم/که سر بر خاک بر زانو نشستم
—
نویسنده: ناشناس
دنبال خوبی باش، دنبال حقیقت باش/دنبال زیبایی باش، ولی دنبال ایراد نگرد
—
شاعر: حسین منزوی
نازنینم رنجش از دیوانگیهایم خطاست/عشق را همواره با دیوانگی پیوندهاست/شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق/ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست/چند میگویی که از من شکوهها داری به دل؟/لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست/عشق را ای یار با معیار بیدردی مسنج/علت عاشق طبیب من ز علتها جداست/با غبار راه معشوق است راز آفتاب/خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست/جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچکس/هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست/خود در این خانه نمیخواند کسی خط خرد/تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست/عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن، بکن/تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست/عشق یعنی زخمهای از تیشه و سازی ز سنگ/کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست.
—
نویسنده: ناشناس
کسی که ندای درونی خود را میشنود، نیازی نیست که به سخنان بیرون گوش فرا دهد.
—
شعر زیبای بدون نقطه: شاعر: فاضل جمی
دلا کم رو سوی کاری که هر دم دردسر دارد/که هر کس در هوس گردد مراد دل هدر دارد/درآ در کوی دلداری که گردی محرم دلها/دلی کو گرد او گردد همه در و گهر دارد/اگر درد دلی داری مگو در مسمع هر کس/ره او رو سوی او رو که در هر کو دری دارد/هوای وصل او داری اگر در سر، سحرگه رو/که هر کس وصل او را در دعاهای سحر دارد.
—
شاعر: ناشناس
بگرفتهای جان مرا، کردی به زندانت مرا/میبخشیم عالم به من، گه ورشکستم میکنی/دل را به زاری میبری، اندر خماری میبری/خوبم که آزردی مرا، آنگه تو مستم میکنی.
—
اﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﻯ یک ﭘﺴﺮ/ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ دینها ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﺍﻯ ﭘﺪﺭ؟/ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻫﯿﭻ ﻛﺎﺭ/ﭘﯿﺶ ﻣﻦ دینها ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ/چونکه آوردیم ﻫﺮ ﺩﯾﻦ ﺟﺪﯾﺪ/اﺧﺘﻼﻑ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ …/کینهها ﻭ ﺩﺷﻤﻨﻰ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺪ/جنگهای ﻣﺬﻫﺒﻰ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﺷﺪ/ﺧﻮﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﯿﻦ/ﺑارﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺩﯾﻦ،/ﻧﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢ ﻧﻪ ﺗﺮﺳﺎ ﻧﻪ ﺟﻬﻮﺩ/ﺳﺮ ﺑﻪ ﺣﻜﻢ ﻋﻘﻞ ﻣﻰ ﺁﺭﻡ ﻓﺮﻭﺩ/ﻋﻘﻞ میگوید ﻛﻪ عیش دیگران/ﻫﺴﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﺰﯾﺴﺘﻰ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ/ﺩﯾﻦ ﻭﻟﻰ ﮔﻮﯾﺪ ﻛﻪ ﺧﻮﻥ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ/ﮔﺮ ﺑﺮﯾﺰﻯ ﺍﺟﺮ ﺩﺍﺭﻯ ﺑﯿﻜﺮﺍﻥ/ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﯾﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﺁﺧﺮ ﺁﺩﻣﻨﺪ/ﺩﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﮔﻮﯾﺪ ﻛﻪ ﻣﻬﺪﻭﺭ ﺍﻟﺪﻡ ﺍﻧﺪ؟/ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﻋﻠﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻛﯿﺶ/ﺗﺎ ﻧﺮﯾﺰﻡ ﺧﻮﻥ ﻫﻤﻨﻮﻋﺎﻥ ﺧﻮﯾﺶ،/ﺗﻮ ﻫﻢ ﺍﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ “ﺧﺮﺩ”/ﭘﯿﺮﻭﻯ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﯿﻨﻮﯾﺖ ﺑﺮﺩ …/ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﯿﻦ/ﺩﻭﺳﺘﻰ ﻛﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﺍین.
شاعر: ناشناس
—
شاعر: ناشناس
سوگند به نامت که تو آرام منی/در نهانخانه جانم گل بیخار منی/سوگند به تو کز همه هستی تو جدا/در گوشهای از جان و دل و یاد منی/سوگند به هر چیز که با نام تو آغاز شود/از پرده پندار همه پاک شود/سوگند به نامت که تو آرام منی/زیر رگبار زمانه تو فقط یار منی.
—
دانی که چرا دار مکافات شدیم؟/ناکرده گنه، چنین مجازات شدیم؟/کشتیم خرد، دار زدیم دانش را/دربند و اسیر صد خرافات شدیم.
شاعر: امید یاسین (به تقاضای شاعر، اثر هنوز چاپ نشده است ۱۷/۰۹/۱۴۰۰)
—
ای که مسجد میروی بهر سجود/سربجنبد، دل نجنبد، این چه سود؟
شاعر: ناشناس
—
شاعر: مجید احمدی
در سرم نیست دگر غیر تو رؤیای کسی/قبلاً هرگز نشدم اینهمه شیدای کسی/آنچنان در همه جای دل من جا شدهای/که به غیر از تو نباشد دل من جای کسی/همه دنیای مرا برده نگاهت نکند/بشوی خیره بلرزد دل و دنیای کسی/من تماشاگر تصویر توام ماه منیر/این چنین هیچ نبودم به تماشای کسی/پای تو هستم و پا پس نکشم از دل تو/نگذارم به دلت باز شود پای کسی/تو تمنای من و جان من و یار منی/پس بمان تا که نمانم به تمنای کسی/من بهشتم همه در دیدن خندیدن توست/تا تو باشی نشوم خیره به لبهای کسی/من سراپا همه یک جلوهای از عشق توام/عشق را جز تو ندیدم به سراپای کسی.
—
طاق ابروی چو محراب تو از بس زیباست/هر که آمد به تماشا به نمازش نرسید.
شاعر: ناشناس
—
شاعر: ناشناس
دانی چرا به عالم، یالقیز سنی سئور من/چون در برم نیایی، اندر غمت ئولر من/من یار باوفایم، بر من جفا قیلورسان/گر تو مرا نخواهی، من خود سنی دیلر من/روی چو ماه داری، من شاد دل از آنم/زان شکر لبانت بیر ئوپکنگ دیلر من/تو همچو شیر مستی دانی قانیم ایچرسن/من چون سگان کویت، دنبال تو گزر من/فرمای غمزهات را تا خون من بریزد/ورنی سنین الیندن من یار غویا باریر من/هر دم به خشم گوئی، بار غیل منیم باریمدان/من روی سخت کرده، نزدیک تو دورور من/روزی نشست خواهم، یالقیز سنین قاتیندا/هم سن چاخیر ایچرسن، هم من قمیز چیلر من/آن شب که خفته باشی مست و خراب شاها/نوشین لبت به دندان قی یی- قی یی توتور من/روزی که من نبینم، آن روی همچو ماهت/جانا نشان کویت از هر کس سورور من/ماهی چو شمس تبریز غیبت نمود، گفتند/از دیگری نپرسید، من سویله دیم، آریر من.
—
امروز پاس صحبت یار قدیم دار/فردا چه سود که بگویند حبیب رفت.
شاعر: ناشناس
—
میگذشتم صبحدم در عرصه بازار مست/عارفی دیدم روان در خانه خمار مست/سر درون باغ کردم بلبلان مستند همه
باغ مست و طاق مست و طوطی گلزار مست/رهگذر دستم گرفت و خانقاه شیخ برد/شیخ در سجاده دیدم جملگی زنهار مست/کاروان مست، ساربان مست، اشتران، قطار مست/عرش مست و فرش مست و گنبد دوار مست/ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست/میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست/باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و زاغ مست و غنچه مست و خارمست/آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین/آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست/حال صورت اینچنین و حال معنی خود مپرس/روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست/رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری/ذره ذره خاک را از خالق جبار مست/تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند/مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست/بیخهای آن درختان می نهانی میخورند/روزکی دو صبر میکن تا شود بیدار مست/گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج/با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست/ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده/دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست/باد را افزون بده تا برگشاید این گره/باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست/بخل ساقی باشد آنجا یا فساد بادهها/هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست/رویهای زرد بین و باده گلگون بده/زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست/باده ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف/زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست/شمس تبریزی دو بیت از جانب حق بازگفت/عاقل از کردار مست و جاهل از گفتار مست.
شاعر: ناشناس
—
نی با تو و مینشستنم سامان است/نی بی تو و می زیستنم امکان است/اندیشه در این واقعه سرگردان است/این واقعه نیست درد بیدرمان است.
شاعر: ناشناس
—
شاعر: ناشناس
امشب شبی درازتر از عمر آدم است/زین قصّه هر چقدر بگویم تو را کم است/امشب مراست باغی از اندوه و ارغوان/باغی که مثل باغ لبان تو خرّم است/امشب شبیه قصّهی مادربزرگهاست/پایان این روایت تاریک مبهم است/تا چشم کار میکند ابر است و برف و باد/امشب نگاه پنجرهها نیز درهم است/دارم هوای غرق شدن در نگاه تو/دریای من به وسعت یک قطره شبنم است/رقصی که گیسوان تو آغاز کرده است/یلداترین شبی است که در چشم عالم است.
—
شاعر: ناشناس
آیه اصل و نسب در گردش دوران زر است/هر كسی صاحب زر است او از همه بالاتر است/دود اگر بالا نشیند كسر شأن شعله نیست/جای چشم ابرو نگیرد چونكه او بالا تراست/ناكسی گر از كسی بالا نشیند عیب نیست/روی دریا، خس نشیند قعر دریا گوهر است/شصت و شاهد هر دو دعوی بزرگی میکنند/پس چرا انگشت كوچك لایق انگشتر است/آهن و فولاد از یك كوه میآیند برون/آن یكی شمشیر گردد دیگری نعل خر است/كره اسب، از نجابت از پس مادر رود/كره خر، از خریت پیش پیش مادر است/كاكل از بالا بلندی رتبهای پیدا نكرد/زلف، از افتادگی قابل به مشك و عنبر است/پادشه مفلس كه شد چون مرغ بیبال و پر است/دائماً خون میخورد تیغی كه صاحب جوهر است/سبزه پامال است در زیر درخت میوهدار/دختر هر كس نجیب افتاد مفت شوهر است/صائبا عیب خودت گو عیب مردم را مگو/هر كه عیب خود بگوید، از همه بالاتر است
—
تهیه شده توسط گروه شمس و مولانا
۱۰/۱۰/۱۳۹۹
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد/مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی.
این شعر زیبا بیت هفتم از غزل هشت بیتی استاد سخن سعدی شیرازی می باشد.
و این هم متن کامل غزل سعدی :
یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی
شمع چنین نیامدهست از در هیچ مجلسی
عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری
نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی
صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر
دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی
خادمه سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی
گر بکشی کجا روم تن به قضا نهادهام
سنگ جفای دوستان درد نمیکند بسی
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
این همه خار میخورد سعدی و بار میبرد
جای دگر نمیرود هر که گرفت مونسی
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم/آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم/از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب/ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم.
من این شعر را در دیوان نظمی تبریزی شاعر معاصر که هنوز هم در قید حیات هستند دیده ام. اگر اشتباه نکنم این دیوان به تازگی توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده
است. برای اطمینان شما میتوانید به دیوان ایشان مراجعه فرمایید.
جالب بود
سلام مطالب مفیدی بود که مدتی دنبالش بودم
سپاس
درود،
اشعار بسیار خوب بود ولی حیف که نام شاعران مشخص نیست،
شعرا زینت مملکت هستند، ولی متاسفانه به آنها بها داده نمیشود.
در پناه حق باشید.
سپاس بیکران از جمع آوری اشعاری که ما را گمراه میکرد به نام مولانا
سلام و با سپاس فراوان از کار با ارزش شما
ساعتها به دنبال این گشتم تا بفهمم این شعر از چه کسی است؛ چرا که برخی از جعل کنندگان حتی در بازنویسی آن، قافیه و ردیف را رعایت نمیکنند! به هر حال، شعر را به مولانا نسبت دادهاند. این در حالی است که در مجوعه شعرهای مولانا چنین شعری وجود ندارد! احتمالا باید از شاعران گمنام سالهای اخیر باشد.
شب نگردد روشن از وصف چراغ/نام فروردین نیارد گل به باغ
….
سپاس از این گرداوری مفیدتان
عالی بود
بسیار سپاسگزارم از تهیه و جمع آوری این مطالب
باشد تا کاربران، دیگر خطا نکنند و از نشر جعلیات به نام بزرگان شاعر و عارف جلوگيری شود 🙏🙏🙏🙏🙏
مستزادی به مولوی نسبت داده میشه ولی در کتابهای دیوان اشعار مولوی حتی قبل از انقلاب وجود نداره
هر لحظه به شکلی بت عیار بر آمد…
کتاب «هشت قرن کسوف» که همزمان با هشتصدمین سال ورود شمس الدین محمد به قونیه، به قلم هوشنگ ملک نیا منتشر شده است، ناگفتههای بکری از نخستین دیدار و شرح روابط این دو عارف واصل دارد که می تواند راهگشای تالیف آثار ادبی فراوانی در آینده در این زمینه باشد. مولف در این کتاب سعی کرده است که ضمن بررسی اخبار و کتب تاریخی با استناد به دو منبع مهم، کتاب دیوان غزلیات مولانا و کتاب مقالات شمس تبریزی، علاوه بر بررسی جوانب مختلف تاثیر شمس بر مولانا، با ارایه ادله، شاعری شمس تبریزی را که از دید بسیاری محققان و استادان بزرگ مکتوم مانده است اثبات کند. علاوه بر این نمونههایی از سرودههای شمس تبریزی نیز یکجا گردآوری شده است که میتواند برای شناسایی سایر اشعار وی چالش بزرگی پیش روی محققان قرار دهد.
سپاس
البته شعرزیبا ازشاعرگمنام هم لطفها دارد
برخی اشعارکه منتسب به ناشناس کرده اید با تغییراتی در دیوان شمس موجود است ازجمله
نه یهودم نه گبرم من نه مسلمانم
درود به شما. شعری که به عنوان مثال آوردید از مولانا نیست و در دیوان کبیر هم نیست. موفق باشید.
این شعر برای سید محمد حسینی است.
دانی که چرا دار مکافات شدیم؟/ناکرده گنه، چنین مجازات شدیم؟/کشتیم خرد، دار زدیم دانش را/دربند و اسیر صد خرافات شدیم.
منظورتان همان مجری است، چون خیلی ها با این اسم و حتا یک شاعر طلبه هم با این اسم داریم که شعر طنز می سرایند
بسیار عالی بود ، ممنون که با وجدانی بیدار تصحیح و اطلاع رسانی میکنید ، سرفراز باشید
شعر بسیار زیبا و پر مفهومی است که در دیوان شمس میتوان آنرا ملاحظه نمود، حال از حضرت مولانا باشد ویازبان حال ایشان.
سلام وقتتون بخیر
شما برای اثبات صحبت هاتون سند و مدرک معتبر هم دارید؟ خیلی ها شعر دلا یاران سه قسمند رو متعلق به مولانا میدونند
شما به استناد چه مدرک معتبری میفرمایید متعلق ب مولانا نیست
درود به شما. کسی که می گوید این شعر از مولاناست باید بیاید اثبات کند که در کدام کتاب مولاناست. ما تمامی آثار مولانا را در اختیار داریم و در هیچ کدام از آنها چنین شعری نیافته ایم. شما اگر فکر می کنید یا دلتان می خواهد که به مولانا نسبت دهید باید ثابت کنید که در کجاست.
خیلی ارزنده بود بدین جمع اوری بیافزایید تا منبع خوبی برای تفکیک باشد.
سپاسمندیم
سلام بسیار کار ارزنده ای انجام می دهید. انجمن مبارزه با نشر جعلیات مدتهاست مشغول این مبارزه است.
با سلام و سپاس از سایت خوب و مفیدتون
شعر ای دل اگر نخواندت ره نبری به کوی او
که استاد افتخاری به زیبایی اجرا کرده اند
در سایت ها و فضای مجازی بنام مولانا آمده
ولی در سایت های تخصصی و معتبر شعر فارسی
در اشعار مولانا نیست !!
در این صفحه هم نیامده کسی اطلاع دقیق و موثق داره
که این شعر زیبا از کیست !؟؟
تنها جایی که مولانا واژه «نخواندت» را به کار برده، بیت شماره ۱۳، دفتر چهارم، بخش ۷۶ مثنوی معنوی است یعنی:
خر نخواندت اسپ خواندت ذوالجلال/اسپ تازی را عرب گوید تعال
با درود و خسته نباشید.
صد البته که کار ارزشمندی کردهاید ولی بعضی از شعرهایی که نوشتهاید آنقدر ضعیف و بی محتوا هستن که در حد یک شاعر معمولی هم نیستند چه برسد به شمس و مولانای بزرگ!